دختر خالو

0 views
0%

سلام من اسمم یوسفه و اهل یکی از شهرهای بندری جنوب کشورم؛خاطره ای رو واستون میخام تعریف کنم مربوط میشه یک سال پیش؛من یه دایی دارم که در واقع بزرگ طایفه هستش؛یک آدم مذهبی و افراطی؛از اون مذهبیای همیشه تسبیح به دست؛داییم چهار تا پسر و سه تا دختر داره؛پسراش مثل باباشون مذهبی ان؛اما دختراش اولیشون ازدواج کرده و دومیش دانشگاه آزاد میخونه؛آخری هم الآن سال سوم دبیرستان هستش؛که داستانم مربوط به اونه؛راسیتش من زیاد اهل دختربازی و اینجور حرفا نبودم البته اون موقع؛درسم هم بگی نگی خوب بود؛ یه روز داییم اینا با خونوادشون رفتن عروسی بیرون از شهر؛به طبع اون خونواده منم با اونا رفتن؛و قرار بود تا نصف شب برگردن؛مینا دختر داییم به بهونه درس و امتحان و این کس و شعرا باهاشون نرفت؛ساعت سه بعد از ظهر بود که من عین آواره ها تازه از خواب پا شده بودم و گشنه بودم که تلفن خونه زنگ خورد؛برداشتم دیدم میناست؛سلام کردم و احوالپرسی با هم کردیم گفتش که یوسف میتونی واسم چندتا کاغذ کادو بگیری و بیاری خونه؟گفتم که مگه داداشات اونجا نیستن؟که گفتش نه رفتن عروسی؛گفتم باشه ناهار میخورم و میام؛که خیلی تند تند گفت نه نه نه نه بیا خونه ما ناهار هست بهت میدم بخور؛ماشینو پدرم برده بود؛زنگ زدم آژانس رفتم خونه دایی؛اف اف رو زدم؛با صدای نازش گفتکیه؟گفتم منم یوسف؛در رو باز کرد رفتم تو؛فکر کردم میاد دم در حال؛که دیدم نیومد؛رفتم تو صداش زدم؛تو اتاقش بود؛از همون تو که درش بسته بهم گفت چیزایی رو گفته بودمو خریدی؟گفتم آره حالا تو بیا بیرون؛که با صدای شیطنت آمیزی گفتکه مگه دنبال عروست اومدی؟از این حرفش خیلی شوکه شدم؛باورم نشد همچین حرفی رو زد؛منم پرروتر شدم بعد چند ثانیه سکوت گفتمآره دنبال عروسم اومدم که نمیبینمش؛گفت بشین میام؛رو مبل نشستم؛مبلی که رو به رو اتاقش بود؛در رو باز کرد اومد بیرون؛وای خدای منیعنی این مینا بود؟یه شلوارک مشکی که تا بالای زانوهاش که پاهای تپلیش رو بیشتر میشخص میکرد پوشیده بود؛با یه زیر پوش ورزشی تنگ و توری؛که سوتینش مشخص بود؛آرایشی کرده بود که تو عمرم ازش ندیده بودم؛مینا تو بین خواهراش از نظر سفیدی و خوشگلی سر بود؛اومد طرفم؛کیرم داشت میترکید از شق درد؛نشست رو مبلی که من نشسته بودم؛یهو کیرمو از رو شلوارم دست کشید؛گفت چته؟مگه جن دیدی؟گفتم ای کاش جن میدیدم؛اما پری دیدم که از خوشگلیش دارم سکته میکنم؛تا این حرفو زدم دستاشو دور گردنم حلقه کرد و لباشو محکم به لبام چسبوند؛واااااای که چه شیرین بودن لباش؛دو دقیقه تو لب بودیم که گفت یوسف من دوست دارم؛خیلی وقته که میخامت؛اما از پدرم میترسیدم؛بهش گفتم؛منم میخامت؛و دوباره لب تو لب شدیم؛اه اه اه اه که میمردم از مستی و شهوت؛اون اه و اوی کردنای مینا درحین مالوندن پستوناش میکرد دیوووونم کرده بود؛آروم دستامو رو پستوناش میمالوندم؛که صداش دوبرابر شد؛یه لحظه حس کردم که پام درد میکنه؛نگاه کردم دیدم بلللللله همش خواب تشریف داشتیم؛و اونم برادرم بود که داشت بهم میگفت بسه دیگه پاشو خواب آلود؛الآن مهمونا میان؛در پایان از همتون ممنونم که به اراجیف و تخیلات من چشم دوختین؛درضمن من این داستانو فقط واسه تفریح تو سایت سایت داستان سکسی عزیز گذاشتمش؛لطفأ مراتب شعور رو رعایت کنید و نظرات بد بهم ندین؛قربان شما؛یوسف

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *