سالهای آخر دانشگاه بود و باید برای کارورزی به یکی از کارخونجات صنعتی میرفتم و یه ماه مرداد اونجا کار میکردم. کارخونه های مناسب تهرانو رفتم ولی خوب بدون پارتی که رام نمیدادن. یکی از دوستام که اهل آمل بود گفت من میرم آمل اگه تو هم بخوای میتونی بیای. گفتم یه ماهه تو شهر غریب نمیتونم خونه اجاره کنم اونم یه تعارف شابدالعظیمی به خونشون زد و منم گفتم مرسی.دیگه ناامید شده بودم و به مادرم گفتم اگه منم یه پارتی داشتم حالا مشکل نداشتم یا اگه ما هم یه ویلا تو شمال داشتیم میتونستم برم آمل……مامان گفت آمل؟ خوب آمل که دختر داییم اینا هستن برو اونجا. مطلب و گرفتم و به دوستم زنگ زدم و هماهنگیهاشو انجام دادم. آخرای خرداد شد و امتحانا تموم شدند و باید برای هماهنگی با خونواده دخترعموی مادرم میرفتیم آمل. آمل که رسیدیم دیدم دارن میرن به سمت یه خیابون باریک میرن و میرن. گفتم مادر نکنه تو یه شهر دیگن گفت نه تو یه روستان که یه کم فاصله داره با شهر اما جای قشنگیه. آ.. دیگه داریم میرسیم. خیلی حالم گرفته شد. کی میخواست هر روز این همه راهو بره و برگرده؟ تو همین حال بود که رسیدیم.در زدیم منتظرمون بودن و استقبال گرمی ازمون کردن که دستشون درد نکنه. اونا تو یه خونه کاملاً روستایی زندگی میکردن، با باغ و مرغ و خروس و گاو گوسفند.برخوردشون خیلی محبت آمیز بود و با پسراش که از من کوچیکتر بودن خیلی زود اخت شدیم. دوتا دختر هم داشتن که کوچیکتره(زینب) هم که 16سالش بود تازه با پسرخالش ازدواج کرده بود به اسم کریم. یکی یکی با همشون آشنا شدم و قرار شد من بمونم و پدر مادرم برگردن تهران.سه روز مونده بود کارورزی شروع شه و من خیالم راحت بود میتونیم با بچه های صاحب خونه فردا بریم و گشتی بزنیم. ساعت 9 صبح بود که از خواب پاشدم داشتن صبحانه میخوردن گفتن ساعت خواب مهندس.پاشدم و دست و رویی شستم و رفتم سر میز صبحانه دیدم دارن میگن که جواد تو کارت تو باغ اگه تموم شده برو… گفتم کی تموم شده شما که تازه… فهمیدم اینا یه بار صبحونه خوردن و رفتن مزرعه و حالا صبحونه دومشونه همه کار میکردن. دختر دایی مادرم (نرگس خانم) گفت زینب جان تو آقا سعید و بعد صبحونه ببر اطرافو نشونش بده. تو که کارت تموم شده و ناهار رو خودم میپزم. ظاهراً اون تنها کسی بود که بیکار بود. زینب 6 سال ازم کوچیکتر بود و به نظرم خیلی بچه میومد با هم رفتیم. تو راه ازش پرسیدم شوهرت کجاست؟ گفت سربازیه تعجب کردم ولی چیزی نگفتم.زینب پیش من روسری نمیذاشت اما لباسش کامل بود. علیرغم چهره روستاییش بسیار باریک و قلمی با 170 قد و حدود 60 وزن داشت. صورتش خیلی متقارن بود و لبهای زیبایی داشت سبزه و بانمک وبا لهجه شیرینی نازدار صحبت میکرد که صدا و صحبتش روح نواز و محرک بود. توراه از روز عقدش صحبت میکرد که با هم رفتیم خونه مادرشوهرش(البته کسی تو خونه نبود) و عکسهای روز عقدشو بی رودر بایستی بهم نشون میداد و یه کم هم از شوهرش تعریف میکرد اما مشخص بود که ازش راضی نیست. اگه میتونستم یه کپی از عکسشو بذارم و ببینین بهم حق میدادین که با اینکه نامردی به حساب میومد بغلش کنم و سیر ببوسمش اما به سختی کنترل کردم و این نامردیو نکردم. دیگه اونتو ذهنم حک شده بود و پاک نمیشد صدام کمی به لرزش افتاد زینب گفت سعید آقا حالت خوب نیست گفتم نه خوبم. از خونه رفتیم به سمت باغشون که توراه ازش پرسیدم شوهرتو دوست داری؟ گفت آقاسعید؟ گفتم ببخشید بعدش خودش گفت مردم پسر خوبیه اما به جای اینکه درکم کنه اذیتم میکنه. راستی شما پسرها همیشه با خانمتون اینطوری برخورد میکنین؟ گفتم چطوری؟ گفت روم نمیشه بهت بگم اما اینقدر بهت بگم که از اینکه امروز با تو بودم بیشتر خوشم اومده تا با کریم شوهرم. فهمیدم اون از سکس شوهرش ناراضیه و لذت سکسو نمیشناسه شوهرشم که خودش بچه روستاس اونم نمیتونه باهاش همراهی کنه یا یه کم خودشو کنترل کنه. بعد گفت خیلی وقتا به فکر جدایی از اونم اما غیرممکنه. غم تو چهرش داد میزد و منم لحظه به لحظه حشری تر میشدم اما مگه میشه با یه دختر که اصلاً سکسو نمیشناسه و با شوهرشم مشکل داره کاری کرد. بهش گفتم میخوای بهت کمک کنم؟ گفت واسه طلاق؟ گفتم نه واسه زندگی. گفت میخوای چی بهش بگی؟ گفتم به اون نه به تو. خندید و گفت اون اذیتم میکنه. گفت خوب بگو. گفتم اول باید با هم یه قراری بذاریم گفت چه قراری؟ گفتم من میشم شوهرت گفت از کجا معلوم تو هم مثل اون نیستی و تا من شدم زنت با بدنم ور نمیری و دردم نمیاری که چی؟ چون حتماً میخوای برات بچه بیارم. گفتم من و تو بین خودمون خانم و شوهر میشیم و بهت نشون میدم که شوهر داشتن چقدر خوبه. گفت باشه ولی حق دست زدن بهمو نداریا؟ گفتم نمیشه ولی بهت قول میدم هرجای بدنتو که راضی نبودی دست نمیزنم. با اطمینان ( از اینکه هیچ وقت اجازه نخواهد داد) گفت باشه مهندس. گفتم زینب جون من از این به بعد سعیدجونتم. گفت درس اوله؟ خندیدیم و رفتیماون روز ظهر شد و من برا اینکه کار دست خودم ندم رفتم تو حموم و به یاد زینب بابکو(کیرمو) خلاص کردم. فکر زینب همینطور تو ذهنم بود که بعد ناهار خوابم برد. یه دفعه دیدم یکی به شونم میزنه میگه آقا آقا بیدار شدم دیدم زینبه گفتم هیس یکی میشنوه گفت نه پدر این ساعت روز جز من کسی خونه نمیمونه گفتم عزیزم. گفت لوس نشو پاشو چاییتو بخور. کنارم نشست و گفت بخور دیگه، گفتم داغه. وقت درس دوم بود گفتم تو چرا به من نگاه نمیکنی که ناخودآگاه چشمش و زول زد به من گفت خوبه گفتم نگاه کن فقط. چنان حیظ به چشماش نگاه کردم که چشم از چشمم بر نداشت و تا میتونست انرژی عاشقونه براش فرستادم ده دقیقه ای فقط نگاه کردیم و واقعاً مؤثر بود. با صدایی لرزون گفت سعیدجون چاییت سرد شده گفتم یه کم ازش بخور گفت خوردم گفتم نه همشو یه کم بخورش که جای لبت رو استکان بمونه. این کارو کرد و من بقیه شو خوردم. زینب مات من بود و بی اختیار به من نزدیکتر شد. الکی گفتم من برم یه دوری بزنم؟ گفت نه تو رو خدا نرو. شروع کردیم حرف زدن و من چنان عاشقونه براش صحبت کردم که باور کنید هرچی میخواستم بهم میداد اما تحمل کردم تا بیمه اش کنم. گفتم دهنمون خشک شده رفت و با دو لیوان شربت برگشت هر کدوم یکی برداشتیم یه کم از مال خودشو با اون لبای خشگلش که فکر میکنم به زور یه پفک توش میرفت رو مکید و سریع گفتم قورتش نده بیچاره ترسید و گفت چی کارش کنم که اشاره کردم برش گردون تو لیوان. برگردوند و گفت چی بود؟ لیوانمو بهش دادمو لیوانشو برداشتم و با ولع سر کشیدم. تو داری چی کار میکنی؟ اون تفی بود؟ گفتم اگه ادرارتم بود میخوردم چه برسه به تفت. بی اختیار خیره شد تو چشمم. دیگه آماده بود و وقت درس چهارم.همینطور که شربت میخورد یه قطره چکید کنار صورتش. با دستم ورش داشتم و خوردمش و گفتم یه کار برام میکنی؟ گفت هر چی تو بخوای. دیگه داشت حشری میشد. فکر میکرد که اندامهاشو میخوام اما گفتم دراز میکشم و شربتو تف کن تو دهنم که گفت بدت نمیاد؟ گفتم برات میمیرم. این کارو کردو بعدش بی اختیار صورتمو بوسید و صورتشو گذاشت رو صورتم. گفتم صورت نه لب رو لب. به نظر بدش میومد اما با اکراه این کارو کرد و من پرسیدم لبتو بهم هدیه میدی؟ جواب داد خیلی دوستم داری؟ پس مال تو. لبی گرفتم ازش که حدو حساب نداشت و دیگه اونم مثل من از لب خوشش میومد. زبون و آب دهنمون تو هم گم شده بود که زنگ زدن و درو باز کردیم. فرصت تموم بود و هر دو راضی بودیم.فردا شد و من مثل بقیه که شب زود خوابیدم صبح زود بیدار شدم. وقتش بود که زینب بره و تو مزرعه سبزیجات وجین کنه. منم گفتم میخوام کمک کنم. مردها گفتند که امروز روز شخم زدنه و کار تو نیست. زینب با خنده گفت وجین کردن راحته میای؟ همه گفتند دختر مهمونو خسته نکن که خودم گفتم دوست دارم وجینو. زینب یواشکی یه چشمک زد. مشخص بود مزه دیروز یادش نرفته و دلش بازم میخواد. دوتایی راه افتادیم رفتیم که دیدم زینب بغچه غذا برداشت. گفتم این دیگه چیه؟ گفت راهمون دوره و نمیتونیم برگردیم واسه صبحونه. صبحونست. تو راه زینب اون زینب دیروزی نبود و بهم میگفت که چقدر از کارای دیروز خوشش اومده و شب به سختی خوابیده و همش به من فکر میکرده. رسیدیم مزرعه که کنار باغ تامسونشون بود. رفت تو باغ تامسون و منم دنبالش. از دور یه اتاقک دیدم که چوبی بود. توش کمی وسایل ساده بود. زینب از تو بغچه وسایل آرایششو درآورد و یه آرایش قشنگی کرد.پشتش به من بود گفت هر کاری دیروز کردی برام بازم میکنی؟ گفتم دیروز دهنتو بهم هدیه دادی یادته؟ گفت هدیه رو که پس نمیگیرن. گفتم درس پنجم امروزه که یه دفعه پرید تو بغلم و گفت هر وقت دلت خواست میتونی بغلم کنی و لبامون به هم گره خورد.لب بالاشو میمکیدم و اونم راحت تو بغلم دراز کشیده بود اما لباساش کامل بودن. با زبونم شروع کردم به گشت و گذار تو دهن خوشگلش و اون کاملاً شل و ریلکس هرکاری میکردم تکرار میکرد. آب از لب و لوچه مون آویزون بود و من در حسرت کوسش کیر ترکونده بودم و داشتم میمردم. یه مقدار بازومو رو سینش مالیدم و یواشکی دست بردم لای پاش که یه دفعه فریاد زد و پاشد. گفت دیدی به قولت عمل نکردی؟ دیدی شما مردها عین همین. با ناراحتی رفت بیرون و مشغول وجین شد. منم دنبالش رفتم و کنارش مشغول شدم. پشتشو بهم میکرد. کیرم داشت میترکید و دیگه طاقت نداشتم. اما تحمل کردم. متوجه شدم داره زیر زیرکی گریه زاری میکنه. با گریه زاری بهم گفت که منو بگو بهت اعتماد کردم تو میخواستی چی کار کنی؟ یه ذره فکر کردم و به آرومی گفتم که دیدی گفتم تو خودت مشکل داری؟ اون درس پنجم بود ولی تو نذاشتی بهت بگم. گفت آره جون خودت. تو هم مثل مردم میخواستی شلوارمو درآری و بکنی اونجام و دردش بیاری. تازه اگه حامله بشم چی؟یه مدت گذشت و وقت صبحونه شد. دیگه آروم شده بود گفتم دیروز چطور بود؟ گفت عالی بود و امروزم همونو میخواستم. گفتم امروز چطور بود؟ گفت وقتی لیسم میزدی دلم میخواست تا آخر عمرم ادامه بدی ولی خرابش کردی. بهش گفتم تو زدی زیر قولت و من میخواستم نوازشت کنم. یه کم رام که شد بغلش کردم و شروع کردم به نگاه کردنش بعد دوباره لب و زبونشو خوردم و صورتش، گوشهاش، چشاشو لیسیدم و گفتم درس پنجم ماساژه. گل از گلش شکفت و گفت ماساژم میدی؟ ضدحال زدم و گفتم تو باید شوهرتو ماساژ بدی. اون که حشری بود و حالشم گرفته شده بود پاشد و شروع کرد به ماساژدادن من. گفتم اینطوری شوهرتو ماساژ بدی که اون اذیتها حقته. زود باش لباسهامو درآر. لباسامو کم کم درآورد و با دستای کمی زبرش شروع کرد و ادامه داد تا یه کم خسته شد. منم گفتم خیلی باحال بود. گفت واقعاً؟ منم میخوام. گفتم باشه. رفتم بلوزشو درآرم که نذاشت شروع کردم مالیدن سینه هاش و هر از گاهی لب میگرفتم ازش. نفسش سکسی شده بود و با چشاش بهم التماس میکرد بیشتر. یه گاز از سینش گرفتم که با دستاش محکم سرمو چسبوند به سینش تا بیشتر ازش بخورم دیگه صداش واضح شنیده میشد اونقدر ماساژش دادم و گازش گرفتم که دیگه خسته شده بود ولی دلش بیشتر میخواست. گفت سینه هامو بهت هدیه میدم تو رو خدا بلوزمو درآر. گفتم نه دیگه باشه واسه عصر گفت نه تو رو خدا سعید جون گفتم شرطش اینه که شورت و شلوارتم درآری و همه چیتو بدی به من. گفت باشه فقط میترسم. گفتم هر چی تا حالا بوده از این به بعدشم همونطوره که خیالش راحت شد. حالا من بودم و یه دختر خوشگل که واسه سکس لحظه ها رو میشمرد. جاتون خالی.چیزی نمونده بود ارضاشه پس یه کمی با معطلی شلوارشو درآوردم، آروم آروم که شلوارشو در می آوردم پاهاشو هم می لیسیدم تا رسیدم به نوک انگشتاش. بعد رفتم سراغ شورت آبی رنگش. محکم گرفتش تا درش نیارم باورتون نمیشه انگار آب ازش میچکید بس که خیس بود. شروع کردم به لیس زدن شورت خیسش و از لبه شورت زبونم به داخل کوسش برخورد میکرد که با یه لبخند خودش شورتشو درآورد. حالا دیگه چوچوله خوشگلشو میخوردم و اون با صدای بلند آه و واه میکرد. اوووووه……..اااااااااااااااااااه………هه…….اااایییییی…….دیگه داشت ارضا میشد که رفتم روش و سراغ لب و دهنش. اون به پشت خوابیده بود و منم روش دراز کشیده بودم. یه کم کیرمو مالوندم به کوسش دیدم وضع خودم داره خراب میشه و باید کارو پایان کنم. با یه فشار کوچیک اولش نرفت توش ولی سرش که رفت باقیش هم به آسونی هرچی تمامتر وارد کوسش شد. زینب یه آخ گفت و بعد تبدیل شد به صداهای لذتش و آه و واه میکرد. هر دو تو حالت اوج لذت بودیم که ناخودآگاه یکی دو تا تلمبه و آبم با فشار رفت و تو کوسش وارد شد. تو همین حال بود که زینب فریاد میزد و داشت ارضا میشد. من تلمبه رو تندش کردم با ولع زیاد زبونشو مکیدم و لباشو خوردم و اونم همراهی میکرد هر دو تو اوج لذت بودیم اون داشت میلرزید و کوسش داغ شده بود. هردو شل شدیم و تو همون حال موندیم، بعد چند دقیقه هر دو پا شدیم. خیلی از هم راضی بودیم وقربون صدقه هم میرفتیم. زینب میگفت لذت بخش بود و بازم از ناتوانی شوهرش نالید که تو این 5 ماه که عروسی کرده بودند اصلاً لذت شوهرو حس نکرده بود.اون خیلی خوشش اومده بود. کیرمو که از کوسش درآوردم یه دفعه داد زد خون. سعید کیرت خونیه. یه نگاه به کوسش انداختم تازه فهمیدم این شوهرخنگش حتی پردشو پاره نکرده بوده. با پرس و جو فهمیدم کیر کوچیکی داره و مثل اینکه انزالش هم زود میشه و همش رو کوسش ریخته نه توش. اما من ریخته بودم و حالا باید قرص ضد بارداری میخوردتعجب آور بود که ریختن آب کیر تو کوسش براش مهم نبود و راحت باهاش کنار اومد و بیشتر از قبل بهم وابسته شد. بعد از ظهر حسابی خوابیدم که یه دفعه دیدم یکی بغلم کرده و داره منو میبوسه. زینب بود و بازم دل هر دومون میخواست. بهش بی محلی کردم تا درس ششم رو یادش بدم. هی خودشو میچسبوند و التماس میکرد که با صدای در از جا پریدیم. داداشش بود …..لطفاً نظر بدین و به من ایمیل بزنین [email protected]نوشته سعید
0 views
Date: November 25, 2018