سالم بود که فهمیدم کسی که تا اون موقع فکر می کردم مامانمه مادرم نیست و مادر بزرگمه و کسی که فکر می کردم برادر بزرگمه داداشم نیست و بابامهاین ها گفتنشون خیلی راحته و نوشتنش خیلی راحت تره . اما برای من همش کنیه بود…همش تنهایی بود… همش یه عذاب بود و اون عذاب دوست نداشته شدن بودبابام به مادرم خیانت می کنه و مادرم طلاق می گیره و دیگه هیچ وقت برنمی گرده.حتی به خاطر من و پدرم که من شده بودم سربارش خودش رو پدر من معرفی نمی کرد تا اینکه با گوش ایستادن فهمیدم که من کی م و پدرم کیه و مادرم کجاست…اون موقع دیگه راهی نداشت….بابام ازدواج کرد و به اجبار من رو با خودش به اون خونه برد. به خاطر من کلی دعوا و کشمکش با زنش داشت ولی در نهایت مجبور بود.زندگی کردن با اونا خیلی سخت بود. شاید بیشتر به خاطر اینکه تصمیم گرفته بودند که فکر کنند موجودی به نام سما پیششون نیست. توی مهمونی هایی که مربوط به خانم پدرم می شد من نمی رفتم. یعنی من و نمی بردند. از وقتی که سارا شده بود خانم بابای من اکثر اوقات توی خونه تنها بودم و به این تنهایی عادت داشتم.زندگی من توی اتاقم خلاصه می شد. تنها و ساکت . اکثر اوقات به گریه زاری کردن و بعض کردن می گذشت. برای یه دختر خیلی سخته که مادر نداشته باشه. خیلی سخته که از پدرش بی توجهی ببینه و بیشتر از همه اینا خیلی سخته که ببینه همون پدر چقدر به برادر ناتنیش محبت می کنه.اسم برادر ناتنی م بردیا بود و اسم خانم پدرم سارا. سارا کلا کاری به کارم نداشت. نه محبت می کرد نه اذیت می کرد. سعی می کرد کلا من و نبینه تا مشکلی هم پیش نیاد. پدر که من بهش می گفتم امیر سعی می کرد من رو از خودش دور کنه تاسارا از دستش نرنجه. اره خوب … من برای کسی مهم نبودم و این عاملی بود که من رو به بیرون خونه می کشوند. خونه و اتاقم برام مثل زندون بود. از زمانی که از مدرسه می اومدم می رفتم پارک و تا شب اونجا تنهایی یا با صمیمی ترین دوستم سمیرا برای خودم خوش بودم. همین که توی اون خونه نباشم برام کافی بود. کسی هم توی خونه سراغم رو نمی گرفت. اگر شب هم خونه نمی رفتم 100 خوشحال هم می شدن.16 سالم بود که با امیرسام اشنا شدم. دو سه باری با ماشین اومده بود دم در مدرسمون و بالاخره موفق شده بود که من و سمیرا رو سوار کنه. از همون روز اول شیفته چشماش شده بودم. چشمای درشت و عسلی داشت. لب هاش گوشتی و جمع و جور بود.20 سالش بود. چهره مهربون و خواستنی داشت. وقتی می خندید زندگی هم به من می خندید و از همون روز اول امیرسام هم عاشق چشم های ابی و موهای پرکلاغی من شده بود..این چشما رو از بابابزرگ سمت مادریم ارث برده بودم. بابابزرگم ایتالیایی بود و با مادر بزرگم دوست بوده و بعد به دنیا اومدن مادرم اینا رو ولشون می کنه. اینا چیزایی بود که خاله و مادر بزرگ در مورد مادرم بهم گفته بودند. مادرم از خانواده پولدار و تحصیل کرده ای بوده ولی پدرم از یه خانواده معمولی…تمام تلخی هایی که باعث می شد اون خونه برای من بشه شبیه جهنم در کنار امیر سام و با حضورش به شیرینی تبدیل می شد. حتی شنیدن صدای گرم و مهربونش از پشت تلفن دلم رو اروم می کرد و خیالم رو راحت می کرد که من تنها نیستم و کسی رو دارم که حداقل توی اوج تنهایی هام پیشم باشه.از هر شرایطی برای بیرون رفتن با امیر سام استفاده می کردم. برای من فقط تماشای امیرسام بزرگترین هدیه ای که بود می تونستم دریافت کنم اما همیشه یه شاخه گل یاس همراهش بود. گاهی شرمندم می کرد یه کادوی ناز هم برام می گرفت. با کادوهایی که بهم می داد می خوابیدم. گل هایی که بهم هدیه می داد تا یه هفته اتاقم رو پر از ادکلن یاس می کرد و ادکلن گل یاس ناخوداگاه چهره مهربون و عاشق امیرسام رو جلوم می اورد.وقتی دلم می گرفت این بقل امیرسام بود که به روی من باز بود. اون قدر توی بقلش گریه زاری می کردم تا اروم اروم می شدم.یه روز که با هم رفته بودیم بیرون پلیس بهمون گیر داد و بردنمون کلانتری. به جای اینکه به پدر یا سارا اطلاع بده به خاله گفتم. بیچاره خاله از همون بچگی همون طور که به ایدا دخترش محبت می کرد به من هم محبت داشت. وقتی که اومد و با کلی عز و التماس بیرون اوردنمون اولش می خواست دعوامون کنه اما امیرسام اون قدر با شخصیت و با نزاکت باهاش برخورد کرد که خاله پشیمون شد. حتی خاله رو تا دم در خونشون رسوندیم. اینجوری بود که خاله در جریان دوستی من و امیرسام قرار گرفت. بیچاره خیلی نگرانم بود ولی این رو می شد فقط از توی نگاهش فهمید…. یک سالی دوستی من و امیرسام گذشت و تو این مدت علاقمون نسبت هم دو چندان شده بود. اون قدر بهش وابسته شده بودم که اگر یه روز صداش رو نمی شنیدم تا صبح خوابم نمی برد و بیقراری می کردم. حتی به خاطر امیرسام و اصرارهاش درسهام هم پیشرفت کرده بود و این برای مدیر و معلم هام جای تعجب خیلی زیادی داشتدلم می خواست تولد امیرسام رو که اول فرودین هستش پیشش باشم اما همیشه سال تحویل ها رو خونه ی مادر و بزرگ با خاله اینا دور هم بودیم…غیبت های پدر و سارا و خیلی زیاد شده بود. یه شب فهمیدم که دارند به عروسی می رند. از کراوات زدن پدر و ارایشگاه رفتن سارا مشخص بود اما حتی به من نگفتند که قراره شب رو دیر بیایند یا به من هم بگند که خبر مرگت تو هم پا شو بیا مثل همیشه که کز می کردم و می نشستم گوشه اتاقم و برای بی کسی خودم اشک می ریختم باز هم بعد رفتنشون بغضم ترکید و اون قدر گریه زاری کردم که توی همون حالت نشسته و جمع شده خوابم برده بود. حتی صبح که از خواب بیدار شدم کسی نیومده بود توی اتاق که ببینه مردم یا زنده معلومه که هیچ کسی برای ادم مادر نمی شه. و مادر من که فکر کنم با همه مادرهای دنیا متفاوت بود که حتی توی این همه سال نخواسته بود برای یه بار هم که شده ببینه دختری که پس انداخته چه شکلی شدهبعدها از خاله شنیدم که مادرم بعد از باردار شدن متوجه خیانت پدر شده بود و بعد اینکه من رو توی بیمارستان به دنیا اورد نخواست که من و ببینه و فقط طلاق خواستنمی دونم ولی چرا مسئول خیانت پدر من بودم؟ چرا من باید تاوان گناه می دادم؟؟؟از روزی که سارا و پدر رفته بودند عروسی یه هفته ای می گذشت که پدر بلند صدام زد فکر کردم لابد باهام کاری دارند می خوان ابی میوه ای چیزی براشون ببرم جز در این مواقع یاد من نمی افتادنددر حالیکه سرم پایین بود از اتاق خارج شدم و به سمت پدر و سارا رفتم . بردیا داشت نقاشی می کشید و پدر و سارا کنار هم نشسته بودند و پدر دستش رو دور گردن سارا انداخته بود وقتی این حالت هاشون رو می دیدم حالم بد می شد . ازشون بیشتر بدم می اومد . بیشتر حس می کردم که سارا باعث شده که من این جوری زندگی کنم و علاوه بر مادرم پدرم رو هم از چنگم در اورده.بابا با یه لحن اروم و مهربون گفت عزیزم بشین کارت دارممن چشم-ببین دختر گلم. ماشاالله هزار ماشالله دیگه بزرگ شدی و برای خودت خانومی شدی. این روزها که سر ما شلوغ بود عروسی برادر سارا بودبابا یه کم مکث کرد. انگاری که دست پاچه شده باشد. دستش رو از دور گردن سارا برداشت و تکیه داد به زانوهاش و سرش رو انداخت پایین و ادامه دادببین سما جان خانم برادر سارا و فامیل هاش از حضور تو خبر ندارند. یعنی فعلا نمی دونند که سارا خانم دوم منه ببین بالاخره می فهمند اما الان که روز های اول زندگی و اشنایی دو تا خانواده ست بهتره که ندونند می دونم اون قدر بزرگ شدی که بفهمی من چی می گم امسال عید ما به خاطر عضو جدید خانواده سارا باید اونجا باشیم. می شه تنهایی بری خونه خاله یا مادر بزرگ؟؟؟از وقاحت پدر حالم داشت به هم می خورد. از اینکه اینقدر لحن مهربون و مظلوم به خودش گرفته بود تعجب کرده بودم اما نمی دونستم که می خواد یه همچین حرفی رو بهم بزنه؟با عصابنت از جام بلند شدم . دلم می خواست هر چی که دم دستم هست رو به سمتش پرتاب کنم کلی کلمه و حرف توی ذهنم صف کشیده بودند ولی تا اومدم همه رو نثار پدر کنم انگاری که واژه ها رو گم کردمبا عصبانیت به سمت اتاقم رفتم . پدر از پشت داد زد سما جان جواب من و نمی خوای بدی؟؟؟دیگه طاقت نیاوردم چشمام رو بستم و با پایان توانی که داشتم شروع کردم به داد خانم از من چی می خوای؟ که انکار کنم که دخترتم؟ که بگم من مسئول خیانت پدرم هستم؟ که بگم من مقصرم که دو تا احمق ندونسته من و به دنیا اوردند؟ پدر چرا من و به دنیا اوردید؟ چرا؟ تو و مادر هدفتون چی بود؟ چرا دارید زجرم می دید؟ پدر اصلا من می شناسی؟ می دونی من کیم؟ می دونی چند سالمه؟ دوستام کین؟ می دونی بیرون که می رم کجا می رم؟ اصلا برات مهمه که مردم یا زنده؟؟؟ نکنه داری دعا می کنی سریع بمیرم؟؟؟ اره برو بگو … برو بگو که اون دختر بدبخت و بی کسی که توی خونه من زندگی می کنه خواهرمه. مثل بچگی هام که خودت رو ازم قایم می کردی. این جوری بهتره.داد می زدم و اشکام بی امان جاری می شدندوقتی به سارا نگاه کردم چشماش پر شده بودنگاهم رواز روی جفتشون برداشتم و به اتاقم پناه اوردم. سریع به سمت تلفن دوییدم . میون حمله اشکهام به صورتم سعی می کردم شماره امیرسام رو بگیرم.تا گوشی رو برداشت بدون اینکه حرفی بزنم فقط و فقط گریه زاری کردم بیچاره مونده بود چی بگه . اولش چندبار سوال کرد ولی وقتی دید که گریه زاری امونم نمی ده ساکت شد تا گریه زاری هام تموم شه. وقتی قضیه رو بهش گفتم چند لحظه مکث کرد . هنگ کرده بود و بعدش هم هر چی فحش از دهنش دراومد حوالی پدر کرد وقتی امیرسام بهش فحش می داد انگاری که دل من خنک می شدبعد اینکه تلفن رو قطع کردم تازه یاد این افتادم که می تونم اولین فروردین رو پیش امیرسام بااااشم تا یاد این قضیه افتادم خواستم بهش زنگ بزنم اما خواستم سورپرایزش کنمبا سمیرا و محمد(محمد دوست صمیمی امیرسام و دوست پسر سمیرا بود) هماهنگ کرده بودم. سمیرا و محمد قرار بود که برند ولی به جفتشون سپرده بودم که از رفتن من چیزی نگند. روز اول عید من رفتم خونه سمیرا. به خاله و مادر بزرگم هم گفته بودم که پیش سمیرا هستم.خونه سمیرا کلی به خودم رسیدم. خاله سمیرا جوری ارایشم کرده بود که باورم نمی شد این منمپدر و مادر و شوهر خاله سمیرا توی یه تصادف فوت شده بودند و سمیرا با خاله ش زندگی می کردیه لباس خیلی نااااااااز که قبلا با سمیرا رفته بودم و خریده بودم و تنم کردم جلوی اینه ایستادم برای تولد امیرسام رفته بودم سولاریوم . موهای مشکی و تن برنز شده م توی اون پیرهن دکلته و کوتاه خیلی خودنمایی می کرد. ارایش ملیحی که روی صورتم بود زیباییم رودوچندان کرده بود. موهای نصف بسته و بازم که به صورت اشفته درست شده بود یه عروسک کامل ازم ساخته بود خاله سمیرا همش سر به سرم می گذاشت و می گفت من به امیرسام حسودیم می شه یعنی که چی می خوای اینجوری بری پیشش و دلبری کنی؟؟؟سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه امیرسام.سمیرا و محمد وارد شدند اما من توی راه پله ها ایستادم تا یه ذره بگذره و تنهایی وارد بشمیه دسته گل بزرگ براش سفارش داده بودم و یه ادکلن خوش بو که می دونستم دیووونه ی بوشه براش خریده بودم.بعد چند لحظه.پشت در به سمیرا میس انداختم قرار بود که محمد سر امیرسام رو گرم کنه تا من وارد خونه بشم. بعد چند لحظه سمیرا در رو باز کرد و سریع من رو برد به سمت اشپزخونه…مانتو و روسریم رو در اوردم. موهام رو دست کشیدم و توی اینه جیبی ارایشم رو چک کردم. دسته گل رو دستم گرفتم و از اشپزخونه بیرون اومدم. محمد با دستش اشاره کرد که برم سمت اتاقکلی استرس داشتم. قلبم تند تند می تپید. همش دوست داشتم ذوق رو توی چشای امیرسام هر چه زودتر ببینم. دست و پام یخ کرده بود و می لرزید.در زدمامیرسام محمد به خدا اگه شوخی شهرستانی کنی خودت می دونی هااااااااااااتوی دلم بهش خندیدمدر رو باز کردم و وارد اتاق شدم امیرسام روی تختش نشسته بود چشماش بسته بود معلوم نبود محمد بهش چی گفته بود…اروم نزدیکش شدم. امیرسام گفت محمد داری چی کار می کنی؟ به خدا می کشمت هااااااابه زور جلوی خندم رو گرفتم صندلی رو اوردم گذاشتم جلوش و نشستم. اروم گفتم امیرسام جونم گلم چشممات رو باز کنامیرسام با تعجب چشماش رو باز کرد و اولین کلمه ای گه گفت این بود نه؟؟؟با خنده گفتم اره-وای دختر تو اینجا چی کار می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وای خدا جووووووونمبعدش هم به سمتم اومد و محکم من رو توی بقلش گرفت. محکم بقلش کرده بودم. همیشه اغوشش برام امن ترین جای دنیا بود.بعدش با خنده گفت برو یه کم وایستا اون تر ببینم با ناز یه کم ازش دورتر شدم و از سر اتاق مثل مانکن ها فشن تی وی براش ژست گرفتم و راه رفتم …امیرسام جوووووووون جیگرتووو دیوووونه1 چی کار کردی با خودت؟؟؟ چه قدر ناز شدی چقدر ماه شدی وای نمی گی طاقت ندارم جلوی خودم و نگه دارمیه چشمک شیطون زدم و از اتاق اومدم بیرون. تا از اتاق بیرون اومدیم سمیرا و محمد یه اهنگ روشن کردن و شروع کردن به رقصیدن و مسخره بازیجشن تولد کوتاه ولی شادی براش گرفتیم. اخر تولد من با محمد و سمیرا برنگشتم. مادر و بابای امیرسام مسافرت بودند و از اونجایی که امیر سام هم باهاشون مشکل داشت هیچ وقت باهاشون هیچ جا نمی رفت.بعد رفتن محمد و سمیرا اروم دستم رو گرفت و بدون اینکه چیزی بگه من و برد به سمت اتاقش. نشوندم روی تخت و خودش هم نشست کنارم . دستام و گرفت توی دستاش و ذل زد توی چشمام… می دونستی خیلی خوشگلی؟ می دونستی با اعصاب ادم بازی می کنی؟ می دونستی روانیم کردی؟-فکر کردی تو روانیم نکردی؟ من عااااااشقتم امیر… بدون تو می میرم-منم بدون تو می میرم. قول بده که هیچ وقت تنهام نذاری باشه؟-با همه وجودم بهت قول می دمیه لحظه نگاهمون تو هم گره خورد. تا عمق نگاهش نفوذ کرده بودم. لب هامون بی اختیار همدیگه رو می طلبیدند. وقتی که لبش رو لبم گذاشت . داغی لبهاش نفسم رو بند اورد. اولش اروم با بوسه های پی در پی شروع کردیم کم کم بوسه ها تبدیل به لبازی شده بود. دستام رو توی موهای امیرسام فرو کرده بودم و سرش رو به سمت خودم فشار می دادم . وقتی که به چشماش نگاه می کردم حس می کردم توی چشماش هیچی جز عشق نیست… امیرسام وسط لب بازی ها مکث می کرد و نگاهم می کرد و دوباره به لب هام هجوم می اورد… من غرق در بوسه های امیرسام بودم و امیرسام داشت زیپ پیرهنم رو پایین می کشید من اون روز می خواستم فقط مال امیرسام باشم همه جوره…در حالیکه داشت بند سوتینم رو باز می کرد من رو روی تخت خوابوند. همون طور که داشت ازم لب می گرفت با عجله لباس های خودش رو از تنش در اورد. من هم از این فرصت استفاده کردم و پیرهنم رو کامل از تنم در اوردم…امیرسام رو روی خودم انداختم با لبخند بهم نگاهم کرد و دماغش رو به دماغم مالید. دوباره به سمت لب هام هجوم بود. کم کم از روی لب هام سر خورد روی گردنم. با ولع گردنم رو لیس می زد. با بوسه های پی در پی به سمت سینه هام رفت. تا به اون موقع این حس ها رو تجربه نکرده بودم. امیرسام نوک سینه هام رو میک می زد و با دست دیگه ش از روی شرت با هام ور می رفت. تعداد نفس های من هر لحظه بالاتر می رفت و داغی تنم رو خودم هم حس می کردم.امیرسام با ردی از بوسه از سینه هام به سمت شورتم رفت. شورتم رو با ارامش در اورد و دو دور بال اسرش چرخوند و پرتش کرد اون ور تر. پاهام رو از هم باز کرده بود. با صدای بلند گفت واااااااااااااای دوست دارم دیوووووووووونهسرش رو کرد لای پاهام و شروع کرد با زبونش به ور رفتن با کلیتورسم. نفس های تندم تبدیل به ناله شده بود و این ناله ها هر لحظه قویتر می شدند. بدنم تاب می خورد و مثل موج دریا بالا پایین می شد. با دستام محکم به رو تختی چنگ زده بودم و خیلی طول نکشید که ارضا شدم. با ناله بلندی که بیشتر شبیه به جیغ بود امیرسام فهمید که ارضا شدم. از جاش بلند شد و اومد کنار من که بی حال دراز کشیده بودم دراز کشید با پشت دستش شروع کرد به ناز کردنم. وقتی چشمام رو با بی حالی باز کردم دیدم زل زده توی چشمام و یه لبخند مهربون روی لباشه. یه لبخند زدم و گفتم مرسی خیلی حال دادامیرسام تازه این اولشه.. بیشتر از این ها هم حال می کنی…تازه یاد اون بیچاره افتادم . قیافم و مظلوم کردم و گفتم ببخشیدددددد. من بلد نیستم. اولین بارمه خوب. یادم نبود تو موندی.بلند بلند خندید حالا تو فعلا حالت جا بیاد…از جام بلند شدم و کیرش رو کردم توی دهنم. یهووو بلند داد زد دیوووووووونه دندونااااااااات نباید بخوره بهش..با چشمام گفتم باشه و دوباره سعی کردم که بدون اینکه دندونم بهش نخوره براش ساک بزنم. در طی این کار امیرسام هم کمکم میکرد و اخرها می گفت اها حالا بهتر شد…بیچاره گیر چه کسی هم افتاده بود…بعدش کیرش رو از دهنم کشید بیرون… با خنده بهم گفت بسه دیگه بریم لباسامون رو بپوشیمتعجب کردم اخه اون که ارضا نشده بود. فهمیدم که با ساک زدن من بیچاره اذیت هم می شده. مجبورش کردم که از پشت بکنه.قبول نمی کرد. می گفت طاقت نمی اری و خیلی درد داره. ولی هر جور که شده راضیش کردم. من و خوابوند و خودش پشتم دراز کشید. از پشت محکم بقلم کرد و اروم نوک کیرش رو گذاشت روی کون من. خیلی درد داشتم. فقط یه کم نوکش رفته بود داخل اما من فکر می کردم که داره کمرم نصف می شه. امیرسام با انگشتش یه ور می رفت و یه کم دیگه با نوک التش. کم کم التش رو به داخل هدایت کرد … حس وحشتناکی داشتم. دستای امیرسام رو که از پشت بقلم کرده بود محکم چسبیده بودم و از درد فشار می دادم. اشکم در اومده بود اما خوب بود که پشتم به امیرسام بود. نمی خواستم لذتی که داره می بره زهرمارش بشه. اون قدر تنگ بود که رفت و اومد کیرش زور می برد. تا نزدیک ارضا شدنش شد بیرون کشید و ریخت روی بدنمخودشم ولو شد روی تخت. من هم همون طور پشت بهش خوابیده بودم. همه جام درد می کرد ولی خوشحال بودم که حداقل امیرسام حال کرده. یه کم که گذشت .. امیرسام از بالاسرش دستمال برداشت و روی بدنم رو پاک کرد. من رو به سمت خودش برگردوند و تازه اشکای روی صورتم رو دید. محکم توی بقلش فشارم داد . سرم روی سینه ش بود و امیرسام مدام از روی سرم من رو می بوسید…وقتی سرم رو بلند کردم دیدم داره گریه زاری می کنه . با تعجب گفتم چته؟؟؟؟؟-ببخشید دردت اومد نه؟ به خدا نمی خواستم. چرا بهم نگفتی؟؟چرا؟ من حاضر نیستم یه مو از سرت کم بشه-این ها چه حرفیه؟ من هم حال کردم. یه کم هم درد داشتم. اذیت نکن دیگه. مرد مگه گریه زاری می کنه؟ خجالت بکش بابا. پاشو از مهمونت پذیرایی کن. خرس گنده رو باش…خندش گرفت. از جاش بلند شد وگفت بریم حموم؟؟؟توی حموم خودش همه جام شست. وقتی حرکاتش رو می دیدم بیشتر عاشقش می شدم. بیشتر دیووونش می شدم. و بیشتر حس می کردم که نفسم به نفسش بنده ….ادامه …نوشته یک دوست قدیمی
0 views
Date: November 25, 2018