دختر فراری … (۲)

0 views
0%

قسمت قبلاون روز بهترین روز عمر من و امیرسام به حساب می اومد. تا چند روز فقط با توهم اون روز زندگی می کردم. دلم برای دیدن امیرسام بیشتر از قبل بی قراری می کرد . دیگه تنها با دیدنش و لب گرفتن از اون لب های جادوییش بود که اروم می گرفتم. بیشتر از قبل دوستش داشتم و وابستگیم بهش بیشتر شده بودم.یه روز که با هم رفته بودیم بیرون امیرسام همراه شاخه گل یاسی که برام اورده بود یه کارت خیلی نازی که کار دست خودش بود هم برام اورده بود. با دیدنش تا چند لحظه فقط محو کارت شده بودم. روی یه تیک چوب مستطیلی که کناره هاش صاف هم نبود و زیبایی خاصی بهش می داد با سیم گل های فانتزی درست کرده بود و با مداد شمعی داخلشون رو به صورت محو رنگ کرده بود. وقتی به کوتاهی و بلندی قد گل ها دقت می کردی نیمه بالای یه قلب رو می دیدی. وقتی به بین گل ها نگاه می کردی متوجه می شدی که با سبزی برگ گلها اول اسم من نوشته شده. وقتی با کلی دقت دیدم که چی کار کرده محکم توی بغلم گرفتمش. اون قدر محکم فشارش می دادم که داد می زد دیووووووووونه گردنم شکست…وقتی که برگشتم خونه و وارد اتاقم شدم یه لحظه کپ کردم. عروسک هام و چند تا از دفتر و کتاب هام وسط اتاق و روی تخت پخش بود. زیر میز تحریرم بردیا داشت روی یکی از دفترهام نقاشی می کشیدبا عجله به طرفش رفتم و دیدم داره روی دفتری که بهترین خاطراتم با امیرسام رو توش نوشتم نقاشی می کنه . دلم می خواست خفه ش می کردم. کامپیوتر روشن بود و صدای اهنگ اون قدر بلند بود که بردیا متوجه حضور من نشده بود. اهنگ رو خاموش کردم و بلند داد زدم ســـــــــــــــــــاراااااااااااااااااااااا ولی صدایی نشنیدم بلندتر از دفعه قبل داد زدم ســــــــــــــــــــــــــارابردیا که با دیدن من شوکه شده بود با چشمای متعجب و بغ کرده با ترس گفتمامان رفته بیرون الان برمیگرده با عصابیت بازوش رو گرفتم و سعی کردم از زیر میز تحریر بکشمش بیرون که سرش محکم خورد به میزم بدون توجه به اتفاقی که افتاده با حرص بازوش رو بیشتر فشار دادم و بیرون کشیدمش. کشون کشون به سمت در بردمش و از اتاق پرتش کردم بیرون.بلند داد زدم توی اتاق من چه غلطی می کردی حروم زاده؟؟؟؟ کدوم خری بهت اجازه داده که بری توی اتاق من و به وسیله هام دست بزنی؟؟؟-بببخشید ابجی.. دیگه تکرار نمی شه.-خفه شوووو. خفه شوووو. من ابجیت نیستم هااااااااااا. بزنم صدای سگ بدی تا یاد بگیری که دیگه از این غلط ها نکنی؟؟بردیا از ترس در حالیکه روی زمین افتاده بود سعی می کرد خودش رو به عقب بشکه در همین حال من هم بیشتر بهش نزدیک می شدم.توی همین حال سارا وارد خونه شد. خشکش زده بود. کیف و پلاستیکی که دستش بود افتادند زمین و با سرعت به سمت بردیا اومد.محکم بقلش کرد و پشت هم بوس و نازش می کرد و می گفت گلم؟ پسرم؟ حالت خوبه؟ چیزیت نشده عزیز دلم؟؟؟وقتی مطمئن شد که برای بردیا اتفاقی نیافتاده با عصبانیت از جاش بلند شد و به سمت من اومد . هر چقدر اون به من نزدیک می شد من سعی می کردم عقب عقبی ازش دور شم. بلند بلند داد می زد داشتی چی کار می کردی ورپریده؟ با بچه من چی کار داری ؟ هان؟ چته وحشی شدی؟؟؟ کم پاچه بگیر…هیچی بهش نمی گفتم تا اینکه هولم داد و گفتفهمیدی؟؟؟ دیگه گه می خوری که دست روی بردیای من بلند کنیاون قدر محکم به دیوار پشتم برخورد کردم که پشتم واقعا حس درد داشتم هلش دادم… دوباره اتیشش تندتر شد و گفت چی کار کردی؟ من وهل می دی؟؟؟و در کمال ناباوری یکی خوابوند توی گوش من شوکه از اتفاقی که افتاده دستم رو گذاشتم روی صورتم و زل زدم توی چشماش .بی توجه به کاری که کرده روش و برگردوند و رفت به سمت بردیا. اونقدر عصبانی بودم که دلم می خواست زیر پاهام لهش کنم. از پشت بهش نزدیک شدم و اروم زدم روی شونش و گفتم ببینوقتی برگشت نامردی نکردم و من هم یکی زدم توی صورتش و حالا سارا بود که داشت با چشمای 4 تا شده به من نگاه می کرد. با ارامش گفتم حالا بی حساب شدیم . نه؟؟؟و رفتم توی اتاقم.می دونستم که پدر بیاد یه قشرقی به پا می شه که بیا و ببیناز وقتی که پدر اومد همش گوشم بیرون بود که ببینم چی می شه . اما اروم صحبت می کردند و صدایی نمی اومد. رفتم نشستم روی تختم و کتابم رو گرفتم دستم. خوشحال بودم از اینکه سارا خانومی کرده و چیزی به پدر نگفته. ولی وقتی که پدر با عصبانیت در اتاقم رو باز کرد و وارد شد فهمیدم که سخت در اشتباه بودم.کتابم رو از دستم کشید و پرتش کرد اون ورتر. دستم رو گرفت و به سمت خودش هلم داد و من از روی تخت خوردم زمین .بلند داد زد چرا زدی توی گوش سارا؟؟ هان؟؟؟در حالیکه داشتم از جام بلند می شدم گفتم چیه مگه حالا؟ گوش تنش ریخته؟؟؟ ناراحتی اعصاب گرفته ؟ یا بهشون برخورده نکنه؟بابا بلندتر و عصبانی تر داد زد زر اضافه نزن می گم با چه حقی زدی تو گوش سارا؟؟؟-اون تیکه ش رو بهت نگفته که قبلش خودش زده توی گوش من؟؟بابا به سمت سارا برگشت و قبل اینکه چیزی بگه خود سارا دست پاچه گفت نه به خدا یعنی زدم ولی داشت بردیا رو کتک می زد. اگه نمی رسیدم بچه م زیر دستش مرده بوددستم رو گذاشتم جلوی دهنم و گفتم اِ اِ اِ؟؟؟ عجب ادم خالی بندیه هااااا. من کی زدمش؟ بردیا مگه من زدمت؟؟؟بردیا سرش رو به نشانه نه بالا برد و گفت نچدوباره سارا سریع گفت ازش می ترسه امیر. ازش می ترسه. همه دست و پاش یخ کردهههههههه. قبل اینکه بزنه هلم داد. این وحشیه امیر.و شروع کرد به اشک ریختن… بابای عزیزم هم نه گذاشت و نه برداشت یکی زد توی گوشم. بلند داد زدم چرا می زنی؟؟و دوباره یکی دیگه زد از صورتم که این سری خوردم زمین . بردیا که چسبیده بود به سارا به سمت من اومد و رو به پدر ایستاد و با گریه زاری گفت پدر به خدا من و نزد. مادر بهم گفت برم اتاقش و خراب کنم من هم اتاقش رو به هم ریختم. فقط دعوام کرد. پدر ابجی رو نزنش..بابا که کاملا متعجب شده بود و نمی دونست باید چی کار کنه . از اتاق رفت بیرون و به دنبالش سارا… بردیا رو توی بغلم گرفتم و پشت هم ازش معذرت خواهی کردم. خدایی باهاش بد رفتار کرده بودم. فردای اون روز هم برای اینکه از دلش در بیارم براش یه هلیکوپتر کنترلی گرفتم. وقتی به هدیه ش نگاه می کرد چشماش از خوشحالی برق می زد. از اون روز بیشتر از همیشه به بردیا توجه می کردم و کمتر از قبل توجه می دیدم. پدر حتی اون جواب سلامی که هر از چند گاهی بهم می داد رو هم قطع کرده بود. جالب بود که دست سارا رو شده بود ولی نمیدونم چه جوری ماله کشیده بود روش که پدر رفتارش این جور شده بود.سارا بهانه دستش اومده بود و فقط برای خودشون سه نفر غذا درست می کرد و من و ادم حساب نمی کرد . وقتی امیرسام فهمید برام غذا می فرستاد… گاهی اوقات هم گشنه می خوابیدمفشار هایی که بهم وارد می شد خیلی بیشتر از قبل شده بود. حس خفه شدن و له شدن بهم دست داده بود. این فشارها باعث می شد که تنها زمانی که بتونم خونه رو تحمل کنم شب باشه . تا شب با امیرسام توی کوچه و خیابون پرسه می زدیم و خودمون رو به بی خیالی میزدیم ولی مگه می شد؟ مگه این دل من اجازه می داد که همه چی رو فراموش کنم. بیچاره امیرسام که هیچ وقت اغوشش رو ازم دریغ نکرد و همیشه اغوشش برای من باز باز باز بود.از طرفی دعواهای امیرسام با خانواده ش زیاد شده بود و چند دفعه ای از خونه قهر کرده بود و رفته بود پیش محمدمحمد دو سال از امیرسام بزرگتر بود. پدرش فوت کرده بود و از اونجایی که بابای پولداری داشت کلی ارث و میراث بهش رسیده بود که یه ویلا توی شمال و یه خونه 120 متری توی بهترین جای تهران جزیی از این ارثیه بود. تک پسر بود. خیلی غد بود و دوستیش با سمیرا خیلی زود به پایان رسیدولی دوست صمیمی امیرسام بود و هر وقت امیرسام از خونه قهر می کرد می رفت پیش محمد.هم نگران امیرسام بودم هم نگران خودم. دلم برای جفتمون هم می سوخت. چه سرنوشتی داشتیم ما دو نفر…دیگه رفتارم با سارا مثل قبل نبود حتی اگر اون کاری به کار من نداشت من ولش نمی کردم و تا تنها گیرش می اوردم بهش تیکه می انداختم و اون هم کم نمی اورد و جوابم رو خیلی بدتر می داد. و این تیکه انداختن ها به جیغ و داد و دعوا تبدیل می شد و با کوبیدن شدن در اتاق من به پایان می رسیدرفتارم با بردیا خوب بود اما تحمل کردن مامانش برام مشکل تر از مشکل بودبابا هر شب طبق گزارشات سارا در جریان دعواها قرار می گرفت و رفتارش هر روز با من بدتر می شد و تا می تونست جلوی من به سارا محبت می کرد و به من بی محلیجفتشون هم برام اینه دق بودند دلم برای بردیا می سوخت. حس می کردم در اخر بردیا هم مثل امیرسام می شه و ابش با اینا توی یه جوب نمی ره . با اینکه بچه بود خیلی حالیش بود و به نظر من از سارا و امیر بیشتر می فهمید . با این همه فشار یک سال دیگه هم دووم اوردم دیگه 18 سالم بود و داشتم برای کنکور درس می خوندم . با تشویق هایی که امیرسام می کرد خیلی جدی و محکم به درس چسبیده بودم برای نشنیدن تیکه های سارا توی گوشم هندزفری می گذاشتم و از اتاقم بیرون میرفتم تا بهم فشار عصبی وارد نشه. وارد اتاقم هم که می شدم سعی می کردم همه حواسم رو روی درسم متمرکز کنمبرای رها شدن از نگاه ها و حرکات سارا تمامی مسائلی که باعث اذیتم شده بود رو روی کاغذ می نوشتم و این باعث می شد که اروم بشم و بتونم درس بخووونمیه شب از حرکات و تدارکاتی که سارا و پدر دیده بودند فهمیدم که مهمون داره می اد خونمون اخه خونه ما کسی برای مهمونی نمی اومد جز دوستای پدر که اون هم با این همه تشریفات برگزار نمی شد. خاله و مادر بزرگ که به خاطر سارا با پدر قهر بودند و خانواده سارا هم به خاطر من نمی اومدند و حالا این کی بود که این قدر برای جفتشون هم مهم بود؟؟ همش می خواستم اهمیت ندم اما نمی شد سارا یه بولیز بلند پوشیده بود با شلوار جین . موهاش رو از بالا دم اسبی کرده بود و صندل های پاشنه بلند پاش بود. ارایش غلیظی کرده بود. پدر یه پیرهن اسپورت تنش بود با شلوار جین. بردیا هم تنش یه کت و شلوار بچگونه و خیلی ناز بود.اولش خواستم که جلوی خودم و بگیرم و چیزی نپرسم. اما نتونستم یکی از عروسک هام رو که می دونستم بردیا دوستش داره رو کنار گذاشتم و بردیا صدا کردم به اتاقم. اول عروسک رو بهش دادم و گفتم داداشی خیلی خوشگل شدی هاااا بیا عزیزمدوباره اون خوشحالی بچگانه توی چشماش موج زد و با چشمای معصومش نگاهم کرد و گفت مرسی ابجی-بردیا جان چی شده؟ کی قراره بیاد؟؟؟-خواستگار مادرم می گفت که قراره تو رو عروس کنیم. ابجی می خوای عروس بشی؟-چی؟؟؟؟ بردیا مطمئنی؟؟؟؟-اره.-باشه داداشی برو. به مادر وبابا نگو که به من چیزی گفتی هاااا. برو داداشخواستگار؟ برای من؟؟ پس بگوووو. این سری هدفشون روندن من از این خونه و به این بهانه بود. هه ازدواجداشت مغزم سوت می کشید. سرم درد می کرد . دلم یه فریاد بلند می خواااااااااست با عجله به امیرسام زنگ زدم و قضیه رو بهش گفتم. امیرسام خودش دوباره با خونه قهر کرده بود و داشت می رفت خونه محمد. وقتی این حرف ها رو شنید اون قدر عصبانی شده بود که بلند بلند وسط خیابون داشت همه عالم و ادم فش می داد. بلند داد می زد سمااااااا به خدا بابات رو می کشم. به خدا اگه تو رو بده به کس دیگه ای من می کشمشششششاخرای عصبانیتش تبدیل شده بود به گریه زاری . من هم این ور گریه زاری می کردم و سعی داشتم ارومش کنم ولی مگه می شد؟صدای در اتاق باعث شد که تند تند اشکام رو پاک کنم و پشت به در کتاب دستم بگیرم و طوری وانمود کنم که دارم درس می خونم. گوشی رو زیر کتاب ها قایم کردم و گفتم بله؟؟؟سارا وارد شد و گفت پاشو لباسات و بپوش مهمون داریم.-کیه؟-از دوستای قدیمی باباته. با خانم و بچه ش داره می اد. پاشو بیا.-من نمی ام. درس دارم-خودت و لوس نکن. زود باش اماده شود بابات گفته باید بیای-یه حرف رو که دوبار نمی گن. نمی ام. در رو ببند و برو بیرونسارا درحالیکه داشت با عصانیت در رو می کوبید گفت به درکصدای زنگ در اومد. سارا یهوو داد زد وای چه زوووووود اومدن این دخترت هنوز اماده نشده هاااااا. به حرف من هم گوش نمی دهبابا بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد. نشست روی صندلی کناریم و چونم رو گرفت و با عصبانیت به سمت خودش چرخوندبابا چرا داری لج می کنی؟ هان؟-من نمی خوام توی مهمونی مسخرتون شرکت کنم زوره؟؟؟-اره-من زیر بار زور نمی رمسارا داد زد امیر دارن می رسن بالا. زشته بیابابا چونه م رو از حرص فشار داد و ول کرد که باعث شد سر من بچرخه … در رو محکم پشتش کوبیدنمی دونستم قراره چی کار کنم پر از گریه زاری بودم. پر از فریاد بودم. پر از نفرت بودم و راهی برای بروز هیچ کدوم سراغ نداشتم. خسته بودم. از زندگیم خسته بودم.می شنیدم که مهمون ها دارند با سلام و صلوات وارد خونه می شن. دلم می خواست همشون رو بیرون کنم یه دفعه یاد امیرسام افتادم که پشت خط بود. با عجله تلفن برداشتم و گفتم امیر؟؟ پشت خطی؟-اره چی شد؟-اومدن چی کار کنم؟؟؟-با همین لباس های راحتیت برو جلوشون و کولی بازی در بیار. شب هم از خونه بزن بیرون. ببین سما وسیله هات و جمع کن. فقط چیزایی رو که نیاز داری-چی داری می گی؟ چی رو جمع کنم؟ برای چی؟- تو فقط کاری که می گم بکن شب بعد از اینکه همه خوابیدن از خونه فرار کن-فرار کنم؟؟ کجا؟ کجا فرار کنم؟-ویلای محمد. گفته که کلیدش رو میده بهم. ببین سما من دم در خونتونم. منتظرت می مونم. باشه؟ الان دقیقا زیر پنجره اتاقتم.با عجله رفتم دم پنجره. ماشین امیرسام پارک بود و از توی ماشین داشت برام دست تکون می داد-مطمئنی؟؟-اره-حالا چرا شب؟؟ بذار برای صبح. صبح که کسی خونه نیست که-نه تا وقتی که این ها بفهمند تو نیستی ما کلی دور شدیم و نمی تونن کاری کنن. اومدیم صبح سارا بهت گیر داد. اون موقع چی؟؟؟با دودلی قبول کردم. بعد اینکه تلفن رو قطع کردم همه وجودم رو ترس برداشت. ترس از کاری که می خوام بکنم . ترس از فرار .سعی می کردم خودم و اروم کنم که دوباره پدر وارد اتاق شد.درحالیکه بازوم رو محکم فشار می داد و به سمت بالا می کشید گفت سریع اماده می شی و می ای فهمیدی؟؟؟؟-اوهومبازوم رو با حرص رها کرد و در حین رها کردن هلم هم داد.بابا از اتاق خارج شددستام و مشت کرده بود. پایان عصبانیتم رو جمع کردم یه جا. همه عقده های این چند وقت رو می خواستم با هم خالی کنم.با همون لباس های خونه وارد اتاق مهمون ها شدم. سارا با تعجب نگاهم کرد و یه لبخند مصنوعی زد و در نهایت دستپاچه گفت سما جان ؟عزیزم لباسات و چرا عوض نکردی؟؟؟-اینا کین؟؟؟بابا با یه خنده ی هیستریک گفت سماجان برو توی اتاقت کارت دارم-نه همین جا کارت رو بگو.. اینا کین؟؟؟ ببخشید شما؟پسره دست پاچه گفت راستش من من با خانواده اومده بودیم برای یه امــ امـــ ر خیر-نه بابا؟ کی رو دارند شوهر می دن؟؟؟ سارا رو؟ سرتون کلاه گذاشتند هااا قبلا ایشون خانم بابای من شده.بابا این سری با عصبانیت گفت سمااا برو توی اتاقت . زوووووود-نمیرم نمی خوام می خوام همین جا بایستم ببینم چی میشه ببینم کی رو دارید شوهر میدید؟؟؟پدر مرده با ارامش از جاش بلند شد و گفت دخترم اروم باش ما اومده بودیم خواستگاری شما ولی مثل اینکه خودت خبر نداری-نه اقا. من توی این خونه از هیچی خبر ندارم. اصلا من توی این خونه ادم حساب نمی شم که . اگر قانون نبود پول توو جیبی هم بهم نمی دادند حالا بیان تبادل نظر کنن؟اقاهه با دلخوری به سمت پدر برگشت و گفت امیر اقا داشتیم؟بابا دستپاچه شده بود. با ته ته په ته شروع کرد به حرف زدن بـ بـ بـه خدا نمی دونم چی شده می دونست همه چی رومنهه هه پدر جدیدا حرف های خنده دار می زنی من گفتم شوهر می خوام؟ من گفتم می خوام ازدواج کنم؟؟؟ پدر می شه بگی هدفت از این کار چی بود؟ این که از دست من راحت شی؟؟؟ پدر واقعا خجالت نمی کشی؟ پدر از روی من خجالت نمی کشی؟اصلا می فهمی داری چی کار می کنی؟ می فهمی ؟؟ اره بذار همه ببینن. بذار همه بفهمند که با زندانیتون چه جوری رفتار می کنید. اینه اقا. اینه وضعیت من من دارم توی اتاقم برای کنکور درس می خونم و اقا می ره برای من خواستگار می ارهههههه شاید من کسی رو دوست دارم بابا؟ می دونی دخترت توی دلش چی می گذره؟ هان؟؟؟براتون متاسفم. براتون خیلی متاسفم. دیگه شورش رو دراوردید. من هرگز.. هرگز نمی بخشمت. می فهمـــــــــی؟؟؟ من نمی بخشمتـــــــــــــــ به سرعت به اتاقم برگشتم و از پشت در رو قفل کردم همه دست و پام می لرزید. تکیه دادم به در…عین ابر بهاری گریه زاری می کردم. حالم خیلی بد بود. از استرسی که داشتم همه تنم یخ کرده بود. دهنم خشک خشک بود. سرم به طرز وحشتناکی تیر می کشیدبد از برگشتن من به اتاق مهمون ها بلافاصله رفتند و پدر عین یه مار زخمی هجوم اورد به در اتاقم . کم مونده بود دست گیره رو از جا در بیاره. بلند بلند اربده می زد بیا بیروون بیا بیروووووووون بیا بیرون من کارت داااااااارم بیا بیرون ورپریده بیا بیرووووووووون ابروی من و می بری اشغال؟ جنده لاشی به حسابت می رسموقتی شنیدم که پدر داره بهم می گه جنده لاشی انگاری که یه پتک بزرگ خورد به سرم پدرم به من می گه جنده؟؟؟ داشتم دیووونه می شدم بلند داد زدم جنده لاشی زنتهبابا وحشی تر شد. معلوم بود که می خواد در و بشکونه. همش محکم به در می کوبید اون قدر ترسیده بودم که از در فاصله گرفته بودم و هر لحظه منتظر شکسته شدن در بودم . صدای فریاد های پدر و کوبیده شدن در چندین بار توی ذهنم تکرار می شد سرم و محکم گرفته بودم و چشمام رو از ترس بسته بودم. ترس همه وجودم رو گرفته بود و بی اختیار گریه زاری می کردم. می دونستم که اگر بیاد توی اتاق زنده نمی مونم…و در نهایت در اتاقم شکستبا باز شدن در انگاری که حکم قتل من توسط پدر صادر شد و دقیقا منتظر مرگ بودم. پدر با با صورت قرمز و چشمای پر از خون وارد اتاق شد.از ترس و وحشت سر جام میخ شده بودم. دلم می خواست همش یه خواب باشه و بتونم از زیردستش فرار کنم. پدر نزدیک شد و از هر جایی که دم دستش بود می زد محکم داد می زد . فحش می داد و می زد. حس می کردم همه بدنم بی حس شده. درد وحشتناکی همه جام رو می گرفت. با هر ضربه پدر دردهام دو چندان می شد. صورتم و بازوهام و کمرم و دستام و پاهام همش پر از مشت و لگد های پدر شده بود.با هر ضربه ش اون قدر بلند بلند داااااااد می زدم که صدام بیرون رفته بود و امیرسام داشت پشت پنجره اتاقم سکته می کرد. به تنها چیزی که فکر می کردم جون سالم به در بردن از زیر دست پدر بودبعد اینکه خسته شد دست از سرم برداشت و رفت بیرون از خونه….سارا اماده شد و با بردیا رفتن دنبال بابا. بردیا با دیدن من جیغ می زد و گریه زاری می کرد ولی سارا به زور از خونه بردش بیرون…گوشیم داشت خودش رو می کشت. همه تنم درد می کرد. نمی تونستم روی پاهام بایستم. کشون کشون خودم رو به گوشیم رسوندم. امیرسام بود. حتی نمی تونستم حرف بزنم حس می کردم دهنم پر از خونه و لب و لوچه م توانایی حرکت ندارند و هر کدوم یه وری اویزون شدند.امیرسام با عجله گفت سما سما در رو باز کن سما زود باشنمی دونستم به این حال چه جوری باید در و باز کنمبه کمک دیوار از جام بلند شدم و کشون کشون به سمت ایفون رفتم. با هر قدم 100 بار زمین می خوردمبا هر مصیبتی که بود در رو باز کردم و امیرسام وارد خونه شد تا چشمش به من افتاد محکم زد به سرش و داد زد یا خداااااااا سما؟؟؟با عجله به سمتم اومد. از درد بی اختیار اشک می ریختم و امیرسام به حال من اشک می ریخت. حالم خیلی بد بود. حس می کردم وقتی گریه زاری می کنم همه جام درد می کنه . حتی وقتی نفس می کشیدم دیافراگمم درد شدیدی داشتامیرسام بعد اینکه کشون کشون من رو روی مبل نشوند خودش به اتاقم رفت و درحالیکه گریه زاری می کرد و به امیر فحش می داد شروع کرد به گشتن اتاق من و جمع کردن وسیله هام سرم رو نمی تونستم صاف نگه دارم. هر لحظه که سرم به یه وری می افتاد چشمام از درد سیاهی می رفتدو سه بار چشمام بی اختیار بسته شدند … سعیم بر این بود که چشمام باز باشه ولی با هر بار باز و بسته شدن چشمام همه عضلات چشمم درد وحشتناکی می کرد…چشمام رو که باز کردم همه چی محو بود همه چی سفید بود ولی چند تا نقطه رنگی بی تحرک وسطش بود. دو سه بار چشمام رو باز بسته کردم . همه چی داشت کم کم واضح می شد. لک های رنگی داشتند شبیه یه ادم می شدند امیرسام بود یه لبخند به پهنای صورت بهم زد و اروم گفت گلم حالت خوبه؟؟؟؟مات و مبهوت فقط داشتم نگاهش می کردم. دوباره گفت سما جان عزیزم؟ حالت خوبه؟؟ خوبی؟؟؟-اره-خدا رو شکر چرا این جوری نگاهم می کنی مگه من و نمی شناسی؟؟؟ امیرسااااااااام هستم 22 ساله از تهرانخندم گرفت . یه لبخند کوچولو زدم و اروم گفتم دیوانه مگه می شه تو رو از یاد برد؟ کجاییم؟؟؟-ویلای محمد داشتم از نگرانی می مردم سما دوسه بار توی راه از خواب بیدار شدی و یه نگاهی به من کردی و دوباره خوابیدی . برای همین نگرانیم کمتر شد و گفتم می ارمت اینجا . اگر حالت بد شد دکتر می ارم بالاسرت-نه حالم خوبه . ولی بیدار شدن هام یادم نمی اد هاااا…چند روزی تحت مراقبت های امیرسام بودم و حالم بهتر شده بود برام سوپ درست می کرد و نمی ذاشت از جام تکون بخورمهمه ی بدنم کبود بود. امیرسام می گفت شانس اوردم که جاییم نشکستهتوی این مدت همش منتظر بودم که یه وقتی لو بریم ولی انگار نه انگار. محمد خبرها رو برامون می رسوند وقتی محمد گفت که پدر و سارا اصلا به روی خودشون هم نمی ارند که من گم شدم و فقط یه بار همون اول به پلیس خبر دادند دلم می خواست بمیرم. اما مادر و بابای امیرسام به مرز سکته هم رسیده بودند. پلیس دنبال امیرسام بود برای همین هم دیگه امیرسام با ماشین بیرون نمی رفت . تازه کی به عقلش می رسید که ما اومده باشیم شمال؟؟؟جلوی شومینه روی کف زمین نشسته بودم و زانوهام و بقل کرده بودم نور اون تیکه کم بود و نور اتیشی که روشن بود حالت جالبی رو به فضا داده بود. ذل زده بودم به اتیش. با اینکه چشمام می سوخت همچنان به اتیش نگاه می کردم… همه زندگیم رو توی اتیش مرور می کردم. همه بدبختی هام. همه بچگی تلخم. همه زندگی مسخره م. همه کارهای اشتباهی که کرده بودم. قیافه خواستگار بیچاره از همه جا بی خبرم. چهره تنفرانگیز بابا. چهره معصوم بردیا و قیافه مادر که از جلوی چشمام کنار نمی رفت… مامانی که برای من فقط توی عکس ها بود. عکس هایی که قاچاقی خاله ماهرخ بهم نشون داده بود. توی دلم هزاران چرا رو دوره می کردم و فقط دونه دونه سوالام رو از خدا می پرسیدم و بدون جواب از کنارشون رد می شدم.امیرسام اومد از پشت بقلم کرد… گرمای وجودش بیشتر از گرمای شومینه گرمم می کرد. فکر کردن به اینکه مثل کوه پشتمه و ازم مراقبت می کنه به حدی ارومم می کرد که ذهنم از فکر خالی می شد و پایان وجودم از عشقش پر می شداروم دم گوشم گفت به چی فکر می کنی خانومم؟-به این که چقدر بدبختم- دلت می اد؟-البته نه وقتی که پیش تو ام فدات شم-سما؟؟-جانم؟-قول بده این فکر ها رو بذاری کنار.. ببین همه چی تموم شد الان دیگه کنار هم هستیم. الان دو هفته ست که از دعوا و داد و بیداد و کشمکش هیچ خبری نیست… می بینی؟ همه چی ارومه. تنها جایی که اشوبه فکر توئهههههههههدرحالت نشسته به سمتش برگشتم همین که کنارت نفس می کشم برام یه دنیا ارزش داره… برای من کنار تو اخر دنیاست..اروم لب هام و گذاشتم روی لب های داغش…داغی لب هاش عطشم رو برای بلعیدنش بیشتر می کرد. چشمام رو بستم با همه عشقم بهش شروع کردم به لب گرفتن امیرسام اروم اروم و در حین لب گرفتن سعی داشت که هموجا درازم کنه . وقتی که کامل روی زمین درازم کرد گفت زیرت هیچی نیست .. اذیت می شی صبر کنسریع رفت و یه قالیچه از اون ورتر اورد و انداخت زیرم. دستاش رو گذاشت روی زمین و کنار سر من و دوباره شروع کرد به لب گرفتن… سعی کردم که زیپ شلوارش رو باز کنم . در حین لب گرفتن اخم هاش کرد تو هم و در نهایت گفت داری چی کار می کنی؟؟؟؟؟؟-تو لبت و بگیر…چهره ش شبیه علامت سوال بود ازش خواستم که از کنارم اون ور بره. لخت لخت شدم و کاملا بی توجه به امیرسام به حالت قبلی دراز کشیدم و گفتم زود باش کلی کار داریم-چی کار داریم؟؟-قراره امروز پرده من و بزنی-چی کار کنم؟؟؟ بی خیااااااااال-بی خیال نداریم زود باش. حوصله م سر رفت-مگه فیلمه که حوصله ت سر رفت؟ ببین سما جان تو بدنت ضعیفه. هنوزکامل خوب نشدی تازشم می فهمی داری چی کار می کنی؟ پرده ؟؟ من پرده ت رو بزنم؟-امیرسام اولا که من حالم خوبه خوبه در ضمن می شه بگی من باید منتظر کی باشم؟ من دلم می خواد کسی که دوستش دارم این کار رو کنه . زود باشه دیگه. من که اب از سرم گذشتهههههه. زوووود باشلباس هاش رو دراورد و روی من دراز کشید. سعی می کرد که کمتر سنگینیش روی من باشه و بیشتر وزنش رو روی دستاش و پاهاش انداخته بود. لب هام رو با اشتها به دهن گرفته بود هر چند لحظه یک بار دم گوشم زمزمه می کرد داری دیووونم می کنی هااااصدای دورگه و مردونه ش همه احساساتم رو تحریک می کرد و حالم رو بدتر…انعکاس اتیش شومینه روی بدن لخت امیرسام صحنه زیبایی رو به وجود اورده بود…مثل سری پیش با قطاری از بوسه به سمت پایین رفت… سرش و کرد لای پاهام. همه تنم به اختیار بالا و پایین می شد … برای غلبه به حرکاتم وقتی می خواستم به زمین چنگ بزنم با کف پارکت شده و سفت رو به رو می شدم و ناخونهام روی زمین کشیده می شد. صدای ناله هام قوی شده بود . یه دست امیرسام روی سینه م بود و سرش لای پاهام داشت دیووونم می کرد. با ناله ای که قویتر از ناله قبلی بود همه بدنم رو منقبض کردم و ارضا شدم همه تنم در یه لحظه ولو شد… امیرسام اروم اومد پیشووونیم بوس کرد گفت خسته نباشی خدا قوتبا بی حالی لبخند زدم و گفت خودت خسته نباشی دیوووونه . نفسم بالا نمی اومد…-حال داد؟-توووووپ جات خالی…سرش رو گرفتم و به سرم نزدیک کردم و شروع کردم به لب گرفتن… در حین لب گرفتن جفتمون هم چرخیدیم و این سری امیرسام زیر من خوابیده بود دستای امیرسام کنار سینه هام بود و به طور مدارم دستاش رو در طول اندامم تا کنار باسنم می کشید و دوباره به جای قبلی برمی گردوند. این باعث می شد که من حالم بدتر بشه… دیدن چهره امیرسام در مقابل انعکاس نور اتیش دلم رو اتیش می زدالتش راست راست شده بود. یه کم به سمت پایین سر خوردم و التش رو با اب دهنم خیس کردم. دوباره اومدم بالاتر و بعد اینکه خودم رو هم خیس کردم اروم نوک التش رو گذاشتم روش… یه کم که داخل تر رفت درد عجیبی همه تنم رو گرفت که اجازه نمی داد بیشتر از این ادامه بدم. امیرسام فهمید که دردم گرفته . همون طوری که روش بودم از جاش بلند شد و بقلم کرد و من و برگردوند. حالا من زیر بودم و اون روی مناروم نگاهم کرد و گفت بی خیال.. درد داره دیووونه . جونت در می اد…-بالاخره که باید جونم در بیاد . چه الان … چه بعدا..-خوب من دلم نمی اد-اذیت نکن دیگه…-ببین پس یهووو می کنم که دردش هم یهوو تموم شه…-این جوری یعنی یهوو تموم می شه ؟؟-اره فکر کنم …- باشهدوباره التش رو گذاشت روش و فشار داد. دلم می خواست بلند جیغ بکشـــــــم. از کمر به پایین انگاری که مال من نبود و از درد در عرض یک لحظه بی حس شد. و دوباره اشکام از درد بی اختیار جاری شد. با دو سه بار فشار الت امیرسام تا ته رفت توووو. در عین حال که از درد همه بدنم بی حس شده بود حس عجیبی داشتم . . حس می کردم امیرسام رو درون خودم حس می کنم . حس می کردم در درون من جریان پیدا می کنه . حس می کردم من و اون یه نفریم . حس می کردم خیلی بهش نزدیکم. خیلی…از درد بی حال شده بودم و دیگه حس حرکت نداشتم. امیرسام هم سعی نکرد که خودش رو ارضا کنه و سریع پاشد برام شکلات اوردحالم که بهتر شد ازش خواستم دوباره شروع کنه .دستاش رو گذاشت روی سینه هام و روی بدنم کشید تا رسید به رونم اروم روی من دراز کشید … پایان بدنش به رنگ اتیش و در حال شعله کشیدن به نظر می رسید.. عرق کرده بود و حرارت بدنش زیاد شده بود نفس های داغش رو روی گردنم حس می کردم. لب هاش رو روی لب هام گذاشت و در همین حال التش رو اروم جلو عقب می کرد. دستاش رو لای موهام فرو برده بود … چشماش مست مست بود… نفس هاش داغ و تند بود و اختیار حرکاتش دست خودش نبود. از لب هام به گردنم و از گردنم به لب هام هجوم می اورد. گاهی با بوسه های ریز … گاهی با ولع زیاد …دستام رو دور گردنش حلقه کرده بودم و پاهام رو دور کمرش بود… حس اینکه پایان وجودم رو در اختیار امیرسام قرار دادم غرق در شادیم می کرد. با وجود دردی که داشتم لذت وصف ناپذیری داشتم . حرکات امیرسام تندتر شده بود . حس می کردم که داره ارضا می شه . من هم دستانم رو میان موهاش فرو کردم و با ولع بیشتری ازش لب گرفتم . نعره مردونه امیرسام نشونه ارضا شدنش بود… بدون اینکه یادش باشه ابش رو ریخته بود درون بدنم و خودش بی حال روی من ولو شده بود… خیس غرق بود … گرمای شومینه هم گرمای بدن ما رو تشدید می کرد…اروم از روم بلند شد و گفت خاک بر سرم اب و ریختم توووووش-اشکالی نداره .. الان می ری داروخانه و قرص می گیری از یارو هم بپرس ببین باید چه جوری و چند تا بخورم .-باشه… حالا فعلا پاشو بریم حموم راستی چرا خون نیومد؟؟؟-نمی دونم فکر کنم حلقویه-وااااااو چه باحاااااااااااال… نوشته یک دوست قدیمی

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *