دختر مشهدی ناز

0 views
0%

با خوندن خاطرات دوستان تصمیم گرقتم تنها و بهترین خاطره ی خودم رو براتون تعریف کنمبرای این که خاطره بیشتر براتون جذاب بشه با اجازه بعضی جاها رو کمی شرح و بست بیشتری میدم….ابتدا بیوگرافی که میدونم واسه درک خاطرم خیلی مهمهحمید هستم 29 سالمه قد متوسط و تیپ معمولی دارم.بعد از دو سال خر زدن پشت کنکور بالا خره رتبه مناسبم رو آوردمچون شهر ما(از توابع سمنان) شهر کوچکی بود (الان ساکن بجنوردم) و دانشگاه خوبی نداشت و بهترین دانشگاه نزدیکم دانشگاه مشهد و تهران بود همه انتخابام رو تهران و مشهد زدم و دست تقدیر منو فرستاد مشهد اول ها دید خیلی بدی نسبت به مشهد داشتم و فکر میکردم چون شهر مذهبی هستش نباید زیاد بهم خوش بگذره فکر میکردم همش اونجا سینه زنی و هیئته (بچه بودیم دیگه….الان بیا ببین چه کس ها و جیگرهایی ریخته تو مشهد) .بگذریم صنایع مشهد قبول شدم و از دیار و آبادی خدا حافظی کردم و اومدم مشهد نه فامیلی تو مشهد داشتم و نه دوست و آشناییخوشبختانه خواب گاه گیرم اومد .ترم اول با پایان سختی هاش گذشت و خوشبختانه دوستان زیادی پیدا کرده بودم و در کنار دوستان زیاد غریب نبودم .یکی از بهترین دوستام که مشهدی هم بود امیر بود که هنوزم اگر گذرم مشهد بیفته حتما پیشش میرم.ماجرای من با راحله خانوم از همین جا ها شروع شد ترم دوم و اواسط اردیبهشت بودیم که بد بختانه یا خوشبختانه چون بدون هماهنگی و کسخل بازی ترم اولیها انتخاب واحد کرده بودم با هیچ کدوم از رفقا تو کلاس مدیریت هم کلاس نبودم و چون در کلاس مدیریت فقط راحله خانم بود که با هم از ترم اول هم کلاس بودیم واسه همین بعد از کلاس ساعت8 باهم میومدیم سر کلاس اون موقع هنوز تازه آقای احمدی نژاد (ره) به جای آیت ا… خاتمی اومده بودند و محیط دانشگاه مثل الان نبود و خیلی جا ها آزاد بودیم و همه جا مختلط بجز نمازخونه راحله هم چون مثل من کسخل بازی کرده بود و مدیریت رو دانشکده اقتصاد زده بود بیشتر برنامه های کلاس های دیگه رو از من میگرفت و باهم از دانشکدمون تا دانشکده اقتصاد میومدیم روز های اول رابطمون خیلی خشک بود و تو راه فقط در مورد درسها صحبت میکردیم ولی کم کم تو راه بیشتر با هم آشنا شدیم و بیشتر از هم شناخت پیدا کردیمترم دوم و سوم به سرعت برق گذشت و تقریبا با همه هم کلاسی دختر آشنا شده بودم ولی راحله تو نظرم یک چیز دیگه بود اون موقع حتی فکر سکس و این جور کار ها رو هم حتی به مخم رجوع نمیکرد و راحله رو واقعا دوسش داشتم .ترم چهار بودیم که بچه ها مخصوصا بچه های مشهد بدون هماهنگی دانشگاه یک اردوی یک روزه رو توی یکی از آبشار های اطراف مشهد برنامه ریزی کردند .من هم که بجز طرقبه و شاندیز مشهد جای دیگه ای رو نرفته بودم با رفقا همراه شدم.تقریبا همه بچه ها بجز چندتا از دخترای خایمال و تیتیش مامانی قرار بود بیان.مدیریت 40 نفر آدم توی یک اردو کار سختی بود ولی با پیشنهاد بچه ها رفیقم امیر همونمی که براتون گفتم و دوتا از بچه های دیگه سرپرستی گروه رو عهده دار شدند در واقع مادرخرج گروه شدند .از این که راحله هم همراهمون میومد خیلی خوشحال بودم و انگیزم برای رفتن به اردو بیشتر بود تصمیم داشتم با اون باشم . پنجشنبه از میدون آزادی با 3 تا مینی بوس راه افتادیم با این که سعی کردم با راحله باشم ولی انگار اون با ماشینش می خواست بیاد و دوستاش رو سوار کنه و چون به من تعارف نکرد منم چیزی نگفتم و من افتادم تو مینیبوس امیر اینا.توی راه می زدیم و میرقصیدیم و کلی حال کردیم تا رسیدیم به روستایی به نام اخلمد همه پیاده شدیم و تو اون هم همه امیر و بچه ها به سختی گروه رو کنترل میکردند و همون جا آذوغه بین همه تقسیم شد و همه به سمت آبشار راه افتادیم اینبار این رفیق های راحله بودند که می خواست با دوست پسرشون باشند و بنا بر این من رفتم پیش راحله .تقریبا هیچ کس با رفیق هم جنسش نبود گروه که در حرکت بود اونقدر سر و صدا میکردیم که همه اهالی روستا داشتن ما رو نگاه میکردنکم کم داریم میرسیم به اصل مطلب…انگار داره داستانم خیلی طول میکشه ببخشید لطفا فحش ندید خلاصش میکنمخلاصه بعد از تفریح جای آبشار و رقص و پای کوبی هامون ناهار و بعد هم بعد از ظهر بود که چون چند تا از بچه ها موبایل دوربین دار داشتند چند تا عکس دسته جمعی گرفتیم که تقریبا همه پخش و پلا شده بودند .اون روز با راحله خیلی صمیمی تر شده بودم خیلی دوست داشتم بغلش کنم ولی به اون حد نرسید.ساعت 5 بعد از ظهر بود و گروه جمع شدند که بروند ولی راحله دوست داشت تا آبشار آخر بره ….به خاط همین گفت بیا من و تو بمونیم واز گروه جدا بشیم بعد با ماشین من برمیگردیم شهر.من که از خدا می خواستم بیشتر با راحله باشم قبول کردم و به امیر موضوع رو گفتیم باهاش هماهنگ کردیم.گروه رفتند سمت مینیبوس ها و من و راحله رفتیم سمت آبشار تا آبشار آخر حدود 30 دقیقه راه بود وقتی رسیدیم بجز چند خانواده دیگه همه رفته بودند تقریبا خیس خیس بودیم و اونقدر غرق صحبت و لاس زدن بودیم که زمان از دستمون در رفت و یهو دیدیم هوا تاریک شده خیلی نگاران شدیم و سعی کردیم سریع تر برگردیم چون یک خانواده هم داشتند برمیگشتند خیالمون راحت بود که تنها نیستیم .که یکی از مردهاشون ازمون پرسید شما این جا ویلا دارید و ما هم گفتیم نه واسه چی گفت پس چطور می خواهید برگردید تا روستا ؟گفت الان این جا تاریک تاریک میشه و دیگه چشم چشم رو نمیبینه شما نمیتونید تو تاریکی از بین سنگ و رودخونه برسید به روستااین جا بود که من و راحله تا حد مرگ ترسیده بودیم و نمیدونستیم چی بگیم .ترس رو تو چهره راحله با اون ابرو های هشت شدش کامل میشد دید.من که حسابی جا خورده بودم به مرده گفتم خوب باید چیکار کنیم ؟-گفت چاره ای جز موندن تو یکی از باغ های اطراف رو ندارید.خدا خیرش بده وقتی دید ما هاج و واج داریم هم رو نگاه میکنیم گفت عیبی نداره شما با هم نامزدین؟ما هم یه نگاه به هم کردیم و هنوز می خواستیم بگیم نه که گفت من که باغم جا واسه موندن شما نداره ولی با یکی از مالکین این جا که یک پیرزنیه صحبت میکنم.براتون امشب جا خواب جور بشهما که همه چیز رو تموم شده دیدیم چاره ای جز قبول کردن نداشتیم.هوا کاملا تاریک بود و ما خیس خیس رسیدیم تا دم باغ پیرزنه و خانواده اون مرده رفتند باغ خودشون.خوشبختانه پیرزنه راضی شد واسه امشب با 10 تومان که اون موقع واسه خودش پولی بود به ما اون شب رو جای خواب بده.ساعت حدودا 8 شب بودیک اتاق ته باغ.خیلی شبیه خونه مادربزگه توی برنامه خونه مادربزرگه بود.بد بختانه هیچ راه ارتباطی نبود که راحله به خانوادش خبر بده و چون خودش پیشنهاد داده بود که بمونیم ساکت شده بود و خودش و مقصر میدونست.هنوز چیزی نگذشته بود که پیرزنه برامون نیمرو آورد و ما هم که خیلی گشنه بودیماز پیرزنه تشکر کردیم و با اینکه از حرفای پیرزنه که خیلی لهجه داشت چیزی نمی فهمیدیم ولی ازش تشکر کردیم.هوا سرد شده بود و لباس های ما هم خیس خیس بود.توی اتاق هم بجز پتو هیچ چیز واسه گرم نگهداشتنمون نبود.من پیرهن و شلوارم و زیر پتو دراوردم و با پتو رفتم بیرون و لباسام رو روی پنجره پهن کردم وقتی برگشتم دیدم راحله هم پتو پیچیده داره میاد و لباساش دستشه.یه لبخند به هم به نشونه تقلب کاریش زدیماز ته مونده چیپس و پفکی که تو کوله هامون مونده بود سرمون رو گرم کردیم و راحله خیلی نگران خانوادش بود که الان اون ها دارن چیکا میکنند حتما به فریبا و زهرا دوستای فابریک راحله زنگ زده بودند و فهمیده بودند که الان راحله کجاس ولی راحله خیلی نگران بود که خانوادش بفهمند اون با منه.با این حال چون خسته بودیم هر کدوممون یه گوشه دراز کشیدیمو می خواستیم بخوابیم ولی سرما نمی گذاشت.سرما مارو به هم نزدیک تر کردو کم کم با غلت زدن خودمون رو به هم نزدیک کردیم ولی پتو هامون رو رو هم نکشیدیم حسابی میلرزیدیم و در عین حال خوابمون هم میومد.من پتوی دومی که روم بود رو انداختم رو دوتاییمون ولی هنوزم سردمون بود.خیلی به هم نزدیک شده بودیم و کم کم داشتم دیوونه میشدم تا پتو ها رو بزنم کنار و برم تو بغلش تا این جوری بیشتر گرم شیم.اخر سر زد به سرم و پتو ها رو زدم کنار و رفتم کنارش و پتو ها رو انداختم رو دوتامون.راحله با چشماش بهم خجالتش رو نشون داد ولی محل ندادم و دستم رو انداختم رو شونش اول مانع می شد ولی وقتی دید گرم تر شدیم دیگه کاری نکرد همه جا سکوت بود و لامپ بالای سرمون که نوز ضعیفی داشت.حالا این من بودم که شهوتم داشت بالا میگرفت بدن سرد راحله تو بغلم بود و کیرم کم کم داشت شق میشد و بیدار میشد.تو اون نور ضعیف فقط رنگ سوتین راحله رو که کرم رنگ بود دیده بودم .کیرم شق شد و خورد به رونم گرمای کیرم شهوتی ترم کردو راحله رو بیشتر به خودم فشار دادم که سکوت شکسته شدو راحله گفت حمید داری چیکار میکنی؟گفتم این جوری گرم تر شدیم.-گفت زشته حمیدمن هیچی نگفتم و اون رو بیشتر فشار دادم که نا خود آگاه راحله آهی کیشد و من بیشتر شهوتی شدم و دلم رو زدم به دریا گفتم راحله چاره ای جز کاری که من باهاش میکنم نداره.سرم رو نزدیکش بردم و بوسش کردم جالب این جا بود که راحله هیچ عکس العملی نشون نداد انگار غافلگیر شده بود دستم رو بردم سمت سینه هاش ولی اون با دستش دستم رو گرفت و من دست دیگرم رو بردم سمت سینه هاش بازم مانع شد ولی هیچ حرفی نمیزد.با زور دستم رو به سینه هاش رسوندم و براش مالوندم دیدم بدنش شل تر شده.میدونستم که خوابش نبرده کم کم هن و هن نفس هامون به هم فهموند که دوطرف از همه چی راضی هستیم سینه هاش رو میمالوندم این اولین باری بود که با یک دختر هم بستر میشدم درست بود که تو شهرمون تو پارک چند تا دختر رو مالش داده بودم ولی استرسی که اون موقع بود رو حالا نداشتمپتو هی میرفت کنارو سوز سرما میومد ولی حالا گرمای بدنمون بیشتر شده بود و کمتر سرما رو حس میکردیم.دوتامون ساکت بودیم و هیچی نمیگفتیم که دیدم دستش رو اورد سمت کیرم کیر من داغ بود از شق داشت میترکید وقتی دستش رو کرد تو شرتمو کیرم رو گرفت کل وجودم رو برق گرفت کیرم رو گرفته بود و فقط فشار میداددرد زیادی داشت ولی حس خوبی بهم دست داده بود و چیزی نگفتم سرم رو نزدیک سینش بردم پتو ها از رو مون باز شده بود و انگار نه انگار تا چند لحظه پیش داشتیم از سرما میلرزیدیمحالا شرت راحله تو نور ضعیف پیدا شد در حالی که سینش رو میلیسیدم نیم نگاهی به شرت و کسش می کردم ولی اون فقط چشاش رو بسته بود و کیر من رو فشار میدادسینه ها رو ول کردم و رفتم سمت کسش شرتش خیس خیس شده بود دستش رو از رو کیرم برداشتم تا بتونم کسش رو بلیسم ولی وقتی خیسی کسش رو دیدم دلم نیومد بلیسمش بوی خیلی تیزی داشت ولی دلچسب بود کسش رو براش می مالوندم اون دست بردار نبود و به هر قیمتی بود می خواست کیرم رو بگیره تو دستش کیرم رو بردم سمت دهنش اون جا بود که چش تو چش شدیم و به هم لبخند رضایت زدیم صبح که میومدیم اردو هیچ کدوممون فکر این جاش رو نمیکرد.کیرم رو گرفت تو دستش و خوب نگاش میکردو برام جلق میزد انگار اولین بار بود که از نزدیک کیر میدید.گفت حمید من خوشم نمیاد بکنمش تو دهنم .به صورت 69 روش خوابیدم و کسش رو هی میمالیدم و انگشت میکردم.که نامرد اونقدر کیرم رو بالا و پایین کرد که داشت آبم رو می آورد منم سریع از روش بلند شدم ولی دیر شده بود و آبیم ریخت بیرون و بی حس افتادم رو زمین بدنم سر شد و می لرزیدم ولی بلند شدم و کیرم رو تمیز کردم و میخواستم بکنم تو کونش ولی دیگه حس کردن نبود از یه طرفم راحله ممانعت میکرد و منم که کیرم داشت از درد میمرد.اونقدر براش انگشت کردم تا اونم ارضا شدکنار هم لب تو لب تا صبح خوابیدیمصبح راحله از من زودتر بیدار شده بود و لباس ها ی خشک شدمون رو اورده بود و همه جا رو مرتب کرده بودپیرزنه برامون صبحانه آورد و بعد از صبحانه آماده شدیم و راه افتادیم سمت روستا توی راه از باغ ها و اهالی پرس و جو می کردیم که ببینیم تلفن دارن تا این که یکی از خونه ها تلفن داشت و راحله اول زنگ زد به زهرا مثل اینکه مادر پدرش به اون زنگ زده بودند و زهرا که شک کرده بود که اون با منه بهشون گفته بوده که فریبا اومده خونه دانشجویی اونها و خوابیده بوده نتونسته زنگ بزنه و پدر و مادر ساده راحله هم باور کرده بودند. به فریبا هم زنگ زدیم و فهمیدیم که اصلا پدرو مامانش به فریبا زنگ نزدند.اون موقع راحله خیلی خوش حال شده بود طوری که تا جای ماشین با هم کلی جک گفتیم و خندیدم ولی هیچکدوممون جرات نداشت درمورد شب قبل حرفی بزنه یا شکایتی بکنه.رسیدیم به ماشین و به سمت مشهد راه افتادیم توی راه راحله ازم خواست در مورد چیزی که دیشب گذشته به هیچکی چیزی نگیم و انگار نه انگار ما دیشب رو تو اخلمد گذروندیمتو این میون فقط زهرا بود که از شب موندنمون تو اخلمد خبر داشت که خوشبختانه بر خلاف بقیه خانم ها دهن قرصی داشت و از اون ماجرا خبری جایی درز نکرد و بچه های خوابگاه می موندند و امیر که از پس بچه های خوابگاه بر اومدم و داستان دروغی رفتن به حرم و شب زنده داریم رو بافتم که خوشبختانه اون ها هم فکر کردند من منقلب شدم .تو این وسط امیر بود که بعد ها مجبور شدم بهش راستش رو بگم چون اون من رو خوب میشناخت حاظر نبود داستان دروغم رو باور کنه.ترم 4و5و6و….هم گذشت و من و راحله بجز لب گرفتن نتونستیم خاطره اون شب رو دوباره زنده کنیم.بعد ها هم فهمیدم که به اجبار خانم پسر عموش شده که خیلی ناراحت شدمبعد از فارغ التحصلیی بابازار کار خراب موجود توی یک کارگاه صنعتی تو بجنورد مشغول به کار شدم و هنوز نتونستم دختری مثل راحله پیدا کنم که باهاش ازدواج کنم.دوستان ممنونم که وقت ارزشمندتون رو روی خوندن خاطره من گذاشتینامیدوارم با ادب و با ادبیاتی در شان شعور خودتون از خاطره نقد کنیدبا تشکر حمید

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *