سلام امیدوارم خوب و خوش باشید دوستان من ماهان هستم 22 ساله اهل شیراز خیلی خوش هیکل جدا ار خانوادم زندگی میکنماین داستانی که میخام بگم رو شاید بعضیا حال نداشته باشن بخونن پیامش رو از همین الان میرسونمگفتم شاید همشهریهام اینجا باشن حالشو نداشته باشن1.با دختر یا پسری به هیج وجه فرار نکنید چون سرنوشت خوبی نداره2.در هنگام سکس کاندوم بزنید توجه توجه این داستان هیچ جنبه سکسی ای ندارد……………………………………………………………………………………………………………………………………………………………….خوب بریم سر اصل مطلب دقیقا یادمه 22 بهمن سال 96 داشتم تو خیابونا با ماشین میرفتم که یهو دلم هوس بستنی کرد . زدم کنار و رفتم یه بستنی خوشمزه قیفی گرفتم جاتون خالی خوردم موقع حساب کردن دیدم 2 تا پسر و دختر خیلی جوون حدودا 18 ساله ال حدودا 22 .23 ساله اونور خیابون وایسادن دارن با هم حرف میزنن خیلی سردشون بود بدبختا ولی به ریخت و قیافشون و نوع لباسشون نمیخورد گدا باشن رفتم اونور خیابون شیطونیم گل کرده بود به بهونه خراب بودن ماشین کاپوت رو زدم بالا تا به حرفاشون گوش بدم راستش خودم از قیافه دختره خوشم اومد از دور معلوم نبود ولی از نزدیک عالی بود میخاستم ببینم اگه اون یارو شوهرش نیس تورش کنماینم از حرفاشون-حالا چکارکنیم+نمیدونم -مسعود+جانم ستاره-من خیلی سردمه+منم همینطور .. چه اشتباهی کردم گفتم بیا همچین کاری کنیم انقد عذابت دادم-این حرفو نزن ما دوتایی این راهو شروع کردیم+اون مرده ماشینش خراب شده منظورش من بودمخلاصه اومدن سمتم و مرده هم وارد بود الکی بهش گفتم روشن نمیشه یه کاریش کرد که بعد رفتم نشستم پشت ماشین روشن شد از همون اولشم روشن میشد خخخخخبعدش تشکر کردم ازش و این حرفا و بهش گفتم اگه جایی میرید برسونمتون که جواب دادن ما جایی رو نداریم بریمعاقا من هم که میدونستم اینا ی خطرن و حدس میزدم دختر و پسر فراری اند دلم براشون سوخت و یه تعارف زدم بیاین بریم خونمون تشریف بیارید و من تنهام و قصد بدی ندارم اونا هم از خداشون بود گفتن واقعا راست میگی و بعدشم نشستیم تو ماشین و براشون بخاری زدم توی راه جریانو تعریف کردن که دختر و پسر فرارین و جایی رو ندارن برن و مرده هم مکانیکه و ازین حرفارسیدیم خونه محله ی ما جای دنج بود و مرکز شهر حساب میشد یه خونه خوب و بزرگ که به اصرار پدرم خریدمش وگرنه آخه خونه 4 خوابه به چه درد من میخورهتا رسیدیم دختره و مرده لم دادن رو کاناپه و گفتن بخاری میزنید منم ختدم گرفت و براشون زدم میدونستم گرسنه اند و منم با وجود خوردن دوتا بستنی قیفی هنوز گرسنه ام بود رفتم تو آشپزخونه و تو یخچالو دیدم که هیچی حاضر نیس و حتی پنیرم نداریم بزارم جلوشون باید یه چیزی درست میکردم و بهترین انتخاب سوسیس بود6 تا سوسیس رو خورد کردم و ریختم تو ماهیتابه دختره هم اومده بود میگفت زحمت نکشید برید خودم درست کنم و ازین تعارف هاگذاشتم جلوشون مث وحشیا حمله کردیم به سوسیس خداییش گشنشون بود یعدشم که خسته بودن رفتم یه اتاق بهشون دادم و گفتم راحت باشید و رفتم تو اتاق خوابیدمفردا صبح ساعت 10 پاشدم از خواب و رفتم سمت آشپزخونه و دیدم یه املت مشتی درست کرده نشستیم خوردیم و مرده در گوشم گفت ببخشید آقا ماهان جسارتا یه سوالی داشتم-جونم بپرس+اون کاندوم ها که توی کمد بود ازشون استفاده شده بودیکم خندیدم و گفتم نه برادر استفاده نشده بود بعد صبحونه نشستم یکم نصیحت کردن دوتاشون و گفتم این راه خوبی نیس برگردید سر زندگیتون و ازین حرفاآخرشم ازشون شماره خونوادشون رو گرفتم و دادم کسی که همیشه محرم رازم بوده و همیشه کمکم کرده یعنی پدرم تا براشون پادرمیونی کنهجریانو برای پدرم گفتم و عصبی شد گفت تو چرا دوتا غریبه رو اوذدی خونت و نباید اعتماد میکردی و ازین حرفابعدش پدرم زنگ زد بهشون و جریانو گفت که بچهاتون سالم هستن و بهشون فرصت زندگی بدید بزارید ازدواج کنند و …….اولش فک میکرد مخودم ریش گرو بزارم ولی با خودم فک کردم خونوادشون تخمشون هم حسابم نمیارن چه برسه به پادر میونیبچا این یه نصیحت از طرف من به شما تحت هیچ شرایطی با کسی فرار نکنید دختر و پسر هم نداره پیر و جوون و فقیر و پولدار هم ندارهراستی یه چیزیهمیشه از کاندوم استفاده کنید خخخخخخادمین عزیز لطفا تایید کن این داستانو تا بین این همه مشکلات فسادی دیگه این نوعش مد نشهفرار دختر و پسر خخخخخخاگه غلط املایی داشت ببخشیدنوشته همدل
0 views
Date: December 27, 2018