دردسر سکس با پسر خاله مردم

0 views
0%

این داستانی را که براتون می ذارم کاملا تخیلی هست و اولین داستان سکسی من می باشد .من و مردم بابک 2 سالی هست که باهم ازدواج کردیم و زندگی خوبی از همه لحاظ داریم . من عاشق وار مردم را می پرستم و او هم همچنین . از لحاظ سکس هم تا الان با هم نداشتیم . هردو موقع سکس اینقدر گرم و پرشوریم که دوست نداریم هیچ وقت این سکس پایان بشود . بابک من ،عشق من ، همه وجودم (این سه جمله را از ته دل گفتم )،پسر خاله ای داره بنام شهروز تقریبا 4 سال از بابک کوچکتره . (بابک 30 ساله است ) شهروز با بابک خیلی دوست هست و برای بابک مثل یک برادر می مونه و از پایان فامیل بابک به ما نزدیکتره .یک روز عصر بود که بابک با شهروز سرزده از شرکت به خانه آمد . شهروز سر به زیر بود و بابک کاردش میزدی خونش در نمی آمد . با دیدن این وضع گفتم چی شده ؟ بابک با ناراحتی نگاهم کرد و گفت شهروز یه چیزی می خواد ازت ؟گفتم چی ؟و سینی چای را گذاشتم روی میز و کنار بابک نشستمبابک رو به شهروز کرد و گفت بگو دیگه ؟ یا می خوای خودم بگمشهروز هنوز سر به زیر بود و حرفی نمیزددوباره تکرار کردم چی شده ؟بابک این آقا امروز اومده پیشم و میگه حالم خرابه . اگه میشه می خوام با زنت سکس کنم . به دخترای این دوره نمیشه اعتماد کرد منم گفتم آناهیت باید قبول کنه ؟قلبم لرزید نگاهی به شهروز کردم که از شرمندگی سرش زیر بود با من و من گفتم اما من با هیچ کس جز بابک سکس نمی کنم تو که میدونیشهروز ملتمسانه نگاهم کرد .گفتم بابک هرکاری می خوای بکن من نمی دونمبابک شهروز مثل برادرمه اشکالی نداره باهات سکس کنه اما سکس با اعمال شاقه و اینکه با شرایطی که من میذارم باشهگفتم اما …………..بابک شهروز قبول می کنی ؟شهروز حالم خیلی خرابه تو برادر بزرگترمی هر شرطی باشه قبول میکنمبابک روی مبل جابجا شد و گفت شرط اول جلوی من سکس کنیدشرط دوم روی همین میز ناهار خوری که توی هال هست سکستون انجام بشهشهروز بابک ممکنه آناهیت سختش باشهبابک سکس شما فقط نیم ساعته بعدش هم گورتو گم می کنی و میریشرط سوم آبت را روی خانمم نمیریزی از پشت هم حق نداری کاری بکنی .در ضمن خودم خانمم را لخت می کنم و لب دادن هم ممنوعحالا با این شرایط موافقی ؟شهروز مکثی کرد و گفت حالم خیلی خرابه مجبورم قبول کنمبابک از جا بلند شد و گفت جلوم بایستشهروز بلند شد و ایستاد .بابک نگاهی به او کرد و گفت شلوارت را بکش پایینشهروز خجالت زده نگاهم کرد و با دستپاچگی شلوارش را پایین کشید .بابک شورتت را بکش پایین .شهروز از خجالت سرخ شدبابک داد زد چی شد ؟ زود باشو سیلی محکمی به گوش شهروز زد . شهروز از درد صورتش را مالید و انگشت کرد . بابک دوباره داد زد زود باش منتظرمشهروز از خجالت چشمانش را بست و سریع دست به شورتش برد و آن را کشید پایین . چشمانش را باز کرد و از فرط خجالت سرخ شد .در همین حال بابک کمربند شلوارش را از کمرش در آورد و آن را محکم رو کیر شق شده شهروز زد . شهروز از درد ناله ای کرد وروی زمین زانو زد .بابک بازم می خوای سکس کنی ؟شهروز در حالی که می نالید آره ……..حالم خیلی خرابه ……..چرا نمی فهمی ……خیلی حشری شدم .بابک کمر بند را کناری انداخت و به سمت من آمد و گفت آناهیت خواهش می کنم در خواست سکسشو قبول کنبا ناراحتی نگاهش کردم و سری تکان دادم .بابک بلوزم را در آورد شلوارم را پایین کشید و سوتین و شورتم را هم از تنم خارج کرد سپس بغلم کرد و روی میز ناهار خوری خواباند و به شهروز که هنوز از درد کیر به خود می پیچید گفت بلند شو کارت رو شروع کن . شهروز بلند شد و روی میز کنارم نشست . بابک هم کنار میز نظاره گر بود .شهروز با ترس و احتیاط سینه هایم را مالید و انگشت کرد و کمی آنها را لیسید . وقتی خوب سینه هایم را مالید و انگشت کرد . ازم خواست پاهایم را باز کنم . آن لحظه هیچ حس لذتی نداشتم فقط دلم می خواست زود تر کارش را پایان کند . پاهایم را باز کردم و شروع کرد به خوردن کسم . وقتی حسابی خورد به من گفت آماده ای ؟به آرامی گفتم آرهکیر شق شده اش را که حدود 16 سانت داشت را آماده کرد که وارد کسم بکند . کمی کیرش را به کناره های کسم مالید و انگشت کرد و خواست آن را وارد کند که بابک با کمربند محکم زد روی آلتش . شهروز نالید . گفتم بابک ولش کنبابک من از اول گفتم سکس با اعمال شاقه است خودش قبول کرده باید سر حرفش هم باشه .وضربه محکم دیگری به کمر شهروز زد .بازهم ناله شهروز بلند شد اما کیرش را به آرامی داخل کسم کرد . از درد ناله ای کردمشهروز کیرش را با فشار وارد کس تنگم کرد حالم خیلی بد بود داشتم می مردم . چند دقیقه به همین حال بود که شروع کرد به تلمبه زدن .ربع ساعتی که تلمبه زد پاهام لرزید و آبم در آمد و ارضاشدم .شهروز کیرش را در آورد و با دستمال جلوی آبش را گرفت کارش که پایان شد . دستم را بوسید ،بی هیچ حرفی لباس پوشید و بدون خداحافظی رفت . من از روی میز بلند شدم لباسهایم را از روی مبل برداشتم . روبروی بابک ایستادم و سیلی محکمی به گوشش زدم و گفتم خیلی بی غیرتی ازت متنفرماین را گفتم و به حمام رفتم . آنشب من بابک را به اتاق خواب راه ندادم و بابک روی مبل داخل هال خوابید . رابطه من و بابک به همین سادگی به سردی گرائیده بود .سه روز گذشت و من با بابک قهر بودم .صبح روز چهارم بود .بابک داشت آماده میشد به شرکت برود و من هم داشتم صبحانه را آماده می کردم که زنگ در را زدند .بابک از داخل آیفون تصویری نگاه کرد و گفت این موقع صبح خاله ام اینجا چه کار می کنه ؟ و در را باز کرد . من از آشپزخانه بیرون آمدم که خاله بابک سراسیمه وارد هال شد . بابک به استقبالش رفت و گفت سلام خاله ………چی شده ؟ بیا بشینخاله بابک نگاهی به من کرد و سلام کرد و گفت بابک تو را به روح مادرت قسمت میدم یک کاری بکنبابک خاله بشینخاله بابک نشست روی مبل و من و بابک روبرویش نشستیم .بابک به آرامی گفت چی شده ؟ چرا نگرانیخاله شهروز ……….پسرم داره از دست میره ……..بابک چشمانش گرد شد و گفت چی شده ؟خاله 2-3 روزی هست اخلاقش تغییر کرده عصبی هست غذا نمی خوره ……رنگش پریده ……..همه اش تو خودش هست ……..هرچی ازش می پرسم بهم نمیگه چه بلایی سرش اومده ؟ تا اینکه دیشب از نگرانی زیاد 3تا قرص خواب آور ریختم توی شربتش وقتی که خوابید رفتم سراغش بدنش را نگاه کردم ………آلتش سیاه و کبود شده بودوعفونت داشت ، حتی کمرش هم یک جای زخم بود که چرک کرده بود . نمی دونم چه بلایی سرش اومده ……..تورو خدا بابک تومثل برادربزرگترش هستی اون جز تو کسی را نداره باهاش صحبت کن ببرش دکتر ……..پسرم داره از دست داره میرهبابک با ناراحتی نگاهم کرد و گفت نگران نباش خاله من خودم میبرمش دکتر ……..خاله نگاه محبت آمیزی به بابک کرد و گفت مرسی پسرم …….هیچ وقت محبتت را فراموش نمی کنم .و از سر جایش بلند شد و ادامه داد تا شهروز بیدار نشده باید برم خداحافظو با عجله خانه را ترک کرد . با عصبانیت نگاهی به بابک کردم و گفتم دیدی چه گندی بالا آوردی حالا بیا درستش کن……….بابک با ناراحتی گفت اون روز خیلی از دستش عصبانی بودم که این کارو کردم .وگوشی تلفن را برداشت ولحظاتی بعد مشغول حرف زدن شد سلام دکتر سروش بابک هستمدکتر سروش که از دوستان صمیمی بابک و متخصص اورولوژیبود از پشت خط سلام بابک جان …….خوبی ؟بابک خوبمدکتر چی شده یادی از ما کردی ؟بابک دکتر برای امروز وقت داری ؟دکتر چی شده ؟بابک یک مریض اورژانسی دارم می خوام قبل از همه مریضا ببینیشدکتر بابک نگران شدم اتفاقی افتاده ؟بابک میام برات تعریف می کنم ……….حالا وقت داری یا نه ؟دکتر برای تو همیشه وقت هست ………ساعت 3 بعد از ظهر مطب باشبابک باشه ………ممنونم از لطفت ……..خداحافظو گوشی را قطع کرد . بابک از جایش بلند شد و گفت امروز ظهر نمیام خونه ……..با بی اهمیتی نگاهش کردم و گفتم اصلا مهم نیستبابک با عصبانیت نگاهم کرد و گفت تو یکی دیگه با رفتارت زجرم نده …………………..و بی آنکه منتظر جوابم باشد از خانه زد بیرون .بقیه ماجرا از زبان بابک که بعدا برام تعریف کرد که اون روز چی شده ؟اون روز بعد از اینکه خانه را ترک کردم با هزار فکر و ناراحتی رفتم شرکت و مشغول کار شدم . ساعت 10 صبح بود که به موبایل شهروز زنگ زدم . من سلام شهروز بابکمشهروز با ناراحتی سلام بابک جان به خاطر اونشب معذرت می خوام ………..حماقت کردم …….آناهیت خیلی اذیت شد .من اشکالی نداره .کجایی ؟شهروز خونه هستممن ظهر بیا شرکت باهم بریم بیرون ناهار بخوریم .شهروز من ……نمی تونم بیام ……..ازت خجالت میکشم ………خیلی شرمندتممن ما دوتا مثل برادریم ……..می خوام راجع به موضوعی باهات صحبت کنم………ساعت 1 شرکت باش خداحافظو گوشی را قطع کردم .تا ساعت 1 کارهایم را در شرکت انجام دادم .سر ساعت مقرر شهروز آمد هنوز شرمندگی را میشد در نگاهش حس کرد . شهروز کاری بامن داشتی ؟من بریم یه جایی ناهار بخوریم راجع به اون موضوع هم صحبت می کنیم .حرفی نزد و به اتفاق هم سوار ماشین شدیم و رفتیم رستورانی که نزدیک شرکت بود نشستیم و غذا سفارش دادیم . بعد از آن سر صحبت را باز کردم . گفتم شهروز شهروز سرش را بلند کرد و گفت بلهمن باید به خاطر اونشب ازت عذر خواهی کنم ……ببخشید …….اونشب خیلی غیرتی شده بودم ……ازت توقع همچین حماقتی نداشتم …….شهروز می دونم ……تقصیر خودم بوددستش را گرفتم و گفتم از اونشب تا الان شب و روزم یکی شده از فکر ……نگران آلتت هستم نکنه طوریش شده باشه وبعدها باعث عقیمیت بشه ………لبخند تلخی زد و گفت نگران نباش …….چیزیم نیستگفتم خب برای اینکه خیال جفتمون راحت بشه بریم دکترشهروز ولش کن ……..گفتم نه باید بریم ……..تو که روی حرف برادر بزرگت حرف نمی زنی ؟گفت نه ………اما به دکتر چی می خوای بگی ؟گفتم میگیم چندتا اوباش ریختن رو سرت و حسابی کتکت زدنخندید و گفت خیلی نابغه ای باشه حالا که تو می خوای میام دکترلبخندی زدم و گفتم خوبه برای ساعت 3 وقت گرفتم .دکتر سروش دوستم از دکترای با تجربه است .نگران نباشتنهات نمیذارم .در همین حین ناهار را آوردند و پس از صرف ناهار رفتیم مطب دکتر.دکتر سروش منتظرمان بود شهروز را به او معرفی کردم و نشستیم . دکتر چی شده ؟گفتم شهروز شب از یه کوچه تاریک رد میشده که چند تا اوباش میریزن سرش و حسابی کتکش میزنن و فرار می کننحالا هم می خواست آلتش را معاینه کنید که آسیبی ندیده باشه .دکتر نگاهی به شهروز کرد و گفت برو پشت پرده کامل لخت شو تا معاینه ات کنمشهروز نگاهی به من کرد و رفت پشت پرده لباسهایش را در آورد و روی تخت دراز کشید . دکتر ومن رفتیم پشت پرده دکتر بدن شهروز را معاینه کرد و رفت سراغ آلتش و گفت زخماش عفونت کرده ……و به شهروز به پشت برگرد ….شهروز به پشت دراز کشید و دکتر پشتش را معاینه کرد و گفت چرا همون موقع نبردینش دکتر ؟من آخه به ما چیزی نگفت …..امروز فهمیدمدکتر خطاب به شهروز همین جا دراز بکشمن و دکتر از پشت پرده آمدیم بیروندکتر پشت میزش نشست و چیزی را روی کاغذ نوشت و داد دست من و گفت باید اورژانسی عفونتها تمیز بشه و پشتش بخیه بخوره و آنتی بیوتیک براش تزریق بشه ………بابک این داروها را سریع بگیر و بیار لازم دارمگفتم باشهواز مطب زدم بیرون و رفتم دارو خانه. داروها را سریع گرفتم و برگشتم مطب . وقتی برگشتم صدای ناله های شهروز به گوش میرسید داروها را به دکتر دادم . دکتر پشتش را بخیه زدم حالا باید عفونت آلتش را برطرف کنم باید کمکم کنیبا دکتر رفتیم سراغ شهروز . شهروز از درد رنگ به چهره نداشت . دکتر محکم بگیرش حرکت نکنه تا بی حسی را توی آلتش تزریق کنم .با دستام کتف شهروز را محکم گرفتم . دکتر سرنگی را آماده کرد و داخل آلت شهروز تزریق کرد . شهروز از درد خواست تکانی بخورد که دکتر حرکت نکن الان تموم میشهشهروز از درد می نالید .دکتر سرنگ را کشید و گفت ولش کن .دستم را از روی کتف شهروز برداشتم . دکتر مشغول پاکسازی آلت شهروز شد وقتی کارش پایان شد . آمپول پنی سیلینی که از داروخانه تهیه کرده بودم را به شهروز تزریق کرد و گفت چند دقیقه ای استراحت کن .دکتر پشت میزش نشست و گفت یه نسخه براش می نویسم داروهاشو تهیه کن . تا یک هفته باید استراحت مطلق داشته باشه ……..اگر درد داشت براش مسکن بزنید هفته دیگه هم بیاریدش برای کشیدن بخیه هاش . پانسمانش هم هر دو روز یک بار عوض باید بشه .گفتم چشم …….می تونم ببرمشدکتر بلهرفتم سراغ شهروز …….بلندش کردم و لباسش را تنش کردم . از درد نای راه رفتن نداشت . از مطب زدیم بیرون . شهروز را سوار ماشینم کردم و راه افتادم وسط راه داروهاشو گرفتم . قبل از اینکه برسیم خانه شان شهروز آهسته به مادرم چی بگم ؟خجالت می کشم بهش بگم آلتم چرک کرده ….گفتم راجع به آلتت چیری نگو ………رسیدیم خانه شان ……زیر بغلش را گرفتم بردم داخل . خاله با دیدن آن وضع نگران پرسید چی شده ؟گفتم هیچی یک عمل کوچولو کرده نگران نباشید .شهروز را بردم داخل اتاقش …….لباساشو در آوردم و خواباندمش توی تختخوابش و خواستم بیام بیرون که شهروز بابک از بابت همه چیز ممنونملبخندی زدم و گفتم استراحت کنو از اتاق آمدم بیرون . پایان ماجرا را به خاله گفتم .همان ماجرایی که برای دکتر سروش گفتیم . داروها را به خاله دادم و برگشتم خانه خودمان .بقیه ماجرا از زبان خودم (آناهیت )وقتی بابک برگشت به خانه با اینکه نگران شهروز بودم ولی روی خودم نگذاشتم و به بابک کم محلی کردم . بابک که خسته بود شماتت بار نگاهم کرد و با عصبانیت این قهر کوفتی را پایان کن ……نکنه بیشتر از این باید تقاص پس بدم……..آناهیت بس کن ……..خسته ام …..من بیشتر از هر موقع به آغوش گرمت احتیاج دارم اما تو خودتو ازم دریغ میکنی ………بس کن ……..خسته امو روی زمین نشست و مثل یک بچه 2 ساله زد زیر گریه زاری .با ناراحتی کنارش نشستم سرش را میان دستانم گرفتم به چشمانش زل زدم با نوک انگشتم قطره اشک زیر چشمش را پاک کردم و گفتم بسه ………گریه نکن ………طاقت دیدن اشکاتو ندارم . لباشو آورد نزدیک لبام . گفت باهام آشتی میکنی …….دارم میمیرم …………..لبانم را روی لبانش گذاشتم و او را از ته دل بوسید . بابک مرا در آغوش کشید و صورت و لبانم را هزاران بار بوسید و گفت دیگه تو را به هیچ کس نمیدم حتی برای نیم ساعت ……….حتی اگر بمیرم دیگه اینکارو نمیکنمگفتم قول میدی ؟گفت به شرافتم قسمو بغلم کرد و من را به اتاق خواب برد روی تخت خواباندم و دوباره بوسه بارانم کرد و لختم کرد . پایان بدنم رابوسید حتی کسم. آنشب زیباترین سکسی بود که با بابک داشتم .امیدوارم از این داستان خوشتون آمده باشهنوشته آناهیت

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *