دردسر عشق

0 views
0%

همیشه به عشق اعتقاد داشتم ناخواسته باور داشتم که همه آدما توی این دنیان تا عاشق همدیگه بشن و هم دیگه رو دوست داشته باشننسبت به سنم طبیعی بود خیلی ها مثل من فکر میکردن توی اون سناوایل ورود به جوونیم بود و دنیایی رنگارنگ و افسانه ای واسه خودم ساخته بودمالبته نه دیگه در اون حد که منتظر شاهزاده ای با اسب سفید باشمواسه کنکور و پیش دانشگاهی خودم رو آماده میکردم و اصلا به تفریح یا رابطه ای با کسی فکر نمیکردمخیلی دوست داشتم جایی مثل شهید بهشتی یا دانشگاه تهران قبول بشم که بتونم پز بدم کلا دوست داشتم توی چشم باشمامتحانات ترم اول پیش دانشگاهی شروع شده بودن که یکی از دوستای صمیمیم بهم گفت فردا بعد از امتحان با پارتنرش قرار داره چون نمیخواد زیاد باهاش باشه منم برم که به هوای من زود برگردیم و به امتحان بعدیمون لطمه ای نخورهمنم قبول کردم هرچند خوشم نمیومد ازین روابط بنظرم آدم گه با هرکسی بخواد واسه تفریح باشه مثل پیچی میمونه که از بس با آچار دستکاریش کردن هرز بشه و بی فایده بشهکه البته گاهی باعث میشد مسخرم کنن گاهی هم کسایی مثل مادر پدرم بهم اطمینان داشته باشنبعد از امتحان منتظر الهه شدم که بریم سر قرارش کلی به خودم فحش دادم که چرا قبول کردم ولیبا این فکر که واسه دوستم دوستی کردم ذوق زده میشدممن کلا مثبت تر از الهه بودم واسه همین یکمی میترسیدم که اتفاقی نیوفتهتاحالا کنار پسری راه نرفته بودم حتی از اینکه مردم نگاهمون کنن و چه فکری کنن هم میترسیدمتوی همین فکرا بودم که الهه اومد و خلاصه با کلی فکر و خیال و اضطراب و دعا و صلوات و…رسیدیم سر قراربی افش بدک نبود کلا من زیاد به ظاهر پسرا گیر نمیدم چون اونا بیشتر باید مرد باشن تا خوشگلخوشگلی بیشتر واسه خانم مهمه تا مرد واسه همین ازش بدم نیومدالبته اونم زشت نبود متوسط رو به بالا بود مثل پدرامپدرام کسی بود که من عاشقش شدم البته شایدم عشق نبود دوست داشتن زیاد بوداون روز گذشت و بعد از امتحانا الهه بهم گفتشادی کامران یه دوستی داره که روش نشده باتو صحبت کنه از اون خواسته تا به من بگه و منم به تو بگم تا نظرت رو بگیمنم با بی میلی گفتم نمیخواد این قدر پیغام پسغام بدین تو که میدونی من به فکر این رابطه ها نیستم(البته نه اینکه نخوام ولی دوست داشتم رویایی باشه رابطم با کسی باشم که تا آخر باهم بمونیم)الهه هم چیزی نگفت و یک هفته ای گذشت تا یه روز خود پدرام رو چندتا کوچه بالاتر از دبیرستانمون دیدمپسر خوبی بنظر میومد تقریبا معمولی بودسبک نبود و من واقعا ازینجور پسرا خوشم میومد چون بنظرم کسایی که توی سن 18 تا 24-5 سنگین و با وقار باشن مردای بزرگینگفت که از بی اف الهه مخالفت من رو شنیده و الانم واسه تکرارش نیومده فقط میخواد یه یادگاری بهم بده تا کدورتی پیش نیومده باشهمنم یکمی مخالفت کردم که کدورتی نبوده فقط من خودم نمیخوام با کسی باشم بهرحال اونقدر اصرار کرد تا یه جعبه کادویی که دستش بود رو گرفتمبا هزارجور بدبختی کادورو تا اتاقم رسوندمهیجان داشتم که بدونم چیه توشیه دفترچه خاطرات بود و یه ساعت مچیدفترچه خاطراتش هر صفحش یه نقاشی بود هیچ نوشته ای بجز 2 سطر توی آخرش نداشتاون 2 سطر هم نوشته بود دلیل اینکه این رو به من داده این بوده کهخیلی اونهارو دوست داشته و چون ممکنه با پیشنهادش من رو ناراحت کرده باشه خواسته چیزی که دوست داره رو بهم بدهچند روز به اینکه بلاخره آشناییتی باید باشه تا عشق شکل بگیره فکر کردم و چون از پدرام خوشم اومده بود دلم مفزم و پایان طرز فکرام رو راضی کرد که با پدرام دوست بشمچون نمیخواستم سبک بشم جلوی پدرام؛با الهه مشورت کردم که چجوری به پیشنهادی که قبلا نه گفتم بله بگمالهه خیلی واردتر بود و ازم پرسید منظورم پدرامهبا من من و خجالت گفتم آرهاونم خندیدو گفت نترس بامندو سه روز بعد پدرام بهم زنگ زدو چون خیلی طولانی میشه داستانم خلاصش میکنمخلاصه خیلی به هم علاقمند شدیمیکسال ویک ماهی باهم بودیم تا رسیدیم به عید نوروزتوی این مدت اصلا رابطه ی سکسی نداشتیمولی بهم خیلی نزدیک بودیم و گاهی من از اتفاقایی که واسه بدنم میوفتاد هم براش میگفتممثلا اگه حمام میرفتم و عطردهنده سیب یا چیز دیگه ای استفاده میکردم براش میگفتم و ناز میکردمالبته تمامش حالت رومانتیک داشت مثل عاشق و معشوقی که همه چیز همدیگه رو میپرستنگاهی هم دعوامون میشد و قهر میکردیم ولی چون از روی بچگی من بود خودمم پشیمون میشدم و اونم سعی میکرد ببخشتممنم وقتایی که آشتی کنون داشتیم خیلی به خودم میرسیدم و چون دیگه مطمئن شده بودیم برای همدیگه ایم ازش خجالتی نمیکشیدماونقدر علاقمند شده بودیم به هم که دیگه مطمئن بودم هیچ کس دیگه ای جای اون رو برام نمیگیرهعیدها پدر مادر من میرن مشهد و من و برادر کوچیکترم خونه تنها میمونیمانقدر بهم اعتماد داشتن مادر پدرم که هیچ نگرانی از هیچ نظر نداشتنچون تنها دخترم خیلی از کارای خونه رو یاد گرفته بودم البته بیشتر خودم رو واسه زندگی با پدرام آماده میکردمبرای همین مادرم مطمئن بود از خونه وقتی جایی میخواست برههفتم عید برادرم رو بردم خونه داییم تا با پسرعموهام بازی کنه خودمم برای کنکور آماده میشدم و برگشتم خونهبه پدرام گفتم تنهام و اون هم اومد پیشمخیلی شده بود که تنها بودیم پیش هم ولی مسئله شهوتی ای بینمون پیش نیومده بودبرام خیلی ارزشمند بود که باوجود اینکه اون یکسال فقط از من بزرگتره خود خودم رو دوست داره نه این مسائل رو مثل خیلی هاوقتی اومد پیشم کلی از زندگیه آیندمون و برنامه هامون حرف زدیمکلی شوخی و ایناهم کردیمهمیشه وقتی تنها بودیم من دراز میکشیدم و اون بالا سرم میشست عاشق این بود با موهام بازی کنهتکرار یکی از فیلما رو میدیدم که حس کردم پدرام داره نگام میکنهچشام رو به بالا چرخوندم و منم نگاهش کردمگفتم چیه سوسک رومه؟گفت نه دوستت دارمپیشونیم رو بوس کرد و دوباره به فیلم نگاه کردمنم خیلی دوست داشتم بوسش کنمواقعا دوست داشتم لب هم رو ببوسیمولی با این وجود خجالت میکشیدم که بگم بهشاز اینکه شاید فکر بدی بکنه دوست هم نداشتم سبک جلوه بدمبرای همین رفتم آشپزخونه که توی اون جو نباشمکه بخاطر استرس و اضطرابی که بهم وارد شده بود یکم نفس کشیدنم به مشکل خوردمن سابقه تنگی نفس دارماز صدای سرفه هام پدرام سریع اومد و چون این رو میدونست پیشونیم رو مالش داد بغلم کرد تا ببرتم روی کاناپه حالم بهتر شده بودزیاد سخت نگرفته بودبهم نگاه کردو با نگرانی پرسید خوبی؟منم سرم رو تکون دادم و دستم رو دور گردنش انداختمبعد از یکسال بنظرم این کارا اشکالی نداشت و خیلی برام قشنگ بودداشتیم به کاناپه نزدیک میشدیم دوست نداشتم بزارتم پایینچسبیده بودم بهشبا خنده گفت دیوونه کم وزن نداریامنم گفتم 50 کیلوام یه کیسه برنج از من سنگینتره نکنه پس فرداهم میخوای من کسیه برنجارو خریدارو بیارم خونه؟نیشخند زدو گفت نه گلماینبار آروم لپم رو بوس کردمنم بوسش کردم ولی خیلی نزدیک به لبش بودیه حسی بهم میگفت لبش رو بوس کن تا بفهمه چقدر دوستش داریبلاخره لبش رو توی همون حالت بوس کردمیکم شوکه شد وقتی گذاشتتم روی کاناپه نشت جلوم و اینبار هردومون سفت همیدگه رو چسبیدیملباسام سکسی نبود چون اصلا بهش فکر نمیکردمتاپ و شلوار جیناون هم تی شرت تنش بودبازوهام رو محکم گرفته بودهردومون سرخ شده بودیم هیچکدوم دوست نداشتیم قطع بشه بوسمونتقریبا داشتیم لب میگرفتیم ولی با کلی خراب کارییا من با دندونم لبش رو گاز میگرفتم یا اون زیاد فشار میداد و من دردم میگرفتهمین باعث شد خندمون بگیرهبعد که خندمون قطع شد حالت مکرر بودن داشتیم که ادامه بدیم با نهتصمیم گرفتم که این کار رو تا آخر برسونیمدوباره کشیدمش سمت خودم گفتماونقدر تمرین کنیم یاد بگیریم باشه؟اونم گفت باشهلبامون رو بهم چسبوندیماصلا بلد نبودم چیکار کنماونم نسبتا بلد بود نمیدونستم چقدر باید تمرین کنیم ولی حس خوبی بودمزه ای نداشت ولی حس خوبی بودآروم سنگینیش رو روم انداخترون پاش بین رونای پام بودراستش ازونجا به بعد حس ترس داشتمازینکه شهوت باعث نشه خیلی پیش بریمخواستم جداش کنم و بلند بشم ولی قبل از اینکه تصمیمی بگیرم دستش رو روی سینم گذاشتحس آرامشی داشت که منصرف کردلبش از روی لبم روی گردنم پایین رفتدستاش بین سینه هام و روی شکمم حرکت میکردناونقدر داغ شده بودیم که نمیتونستیم از هم جدا بشیمچند دقیقه ای لباش رو روی گردنم حرکت داد و با دستش با سینه هام بازی کرد تا سرش و بالا اوردو به تاپم نگاهی کرد و پرسید؟در بیارمش؟منم هیچی نگفتم هم میترسیدم هم حس خوبی بودسکوتم باعث شد تا کارش رو بکنهلباسش رو در آورد و تاپ منو هم آروم از پایین به بالا هول میدادهر جایی از شکم که لخت میشد رو بوس میکردقلبم میزد و شکمم بالا پایین میشد تابحال این حس رو اینجوری نداشتمهرچند که بعضی وقتا به این که این کارو با پدرام بکنم توی ذهنم فکر میکردم ولی اینجوری فرق داشتکامل تاپم رو در آورد و دستش رو پشت کمرم بردزیپ سوتینم رو باز کرد و قبل از اینکه سوتینم رو برداره باز ازم لب گرفت و شکمم رو مالش داددهنش رو بین سینه هام آورد و با دندوناش سوتینم رو برداشتخیلی دقت کرد که گوشتم رو گاز نگیرهبیشتر ازینجا به بعد حس خجالت داشتم نمیدونستم قراره چی پیش بیاد ولی شهوت بهم شجاعت داده بودلباش رو دور سینه هام حرکت میدادبا دستاش فشارشون میداددور نوک سینه هام حس سرما ایجاد شده بودچند بار بین دندوناش گرفت و کشید به سمت بالابخاطر دردی که داشت با آخ بهش فهموندم که اینکارو نکنه ولی خوشش اومده بودمنم دردش رو تحمل میکردم اونقدر زیاد نبود که ناراحتش کنمآخ های آرومی میگفتم تا همش سکوت بینمون نباشهمیخواستم حواسم پرت بشهازبین سینه هام لیس میزد تا به نافم میرسید و با انگشت شصت و اشارش نوک سینه هام رو میگرفتخواست پایینتر بره که یه لحظه شهوت از سرم پریداضطراب داشتم ازینکار برای همین بازوهاش رو گرفتم و گفتم آماده نیستملباش رو بوسیدماونم لبام رو بوس کرد ولی خیلی مضطرب بودکاملا معلوم بود که فشار زیادی روشهبهم گفت شادی یه موضوعی هست باید..خیلی مکرر حرف میزدازش پرسیدم بگو عزیزم ولی راجح به اون کار نباشه من میترسمگفت نه خودشم نمیخواد تا قبل ازدواج این کارو کنیم ولی الان تحریکهاولین باری بود بهم میگفتیم تحریکیممن نمیدونستم چیکار باید بکنیم که این حس بره و اون کار رو هم نکرده باشیمبهش گفتم من دوستت دارم ولی چیکار کنیمروم دراز کشید ازم خواست چشمام رو ببندمباز میترسیدم که اتفاقی نیفته از شهوتم کم شده بود ولی بهش اعتماد داشتمخودش رو روم تکون میدادآلتش به شلوارش فشار آورده بود و منم یکمی میتونستم حس کنم چون تقریبا روی شکمم مالیده میشدصدای نفساش رو میشنیدم میدونستم لذت میبره منم برای اینکه لذتش کم نشه گردنش رو بوس میکردمحرکاتش روی شکمم سریعتر شده بودشلوارش اذیتم میکرد ولی اونم باید برای اینکه وضع بدتر نشه اینکار رو میکرد برای همین تحمل میکردمچند دقیقه ای این کار رو کرد و بی حرکت افتاد روممن ارضا نشده بودم ولی همونقدر لذت برام بس بودبعد از اون ماجرا راحت تر باهم بودیمسکس اصلی رو هم چند ماه بعد انجام دادیمولی الان شش ماهه که دیگه باهم نیستیممن بخاطر مشکلات ژنتیکی نمیتونم باهاش ازدواج کنماین رابطه کم خیلی رومون تاثیر داشت واقعا عاشق هم شدیم ناخواستهدلیل اینکه این هارو بهتون گفتم این نبود که تحریک بشینفقط واقعا هواستون باشه که هرچقدر هم عاشق باشینهمیشه مسائلی هست که دردسر ساز بشهرابطه سکس اصلا مثل بعضی حرفا که میشنوین نیستحتی اگه خیلی هم ازاد فکر کنین ناخواسته تاثیر میزاره روتونو شما براحتی نمیتونین هم آغوشی با کسی رو از یادتون ببرین چون اصلا آسون نیستشما شخصی ترین چیزتون یعنی بدنتون رو با کسی سهیم میشینمن عاشق پدرامم و نمیخوام ازدواج کنم ولی شاید اگه با اون رابطه نداشتم اون الان فکرش مشغول نبود و از جداییمونضرری نمیکرد و میتونست فراموشم کنهولی الان مطمئنم تا آخر عمر هردومون اون لحظه ها یادمون میمونهببخشید اگه وقتتون هدر رفت.نوشته شادی

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *