دردودل خسته دل

0 views
0%

ساعت هشت و نیم شب بود،بعد از دو سه ساعت رانندگی و مسافرکشی برای چند تومن پول،چند نخ سیگار گرفتم و رفتم تپه.رفتم یه جای خلوت و توی تاریکی روی سکو نشستم،شهر بزرگ رو نگاه میکردم و با خودم فکر میکردم که چند نفر،چند خانواده،چند دختر یا پسر هستن که وضعشون مث منه،نمیدونستم…تنها چیزی که میدونستم این بود که زیر این روشنایی و زرق و برق شهر هستن کسایی که مث منن و شاید با دیدگاهی کمی متفاوت،مشغول افکار همیشگی خودم بودم که انگار یکی صدام زد،برق از سرم پرید..داداش،داداش..با تو ام.جانم،ببخشید،بفرما درخدمتم؟ آتیش داری؟بفرما فندکو بهش دادم سیگارشو روشن کرد تو همین زمان چشمم افتاد به سیگار تو دستم ک همینطوری لای انگشتام نگهش داشته بودم که بخاطر حرارت انگشتام کاغذش حالت نرمی و نمناکی گرفته بود…- برادر دمت گرم+قربانت- اولین نخ سیگار که میکشی؟+ نه اولین باره فکر میکنم که چرا دارم سیگار میکشم.به قیافش میخورد معتاد باشه..واسه همین فک کنم متوجه کسشری ک گفتم نشد و با گفتن یه شب بخیر رفت.کام اول رو گرفتم و بازم مشغول فکر کردن شدم،به اینکه 21 سالمه و هرکی منو ببینی حداقل سنی که میگه دارم 28 29 هس….بماند،شاید حق با اونا باشه وقتی خودمو تو آینه میدیدم به حرفاشون پی میبردم،کمتر نشونه ای از یه جوون 21 ساله داشتم،بخاطر مشکلات جامعه نبود،اون جای خود داشت…بخاطر خودم بود،آدم شادی نبودم،گوشه گیر و ساکت که از هر فرصتی استفاده میکنم و غرق افکارم میشم،رفیق باز هم نبودم مدام قرار بذارم و رفیق بازی و عشق و حال و….،اگه همچین آدمی بودم نمیومدم اینجا با چرت و پرتام حوصلتو سر ببرم و کاری کنم که بخاطر این حرفا فحشم بدی…درکم میکنی یکم؟داشتم میگفتم،خودم بودم و خودم تو دنیای خودم که توی اتاقم زندگی میکردم،کسایی به اسم بابا،خواهر و خانم پدر هم توی خونه بودن که هم ازشون ناراحت بودم هم جونمو واسشون میدادم،آدم که از خانواده ش دست نمیکشه ولشون کنه…اما اگه اونا از خودت بروننت چی؟مادر نداشتم،ده سال پیش توی تصادف از دستش دادم..بعد از رفتنش هرچی بزرگتر شدم،یه خلاء تو زندگیم حس میکردم که بزرگتر میشد انقد بزرگتر که در کنار مشکلات دیگه گنگ میشد برام ک آیا همه مشکلم همینه یا انقد مشکلاتم زیاده که نمیدونم از چی مینالم… نمیدونم..الان 21 سالمه و حس میکنم به یکی نیاز دارم،نه بخاطر سکس و این چیزا…اتفاقا آدم داغی هم هستم اما ترجیح میدم با خودارضایی کارمو راه بندازم اما دست به دختری نزنم،خودم ناموس داشتم و هیچ‌وقت ب خودم اجازه نمیدادم بخاطر خودم از بقیه استفاده کنم..فقط به یکی نیاز داشتم که کنارم باشه نازش کنم بوسش کنم دست تو دست هم ب ا هم قدم بزنیم تو چشاش نگا کنم و توی معصومیت چشاش غرق بشم،باهاش حرف بزنم و با صدای دخترونه ش ارومم کنه…اگه با خودت میگی چرا نمیری با خانواده ت اختلاط کنی اینو بدون حتما یچیزی دیدم که اینا رو میگم..خلاصه،بعضی وقتا خیال پردازی میکنم که ازدواج کردم،با خودم فکر میکنم که مثل یه مرد پشت خانوم ایستاده و هواشو دارم،تا آخرین ذره ای که غیرت توی وجودمه نمیذارم اشکش از چشاش بیرون بیاد و پایان وجودمو به پاش میریزم…نه زیاده از حد مهربون که دلشو بزنم نه خشن و عصبانی که حس ناامنی و بی اعتمادی کنه و ازم دور بشه…میخوام یه شوهر معمولی(از نظر خودم) براش باشم…از کسی که پنهون نیس،دخترا و خانم ها توی ایران حق کمی دارن،من اینو دوس ندارم..چیزلیس نیستم اما همونقدی که برای خودم احترام قائلم برای خانم ها هم قائلم…اونا جنس مخالف نیستن،اونا مکمل ما هستن،شاید بهتر باشه درک درست تری داشته باشیم..بغض کردم و دارم مینویسم،دلم میخواد زودتر خانم بگیرم بچه دار بشم،دوس دارم بچه اولم دختر باشه که هرموقع از سر کار برمیگردم خستگیمو از تنم بیرون کنه و واسه باباش شیطونی کنه،یه زندگی اروم زیر یه سقف میخوام،سقفی ک مهم نیس طول و عرضش چقد باشه،زیرش وسایل گرون قیمت باشن یا ارزون،یه خونه کوچیک میخوام،واسه محبت و عشق زیادمون و نگه داشتنش نزدیک همدیگه…آدم قانعیم،بخاطر همین قانع بودنم همیشه با کمترین چیزا ساختم و دم نزدم سعی کردم از همین کمترین ها پر منفعت ترین ها رو بسازم برا خودم اما بعضی وقتا نمیشه،قیاس میشی،زده میشی،خسته میشی و از یه جایی به بعد بیخیال…دلم میخوادبمیرم راحت شم…اما وقتی به پدرم فکر میکنم،به موی سفیدش،به عمری که که حروم شد واسش تا منه بدبختی بزرگ کنه…از خودم میپرسم نامرد جواب همه زحماتش اینه؟ اما از شما با بغض میپرسم…چرا زندگیم اینطوریه؟ … سپاس از وقتی که صرف خوندن حرفام کردین…-خسته دلنوشته خسته دل

Date: January 22, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *