دریا،اولین عشق مرا بردی…(1)

0 views
0%

چشم هامو بیشتر از هزار بار باز و بسته می کنم هنوز نمی تونم باور کنم توی این دنیای کثیف تنهام گذاشتی و رفتی… هربار که چشم هامو می بندم دعا می کنم همش مثل یه کابوس وحشتناک باشه.. کاش بودی و از این خواب بیدارم می کردی..گل های یاس رو آروم می ذارم روی مزارت.. دلم نمی خواد آرامشت رو بهم بزنم.. نمی خوام اشک هامو ببینی اما دیگه تحمل ندارم.. سرمو می ذارم روی سنگ قبرت… نمی تونم باور کنم اونی که زیر این سنگ لحد آروم گرفته تویی.. می بینی ؟؟ اشک هام هم دیگه مثل تو شدن.. گریه زاری که می کنم نمیان… چشم هامو می بندم و خاطراتی رو مرور می کنم که نشکفته پرپر شد…همه چیز از محرم پارسال شروع شد.. عصر دلگیر یکی از روزهای زمستون داشتم توی ولیعصر قدم می زدم ..رو به روی ویترین یه مانتو فروشی بودم که کسی آروم صدام زد..- مریم واقعا خودتی؟؟؟؟؟برگشتم سمت صدا.. دختری معمولی با موهای مشکی و بینی قرمز شده از شدت سرما زل زده بود بهم…چهره ش آشنا بود ولی نمی تونستم بخاطر بیارم کی و کجا دیدمش.. چشم هامو تنگ کردم.. خدای من یگانه بود.. دوست دوران بچگیم.. چقدر بزرگ شده بود.. خانم شده بود… پریدم بغلش.. آروم گفتم کجا بودی دختر؟؟ باورم نمیشه تو..اینجا.. امروز.. خیلی خوشحالم می بینمت…….. انتظار هرچیزی رو الان داشتم الا دیدن تو اونم بعد این همه سال..+ داشتم می رفتم خونه مادربزرگم از اونجا امشب بریم شهرک.. حسینیه محل هرسال ماه محرم مراسم عزاداری داره..پریدم تو حرفش و گفتمهنوز بعد این همه سال ؟؟؟؟ چقدر دلم واسه اونجا تنگ شده…امشب میری؟؟+ آره چون پدرم هرسال میره من هم همراهش میرم… من که تنهام اگر امشب بیای با هم میریم قول میدم با پدرم دیروقت برسونیمت خونه… مشکل برگشت نداری با ما برمیگردی..من اصلا آدم مذهبی نبودم اما محرم هارو واقعا دوست داشتم… یه حال و هوای خاصی داشت.. قبول کردم که باهاش برم.سال 81 از طرف اداره ای که پدرم توش کار می کرد خونه سازمانی بهمون تعلق گرفت و3 سال اونجا زندگی کردیم.. سال 84 از اونجا رفتیم و امشب بعد 6 سال یگانه همبازی بچگی هام رو دیدم.. بهش قول دادم اجازه بگیرم و شب با هم بریم حسینیه ی شهرک…ساعت 9 شب قرارمون بود.. از دور براش دست تکون دادم..دوید سمتم، وقتی رسید نفس نفس می زد.. خیلی حس عجیبی داشتم بعد این همه سال پامو می ذاشتم جایی که قشنگ ترین دوران بچگیمو توش سپری کرده بودم.. توی یه دستش 2تا کیسه گوشت و توی دست دیگه ش زیارت عاشورا بود..+اینارو میذارم توو برمی گردم تو هم این گوشت هارو ببر آشپزخونه کیسه هارو از دستش گرفتم و گذاشتم زمین تا کفش هامو دربیارم..یگانه کفش هاشو در آوارد و جلوتر از من وارد شد .از نمازخونه گذشتم و رسیدم ته سالن که در آشپزخونه بود.. در رو باز کردم و پیچیدم سمت چپ..یهو یه دردی تو پایان تنم پیچید..کیسه ها از دستم افتاد و پخش زمین شد.. محکم خورده بودم به پسری که پیراهن مشکی تنش بود.. اون هم همون موقع با سرعت سمت در ورودی میومده که محکم با هم برخورد کردیم.. هنوز نگاهش نکرده بودم….با صدای آروم و مردونه ای گفت- من واقعا معذرت می خوام… با عصبانیت گفتم جلوی چشم هاتون رو نمی تونید نگاه کنید؟؟؟؟؟؟؟ منو به این گندگی ندیدین؟؟؟؟؟؟؟؟خنده ش گرفت.. از پوزخندش حرصم گرفت، سرمو آواردم بالا و با غضب نگاهش کردم.. خنده ش ماسید.. با ناباوری زل زد بهم….تک تک اجزای چهره م رو از نظر گذروند.. یه کم ترسیدم ، فکر کردم خیلی زیاده روی کردم و بد جوابشو دادم… فکر کردم الانه که حالمو بگیره…- تو .. مریم نیستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ازاینکه اسممو می دونست جا خوردم.. به خودم مسلط شدم و خم شدم تا بسته های گوشت رو بذارم توی کیسه ها…- جواب نمیدی؟؟؟؟؟ بله..شما فرض کن هستم، ولی بجا نمیارم- واقعا یادت نمیاد؟؟ منم ،مجید.. اول فکر کردم اشتباه می کنم اما با اینکه خیلی بزرگ شدی هنوز ته چهره ت همونه……. چقدر خانوم شدی بخدا نشناختمت.من واقعا معذرت می خوام… * خواهش می کنم اشکالی نداره..شما باید منو ببخشید خیلی بد صحبت کردم.. خوشحال شدم از دیدنتون به خانواده سلام برسونید. خدافظ.کیسه هارو دادم دستش و رفتم سمت در ورودی… پایان حرکاتم رو زیر نظر داشت.. قلبم به شدت تند می زد، واقعا چطور نشناختمش؟؟ صدبار وقتی از جلوی خونشون رد شده بودم بهش سلام کرده بودم… خانواده ش رو می شناختم… اما خب 6سال گذشته حق داشتم به یاد نیارم…… تا شب همش این حرفهارو با خودم تکرار کردم حواسم کاملا پرت بود.. یگانه زانو زد جلوم..+ بیا اینم نذریت.. بریم؟ پدرم منتظره دیر شده.- آره بریم…با یگانه قدم زنان سمت ماشین پدرش می رفتیم که باز نگاهم توو چشم های مجید گره خورد… داشت دم در با دوستاش صحبت می کرد.. نگاهش عمیق بود.. زل زد بهم… سعی کردم نگاهش نکنم و زودتر از اونجا دور شم..اون شب بدون هیچ اتفاق خاصی تموم شد… تصمیم گرفتم از فردا شب دیگه اونجا نرم.. خودم هم دلیلشو نمی دونستم اما یه احساسی ته دلم بهم هشدار می داد که باید دوری کنم… نمی دونم از کی.نمی دونم از چی.. فقط می خواستم دوری کنم و دیگه هرگز مجید رو نبینم… فردا یگانه هرچقدر زنگ زد تا برای با هم رفتن باز قرار بذاریم جوابشو ندادم و سرماخوردگی رو بهونه کردم… روزها می گذشت و من هر روز به مجید فکر می کردم ..نمی دونم چرا هر ثانیه توی ذهنم بود.. بعد از یه ماه دیگه داشت کم کم اون شب و اتفاقاتش فراموشم می شد ، که یه روز فیسبوکم رو باز کردم و اون بالا با یه مسیج برخورد کردمسلام.. فکر نمی کردم اینجا پیدات کنم… از اون شب دیگه ندیدمت شاید من ناراحتت کردم که نیومدی خواستم هم دوباره معذرت خواسته باشم و هم اینکه من و یکی از بچه های شهرک یه پیج توی سایت سکسی آویزون ساختیم و پایان همسایه های قدیم چه اونایی که از اینجا رفتن و چه اونایی که هنوز اینجان عضو گروه کردیم.. اگر مایل بودی به گروه ما بیا.مجیددر خواستشو قبول کردم، تقریبا سه ماه از عضو شدن من و خواهرم توی گروهشون می گذشت… با بچه ها خیلی صمیمی شده بودیم.. با مجید هم همینطور ..هر روز باهام توی چت حرف می زد.. همه چیز زندگیش رو واسم گفت.. از اینکه دوسال با یه دختری به اسم سارا رابطه داره و قراره با هم ازدواج کنن.. از خاطراتش با سارا… از مسافرت هاشون… از شبی که دیدمش حس می کردم دوستش دارم اما با چیزایی که بهم گفته بود پامو عقب کشیدم..متنفر بودم از اینکه زندگی کسی رو خراب کنم.. سعی کردم واسش مثل خواهر نداشته ش باشم… سعی کردم احساسم رو توی نطفه بکشم.. می دونستم اگر جلوشو نگیرم یه روز کار دستم میده.. اما غافل از اینکه بعضی چیزا بدون اینکه بخوای اتفاق میفته….کم کم فروردین شد و چند روز مونده بود به تولد من.. بهراد برادر مجید پیشنهاد کرد به بهونه تولد من جمعه همون هفته همه جمع شیم یه جا.. چون تولد من بود، انتخابو گذاشتن به عهده من..منم پارک چیتگر رو پیشنهاد کردم…عصر ساعت 7 تقریبا کسی نبود که هنوز نیومده باشه… کیک رو بریدیم و با مسخره بازی خوردیم.. بخاطر جمعیت زیادمون از قبلش از همه قول گرفتم هیچ کس کادویی نیاره و قصد فقط خوش گذروندنه……….از همون اول هم همه قول دادیم توو بیرون رفتن هامون دوست دختر یا دوست پسرهامون رو نیاریم و فقط خودمون باشیم…اون شب نگاه های مجید روم سنگینی می کرد.. همه جا باهام بود.. خیلی سخته آدم با بلاتکلیفی زندگی کنه.. حرکات و رفتارش واسم بی معنی بود..نمی دونستم چرا اینکارو باهام می کنه..اون سارا رو داشت…چرا معنی نگاه هاشو نمی فهمیدم… گیج بودم… طرز نگاهش منو امیدوار می کرد..بهم جسارت می داد.. جرات می داد، جرات دوست داشتنش رو……. اون شب با تموم خنده ها و غم های دلم تموم شد .. توو قرار اول انقدر با هم صمیمی شده بودیم که بچه ها تقریبا هر هفته یه جا قرار می ذاشتن.. فرحزاد، پارک ملت، لویزان، …هیچ کس نمی فهمید من با این قرار گذاشتن و دیدارها هر روز عاشق تر میشم.. هر روز دیوونه ی کسی که مال من نیست……. خیلی ها هم به مرور زمان از جمع مون رفتن و جمعیتمون کم تر از قبل شد … عصر یکی از روزهای اردیبهشت داشتم درس می خوندم که مجید بهم زنگ زد.. سلام عزیزم.. خوبی؟- مرسی تو خوبی؟ بهراد خوبه؟ سارا چطوره؟ مرسی خوبم بهراد هم خوبه.. زنگ زدم بگم پنجشنبه با اتوبوس می خوایم بریم کاشان.. به آبجیت هم بگو هیچ جا قول ندین می بینمت باشه؟- اما من.. امتحانامه.. نمی تونم بیام تو نیای نمیام… فهمیدی؟؟؟؟ مریم سال آخری می دونم امسال کنکور داری می دونم، اما من فقط بخاطر تو میام.. رومو زمین ننداز من با تنها کسی که آرامش دارم و راحتم تویی جز تو توی اون جمع با هیچ کس بهم خوش نمی گذره.. قبول کن دیگهچرا این حرف هارو می زد… چرا با احساسم بازی می کرد… خدایا دوستش داشتم ، نمی تونستم حرفشو گوش ندم… کنار اون بودن بالاترین آرامش واسه من بود… آرزوم بود کنارش باشم..تا ابدصبح پنجشنبه ساعت 7 ته اتوبوس کنارش نشسته بودم… کاش هیچوقت به کاشان نرسیم.. کاش گرمای بدنش رو همینجوری کنارم حس کنم.. کاش تموم نشه……..چشم هامو بسته بودم و مدام این حرفهارو ته دلم تکرار می کردم که دست های سردمو گرفت توو دست هاش… نبینم خواهرم ناراحت باشه…تورو خدا غصه امتحانتو نخور… بخدا بیست میشی.بیست هم نشی میشی نوزده- (چقدر شنیدن کلمه ی خواهر توی اون لحظه به دلت چنگ می ندازه..)نه استرس اونو ندارم.. پس استرس چیو داری؟؟( می خواستم بگم ترس از دست دادن تورو… ترس از شب شدن و برگشتن سمت خونه… ترس تموم شدن این ساعت ها… ترس از ندیدنت……ترس جدا شدن ازت…)- هیچی سرم گیج میره یه کم.. بخوابم خوب میشم.. اگه داشت حالت بهم می خورد بهم بگو.. جیب های من هستا… بذار ببینم چندتا جیب دارم؟؟ جیب های شلوارم 4 تا.. جیب پیرهنم یه دونه .. جا میشه فکر کنممی خواست منو از اون حال و هوا دربیاره.. اما من سرمو تکیه دادم به پنجره و قطره ی اشک گوشه ی چشم مو پاک کردم……. تا کاشان هیچ حرفی نزدم… وقتی رسیدیم پایان ساعت هایی که اونجا بودیم و می گشتیم و عکس می انداختیم، من ساکت بودم… اما مجید می خندید و سر به سر همه می ذاشت… تا عصر واقعا هیچی نفهمیدم…هیچیه هیچی انگار توی اون لحظه زندگی نمی کردم.. عصر ساعت 6 راه افتادیم سمت تهران… مجید باز نشست کنار من.. از چشمهاش می فهمیدم می خواد چیزی بگه.. آخر سر طاقت نیاوارد… مریم چی شده؟؟امروز فقط توو خودت بودی..یه کلمه حرف هم نزدی.. به من بگو…- هیچی.. کاش امروز نمی یومدم… چراااااا؟؟؟ خوش نگذشت بهت؟؟ استرس خونه رو داری؟؟ ما که شب نشده خونه ایم بهت قول میدمدست کشیدم توو موهاشو گفتم می دونم جوجو… باور کن چیزی نیست.. پس دیگه ناراحت نباش..هیچوقت دلم نمی خواست بفهمه من عاشقشم… چون جوابشو می دونستم.. می دونستم اگر بفهمه علاقه ای هست حتی همین کنارش نشستن و باهاش حرف زدن رو واسه همیشه از دست میدم…. چشم هامو به بیرون دوخته بودم و جاده رو نگاه می کردم که سنگینی چیزی رو روی پاهام حس کردم… گیتارش بود.. جا تنگ بود واسه همین مجبور شد نصف گیتارشو بذاره رو پاهای من .. آروم ته دلم گفتم الان نه.. الان بغض توی گلوم می شکنه تورو خدا الان نخون… خواهش می کنم نخون…می میرم براتنمی دونستی می میرم بی تو و بدون چشاترفتی از برم…..(داشتمو خودمو می کشتم که اشک هام نریزه پایین… لعنتی آخه چرا.. چرا الان باید این آهنگ رو بخونی؟؟ چرا امروز همه چیز دست به دست هم دادن تا منو جلوش رسوا کنن؟؟ بغضمو قورت دادم اما لعنتی جا خوش کرده بود… )نمی خوام بیای..نمیخوام میون تاریکی من، تو حروم بشینمی خوام ازت..نمی خوام مثل یه شمع بسوزی برام تا تموم بشیبرو تا بزرگی که می خوام فقط آرزوم بشی..آرزوم بشی…همه واسش دست زدن.. اما دست و پاهای من می لرزید… نمی دونستم چه مرگم شده … برگشت سمت من… اما طولی نکشید حالت چشم هاش جاشو به بهت و تعجب داد…. مرررریــــــــــم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرااااااا گریه زاری می کنی دیوونههه؟؟؟؟؟سریع لبخندزدمو گفتم هیچی… خیلی قشنگ می خونی ببخشید دست خودم نبود…به گفتن اشکالی نداره اکتفا کرد و دیگه چیزی نگفت… بی توجه به بقیه بچه ها که ازش می خواستن آهنگ های بیشتری رو بخونه، گیتارش رو جمع کرد و تنگ بودن جا رو توی اتبوس بهونه کرد..تقریبا نزدیک های 1015 شب تهران بودیم.. من و خواهرم قرار بود آزادی پیاده شیم .. اتوبوس نگه داشت ، با همه خدافظی کردم تا رسیدم به مجید.. دستشو آوارد جلو ..* مواظب خودت باش…خدافظ- خدافظ..وقتی دستشو رها کردم حس کردم یه چیزی درون وجودم شکسته… خورد شده… یه چیزی شبیه غرور… شایدم دلم بود که شکسته بود… وقتی از پله های اتوبوس پایین اومدم سرمو برگردوندم و نگاهش کردم.. داشت از پشت شیشه نگاهم می کرد… زل زدم توو چشم هاش تا واسه آخرین بار نگاهش کنم.. دیگه ترسی نداشتم ،برعکس پایان وقت هایی که کنارم بود و عادی نگاهش می کردم و نگران بودم نکنه چشم هام منو لو بده، پایان عشقمو ریختم توی عمق چشم هام… نگاهش کردم… رومانتیک نگاهش کردم………اتوبوس حرکت کرد و از کنارم گذشت…مطمئنم توو تاریکی شب نم چشم هامو ندید… نگاه رومانتیک م رو ندید… همون شب تصمیم گرفتم واسه ی همیشه از زندگیش بیرون برم…ادامه دارد…نوشته مریم

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *