در آغوش دریا (1)

0 views
0%

بعد از مدتها حسرت کشیدن برای یک هم آغوشی گرم و صمیمی، دریا تونسته بود بهم فرصت بده تا این حس ناب رو تجربه کنم. دوستیمون که با یک اتفاق عجیب ‏شروع شده بود داشت به تولد یک سالگیش نزدیک می شد…مثل هر سال،اوایل تابستون عازم بابلسر شدیم تا هم از این شهر آلوده دور شیم و هم با اقوام دیداری تازه کنیم. نمیدونم چرا حال و حوصله سفررونداشتم؛ ازاول که راه افتادیم حس بدی داشتم و حس میکردم قراره اتفاق بدی بیفته. هر جوری هم که با ذهنم کلنجار می رفتم، نمی تونستم روی استرسم غلبه کنمتوی ویلای پسر خاله پدر اقامت کردیم،یک ویلای بزرگ و مجهز که حس آرامش دلنشینی رو منتقل می کرد. وقتی دور هم توی پذیرایی جمع شدیم،تک بودن من میون بقیه که همه زوج بودند اذیتم میکرد. کم حرف بودن همیشگی و فرار از جر و بحث های متداول، باعث شد بیشتر شنونده باشم…وقتی هم که رفتیم کنار دریا، به تعداد زوج ها اضافه شد. افراد زیادی دو به دو در حال شنا یا آب بازی توی دریا بودن، یا رومانتیک روی شنها لم داده بودند. از جمع ما، من و برادرم و شوهرخواهرم تصمیم گرفتیم تنی به آب بزنیم، بقیه هم توی ساحل بساط کردند.بعد از کمی شنا، با نزدیک شدن به غروب، موجها بزرگ تر شده بودند؛ ما هم خودمون رو روی موجها ول میکردیم و موج ما رو تا نزدیکی های ساحل می آورد. با دیدن لذت بردن ما، خانم برادرم و خواهرم هم خوششون اومد و به شوهرهاشون ملحق شدند. باز هم من تک افتادم. برای اینکه مسافتی که موج ما رو با خودش حمل میکنه بیشتر بشه، هر دفعه در نقطه دورتری سوار موجها می شدیم.یک بار که من تنهایی سوار موج بودم، پام به چیزی گیر کرد و قدرت حرکت ازم گرفته شد. دریا حالت طوفانیش بیشتر شده بود و شدت موجها توان فریاد زدن رو ازم سلب می کرد. موجها پیاپی می یومدن و سرم زیر انبوهی از آب پنهان می شد. از شدت ترس، مغزم از کار افتاده بود و تنها چیزی که می دیدم مرگ بود.در کمال ناامیدی، دست و پا می زدم و از خدا کمک می خواستم که حس کردم یک نفرداره دستم رو می کشه. وقتی توی قسمت کم عمق، چشمام رو باز کردم، باورم نمی شد که فرشته نجاتم یه دختربوده.توان حرف زدن یا حتی تشکر کردن نداشتم. فقط زل زده بودم به اون پری دریایی که زندگیم رو بهم برگردونده بود.چند دقیقه در سکوت گذشت تا اینکه فرشته نجاتم گفتشانس آوردی که من در حال فرار از موجها دیدمت، وگرنه الان خدا می دونه چه بلایی سرت اومده بود. شما که شنات خوب نیست نباید ریسک می کردی و توی این حالت دریا انقدر از ساحل دور میشدی.در حالی که از بی دست و پایی خودم شرمنده بودم، به آرومی ازش تشکر کردم و به سمت اعضای خانوادم راه افتادم…از گروه ما کسی متوجه نشده بود که چه بلایی سرم اومده بود، منم سکوت کردم و با چشمام دنبال فرشته نجاتم لا به لای جمعیت می گشتم.دوباره به سمت آب حرکت کردم، ولی ترسیدم و بی خیال شدم. یک لحظه چشمام با چشمای دخترک تلاقی کرد و بهش لبخند زدم. نمی دونستم با خانوادست یا با دوستاش. با چند تا دختر دیگه داشتن شن بازی می کردن. قیافه اش برام مهربون و جذاب بود. بهسمت اونها حرکت کردم تا ببینم می شه یه جوراییسر حرف رو باز کرد یا نه.یک متریش وایساده بودم که خودش بی مقدمه پرسید راستی آقای خوش شانس، اسمت چیه؟دخترهای دیگه هم پوزخندی زدند.خودم رو معرفی کردم. یک کم نزدیکتر شدم بهش، اون هم خودش رو دریا و سایرین رو هم دخترخاله هاش معرفی کرد.در حد چهار پنج جمله دیگه بینمون رد و بدل شده بود که فهمیدم ساکن بابلسره توی شهر ما دانشگاه می ره. کلی ذوق کردم و گفتم این شماره من؛ هر وقت چیزی احتیاج داشتین بفرمایید بلکه بتونم محبتتون رو جبران کنم.بعد از چند روز، دریا بهم زنگ زد. دو سال ازم بزرگتر بود، ولی با این وجود رابطه امون روز به روز بهتر می شد و بعد از دو ماه به همدیگه ابراز عشق کردیم.روزها به سرعت در حال گذر بود. و دوستی رومانتیک من و دریا روز به روز عمیق تر میشد. روزهای که با هم روی نیمکت پارک مینشستیم و سرشو روی شونه ام میذاشت و با لبخند خودش منو محو تماشای خودش میکرد رو هیچ وقت از ذهنم بیرون نمیکنم شبها به امید دریا خوابم میبرد و صبح ها به امید دریا از خواب بیدار میشدم دوست داشتم همیشه کنارم باشه و منو توی آغوش خودش بگیره..یک روز قشنگ پاییزی، توی کافی شاپ نشسته بودیم و شکلات داغ می خوردیم که دریا شروع کرد سامان واقعا دوست دارم. دوست دارم همیشه کنارت باشم، ولی خودت میدونی که ما نمیتونیم همیشه با هم باشیم و بالاخره یک روزی باید از هم جدا بشیم.این حرف رو چندین بار دیگه هم گفته بود. با وجود اینکه می دونست چه قدر از شنیدن این حرفها اذیت می شم، ولی هر بار تکرارشون می کرد.گفتم ببین دریا، میدونم خیلی از من سر تری و من لایق تو نیستم، ولی اگه دوستم داری و عشقی بینمون هست، تو رو به عشقمون قسم دیگه این حرفا رو نزن. دوست ندارم هیچ وقت این حرفا رو از کسی که با دنیا عوضش نمیکنم بشنوم.حتی تصورش هم برام سخت بود که یک روز بدون دریا زندگی کنم. خودش هم می دونست که اون خانم رویاهای منه، ولی ترس از اینکه خانوادم به خاطر اختلاف سنیمون نذارن ما با هم ازدواج کنیم مجبورش می کرد که هر بار به تموم کردن دوستیمون فکر کنه.یه جورایی حق هم داشت؛ خانم برادرم هفت سال از برادرم کوچیکتر بود و شکی نبود که خانواده برای من هم دختری با این اختلاف سنی انتخاب خواهند کرد.به قول یکی از دوستام، توی ازدواج سنتی اول ازدواج می کنی بعد عاشق می شی. خانواده من هم از این قاعده مستثنا نبودند. اما من تصمیمم رو گرفته بودم و به هر قیمتی می خواستم دریا همسر و همراهم باشه.دریا که از حرفم خوشش نیومده بود گفت هیچ وقت فکر نکن من از تو سر ترم. من همیشه عاشقت میمونم حتی اگه از هم جدا بشیم، این رو بهت قول میدم.مثل همیشه این بحث بی نتیجه موند و با اوقات تلخی از کافی شاپ اومدیم بیرون. راه افتادیم به سمت خونه ای که دریا با چند تا از همکلاسیهاش اجاره کرده بود.تشکر ویژه میکنم از دوست خوبم هیوا و همچنین خانم اثیری که کمک زیادی بهم کردننوشته سامی شهوتی‎

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *