…قسمت قبلوقتی رسیدم خونه، اولین کاری که کردم یه آهنگ از شاهین نجفی گذاشتم و رفتم تو فکر آینده. ترانه های شاهین حس خوبی بهم می داد و من با آرشیوی که ازش جمع کرده بودم کلی حال می کردم.ساعتی از رسیدنم نگذشته بود که صدای جیغ و گریه زاری مامانم، من رو از اتاق کشید بیرون. گوشی تلفن توی دست مادرم خشک شده بود و بی امان اشک می ریخت…هر چی از مادرم می پرسیدم که چی شده، فقط گریه زاری و ناله می شنیدم. بالاخره گوشی رو از دستش گرفتم و از گریه زاری داییم پشت تلفن، مطمئن شدم که اتفاق بدی افتاده.وقتی از داییم شنیدم ساسان، پسر خاله ام، که فقط دو روز از من کوچیکتر بود و مثل دو تا برادر کنار هم بزرگ شده بودیم تصادف کرده، دنیا جلوی چشمهام تیره و تار شد.از درون داغون شدم؛ ساسان… بهترین دوست و رفیق خوشی و ناخوشی هام…نمی تونستم جلوی مادرم که خودش داشت از حال می رفت گریه زاری کنم. از خونه زدم بیرون… هدف مشخصی نداشتم؛ سیگار می کشیدم و با هر یک کام، ده تا خاطره تلخ و شیرین از ساسان رو مرور می کردم…از حال خودم خراب تر و از روحیه مادرم داغون تر، رو به رو شدن با خالم بود…خونه خالم پر شده بود از آدم های پیر و جوونی که سالی یک بار هم نمی دیدمشون، ولی تا خبر مرگ شنیده بودن یهو مهربون شده بودن.صدای گریه زاری ها، جیغ ها و ضجه ها تیکه های قلبم رو از درون می خراشید و یک زخم عمیق در اعماق قلبم ایجاد می کرد.تا سه روز بعد از مرگ ساسان، نتونستم درست و حسابی با دریا حرف بزنم. فقط توی یک اس ام اس، جریان رو مختصر براش توضیح داده بودم و اون هم بهم فرصت داده بود که با موضوع کنار بیام.بالاخره، روز بعد از مراسم سوم ساسان، با دریا قرار گذاشتیم تا همدیگه رو توی یک کافی شاپ ببینیم.از طرفی برای دیدن دوباره عشقم لحظه شماری می کردم، از طرف دیگه غم از دست دادن ساسان راه گلوم رو می گرفت و جز روز و شبهایی که با هم سپری کرده بودیم هیچ چیز دیگه به ذهنم نمی رسید.یک ساعت قبل از قرار، تصمیم گرفتم دوش بگیرم شاید کمی از غبار اندوه چهره ام کم بشه.به محض برخورد آب با بدنم، خاطرت گذشته دوباره به ذهنم هجوم آوردن. انگار یه صدای ناشناخته از درونم اسمم رو صدا می زد. قدرت اون صدا هر لحظه بیشتر می شد، انقدر که دیگه از تحملم خارج شد و مثل دیوونه ها فقط تونستم دستام رو بذارم روی گوشهام تا شاید از حجم صدا کم بشه.با یه سرگیجه عجیب، فقط تونستم سریع از زیر دوش بیرون بیام، لباس بپوشم و با ادکلن آدیداسی که دریا بهم هدیه داده بود خودم رو خوش بو کنم.دیدن لبخند ملیح دریا و لمس دستهای مهربونش از هر دوایی برای دردهام بهتر بود. ازم خواست تا کل وقایع چند روز اخیر رو مو به مو براش تعریف کنم.بعد از اینکه ناهار خوردیم، مادرم خبر داد که رفته خونه خالم و تا شب پیشش می مونه.دریا بدون چون و چرا دعوتم رو قبول کرد و با هم به خونه ما رفتیم.توی خونه، دریا با حوصله همه جا رو بررسی کرد و کلی از چیدمان خونه مون خوشش اومد.وقتی کنارم نشست و اولین بوسه رو ازش گرفتم، کلی از غمهام یادم رفت. طعم شیرین لبهاش داشت از خود بی خودم می کرد که خودم رو جمع و جور کردم. نمی خواستم حس کنه که می خوام ازش سوء استفاده کنم.سرم رو گذاشتم روی پاهاش و با هم مشغول تماشای فیلم شدیم. دریا انقدر با موهام بازی کرد که خوابم برد…شب به پیشنهاد دریا رفتیم شهر بازی، بعدش هم با هم شام خوردیم.روزی که کنار دریا سپری کردم برام مثل باد گذشت. با حس آرامش ازش جدا شدم و راهی خونه مون شدم. حین رانندگی، همون صداهای صبح اومدن سراغم؛ جوری رو اعصابم خش می کشیدن که تمرکزم رو از دست می دادم. حتی موسیقی شاهین که با صدای بلند توی ماشینم پخش می شد هم از شدت اون صداها و دلهره ها کم نمی کرد.موقع خواب، تلفن دریا و شب به خیر پر از عشقش، دوباره یه ذره بهم جون داد.داشتم شیرینی حرفهای دریا رو هضم می کردم که دوباره صدای تلفنم بلند شد. مسعود مگه نگفتم دیگه از من سراغی نگیر… ببین گوش کن سامان، پول میخواد میفهمی … ؟ تو ببین مسعود… قرار ما یه گوش مالی ساده بود… تصادف و مرگ و … داغونم کردی… تو رو خدا درکم کن… دست از سرم بردار… حق داری پسر؛ ولی این مرده هم از روی عمد این کار رو نکرده… خودش هم خیلی ترسیده. مسعود، صدای سامان هر لحظه توی گوشمه. دارم از عذاب دیوونه می شم. باشه. سعی کن فعلاً آروم باشی. بعداً دوباره بهت زنگ می زنم.گوشی رو گذاشتم و برای بدبختی هام انقدر گریه زاری کردم تا بی حال شدم…سعی کردم بخوابم،افکارم اجازه خواب بهم نمیداد من باعث و بانی مرگ ساسان بودم ولی من که نمیخواستم اینطوری بشه ، باز هم همون صدا ها باز هم اون فریادها ، خدایا نجاتم بده ، صدا صدای ساسان بود، صدایی که اسم منو صدا میزد …ـ سامان چرا ؟؟ـ از خواب پریدم برای چند لحظه هیچ حرکتی نکردم .از روی تخت بلند شدم و چراغ اتاق رو روشن کردم ساعت چهار صبح بود ، به سمت اشپزخونه رفتم و از توی یخچال بطری آب رو بیرون آوردم سر بطری رو باز کردم به محض اینکه قصد داشتم آب بخورم سنگینی سایه ای رو روی خودم حس کردم سریع به طرف پشتم بر گشتم ولی اثری از کسی نبود …از نوشیدن آب صرف نظر کردم ، به اتاقم بر گشتم و غرق در افکار خودم شدم ،صدای دریا رو میشنوم ، سامان یک شمارس چند روزه داره بهم زنگ میزنه و پیام میده هی میگه بیا با هم باشیم و از این چرت و پرت ها ، تهدیدم کرده که اگه باهاش دوست نشم اسید روی صورتم میپاشه.ـ شمارشو بدهباشه واست اس ام اسش میکنمبا صدای گوشیم از افکارم خارج شدم . نگاهی به صفحه گوشیم انداختم ، خدایا مگه امکان داره؟ ، چشمام گرد شد .اسم ساسان رو روی گوشیم دیدم.گوشی رو جواب دادم _ الو ..الوصدایی از اون طرف خط به گوشم نمیرسید، نا خداگاه ترس پایان وجودمو گرفته بود، صدای زنگ گوشیم دوباره منو به خودم آورد…الو …این بار صدای خراشیده ای از پشت تلفن به گوش میرسه.سلام آقا سامانسلام شما؟رفیق فابریکتو نمیشناسی؟به محض شنیدن این حرف از هوش رفتم.وقتی چشمام رو باز کردم، مادرم رو بالای سرم دیدم که با چشمهای مهربونش زل زده به من ، از اشک های جمع شده توی چشماش میشه نگرانیشو حس کرد.مدام ازم سوال هایی میپرسید که رمقی برای جواب دادنشون نداشتم.به خواب فرو رفتم ، با صدای صحبت های مادرم از خواب بیدار شدم ، گوشهام رو تیز کردم تا متوجه بشم مادرم با چه کسی صحبت میکنه ، با کمی دقت فهمیدم که شخص دوم خالمه، درباره رابطه من و ساسان صحبت میکردند، همه میدونستند که من و ساسان مثل برادر هستیم ، ولی نمیدونستند برادر عزیز تر از جونم به من خیانت کرده.آخه چرا ساسان چرا؟من که اعتماد کامل بهت داشتم چرا این کارو کردی.به محض اینکه خواست جوابی بهم بده از خواب پریدم . عذاب وجدان داشتم . یک جورایی خودم رو مقصر اصلی مرگ ساسان میدونستم ولی از طرف دیگه حس تنفر بهش داشتم به خاطری کاری که میخواست باهام بکنه.غرق در افکار بودم که گوشیم زنگ خورد، دریا بود ، گوشی رو جواب دادم بعد از احوال پرسی های همیشگی قرار شد بعد از ظهر همدیگه رو ببینیم ، ترجیح دادم با تیپی رسمی سر قرار برم ، پیراهن لیمویی رنگی که خود دریا واسم خریده بود رو تن کردم ، کت و شلوار مشکی براق و یک کروات شیک .توی آیینه نگاهی به خودم انداختم ، بعد از مدت ها رنگ و روم باز شده بود . خیلی وقت بود به خودم نرسیده بودم دیگه اون بچه که کسی جرات نداشت بهش بگه بالای چشمت ابرو نبودم .لبه تخت نشستم و سعی کردم کمی به آینده فکر کنم ولی …صدای اس ام اس گوشیمه . دریا شماره مزاحمش رو واسم اس ام اس کرده ، وقتی پیام رو باز میکنم شوکه میشم . این که شماره ساسانه ، یعنی چی؟ ساسان چرا به دریا زنگ میزنه و بهش پیشنهاد دوستی میده،اون که از هر کسی بهتر میدونه من عاشق دریا هستم و قراره با هم ازدواج کنیم، دنیا توی سرم میچرخه …با صدای مادرم به خودم میامبه به آقا پسرم چه خوشتیپ شدی، به سلامتی کجا؟با یکی از دوستام که چند ساله ندیدمش قرار دارمنمیدونم چرا این دروغ رو گفتم ولی فی البداحه به ذهنم رسید .باشه برای شام با هم بیاین خونهچشم اگر قبول کرد میایممادرم سری به علامت تایید تکون داد و از اتاقم خارج شد .کم کم باید راه می افتادم ، از خونه خارج شدم و سوار آسانسور شدم و دکمه پارکینگ رو زدم، مردی توی آسانسور پشت به من ایستاده بود ، وقتی در آسانسور باز شد به طرف ماشینم حرکت کردم محض کنجکاوی پشت سرم رو نگاه کردم تا فرد غریبه رو بشناسم . سرم گیج رفت ،خدایا ساسان بود که داشت بهم لبخند میزد سریع به طرف ماشینم حرکت کردم و سوار ماشین شدم ، سریعا از پارکینگ خارج شدم ، سعی کردم با خودم کنار بیام و به خودم بفهمونم که توهم بوده و خیالاتی شدم .ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنوشتاری از سامی شهوتیاول از همه عذر خواهی میکنم از پایان دوستان به خاطر خیلی دیر آپ شدن این قسمت…دوم تشکر میکنم از دوستانی که از قسمت اول خوششون اومده بود و منتظر قسمت دوم بودناگه از این قسمت هم استقبال بشه من قول میدم قسمت بعدی رو ظرف یک هفته آینده تموم کنم و آپ کنمامتیاز یادتون نره …
0 views
Date: November 25, 2018