…قسمت قبلمعذرت میخوام از دوستانی که منتظر ادامۀ داستان بودن و من به علت یه سری گرفتاری در فرستادن تعلل کردم.کامبیز عشق دوران بچگیم بود. همبازیِ گاه به گاهِ شیطنتای جورواجوری که منو مهدی-برادرم-با بچه های محل داشتیم. پدرش تاجر بود- دوست صمیمیِ پدر و پدربزرگم-. پدر بزرگِ من توی ارتش شاهنشاهی سرهنگ بود و به همین دلیل دیسیپلین و نظم خاصی رو تو خونه برقرار کرده بود که حتی مستبدانه جلوی خواسته ها و آرزوهای بچه های جوونش ایستاده و نظرات خودش رو به اونا تحمیل کرده بود. سهم پدرم ازین استبداد ادامه دادن اجباریِ تحصیلات و در نهایت وارد شدن به بازار-برخلاف میل باطنیِ خودش- بود. پدرِ من یک هنرمند ذاتی بود-عاشق پیشه واحساسی- که به خاطر اعمال نفوذهای پدرش نتونسته بود با عشق بزرگ زندگیش یعنی دخترداییش- یاسمین- ازدواج کنه. من ومهدی حاصلِ نه یک عشقِ بزرگ بلکه یه توافق منطقی و عالی بودیم. مادرم کد بانوو مدیرخوبی بود، زنی که مورد حسرت همۀ فامیل و دوستان بود ولی پدرم بهش حس نزدیکی نمیکرد. همیشه من به جای مادرم شاهد درد دلها و اشکهای پدرم بودم. گاهی درک غصه های یک مرد برام سخت بود؛ اما این باعث نزدیکیِ بیش از حد من و اون میشد.کودکی و نوجوونیِ آروم و بی دغدغه ای داشتم. از بچه های همسن شجاعتر بودم و همراه با کامبیز سرپرستیِ بچه های همبازی رو تا به نتیجه رسوندن یه خرابکاریِ جدید به عهده میگرفتم.دختر مستقلی بودم که به کارای پسرونه علاقه داشتم از لوس بازی های دخترا خوشم نمیومد و دیدم نسبت به پسرا مثل یه همجنس یا یه دوست بود. نسبت به سکس ایده ای نداشتم حتی در حد عکس یا فیلم. خیلی شیطون بودم وعاشق هیجان و تجربه کردنِ چیزایی که دیگران سمتش نمیرفتن. کامبیز از من 4 سال بزرگترو برام منبع الهام بود. یه احساسِ عجیبی نسبت بهش داشتم که نسبت به پسرای دیگه نداشتم و چون این احساسو نمیشناختم سعی میکردم نادیده بگیرمش ولی دوست داشتم هر شبو روز وقتمو با اون بگذرونم. در مورد هر چیزی نظرشو میپرسیدم. شبای جمعه- که تقریباَ همیشه با خانواده هامون باهم بودیم- توپیاده روی ها و دوچرخه سواری ها من واون همیشه با هم بودیم. دیگه همه متوجۀ چیز خاصی که بین منو کامبیز بود شده بودن. پدرم همیشه منو تو انتخاب آزاد میذاشت. اصلاَ سخت گیر نبود.یه شب وقتی که سال آخر دبیرستان بودم- و مامانمو مهدی بیرون بودن- باهام جدی حرف زد. گفت که میدونه که من کامبیزو دوست دارم و اونو پسر خوبی میدونه و قصد نداره که مارو از هم جدا کنه ولی من فقط یه بار تو این سن هستم و میتونم واسه آیندۀ خوبم تلاش کنم گفت که قصد نداره مثل پدرش عقیدشو به من تحمیل کنه ولی ازم خواست که در عین حال که از جوونی و رابطۀ رومانتیک با کامبیز لذت میبرم نیمی ازوقت فعالِ روزانمو به تمرکز روی درسم اختصاص بدم و بعد ازینکه به بلوغ فکری رسیدم وقت واسه ازدواج دارم و فعلاَ به انتخاب رشته ای فکر کنم که قراره یه عمر روی اون رشته فعالیت کنم. پدرم گفت با توجه به شناختی که از من داره رشته های هنری رو برای من مناسب میدونه و دنبال یه دانشگاه خوب برای من میگرده که بتونم پذیرش بگیرم و اونجا پیشرفت کنم. اون شب با پدرم به توافق رسیدم که کارای مربوط به داتشگاهو انجام بده و من از نظرش تبعیت کنم.همون سال 4 شنبه سوری همه دعوت شدیم باغ پدر کامبیز. از نظر من این خیلی عادی بود ولی ظاهراَ یه صحبتایی بین مامانم پدر کامبیز و پدر بزرگِ من در جریان بود که منو پدرم بی اطلاع بودیم.طبق معمول من لباسای پسرونه و اسپرت خودمو پوشیدم و از همه زودتر با مهدی رفتیم تو حیاط تا مادر حاضر شه. منو مهدی کاپشن و کلاه و کتونیِ قرمزمونو با هم سِت کرده بودیم بعد از نیم ساعت معطلی وقتی مادر حاضر شد صدام کرد و گفت که این چیه پوشیدم و باید لباسمو عوض کنم. واسه اون لباسا کلی فکر و برنامه ریزی کرده بودم و به هیچ قیمتی حاضر نبودم که سِتَمو به هم بزنم ولی مادر گفت که حالا 16 سالمه و بزرگ شدم و باید لباسای زنونه تنم کنم یه پیراهن مخمل مشکی آستین کوتاهِ یقه دلبری که تا روی زانو بود برام حاضر کرده بود- که گلهای صورتیِ ریز داشت -با جوراب تا زیر زانو و نیم چکمۀ پاشنه دارِ صورتی و یه کاپشنِ صورتیِ کوتاه واسه روش و کلاه بافتنیِ صورتی. تا اون روز رنگ صورتی تو کمد لباسام نداشتم و تصور پوشیدنش برام سخت بود.خیلی مقاومت کردم. مادر که دید حریف این میدون نیست پای بابارو کشید وسط که دخترت بزرگ شده و دیگه نباید مثل بچه ها لباس بپوشه و ازین حرفا. پدرم یه کم ازم حمایت کرد ولی در نهایت راضیم کرد که هر کار مادر میگه بکنم. لباسارو پوشیدم مادر موهای بلندمو ریخت روی کاپشنم و یه کم رژ صورتی به لبامو یه سایۀ همرنگ روی پلکام زد. بعدم گفت که ماه شدم و دختری خوشگل تر از من تو فامیل نیست. به خودم توی اینۀ قدیِ دم در نگاه کردم- یه جورِ دیگه شده بودم تا خودِ باغ خودمو توی اینۀ وسط ماشین میدیدم. یه چیز زنونه رو تو وجودم کشف کردم که باعث میشد دلم بخواد کلاس بذارمو خیلی رسمی بشینمو بچه بازی در نیارم. مهدی سعی داشت تحریکم کنه که شیطنتای همیشگی رو بکنیم ولی من ازش میخواستم یه کم بره اونورتر و پاشواز رو لباسم برداره.وقتی رسیدیم به جای اینکه از لحظۀ اول با کامبیزبریم توی باغ مثل بزرگترا با همه احوال پرسی کردمو دست دادم کاپشنو کلاهمو دراوردم کنار مادرم نشستم. کامبیزم اومد پهلوم و سعی میکرد ترغیبم کنه که بریم پیش بچه ها، ولی من گفتم که بشینه چون اگه بریم لباسم کثیف میشه. شام که خوردیم همه رفتیم توی باغ و بزرگترا از روی آتیش پریدن. رو زمین برف بود و هوا خیلی سرد. من دستکش نداشتم واسه همین یکی از دستام تو دست کامبیز بود که گرم شه. کم کم خودمونو از جمع خارج کردیمورفتیم لابلای درختا. قدم میزدیمو حرفامون تمامی نداشت. کم کم رفتیم یه گوشه یه آتیشِ دیگه روشن کردیمو روی یه قطعه بتون کنار آتیش نشستیم. یخ کرده بودم و اون سعی میکرد با دستاش گرمم کنه. اول مهدی با پسرعموم بعد یکی یکی بچه ها به سمت اتیش ما اومدن و با اوردنِ چوبهای بیشتر سعی کردن که آتیش خاموش نشه هممون دور تا دور آتیشِ بزرگی که درست کرده بودیم نشسته بودیمو سرگرم بودیم. دستای کامبیز روی شونه های من بود و خودمو چسبونده بودم بهش که گرم شم. یکی از تو جمع پیشنهاد داد که همه آرزوهاشونو بگن. کامبیز از همه بزرگتر بود واسه همین باید اول میگفت ولی خودش خواست که من نفر اول باشم و خودش نفرآخر.آرزوی من این بود که برم فضا. عاشق ستاره ها بودم. نوبت به کامبیز رسید همه با بی صبری میخواستن بدونن بزرگترین آرزوش چیه.- بزرگترین آرزوی من واسه پایان عمرم اینه که …..یه نگاه تو چشام کردو ادامه داد- که همۀ عمرمو با دختری که دوسش دارم…….دستشو از روی شونم گذاشت پشت گردنم و سرمو به سمت خودش چرخوند جملشو کامل کرد -….. زندگی کنم.بچه ها همه شوکه شده بودن. جدا از شیطنتای کوچولویی که بعضی وقتا بین پسرا و دخترای جمع ما بود- مثلاَ مهدی برادرم که عاشق یکی از زنای شوهردارِ فامیل شده بود یا پسر عموی کوچیکم که بعضی وقتا یواشکی به من میگفت که عاشقمه و میخواد با من ازدواج کنه –هیچوقت تا الان کسی در مورد عشق اینقدر جدی و علنی صحبت نکرده بود.نفسم بند اومده بود. تو اون سرما گُر گرفتم. نمیدونستم چی بگم دستمو از دستش کشیدم بیرون و دستشو از پشتم برداشتم پا شدم از جمع رفتم بیرون. حسِ غریبی داشتم خالی بودم میدونستم یه چیزی عوض شده ولی نمیدونستم از حالا به بعد چی میشه گیج بودم. نمیدونستم کجا دارم میرم بی هدف بودم که دستای کامبیزو دور کمرم حس کردم. ایستادم هیچی نمیگفتیم یه کم که ایستادیم کامبیز گفت -بشینیم؟رو زمین نشستیم دستای داغمو گرفته بودو انگشتامو با دقت نگاه میکرد. اولین باری بود که ازش خجالت میکشیدم- منظورم تو بودی. –میدونم -چرا چیزی نمیگی؟-نمیدونم چی بگم. –بگو که نظر تو چیه؟ تو هم منو دوس داری؟ – اره فکر کنم.-هنوز مطمئن نیستی؟ -مطمئنم -یعنی چی؟ -یعنی اینکه منم همین حس رو دارم. منم دوست دارم.صورتشو به صورتم چسبوند و گفت – چقدر داغیلبمو رو گونش گذاشتمو بوسیدم در جواب گوشۀ لبمو بوسید لبای داغی داشت لبامون رفت روی هم. نمیدونم اولین بوسمون چند دقیقه طول کشید ولی من سراپا داغ شده بودم. از گونه هام حرارت ساطع میشد. آروم همو می بوسیدیم. دل کندن از لبایی که طعم اولین بوسۀ زندگیمو بهم چشونده بود سخت بود.صدای مهدی رو شنیدم که صدام میکرد و میگفت که میخوایم بریم. ولی دلم نمیخواست برم و بی رمق تر ازون بودم که بتونم رو پام وایسم. کامبیز بلندم کرد دوباره بغلش کردم و لبامو با تمنای یه بوسۀ دیگه به داغیِ لباش سپردم. حس لذت تو تک تک سلولام جریان داشت که صدای مهدی رو از پشت سرم شنیدم. صدا خیلی نزدیک بود. اون موقع 14 سالش بود و توی اوج حساسیتِ مردونۀ خودش منو موقع اولین بوسۀ زندگیم غافلگیر کرده بود.الان که 13 سال ازون زمان میگذره دوباره مچمو گرفته بود.آرزو میکردم که حداقل نفهمیده باشه که اون پسر صادق بوده. به خودم به صادق به الکل و به ساناز لعنت میفرستادم. ولی فایده نداشترفتم تو اتاق. صادق لباساشو پوشیده بود و روی لبۀ تخت من نشسته بود.- کی بود؟ – مهدی. – مهدی؟واااااای. خیلی بد شد.حالا چیکار کنیم؟- نگران نباش. نمیاد بُکُشت.دست از پرحرفی برنمیداشت و من اصلاَ حوصلۀ حتی یک کلمشو نداشتم خیلی مودبانه ازش خواستم که بی سرو صدا بره فعلاَ شرکت نیاد تا باهاش تماس بگیرم. تا صبح خوابم نبرد توی هال دراز کشیده بودمو فیلم میدیدم که مهدی اومد پایین که بره اشپزخونه.- ردش کردی رفت؟ از وقاحتش حرصم گرفت ولی جوابی ندادم.-البته حق با توئه هان به هرحال اینجا بیشتر خونۀ تویه تا من. توهم که تو این چند وقته به تنهایی و آزادی عادت کردی. ولی ازت انتظار داشتم حداقل تا وقتی من نرفتم مراعات کنی. کامبیز هم با ما بود خواست بیاد احوالتو بپرسه گفتم احتمالاَ خوابی، نیومد. ولی خوب شد که نیومد. اگه میدید خیلی بد میشد.منفجر شدم؛ – خوب میومد مگه چی میشد؟ مگه من به کامبیز خیانت کردم؟ یادت نره که من به کسی تعهد ندارم و یه زنِ کاملاَ آزادم که به تنهایی باید به فکرادارۀ خودمو زندگیم باشمو باید بدونی که تنها ثمرۀ تنهایی آزادی نیست تو اصلاَ میدونی مسئولیت چیه؟ بار سنگینشو تا حالا رو شونه هات حس کردی، یا فقط هر 3 ماه یه بار سهمتو گرفتی؟- باشه تو راست میگی ولی دلیل نمیشه…..- به من احترام بذار مهدی. به خانم بودنم. به حقم برای انتخاب کردن. به حقم برای زندگی کردن. چرا تو، کامبیز و بقیه حق دارین برین شمال و همه جوره خوش بگذرونید ولی من نه؟ چرا؟ فکر کردی اون زنایی که با شما هستن برادر ندارن؟ خانواده ندارن؟ شخصیت ندارن؟تو به عنوان یه مرد میتونی با همجنسای من هروقت، هرجا و به هر شکلی که خواستی خوش بگذرونی و بعدش هم با افتخار برای دوستات تعریف کنی، ولی من نه؟ چرا؟ چون از شما مسئولیت پذیرترم؟ چون بیشتر کار میکنم؟ چون با چنگ و دندون دارم سعی میکنم که اون چیزی رو که پدرم ساخت سرپا نگه دارم؟ چون از شما تنها ترو غمگین ترم؟ اینا دلایلی یه که حق یه شب خوش بودنو از من میگیره؟ من یا خانمم یا آدم؟ چرا نباید هر دوی اینها باشم؟ هیچ فکر کردی من توی این آشفته بازارِ ایران چطوری گلیمِ خودمو شرکتو از آب میکشم؟ روزانه با چند تا مرد مثل تو سرو کله میزنم که برای من حقِ زندگی، کار و استقلال قائل نیستن و مثل تو به راحتی در موردم قضاوت میکنن؟ منم حق دارم برادرِ من. منم حق دارم. اگه نه بیشتر از تو، ولی همسطح تو حق دارم.( داشتم داد میزدم)- نمیدونم شایدم حق با توئه ولی به این مرده بگو که ازین به بعد وقتی من تو شرکتم،جلوی چشام افتابی نشه.فهمیده بود که صادق بوده. دست خودش نیست، نمیتونه به حقوق من به عنوان یه خانم مستقل و آزاد احترام بذاره. حتی اروپا هم روی طرز فکرش و تغییر دیدگاهش نسبت به خانم و آزادی خانم تاثیری نداشته. اون دفعه هم قبل ازینکه من وکامبیز به سالن- پیش پدرو مادرا برسیم- همه ماجرای بوسه رو میدونستن.وقتی رفتیم توی ساختمون همه امادۀ رفتن بودن. پدرم ازون طرف مستقیم تو چشام خیره شده بود. سرمو پایین انداختم. شب توی خونه شنیدم که مامانو پدر تو اتاقشون بحث میکنن و اسم منو میگن. بعد فهمیدم که ماجرای ازدواج منو کامبیز مطرح شده.پدرم 100مخالف بود. معتقد بود که ازدواج واسه من زوده. از فکر ازدواج با کامبیز دلم غنج میرفت ولی چون به پدرم قول داده بودم سعی میکردم خوشحالیمو نشون ندم. پدر بزرگم حامیِ اصلیِ این ازدواج بودکه در نهایت حرف خودشو به کرسی نشوند. پدرم وقتی اشتیاق منو حس کردوازم قول گرفت که به تحصیلاتم اولویت بدم و وقتیکه مادرم بهش اشاره کرد که با وجود کامبیز وقتی که من واسه تحصیل از ایران خارج میشم تنها نیستم بالاخره موافقت کردو ما توی یه مجلسِ نامزدیِ خودمونی رسماَ بهم محرم شدیم تا بعد که درسمون تموم شد ازدواج کنیم. کامبیز پسر خوش تیپی بود با قد متوسط و چهره ای سفید و بور، قوی و بااراده بود. خیلی شوخی میکرد.عاشقِ زرق وبرق و تفریح و مسافرت. پدرش ثروت زیادی داشت. علاقه ای به درس خوندن نداشت و تا اون موقع که 20 سالش بود هنوز دیپلم نگرفته بود. با هم دیپلم گرفتیم و پدرم کارامونو کرد تا برای درس خوندن بریم انگلیس. دوران نامزدیِ خوب و کوتاهی تو ایران داشتم هرروز با هم بودیم ولی شبا باید میرفت خونشون. اولین و آخرین شبی که تو اتاق من خوابید شبی بود که فردای اون روز منکامبیز و مشاور پدرش میرفتیم انگلیس. اون شب همه خونۀ ما بودن. 5صبح رفتیم فرودگاه و و ساعتِ 10 پروازمون -که تاخیر داشت- پرید. جدا شدن از پدرم پایان غم دنیا رو برام به ارمغان اورد ولی دستای کامبیز تو دستم بود و فکر تنها شدن با اون دلگرمم میکرد. به محض رفتن تو فرودگاه اولین کارم تماس گرفتن با پدرم بود. صدای بغض الودش ناراحتم کرد. تا هتل حرف نزدم. 2 ساعت بعد از رسیدن به این جای ناآشنا توی اتاقم تو هتل بودم. به محض تنها شدن با کامبیز خودمو انداختم تو بغلش. گفت-فکر کردم قهر کردی با من.-نه عزیزم. خسته ام عصبی ام. پاهام درد میکنه.اغوشش بهم ارامش میداد تو بازوهاش منو کشید بالا رفتیم سمت تخت. رو تخت درازم کرد و کفشو از پاهام که از تخت اویزون بود کشید بیرون و پاهامو ماساژ داد-همیشه همینطوری تنبل و مفت خور بودی-ااااااه اذیتم نکن دیگه. دلم برای پدرم تنگ شده.کنارم رو تخت دراز کشید دستشو اورد زیر سرم و منو کشید تو بغلش.- الان چه جوریه؟همه بچه ننه ان تو بچه بابا. باباتو بیشتر دوس داری یا منو؟جوابشو ندادم فقط خودمو بیشتر به آغوشش چسبوندم. منو میبوسید، پیشونیمو،گونه هامو،بینی مو؛ پایان صورتمو.بعد از ناهارو استراحت پایان بعدازظهر رو توی خیابونای اطراف هتل بودیم از فکر اینکه شب قراره چه اتفاقی بیفته استرس داشتم.بعد از شامی که تو اتاقمون خوردیم- در واقع نخوردیم، به همدیگه خوروندیم- کامبیز رفت پیش مشاور پدرش که صحبت کنن و به ایران هم زنگ بزنه. موندم تنها تو اتاق. مادرم قبل اومدن سفارش کرده بود که مقاومت کنم و اجازه ندم که فعلاَ اتفاقی بیفته ولی کی میخواست مقاومت کنه؟هیجان زیادی آمیخته به ترس و استرس داشتم ولی اصلاَ قصدی برای مقاومت نداشتم. میدونستم که بعد از اولین سکس به دنیای جدیدی پا میذارم که دوست داشتم تجربه کنم. دنیای خانم بودن ترسم باعث میشد که عجله ای نداشته باشم میدونستم که دیر یا زود پیش میاد. یه لباس خواب یاسی داشتم، پوشیدم، دراز کشیدم ومنتظر موندم……وقتی بیدار شدم و ساعت مچی مو نگاه کردم، ساعت 5 صبح بود، کامبیز لخت پهلوم خوابیده بود، پتو رو زدم کنار فقط یه شورت پاش بود،اون شبی که تو ایران پیشم خوابیده بود با لباس بود، اولین باری بود که اینقدر لخت و اینقدر نزدیکم بودخواستم بیدارش کنم که اون رویایی که باعث اینهمه هیجان بود حقیقت پیدا کنه. خودمو چسبیدم بهش و توی بغلش وول خوردم ولی بیدار نمیشد. دنبال یه راه خوب واسه ترغیب کردنش می گشتم که پیدا کردم. پا شدم موهامو مرتب کردمو بالای سرم بستم- همونجوری که دوست داشت – یه کم ارایش کردمو یه موزیک گذاشتم و رفتم حمام، شیر آبو باز کردم،لخت شدم و نشستم توی وان چند تا ژل شستشو وان رو پر از کف کرد و صدای اب از در باز حمام حتماَ کامی رو بیدار میکرد. با موزیک هماوازی میکردم که کامی دم درحمام پیداش شد.-بیدارت کردم؟ هیچی نگفت خواب آلود بود؛ اومد تو وان کنارم دراز کشید، دستشو زیر سرم گذاشت، شرتشو دراورد و چشاشو بست. لباشو میخواستم ولی صبر کردم. شیر آبو بستم و پاهامو به پاش میمالیدم،یه کم پلکشو کشید بالاو با چشای نیم بسته نگام کرد با شیطنت توی چشام درخواستمو بهش رسوندم. دستشو که روی شونم بود آورد پایین و به سینم رسوند. سینمو میمالوند و آتیشی تو تنم روشن میکرد که انگار ازش خبر نداشت. بیحرکت بودمو لذت میبردم. لبام بوسه هاشو طلب میکرد و من همچنان بیحرکت بودم.دستش سینمو رها کرد و اون دستش به جستجوی کسم رفت زیر آب. از برخورد دستش با کسم جادو شدم. یه کم که کسمو مالوند دیگه نتونستم بی عکس العمل بمونم. گفتم- عزززززیزمچشاشو باز کرد بهم نگاه کرد و گفت- جااااانم. خوبه؟ -عالیهاز زیر بغلم گرفت بلندم کرد و روی پاش منو نشوند. از پشت کاملاَ روش دراز بودم و اون داشت سینه هامو با یه دستش میمالید کیرشو روی کونم حس میکردم ودستشو رو کسم که داشت منو به اوج لذت میرسوند. لبمو از لذت گاز میگرفتم. لبای کامی اومد کنار گوشم نفسشو تو گوشم میدادو لالۀ گوشمو بین دندوناش فشار میداد. کنار گوشم گفت- مریم جان اذیت میشی؟-نه عزیزم. –لذت میبری؟ -خیلی…-لباتو خونی کردی عزیزم. صداتو آزاد کن. چرا لباتو گاز میگیری مریمی؟- یعنی چی بگم؟ – میخوای ناله کنی؟ بکن. بذارحنجرت هر صدایی که میخواد بسازه-آه ه ه ه ه ه ه ه ه آه ه ه ه ه ه ه ه هچه اثر جادویی داشت. راحت شدم. نفسای بلند میکشیدم و ناله میکردم. کیر کامی روی سوراخ کسم بود و دستش چوچولمو میمالوند از لذت به خودم میپیچیدم و ناله میکردم. کامی کیرشو روی کسم تکون میداد.-ادامه بده عزیزم، چقدر باحاله. -لذت میبری؟ -بیشترین لذت عمرمو میبرم-هنوز کجاشو دیدی؟ اینکه هنوز اولشه.آماده ای که تمومش کنم؟- نه بازم ادامه بده. خیلی باحاله. دلم میخواد تا شب همینکارو ادامه بدی.-تا شب طول نمیکشه عزیزم. خسته میشی. منظورم اینه که آمادگیشو داری که خانم بشی؟زنِ کوچولوی خوشگل خودم؟- مادرم گفته نذارم اینکارو بکنی. ولی کی اهمیت میده؟ حتماَ میخوام ببینم چه جوریه. دوست دارم تجربه اش کنم.-پشیمون نشی هان راه برگشتی نیست.–مطمئنم. مگه تو مردم نیستی؟ مگه منو تو محرم نیستیم؟ من میخوام ازت لذت ببرم. میخوام تو تنها کسی باشی که طعم این لذتو بهم میچشونه.-عزیزم بار اولش یه کم درد داره. ولی من کاری میکنم که کمتر اذیت بشی. بیا بالا عسلم.منو کشید بالا،یه مشت آب از شیر ریخت رو کسم و گذاشتش جلوی دهنش. زبونشو کرد توش. بیشتر از قبل لذت بردم. چوچولمو یواش میمکید. دستش رفت تو کسم اروم اروم دستش میرفت جلوتر. من ناله میکردمو لذت میبردم. یکی از انگشتاش توی دهانۀ کسم دایره وار میچرخید و چوچولم بین دو تا از انگشتاش مالونده میشد. تو حال خودم نبودم. ذهنم خالی بود و فقط لذت میبردم. لذت ناب حس کردم که پوستم بریده شد سوزشو درد. و یه ناله کوچیک تنها عکس العملی بود که به این لذت دردناک نشون دادم. و یه جریان سریع از پایان بدنم گذشت و منو به لرزه انداخت. دستش هنوز تو کسم بود مثل این بود که ناخوناش روی یه زخم رو میخراشه گفتم- عزیزم میشه دستتو بیاری بیرون؟ خیلی میسوزه. و اومدم پایین و تو بغلش ولو شدم. موهامو میبوسیدو میگفت-ارضا شدی مریمی. خانم شدی عزیزم. ببخشید که دردت اومد. اگه خودم اینکارو میکردم خیلی دردت میگرفت و از سکس زده میشدی.انرژی نداشتم که حرف بزنم، به نشانه تشکر سرمو چرخوندم سمتش و گردنشو بوسیدم.دستاش روی سینه هام سر میخوردو من توی حس خلسه ای که از این لذت ناب بهم دست داده بود غرق میشدم.وقتی به خودم اومدم که آب سرد شده بود. تو بغل کامی خوابم برده بود، اونم خوابیده بود از سرما میلرزیدم. در چاه رو برداشتم و آب داغ رو باز کردم کامی با لبخندش تشکر کرد. رفتم بغلش، سرشو آورد دم گوشم – من هنوز داماد نشدم خانوم خانوماو زبونشو کشید پشت گوشم. یاد سکسِ شیرینمون دوباره مستم کرد. دستشو گذاشتم روی سینم سرشو آورد سمت اون یکی سینم. هنوز نوک سینه هام خوب بیرون نیومده بود.–کامی اینقدر این کارت باحاله که حاضرم یه صبح تا شب فقط سینه هامو بمالی و بخوری.-اوووووم چه خوشمزه ان، حالا دیگه مال خودمه،عاشقشونم. گرم شدی؟-یه کمی -پس بیا بالا که میخوام یه کاری کنم داغ شی.روی لبۀ وان گذاشتم؛ پاهامو باز کرد ودست کرد توی کسم زبون میزد و میمکید و میمالید دست منو برد سمت کیرش اولین باری بود که کیرشو لمس میکردم، یه کم چندشم میشد ولی کنجکاو بودم همه جاشو لمس میکردم کامی استاد خوبی بود با دستش یادم داد که چجوری باید کیرشو بمالم، زبونش روی کسم لذت رو توی بدنم پخش میکرد و ناله های من اینو نشون میداد، اومد بالا و من سر خوردم پایین. زبونشو به شکم، سینه هام، گردنم و گونه هام می زد لبمو گرفت تو لباش و یه بوسۀ طولانی و لذت بخش در حالی که کیرش رو روی کسم میمالید. کسم لزج شده بود و کیرش راحت میلغزید یه کم میرفت تو و میومد بیرون میخواست دیوونم کنه آرزو میکردم بره تو کسم و دیگه بیرون نیاد. لباشو از لبام جدا کرد به صورتم خیره شد کیرش تا تهِ کسم رفت و لذت تو بدنم پخش شد. یه کم میسوخت ولی بیشتر حال میداد.– فدای اون چشای خمارت بشم، وقتی حشری میشی چقد خوشگل میشیاون لحظه زیبایی برام مهم نبود فقط با عقب جلو رفتنای کیرش توی کسم حال میکردم و دلم میخواست زمان متوقف شه. پاهامو بیشتر سمت خودش کشید و کیرشو محکمتر فشار داد.( کیر کامی خیلی کلفت نبود ولی یه کم بلند بود و من همیشه عاشق این بودم که بیشتر فشارش بده تو کسم) بیش از حد مست بودم. نمیدونم کامی فهمیده بود یا نه ولی همون موقع سرعت حرکت کیرشو زیاد کرد و محکمتر میکوبید تو کسم دوباره یه جریان قوی تو بدنم پیچید و حس لذت اُفت کرد کامی کیرشو کشید بیرون و آبش ریخت روی شکمم. حالا دیگه بیشتر عاشقش بودم خیلی بیشتر از هر وقت دیگه ای…..ادامه دارد…نوشته مریم
0 views
Date: November 25, 2018