در بی نهایت لذت (4)

0 views
0%

…قسمت قبلبعد از ماجرای صادق تصمیم گرفته بودم که تنها بمونم و واسه اینکه جلوی ورود یه مرد جدید به زندگیمو بگیرم اصلاَ مهمونی نمیرفتم و تو تفریحات جمعی حضور پیدا نمیکردم. بسختی با صادق به هم زدم- اصلاَ دست بردار نبود- یه ترم دیگه تا پایانِ دانشگاهش مونده بود و طبق توافقی که داشتیم باید تا وقتی مدرکش رو میگرفت با ما همکاری میکرد. فردای اون شب رفتم شرکت و علیرغم میل باطنیم -که اصلاَ نمیخواست باهاش روبه رو بشم-دیدمش و ازش خواستم که چند روزی بره مرخصی و به من هم اصلاَ زنگ نزنه تا وقتیکه مهدی رفت خودم باهاش تماس بگیرم. میدونستم که اون کسی نیست که من بخوام باهاش باشم. بامزه بود ولی سطحی، خوشگل و پرحرف، فکر میکرد که زیاد میدونه ولی نمیدونست که برای من ساخته نشده. بعد ازینکه تو اون موقعیت بحرانی گیر افتادمو بعد از اون حماقت، مهدی بهترین بهانه بود که ازش فاصله بگیرم. مهدی یه هفته بعد از اون شب با دوستاش رفت ترکیه واسه تفریح و قصد داشت ازونجا بره المان.رفتن مهدی نظم رو به خونه برگردوند و صادق هم برگشت سر کارش. قرار شد که اون شبو فراموش کنه ازم خواست که با هم دوست معمولی باقی بمونیم. با وجودی که میدونستم نمیشه ولی قبول کردم.مهدی قبل از رفتنش گفت که با مادر صحبت میکنه که برگرده خونه و با من بمونه. ازش خواهش کردم که اینکارو نکنه -حاضر بودم هر کاری بکنم که این اتفاق نیفته.اون سال وقتیکه مادر اومد لندن پیش من، زندگیم با کامبیز رو روال خوبی بود یه سال بود که اونجا بودیم و توی آپارتمانی که پدرش خریده بود زندگی میکردیم. من خیلی بیشتر ازون به درسم توجه میکردم وقت زیادی واسۀ خوشگذرونی هایی که واسه کامی حدومرز نداشت، نداشتم. دوسش داشتم و سعی میکردم با مدیریت کردن وقتم تایمِ بیشتری رو بهش اختصاص بدم و تشویقش کنم که اون هم درسشو جدی تر بگیره اون تو رشتۀ میدیا درس میخوند و من دکوراسیونِ داخلی. وقتی مادر اومد منو کامی هنوز با هم مشکلِ جدی ای نداشتیم هرچند که از وقتی رفته بودیم اونجا کامی خیلی خودشو میگرفت و بیش از حد دنبالِ تفریح بود،ولی من بحث و جدل های گاه به گاهمون رو به حساب تفاوت های ذاتی و خانوادگی میذاشتم و همیشه این دعواها و قهرهایی که گاهی تا یه هفته هم طول میکشید با یه سکسِ داغ و دلچسب تموم میشد. من یه دخترِ هات و حشری بودم که کامی با تجربۀ بالایی که داشت همه جور لذتی رو بهم هدیه میکرد. وقتی مادر فهمید که من پرده ندارم آتیش گرفت و بنای بد اخلاقی و نشون دادنِ بی اعتمادیِ آشکارش به کامی رو گذاشت.وقتی چیزی بابِ میلش نبود مرتب غر میزد. با نارضایتیِ پایان یه ماه موند و از کامی خواست که این مدت رو شبا با من نخوابه. کامی رفت خونۀ دوستش احسان و اصلاَ خونه نیومد- تو این یه ماه همو بیرون میدیدیم-. اولش روزی یه بار بعد روز در میون و هفتۀ اخر هم کلاَ نیومد. بهونه میگرفت که تو مامانتو ترجیح دادی و ازم دلخور بود. دلتنگش بودم و از دلتنگی بیقرار. به پدر زنگ زدم و خواستم که هرطور که میتونه مامانو برگردونه که خبر رسید که پدر بزرگم فوت کرده. مادر مجبور شد که برگرده ولی من به خاطر امتحانام نتونستم باهاش برم. وقتی خبرو شنیدم اولین کارم این بود که به کامی زنگ زدم و ازش خواستم شب بیاد پیشم. ساعت 8شب مادر پرواز داشت. بعد از یه ماه با هم تنها میشدیم ولی من خوشحال نبودم. خاطرات پدربزرگم- که درسته ادم جدی ای بود ولی خیلی مارو دوست داشت- بغضمو میترکوند. میخواستم با کامی تسکین بگیرم. وقتی مادر رفت منو کامی همدیگه رو تو فرودگاه دیدیم و ازونجا رفتیم به یه رستوران ترکی. توی آلاچیق نشستیم ومن تو بغل کامی گریه زاری کردمو یه کم آروم شدم. بعد از شام کامی راکی خواست- من تا اون زمان به جز شراب، مشروب دیگه ای نخورده بودم- ولی اونشب کامی گفت که اگه امتحانش کنم آرومم میکنه. بهش اعتماد داشتم، با هم چند لیوان خوردیم. چون تو الاچیق بودیم و دید نداشت کامی تونست مثل همیشه مشروبِ تو دهنشو بهم بده.- آلاچیق هاش فرش و پشتی داشت و رو زمین نشسته بودیم، روبروی هم- چند تا کام سیگار روی مشروب حسابی مستم کرد. اصلاَ تو حال خودم نبودم. کامی میگفت که با دیدن چشای مستم طاقت اینو نداره که بشینه و کاری نکنه و اصلاَ نمیتونه تا خونه صبر کنه. اون شب یه پیراهنِ دکلته مدل ژوزفین پوشیده بودم به رنگ آبی و یه کت کوتاهِ پارچه ایِ مشکی روش- که البته اون موقع کتمو در اورده بودم- کامی روبروم بود و ازم خواست که سوتینمو درارم تا بتونه نوک سینه هامو از زیر لباسم ببینه. خودمم تحریک شده بودمو مستی بیقرارم کرده بود. سوتینمو درآوردم و انداختم رو فرش از روی لباس نوک سینه هامو میمالوندم که کامی بیشتر حشری بشه. اون فقط به پشتی تکیه دادو با ولع منو نگاه میکرد با چشمو ابرو به کسم اشاره کردو گفت؛- بخورمش؟-نه دیوونه اینجا یکی میبینه-خوب ببینه کسِ زنمو میخورم دیگه.دستمو بردم رو کسم شورتمو زدم کنار و طوری که ببینه کسمو میمالوندم اونم کیرشو. لامپ بالای سرمونو خاموش کردم و از درِ کوچیکِ الاچیق بیرونو نگاه کردم کسی دیده نمیشد پس یه کم پیراهنمو کشیدم پایین و تا روی نوک سینم اوردم کشیدم پایینتر و هر دو تا سینمو لخت کردم. کامی پرید جلو و یکی از سینه هامو گرفت تو دهنش و محکم مکید با خاطر مستی به اطراف توجهی نداشتم و بیصدا دستمو تو موهاش میکشیدم.در حالیکه سینمو میخورد به پشتی تکیه دادم و پاهامو دراز کردم به طوری که سرم رو به درِ الاچیق بود. دستشو از کنار شورتم برد رو کسم یه کم مالید و انگشت کرد بعد کرد توش. دو تا انگشتاش تو کسم بود و شصتش هم داشت چوچولمو میمالوند. به سختی تلاش میکردم که صدام در نیاد. در گوشش گفتم؛- اگه ادامه بدی ارضا میشم-عیب نداره. نوبت منم میشه-بکن کامی. منو بکن-دارم میکنمت دیگه. کیرم تو کسته. میخوای آبتو بخورم؟ میخوای محکم بزنم تو کست؟-میخوام سینه هامو بخوریدستش توی کسم، سینه هام توی دهنش، میمکید که ارضا شدم. فهمید و دستشو دراورد پیراهنمو کشید بالا روی سینه هام و گفت؛-حالا نوبت منه.یه کم مستی کمتر شده بود و استرسِ دیده شدن جاش اومد؛-بیا بریم خونه. میخوام کیرتو بخورم. میخوام وحشیانه بکنی منو.پاشدیم، کامی رفت که حساب کنه و من لباسامو مرتب کردم. از در حیاط در حالیکه تلوتلو میخوردم رفتم بیرون. نزدیک ِدر یه گارسون ایستاده بود که وقتی داشتم میوفتادم کمکم کرد خندیدم و معذرت خواستم. توضیح دادم که کفشام اذیتم میکنه و پام پیچ خورد. وقتی کامی رسید اون گارسونه زیر بازومو گرفته بود برگشتم به سمتش و تعادلم دوباره به هم خورد گارسونه از پشت منو گرفت و من ولو شدم تو بغلش. دیگه نفهمیدم چطوری اومدم تو ماشین ووقتی چشامو باز کردم کامی تو یه خیابون خلوت نگه داشته بود شیشه رو داده بود پایین که باعث شد یه کم سرحال شم. تکیه داده بود به در و داشت منو نگاه میکرد چشاش پر از شهوت بود. پیراهنم -که یه کم برام گشاد شده بود- اومده بود پایین و نوک یکی از سینه هام دیده میشد. کشیدمش پایینتر و دامنم رو دادم بالا. شورتم پام نبود-تو شرتمو در اوردی؟با سر تایید کرد –ای بدجنس. کی؟شونه هاشو بالا انداخت. – چی میخوای شیطون؟به کسم اشاره کرد. دستمو گذاشتم رو کیرش که داشت شلوارشو پاره میکرد گفتم؛- راه بیفت.استارت زد دوست داشتم به جای لذتی که بهم داده بود بهش حال بدم. معلوم بود که تنوع میخواست. زیپ شلوارشو کشیدم و همینطور که رانندگی میکرد خم شدم رو کیرش و کیرشو مکیدم. یه آخ بلند نشون از لذتش بود کیرشو میخوردمو کامی به رانندگی ادامه میداد. اونشب کیرش خوشمزه تر بود. یه گوشۀ خلوت ایستاد و چشاشو بست وسرو صدا میکرد از لذت. منم به مکیدنِ کیرش ادامه دادم سرمو روی کیرش بالا پایین میکرد حس کردم که داره آبش میاد تلاش کردم که کیرشو از دهنم درآرم ولی دستای کامی سرمو محکم گرفته بود. آبش تو دهنم فواره زد و کمی از اون تو حلقم رفت صبر کردم تاکاملاَ تخلیه شد و بعد آبشو که تو دهنم جمع کرده بودم و خالی کردم تو دستمال. دهنم مزه گس گرفته بود ولی راضی بودم از حس خوبی که امشب بهم داده بود. یه بطری آب تو ماشین بود دهنمو شستم و لبامو خشک کردم. پایان مدت به من نگاه میکرد و لبخند میزد. بهش نگاه کردمو با چشام گفتم؛ بریم. دستشو پشتِ گردنم گذاشت و سرمو کشید سمت خودش. همدیگرو وحشیانه و با ولع بوسیدیم. وجود کامی اندوهِ نبود پدر بزرگ رو واسم کمرنگ میکرد. هرروز با پدرم تماس میگرفتم واسه دلداری. از طرفی درگیرِ امتحانات بودم و حوصلۀ کامی رو حسابی سر میبردم. و اون بیشتر وقتشو توی یه کِلاب میگذروند که تازه باز شده بود. ماهِ بعد که امتحانام تموم شد اومدم ایران. به چهلم پدربزرگم رسیدم. پدرم با دیدنِ من جونِ دوباره گرفت. تو حرفایِ شبانه ای که به هم میزدیم و من اتفاقات و مو به مو براش تعریف میکردم، گفت که خیلی غصه داره و خیلی نبود پدرش رو حس میکنه ولی حس یه زندونیِ از بند آزاد، رو داره. یه ماه موندم و برگشتم. تا فرودگاه مادر تقریباَ التماس میکرد که مواظب باشم که حامله نشم. خیالشو راحت کردم که میخوام درس بخونم و هدفای دیگه دارم. وقتی برگشتم واسه ترم جدید ثبت نام کردم.17خرداد، تولد کامی بود که با دوستاش تویِ کِلابی گرفتیم که اون وقتا پاتوقش بود. چند وقتی بینمون فاصله افتاده بود. و من میخواستم این فاصله رو پر کنم.از وقتی از ایران برگشتم یه سردیِ بدی رو تو رابطمون حس کردم، وقتی با پدرم در میون گذاشتم تشویقم کرد که پایان تلاشمو بکنم تا این فاصله رو به جای زیاد شدن، کم کنم.کامی عجیب شده بود خیلی بیقیدی و بی مسئولیتی تو رفتارش بود که منو اذیت میکرد ولی اعتراض نمیکردم.اون شب یه کتِ قرمزِیقه باز و یه شلوار مشکی با موهای بلندِ مشکیم که فر شده بود و روی شونه هام ریخته بود باعثِ تحسینِ کامی شد قرار بود براش سورپرایز باشه ولی وقتی اومد معلوم بود که میدونسته و حاضر بوده. به احسان شک کردم که بهش گفته باشه. اونشب با یه دختری آشنا شدم که اسمش لیلی بود کامی وقتی معرفیش کرد گفت که توی همین کِلاب باهاش آشنا شده. لیلی بلند قد بود و کشیده، زیبا بود و طناز، تو لندن بزرگ شده بود و فارسی رو با لهجه حرف میزد. توی لندن، من-برخلاف کامی- هیچ دوستِ صمیمی ای نداشتم.تنها دوستم که زیادم صمیمی نبودیم نیلوفر بود که اونم از جمع دوستانِ کامی بود در مورد لیلی گفت که یه دخترِ کم مغزِ و سطحی. اونشب خیلی رقصیدیم. لیلی خیلی دورو برِ کامی بود و کامی هم البته خیلی به من توجه می کرد.اونشب دوباره مشروب خوردم، ایندفعه تکیلا. کامی خیلی اصرار کرد تا خوردم- نمیخواستم مثل اونشب بشم – از نیمه شب گذشته بود و من و کامی و بچه ها تقریباَ مست بودیم شنیدم کامی به احسان گفت؛ هوای مریمو داشته باش تا من بیام. من یه کم حالم بد بودو با کمک احسان یه گوشه نشستم تو جمعیت لیلی رو ندیدم از احسان پرسیدم ؛که کامی کجا رفت و اون یه چیزی گفت که یادم نیست ولی باعث شد که دیوِ شک تو دلم خونه کنه. من اصولاَ ادمِ مشکوک و حسودی نیستم ولی نمیدونم چرا اون شب همه چی به نظرم عجیب بود. به نظر میومد لیلی ازون دخترای آویزونه که کامی توجهِ خاصی بهش نداره. به نظر میومد که توجهِ کامی به روی من متمرکزِ. ولی من حسِ بدی نسبت به کل جریان داشتم. نمیدونم دوباره کی برگشت تو ولی من وقتی دیدمش که لیلی صداش کرد، داشت از در میومد تو و پشت سرِ کامی بود دیگه نگاه نکردم. نمیخواستم چیزی ببینم. حس میکردم قلبم پاره پاره میشه و همراه با جریانِ خون تکه هاش به پایان بدنم میره. شنیده بودم که احساسِ یه خانم هرگز بهش دروغ نمیگه و من حس میکردم که اگه من نبودم اونا حتماَ الان همو میبوسدن. بدونِ جلب توجه رفتم تو محوطۀ بازی که کلاب داشت یه گوشۀ تاریک دراز کشیدم رو زمین. داغ بودم و میخواستم با برخورد تنم با زمین خنک شم. اینقدر مست بودم که به کثیف شدن لباسم اهمیت ندم.نه امکان نداشت کامی اینکارو بکنه، اون پسر اصیلی یه و در ضمن دختر ندیده هم نیست. تازه رفتارشون هم اصلاَ مشکوک نبود. باید این حس لعنتی رو از بین میبردم. کامی اومد بیرونو یه سیگار روشن کرد میخواستم صداش کنم که بیادو از سیگارش به من بده ولی لیلی رو دیدم که پشت سرش اومد بیرون و از پشت بغلش کرد. از تو دستای کامی سیگارو کام میگرفت و با لباش بهش کام میداد. دستش از پشت رو سینه های عشق من بود. نمیدونستم باید چه واکنشی داشته باشم واسه همین بیحرکت موندمو سعی کردم بقیه نمایشو نبینم. وقتی رفتن تو منم پاشدم رفتم دمِ در احسان رو صدا کردم و گفتم به کامی بگه که من دارم میرم. اصرار کرد که صبر کنم تا بهش بگه شاید اونم بیاد ولی من قبول نکردم. خواست منو برسونه ولی بازم قبول نکردم. احتیاج داشتم که تو تنهایی فکر کنم. تاکسی گرفتم و رفتم. تا یه ساعت بعد که کامی اومد حسابی فکر کردم از یه طرف حسادت بود و تنفر از احساسی که کورکورانه به کامی داشتم و بتی که ازش ساخته بودمو شکسته بود و از طرفِ دیگه نهیب عقل که میگفت یه رابطه به محکمیِ ازدواج رو نباید به این آسونی از بین برد. تازه باید به فکر بقیۀ مدتی که از درسم مونده بود هم میبودم. نمیخواستم چیزی ازین موضوع به خانوادم بگم واسه همین تصمیم گرفتم که باهاش مستقیم حرف بزنم. وقتی اومد پرسید که چرا یهو اومدم خونه.گفتم؛- تو با دوستِ جدیدت رفتی بیرون منم اومدم که تو راحت باشی و مجبور نشید برید بیرون.-پس مریمِ من حسادت میکنه-آره خوب. تو بودی نمیکردی؟-خوشحالم که میبینم حسودیت شده ولی مگه تو منو نمیشناسی؟-شاید آره شایدم نه. ادمارو نمیشه کامل شناخت.–یه کم که میشناسی؟-یه کم؛ اره-به نظر تو من عاشق کسی مثل لیلی میشم؟ اینقدر معمولی؟ اینقدر مبتذل؟بگذریم؛ پایان تلاششو کرد که منو قانع کنه که با لیلی نبوده و فقط منو دوس داره. بهش نگفتم که دیدمشون و تو دلم بخشیدمش؛ اصلاَ قبل ازینکه بیاد بخشیده بودمش. ازون به بعد دیگه بهش اعتماد نداشتم خیلی گوشه گیری میکردم و سعی نمیکردم شکاف های بینمونو پر کنم. گاهی با هم خوب بودیم ولی من دیگه ازین رابطه پرستاری نمیکردم. زخما روز به روز بدتر میشد. ازین موضوع به کسی چیزی نگفتم- حتی پدرم – تو اون سال متوجه شده بودم که کامی با گروهِ جدیدی میپره و دلش نمیخواد منو وارد اون گروه کنه. رفتارش عوض شده بود و ازون کامیِ قدیم فقط مهربونیشو داشت. فقط با من مهربون بود. کلاَ دانشگاه نمیرفت و یه بارم ازم خواست که با هم ماری جوانا بکشیم و منم قبول کردم. تو همون کلابِ اونشب بود. ازون به بعد دیگه لیلی رو ندیدم و ازین موضوع خوشحال بودم هرچند که اون الان کوچکترین مشکل من بود. کامی عجیب شده بود عقاید ضدِ خدا پیدا کرده بود و لباسا و موزیکای عجیبی داشت. اون شبی که ماری جوانا کشیدیم من خیلی حالم بد بود ولی اون عادی بود. بهش گفتم که با لیلی دیدمش که سیگار میکشیدن. در جوابم فقط خندیدو گفت؛ سیگار نبود. ازش خواستم در مورد انگشترش و لباساش و اخلاقای جدیدش به منم یه چیزی بگه. و اونم گفت که فقط چون به من اعتماد داره میگه و اینکه عضوِ گروهی شده که عقایدِ خاصِ مذهبی دارن و البته تو انگلیس غیر قانونی ان. گفتم که نمیشه منم بیام تو این گروه؟ ولی اون گفت که نه و من به درد این جمعها نمیخورم ترسیده بودم و تنها؛ مستأصل و گیج. حداقل 2 سالِ دیگه باید انگلیس میموندم و نمیخواستم تنها باشم.عقل به موندن با کامی حکم میداد از طرفی زندگی باهاش وحشتناک شده بود. ظاهراَ ما مثلِ سابق بودیم. با وجود اینکه نمیتونستم تحملش کنم ولی هیچ واکنشی نشون نمیدادم. ازش شکایت نمیکردم و سرم به کارِ خودم بود. از زیرِعشق بازی باهاش در نمیرفتم و بابت دیر اومدن و نیومدناش بهش گیر نمیدادم. به خاطر آروم بودن و حفظ رابطه فشار زیادی رو تحمل میکردم که داشت تا مرز جنون منو میبرد. فقط چند بار با نرمی ازش خواستم که دوباره فکر کنه. شاید نخواد دیگه با اینا ادامه بده ولی اون میگفت که میدونه داره چکار میکنه. تا اینکه چند روز ازش خبری نشد و یه روز پلیس اومد سراغم و یه نصفِ روز ازم سوال کرد. کامی رو تویِ یکی از جلساتِ گروهشون گرفته بودن. عشق من مرده بود و به خاطر اون همه فشاری که تحمل کرده بودم حس کسی رو داشتم که از زندان آزاد شده. هرگز به دیدنش نرفتم. وکیلش ازش حمایت میکرد و به پدرش هم خبر داد. اونم اومد. خیلی از من معذرت خواست بابتِ مشکلاتی که پسرش برای من ایجاد کرده بود. ازم خواست که به خانواده ام اطلاع بدم تا ببینم چه تصمیمی میگیرن. به پدرم زنگ زدم و اونم با مادرم اومدن. با تمامِ تلاشی که پدرش کرد کامبیز باید یه سال تو زندان میموند و تابعیتِ انگلیس هم ازش سلب میشد. پدرم یه اپارتمان اجاره کرد ومنو مادر رفتیم اونجا. قرار شد وقتی کامی آزاد شد ما عقدمونو فسخ کنیم و پدر کامی هم مهریۀ منو کامل بپردازه. مادر قیامت راه انداخت. با طلاق مخالفت میکرد ولی پدر گفت که ازم حمایت میکنه و طلاقمو ازین مرده میگیره.-ما فقط شرعاَ خانم و شوهر بودیم- واسه همین فقط کافی بود که صیغۀ طلاق جاری بشه. سرکوفتا و غرغر های مادر روزگارمو جهنم کرده بود. پدر میدونست و مامانو فرستاد ایران. خودش پیشِ من موند و گفت که تا وقتی درسم تموم نشه نمیره. مادر بعدِ یکی دو ماه از برگشتنش به ایران همراه با مهدی که اونم باید میرفت دانشگاه و داییم- که تو المان زندگی میکردو براش پذیرش گرفته بود- رفت المان. و خانوادۀ ما 2 قسمت شد و همینطور هم موند. منو پدرم بعد از تموم شدنِ درسم برگشتیم ایران. بعد ازینکه از کامی جدا شدم دیگه نمیتونستم لندن رو تحمل کنم. مادر دیگه هیچوقت برنگشت و 2سالِ اخیر هرگز با پدر حرف نزده بودن. فقط تو مراسمِ پدر اومدو سعی کرد منو آروم کنه و بعد از چهلم هم رفت. در حالیکه خیلی اصرار کرد که منم برم پیش اونا ولی من موندمو شرکتی رو سرپانگه داشتم که با پدرم ساخته بودیم. وقتی برگشتیم پدرم مهریۀ منو که بابایِ کامی پرداخت کرده بود توی این شرکت سرمایه گذاری کرد و ما شدیم شریکِ همدیگه.با این حال که من تو انتخابِ روابطم با دخترا و پسرا راحت بودم ولی خیلی از تنوع تو رابطه هام خوشم نمیومد. بعد از کامی هرگز عاشق نشدم و رابطه ام با پسرا از حد یه علاقۀ معمولی فراتر نرفت. آخرین دوست پسرم آرش نوازنده بود و توی یه کنسرت با هم اشنا شده بودیم. خیلی شاعر مسلک بود و نقاشی هم میکرد. با پدرم رابطه اش خیلی خوب بود و با هم جمعِ سه نفرۀ خوبی رو داشتیم. بعد از فوت پدرم دیگه نمیخواستم ببینمش چون حس میکردم که با این کار به پدر خیانت میشه. ازش تایم خواستم که خودمو پیدا کنم ولی اون عجول تر ازون بود که بتونه 4 ماه دوری از منو تحمل کنه و باهام بهم زد. اوایلِ آشناییمون ازم خواست که ازم یه پرتره بکشه. اونروز خیلی کار داشتم، یه کارِ سنگین تو دستم بود که باید تا آخرِ هفته تحویل میدادم واسه همین ازش خواستم نقاشی رو بذاره واسه هفتۀ بعد ولی اون خیلی اصرار داشت که زود تر بشه. گفتم که کار دارم و تا آخرِشب دفتر میمونم، گفت که میخواد پرترمو در حال کار بکشه و منم قبول کردم. تازه 2 هفته بود که با هم بودیم و این فرصتا میتونست باعث بشه بیشتر بشناسمش. وقتی زنگ زدم بیاد که تنها بودم. اومد تو و دمِ در خیلی معمولی گونمو بوسید. اینو گذاشتم رو حساب روابط مدرن با خانوما.-چایی میخوری؟ -بدم نمیاد – پس قربون دستت درست کن. من از چایی درست کردن بدم میاد و خیلی هم خسته ام و چایی هم کنار تو میچسبه-باشه متقاعد شدم که خودم درست کنم.ولی واقعاَ همیشه با مهمونات اینکارو میکنی؟-هنوز که با تو کاری نکردم اینو نجوا کردم ولی شنید-خدا به خیر کنه. مگه بعد ازینکه چایی درست کردمو خوردی، قراره کارِ دیگه ای هم بکنی؟-دیگه اون بستگی به اقبالت دارهبا هم چایی خوردیم و گپ زدیم بعدِ چایی گفت که من میتونم برم به کارم برسم و اون مزاحم کارم نمیشه. ولی بهتره که مانتو روسری مو درارم تا طبیعی تر باشه. به حرفش گوش کردم و بدون مانتو به کارم ادامه دادم.هراز گاهی از زیرِ چشم نگاش میکردم، گاهی نگام با نگاش مستقیم تو هم گره میخورد و بهش لبخند میزدم. وقتی خسته شدم به پشتیِ صندلی تکیه دادم و دیدمش که داره نگام میکنه؛ به طرحش اشاره کردمو گفتم؛- تمومش نمیکنی؟-تموم شد -افرین چه زود پس برو 2 تا چایی بیار بخوریم خستگیت در ره- کنجکاو نیستی ببینی چطور شده؟-چرا خیلی کنجکاوم بده ببینم. نقاشیت چطورهپاشد و اومد پشت سرم با شالم که روی دستۀ صندلی بود چشامو بست و برگه رو با دو دستش گرفت جلوی چشام. بعد با دهنش کره شالو باز کرد و شالم افتاد و خودمو دیدم انگار که تو اینه. خیلی شبیه بود. چاک سینمو که یقۀ تاپم دیده میشد رو که دیدم بی اختیار دستمو گذاشتم روی سینه هام. صندلی رو چرخوندم و برگشتم به سمت آرش. صورتشو اورد سمتم و من گونشو بوسیدم. اونم گونمو بوسید و بازم بوسید تا نزدیکِ لبم شد. تردید داشت ببوسه یا نه که دستمو بردم پشت سرش و کشیدمش سمتِ خودم. لبامو میبوسید هیجان زده بود و ناشیانه میبوسید.روی دستۀ صندلی لم داد لباشو از لبام جدا کرد و سرشو اورد نزدیک گوشم. منم لبام تو گردنش بود و میبوسیدمو زبون میزدم. نفسشو داد تو گوشم و گفت؛- دارم کس و شعر میگم مریم. منو جادو کردی افسونگر؟ این چیه که تو وجودم میجوشه؟یه شوخی اومد رو زبونم که بگم ولی نگفتم، خواستم حسشو از بین نبرم. فقط لبخند زدم. و لبخندمو بوسید. صورتمو کشیدم بالا و از زیر چونه هدایتش کردم به سمت گردنم. گردنمو میبوسید میبویید و پایین میرفت. از گردنم به سینه هام رسید. زبونشو تا اونجا که میشد از لبۀ سوتینم برد زیر و میکشید روی سینه ام. زبونش پیشروی کرد تا اینکه نوک سینمو فتح کرد زبونش روی نوک سینم تکون میخوردو من مست میشدم داشتم کمربندشو باز میکردم که دستمو گرفت و گفت؛- عجله نکن میخوام ذره ذره از تنِ بلوریتو بچشم. میخوام طعمشو هیچ وقت یادم نره.من سکس رو با کامبیز یاد گرفتم و ازونجایی که اون اهل حرف زدن تو سکس نبود منم از حرف زدن وقتِ سکس خوشم نمیاد ولی لحنِ آرش باحال بودو میچسبید. سوتینمو براش باز کردم و تاپمو دادم پایینتر. ارش جلوی من نشست و زانوهاشو رو زمین گذاشت. میخواستم راحت باشه و پاهاش درد نگیره. طر ح هایی رو که از عصر کشیده بودم زدم کنار و خودم رفتم رو میز نشستم و دکمۀ شلوارِ جینمو باز کردم. ارش اومد بالا تاپمو کنار زد و زبونشو به نوکِ سینم رسوند. نوبتی سینه هامو زبون میزد. دو تا سینمو به هم میچسبوند و زبونشو بینِ اونا میکشید. و من لذت میبردم ازین حوصله و دقت. ناله های از سرِ لذتم تشویقش میکرد که بیشتر بهم حال بده. روبروم ایستاده بود لباش روی لبام بود و دستاش نوکِ سینه هامو میمالوند. عشق میکردم و اه میکشیدم. و آرش حرف رومانتیک میزد.-صدات مثل موسیقیِ آبه. و هوس تو وجودت مثل امواجِ خروشانترین رود خونۀ دنیا.- میخوای خَرَم کنی؟ – فرشته ها خر نمیشنیه کم هلش دادم، رفت کنار تاپمو دراوردم و زیپ شلوارم رو هم باز کردم و یه کم کشیدم پایین. روبروم ایستاده بود و فقط نگاه میکرد. اشاره کردم که بیاد جلو. اومد و تی شرتشو از سرش کشیدم بیرون و تنِ لختشو چسبیدم به خودم.دستشو از زیر شلوارم گذاشت رو کسم. دستشو رو شکاف کسم میکشید و لذت تو وجودم پخش میشد کمربندشو باز کردم ودکمه شو و دستمو بردم تو شرتش کیرشو میمالیدم. کیر آرش بزرگترین کیری بود که دیده بودم. قطور و بلند.از لمس کردنش لذت میبردم. آرش روبروی میز ایستاده بود منو یه کم نیم خیز کرد و کسموکشید بالا. خودم بردمش بالاتر تا به لباش برسه. خشکش کرد. بوسیدش و زبونشو از بالا تا پایین کشید. کسمو خیلی عالی و مست کننده میخورد. اون لحظه میخواستم همزمان کیرش تو کسم بود. برای اولین سکسی که باهاش داشتم خیلی لذت میبردم. چوچولِ کسمو محکم میمکید و من تا مرز ارضا شدن میرفتم،رها میکرد و زبونشو توی کسم میکرد.خودمو از دستش کشیدم بیرون. روی میز چرخیدم و طوری دراز کشیدم که سرم از میز به سمتش اویزن بود. اومد جلو شلوارشو دراوردم و کیرشو تو دهنم کردم. خیلی بزرگ شده بودو نصفش تو دهنم جا میشد؛ کم کم خودش تو دهنم تلمبه میزد و منم با خیرگی عق میزدمو میخوردم و اونم انگشتاشو میکرد تو کسم و چوچولمو میمالوند. اینقدر باحال بود که مجبور شدم بگم؛-ادامه نده. نمیخوام اینطوری ارضا شم عزیزمآرش کسمو چرخوند سمت خودش و دقیقاَ لبۀ میز گذاشت و کیرشو مالوند رو کسم بعد بردش پایین و گذاشت رو کونم. داشت تکون میداد رو کونم و دردم گرفت.کیرشو گرفتم اوردمش بالاتر و روی کسم گذاشتم. کسمو تکون می دادمو کیرش مالیده میشد به کسم که خودم کیرشو هل دادم تو و پاهامو حلقه کردم دورِ کمرش. تعجب کرده بود که دختر نیستم ولی لذتِ زیادی میبرد. درست مثل من که دیگه ناله هام بلند شده بود و مهم نبود که کسی تو راهرو بشنوه یا نه. پاهامو از دور کمرش باز کردم. کیرشو دراورد، به پشت چرخیدم و کیرشو دم کسم گذاشتم. فرستاد تو و کیر بلندش به تهِ کسم میخورد و بیشترین لذت رو به من میداد. یه کم تلمبه زد که من ارضا شدم و خیسیِ کسم اینو به آرش فهموند. چند تا تلمبۀ سریع و محکم و اونم ارضا شد. کیرشو تو دستاش فشار میداد که آبش نریزه. بهش دستمال دادم و آبشو تو دستمال خالی کرد.ادامه…نوشته مریم

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *