در جستجوى گنج (‍1)

0 views
0%

هوا گرم بود و گرمتر هم ميشد. خورشيد وسط آسمان قرار داشت و بى سايبان مشغول حفر زمين بوديم. قلعه اى بازمانده از اعماق تاريخ كه در گذر ايام شكوه و عظمتش را حفظ كرده و در بيابانى صعب العبور از گزند انسانها در امان مانده بود. خاك لعنتى تمامى نداشت و هرچه ميكنديم بى فايده بود.جيسون نااميد شده بود و از گرما شكايت ميكرد، عصبى شده بودم و جواب غر زدنش را با فرياد ميدادم كه او را چند دقيقه اى ساكت ميكرد. ساعتى به كندن زمين ادامه داديم، تنها به گنج فكر ميكردم، خوشبختيم زير خاك دفن شده بود و من براى بدست آوردنش حاضر بودم هفته ها به كندن ادامه بدم اما جيسون صبرش لبريز شده بود و نميخواست ادامه بده. يك هفته اى ميشد كه شبانه روز در حال كندن بوديم اما هيچ نشانه اى از گنج نبود. ناگهان جيسون از فرط خستگى و شدت گرما از كوره در رفت و با لگدى به فلزياب، باعث شكستن و از كار افتادنش شد. حرص پایان وجودمو گرفت و به جيسون حمله كردم، باهم درگير شديم و با ضربه اى كه بصورتش زدم به زمين افتاد و خون از گوشه ى لبش سرازير شد، بيلچه اى كه با آن زمين را ميكندم برداشتم و بسمت جيسون رفتم. ترسيده بود، چند قدمى به عقب رفت و درخواست بخشش ميكرد. خورشيد هنوز آنجا بود و قصد رفتن نداشت، بخاطر كندن بدون وقفه، توانى در بدنم نمانده بود. به فلزياب نياز داشتيم، جيسون اشتباه بزرگى مرتكب شده بود. وحشت زده به من نگاه ميكرد به او نزديك ميشدم و با نعره اى بيل را بالاى سرم بردم و قبل ازينكه به جيسون ضربه بزنم چشمانم سياهى رفت و بيهوش به زمين افتادم…بدنم كوفته بود، عضلاتم درد ميكرد. كم كم چشمانم را باز كردم و نگاهى به اطراف انداختم. اتاقكى بود با سقف و ديوارهايى از جنس كاهگل و پنجره اى كوچك كه نورگير اتاق بود. از رختخواب جدا شدم و چشمم به كوزه اى سفالى افتاد، آب خنكى كه درونش بود حالمو بهتر كرد و چيزهايى بيادم آمد، بسرعت از اتاق خارج شدم و در تابش خورشيد لحظه اى هيچ نديدم و دستمو به حالت سايبان روى پيشونيم گرفتم و با فرياد بلندى جيسون را صدا زدم، ولى هيچ اثرى از جيسون، ماشين و يا ابزارمان نبود. كلافه بودم، هيچكس در آن حوالى نبود و فقط من بودمو يك خانه ى گلى وسط كوير كه تا چشم كار ميكرد تپه هاى شنى ادامه داشتند. راهى براى رفتن نبود گم شدن در بيابان برهوت با مرگ تفاوتى نداشت مجبور بودم منتظر بمانم حتما اين خانه صاحبى داشت كه هر كجا بود برميگشت…ساعتها گذشت و خورشيد به گوشه ى آسمان نزديك ميشد كه از دوردست دو نفر را بهمراه يك چهارپا ديدم كه به سمتم مى آمدند. خوشحال شدم و درحالى كه جيسون را صدا ميزدم به طرفشان دويدم، اما پس از چند قدمى بى حركت به آنها ماتم برد و ازاينكه جيسون آنجا نبود حس غربت كوير همچون آشوبى در دلم فرو ريخت و هزاران سوالى كه بى پاسخ بود.پيرمردى بروى چهارپا نشسته بود كه با رنگو رويى پريده و جسمى نحيف حتى توان حفظ كردن تعادلش را هم نداشت و گاهى ضعف بر او غلبه ميكرد اما دختر جوانى كه افسار حيوان را بدست داشت مانع افتادن پيرمرد ميشد و سنگينى اورا بروى شانه هايش تحمل ميكرد. قدمى به جلو برداشتم و با صدايى كه از نگرانى به خشم تبديل شده بود، فرياد زدم «جيسون كجاست؟» صدايم سكوت آن كوير لعنتى را درهم شكست و بلافاصله بلندتر فرياد كشيدم «چه بلايى سرش اوردين؟» عصبى بودم و با خشمى كه درونم شعله ميكشيد مجالى به آنها ندادم و خنجرى كه دور كمرم غلاف شده بود را بيرون كشيدم و به طرفشان رفتم. دخترك با ديدن چهره برافروخته و لرزش دستم، صدايش بلند شد «مگه نميبينى حالش خوب نيست» نگاهم به سمت پيرمرد چرخيد كه از حال رفته و مثل جسد بروى چهارپا افتاده بود دستم بى اختيار شل شد و خنجر را پايين آوردم، دخترك با تحكمى بغض آلود دهان گشود «كمك كن» بدون هيچ حرفى بطرف آنها رفتم و پيكر ضعيف پيرمرد را بدوش گرفتم و بسرعت حركت كردم. صورت پيرمرد كنار گوشم بود و زيرلب زمزمه ميكرد «آتريسا ، آتريسا، دخترم» به اتاقك رسيدم و پيرمرد را بروى رختخواب گذاشتم، دماى بدنش بشدت بالا بود و همچنان دخترش را صدا ميزد در همان لحظه دخترك با سطلى پر از آب وارد اتاق شد و كنار پدرش نشست. بدنبال رد آبى كه از سطل ريخته بود از اتاق خارج شدم و بروى تخته سنگ مجاور خانه نشستم و از خستگى به ديوار تكيه زدم، كوفتگى بدنم هنوز رفع نشده بود و چشمانم براى بسته شدن بى تابى ميكرد..با تكان خوردن شانه ام از خواب پريدم؛ دخترك روبرويم ايستاده و ليوانى را به سمتم گرفته بود، هوا رو به تاريكى و سردى ميرفت، سرم را بالا گرفتم و لحظه اى در سياهى چشمان دخترك خيره ماندم، زيبايى صورتش برايم تازگى داشت و مثل آدمى طلسم شده محو او بودم، ليوان را گرفتم و او به سراغ آتشى كه درحال خاكستر شدن بود حركت كرد و درحالى كه هيزم در آتش ميانداخت گفت «نياوردم نگاش كنى، بخور» صداى بدون لرزش و كاملا جدى بودنش همانند خشكى كوير، انسان را مجبور به تسليم ميكرد و يك نفس شربت درون ليوان را سر كشيدم و از شيرينى زيادش به سرفه افتادم و با آتشى كه از ريختن هيزم گر ميگرفت ليوان را به زمين كوبيدم به طرف دخترك رفتم «جيسون كجاست؟» با اخم نگاهى به ليوان كرد كه روى زمين افتاده بود، صدامو كمى بالا بردم و با خشم بيشترى پرسيدم «من اينجا چيكار ميكنم؟ شما ها كى هستين؟» بدون اينكه به حرفهام توجه كنه از كنارم رد شد و ليوان را از زمين برداشت، رفتارش عصبانيم ميكرد و سرش فرياد كشيدم «چرا جوابمو نميدى» بطرفم برگشت و گفت «آروم باش» مكثى كرد و ادامه داد «پدرم نبايد از خواب بيدار بشه، به استراحت نيار داره» پدرش اصلا برام مهم نبود و فقط به گنج فكر ميكردم، دخترك با قدمى نزديك شد و بدون اينكه ترسى در چشماش ببينم بهم خيره شد و گفت «ديروز بطور اتفاقى چشمم به بدن نيمه جونت افتاد و با پدرم تورو به اينجا اورديم» سراسيمه حرفشو قطع كردم «جيسون؟ جيسون كجاست؟» درحاليكه ازم فاصله ميگرفت جواب داد «كسى اونجا نبود، تنها بودى، يه ناهار خوب براى كركس ها» باورم نميشد جيسون منو با اون وضع تنها گذاشته و گفتم «اين امكان نداره، منو جيسون يك هفته اونجارو بدنبال گنج» حرفمو خوردم و ادامه ندادم، نبايد قضيه گنج لو ميرفت؛ دخترك نگاه مرموزى كرد و بطرف اتاق برگشت، صداش زدم «وايسا، تو بايد منو ببرى اونجا» لحظه اى ايستاد «صبر داشته باش» و به راهش ادامه داد، نميتونستم صبر كنم، ترسم ازين بود كه جيسون قبل از رفتنش گنجو پيدا كرده باشه، دوباره صداش زدم «حداقل بگو از كدوم طرف برم؟» بى توجه بحرفم به داخل اتاقك رفت و با ناراحتى چشم به آسمان كوير دوختم و از ميان انبوه ستاره ها بدنبال راهى براى رسيدن به گنج ميگشتم كه صداى دخترك بگوشم خورد «دنبالم بيا» و با چراغ نفتى كوچكى در دست، به راه افتاد. درطول مسير سكوت كرده بود و حرفى نزدم و هرچه بيشتر به جيسون فكر ميكردم به خونش تشنه تر ميشدم و پایان افكارم به گنج و خون منتهى ميشد. زمان زيادى نگذشته بود كه دخترك به جلوتر اشاره كرد؛ ديوارهاى بلند قلعه ديده ميشد و بى درنگ بطرف محل گنج رفتم. جيسون با پایان وسايل از آنجا رفته بود اما گودالى كه كنده بوديم عميق تر نشده بود و ازينكه گنج دست نخورده زير خاك باقى مانده نفس راحتى كشيدم. فلزياب شكسته بود و روشن نميشد عصبانى بودم كه ناگهان با ديدن نور چراغى كه كنارم ميتابيد، خون جلوى چشمامو گرفت و به دخترك كه پشت سرم ايستاده بود حمله كردم؛ شوكه شده بود و چراغ از دستش به زمين افتاد، يقه ى لباسشو تو مشتم گرفتم و بطرف خودم كشيدمش، به حالتى عصبى زل زدم به چشماش و گفتم «غير از تو و پدرت، كى ازين ماجرا خبر داره؟» حرفى نزد و در صورتش هيچ نشانه اى از لرزش دستاش وجود نداشت و سعى ميكرد محكم و نترس جلوم بايسته اما ذات دخترونه و معصومش اين اجازه رو بهش نميداد و بدنش مثل بيد ميلرزيد. صبرم تموم شد و خنجرمو زير گلوش فشار دادم و نعره زدم «جواب منو بده» دخترك با صدايى كه انگار از ته چاه بيرون ميومد جواب داد «هيچكس خبر نداره» خنجرو زير گلوش بيشتر فشار دادم و چند ثانيه اى تو چشماش بدنبال ترديد براى رسيدن به دروغ گشتم ولى از چشماش مشخص بود كه دروغ نميگه. نگاهمو ازش گرفتم و رهاش كردم، چند قدمى ازم فاصله گرفت، از خودم متنفر شده بودم، بخاطر اون گنج لعنتى كه همه ى آرزوهام بود، دست به هركارى ميزدم؛ اما هميشه حس ندامت زودگذر بود و با فكر رسيدن به گنج بازهم همون آدم سابق ميشدم و خشونت حس برترم بود. صداى برداشتن چراغ نفتى بگوشم رسيد و دخترك بطرفم اومد بدون اينكه حتى بهم نگاه كنه، گفت «من دارم برميگردم» و رفت؛ ايستاده بودم، مانند كوهى از يخ، سردو بى احساسم و توان حركت در پاهام نبود، دخترك لحظه به لحظه دورتر ميشد و فقط نگاهم بدنبالش ميرفت؛ بدون اينكه بايسته با لحن نيش دارى شروع بحرف زدن كرد «اگه اون روز ناهار كركسها نشدى امشب حتما شام خوبى براى گرگها ميشى» سكوت كرد و بى صدا دور ميشد كه زوزه ى وهم آلود گرگها درباد پيچيد، صداها واقعى بود يا توهم فرقى نداشت، دخترك ترس را در وجودم كاشته بود و جرات تنها ماندن نداشتم دوان دوان به او نزديك ميشدم ولى حتى نگاه هم نميكرد و به مسيرش ادامه ميداد. دختر شجاعى بود كه كوير او را سرسخت بار آورده و دختركوير بهترين لقب برايش بود. نفسى تازه كردم و ازش پرسيدم «تو از گرگها نميترسى؟» نگاه معنى دارى بهم انداخت و جواب داد «بنظرت الان ترسيدم» نيش حرفش قلبم را بدرد آورد او هم مرا دراين مدت كوتاه شناخته بود و درست فكر ميكرد، من حتى از گرگ هم درنده تر و بى رحم تر بودم، و در مسير برگشت براى كشتن دخترك و پدرش نقشه ميكشيدم، اصلا نميخواستم شريكى براى گنجم باشند. طمع كورم كرده بود و مطمئن بودم به محض رسيدن، آنها را خواهم كشت. آتش جلوى اتاقك هنوز روشن بود و هرقدمى كه پيش ميرفتم، قلبم محكم تر به سينه ام ميكوبيد. دخترك با ديدن خانه سرعتش را بيشتر كرد و با عجله وارد اتاق شد، بلافاصله خنجرمو از غلاف خارج كردم و بدنبالش رفتم، روشنايى اتاق از چراغ گردسوزى بود كه انگار فتيله اش به انتها رسيده و شعله اش پت پت ميكرد دخترك سرش بروى سينه پدر بود، آرام آرام نزديك ميشدم، درست بالاى سرش ايستادم و خنجرو براى فرو كردن به جثه ظريفش بالا بردم و درحين فرود خنجر، چراغ گردسوز آخرين نفسش را كشيد و خاموش شد، و همزمان صداى جيغ دخترك به هوا برخواست…به سرعت از اتاق خارج شدم، وحشت زده به اطراف نگاه ميكنم حس خفگى ميكردم باورم نميشد دخترك معصوم را روى سينه ى پدرش به قتل رساندم. مثل جن زده ها به هرطرف ميدوم و لحظه اى جنون و خنجر را بسمت قلبم نشانه رفتم و چشم به تيغه تيزش دوختم ولى خنجر خونى نبود؛ لحظه ى كشتن دخترك مرور ميكنم و بعد از خاموش شدن چراغ فقط خود را هراسان در سياهى بياد مياورم كه درحال گريختن بودم. بار سنگين قتل از گردنم برداشته شده بود، بى اختيار به خنجر نگاه ميكنم و ديوانه وار ميخندم اما پس لحظه اى به يكباره خنده روى لبم خشك ميشه و ديوار قلبم فرو ميريزه؛ به كل جيغ دخترك را فراموش كرده بودم و بى درنگ با چراغ نفتى روى ديوار بداخل اتاق دويدم، سرش همچنان بروى سينه پيرمرد بود و هق هق گريه اش فضاى اتاق را پر كرده بود، سراسيمه پرسيدم «چى شده؟» نفس در گلويش مانده بود و فقط پدرش را صدا ميزد، از روى پيرمرد كنارش زدم، دخترك جيغ كشيد «نفس نميكشه» و اشكها بروى صورتش جارى بود. چشمان پيرمرد به سقف دوخته شده بود و قلبش نميزد، دستمو بروى سينه اش فشار دادم، دخترك به اميد بازگشت پدر با هرفشار دستم ميمرد ولى پيرمرد انگار سالها بود كه روح از بدنش جدا شده، هربار محكم تر از قبل به سينه پيرمرد فشار ميدادم و زيرلب نجوا ميكردم«نفس بكش پيرمرد، نفس بكش» فشار دستهام روى جناغ سينه اش سريع تر ميشد ولى هيچ فايده اى نداشت، دخترك چشم به دستان من و سينه پر مهر پدرش دوخته بود و آخرين كور سوى اميدش بعد از ثابت ماندن دستم از بين رفت دخترك ماتش برده بود، نميخواست باور كنه و با بغضى كه گلويش را فشار ميداد، بر سرم فرياد ميزد «پدرم زنده است اون زنده است پدرم نمرده،، پدر بلندشو بهش بگو كه زنده اى بهش بگو دخترتو تنها نميذارى بلندشو پدر بلندشو بهش بگو…» دخترك شكست، جز پدر كسى را نداشت، بروى پيكر بى جان پدرش افتاد، زار ميزد براى بى پناه شدنش گريه ميكرد؛ اشك درون چشمانم حلقه زده بود قلبم از درد دخترك تير ميكشيد دستم بروى چشمهاى پيرمرد حركت كرد و پلكهايش براى هميشه بسته شد. باورم نميشد كه قصد كشتن او را داشتم و حالا اين چنين برايش اشك ميريختم. درد دخترك بزرگتر از توانش بود وقتى پدرى نيست كه زير سايه اش حس امنيت كند، تنها دراين كوير وحشى كه گرگهايى مثل من تنهايى را برسرش آوار ميكنند و او را بى پناه مى درند، چه بلايى سرش مياومد؛ حالش اصلا خوب نبود سعى كردم از جسد پيرمرد جدايش كنم دخترك با عصبانيت دستمو كنار زد و درحالى كه با مشت به سينه ام ميكوبيد مرا مقصر مرگ پدرش ميدانست «لعنتى، لعنتى، تو ديگه از كدوم گورى پيدات شد، تو پدرمو كشتى تو مقصرى لعنتى، من نبايد تنهاش ميذاشتم نبايد دنبالت ميومدم تو اصرار كردى تو پدرمو ازم گرفتى تو مقصرى تو،،،» تك تك كلماتش صدبار تو سرم تكرار ميشه و قلبم به درد مياد، اشكهاش تمومى نداشت، نزديك تر شده بود از ضربه ى مشتهاش دردى حس نميكردم ولى زخم حرفها از درون آتيشم ميزد، نميخواستم اون اتفاق بيافته، از خودم بيزار شده بودم اگر دخترك خانه بود شايد جلوى مرگ پدرش را ميگرفت، سنگينى گناه را در وجودم حس ميكنم اما قادر به تحمل اين همه درد نيستم و بى اختيار دخترك را در آغوش گرفتم و پایان دردهام بروى صورتم جارى شد، براى اشك ريختن به شانه اش نياز داشتم و سرش بروى سينه ام آرام گرفت و تا زمانى كه بخواب رفت فقط گريه كرد.ساعتها گذشت.دم دمهاى صبح بود و تواين چند ساعت با هزارجور فكر و خيال درگير بودم، سرمو از شونه ى دخترك برداشتم و به ديوار تكيه دادم، دخترك خواب بود چهره ى غمبارش با سرنوشتى كه در انتظارش بود، تفاوتى نداشت. تنهايى در كوير از مرگ بدتره. وقتى دخترك بى پناه بود هر بى صفتى بخودش اجازه ى دست درازى ميداد و اگر به تور راننده هاى بيابون ميافتاد بهش رحم نميكردن و عمرشو بايد تو رستورانهاى جاده اى سر ميكرد و هرشبش زير يكى از اونها به صبح برسه، دلم واسه معصوميتش ميسوزه، چه گناهى داشت كه سزاوار اين بلا شده بود؛ چرا سهم دخترك ازين دنيا فقط بوى گند عرق و روغن سوخته راننده ها بود او هيچ نقشى در انتخاب آينده اش نداشت و بى گناه، محكوم به فلاكت شده بود. وقتى قاضى جهان اينگونه حكم ميده، بنظرم عدل و انصاف مزخرف ترين كلمه هايى هستن كه تا بحال شنيدم. ياد حرفهاى دخترك ميافتم كه منو مقصر مرگ پدرش ميدونست خودم هم ديگه باورم شده بود مقصرم، ولى چيكار ميتونستم بكنم، يه آدم يك لا قبا كه پنج ساله كل كويرو بدنبال گنج سوراخ سوراخ كرده، ولى اينبار مطمئنم كه پيداش ميكنم بايد برگردم و به كندن ادامه بدم، فكر گنج كه به سراغم مياد پایان اتفاقاى ديشب و حتى عاقبت دخترك هم برام بى اهميت ميشه و اصلا برام مهم نيست چه بلايى سرش مياد، من همون آدم سنگدل سابق بودم بى رحم و عصبى؛ من مسؤول مرگ پدرش نيستم خيلى زرنگ باشم گليم خودمو از آب بيرون بكشم، بعد از اين همه سختى مگه كسى اومد بهم بگه حالت چطوره، منم پاسوز ديگران نميشم، روزگار باهاش بد كرده به من چه، با تقدير كه نميتونم بجنگم، لابد قسمتش همين بوده.پيرمرد چند ساعتى از مرگش گذشته بود نگاهش كه ميكنم غمش آوار ميشه رو سرم ولى بايد زودتر تصميم بگيرم با گودالى كه اونجا كندم اولين نفرى كه گذرش به اونجا بيافته متوجه ميشه يه خبرايى هست نبايد بيشتر ازين زمانو از دست بدم، اما دخترك از محل گنج خبر داشت و نبايد ريسك ميكردم اگه از گنج به كسى چيزى ميگفت گنج را از دست ميدادم. چاره اى نداشتم و بايد كار ناتمام ديشب را به پايان ميرساندم؛ دستم رو غلاف خنجر حركت ميكنه براى كشتن دخترك مصمم بودم خنجرو بيرون ميكشم، طمع، خون و گنج، راهى براى رسيدن به آرزوهاست، نميخوام از دستش بدم و مطمئنم قبل از كشتن پشيمون نميشم؛ خنجرو بالا بردم، دخترك به خوابى عميق فرو رفته و با لحنى خونسرد، تلخ و بى رحمانه شروع به حرف زدن كردم «آتريسا،،، آتريسا، وقت مردن رسيده، خوشحالم كه خوابى، وگرنه مجبور ميشدى جيغ بزنى، فراركنى، تو خوش شانسى آتريسا، دارم ازين زندگى نجاتت ميدم، درك كن، نبايد بترسى آتريسا، آرومتر نفس بكش، هيسسس، صداها، به صداها گوش بده، بترسى سكوت ميكنن، صداشون اينجوريه هاااا، ميشنوى، همين اطراف پرسه ميزنه، آتريسا پدرت منتظرته، بايد باهاش برى، اونم دلش نميخواد تنها بمونى، يه پدر هميشه نگران دخترشه، اگه اتفاقى برات بيافته اون بازم ميميره، پدرها، هيچكس رو به اندازه دخترشون دوست ندارن، آتريسا تا پدر نباشى نميتونى درك كنى؛ وقتى ميبينم يه دخترك بى پناه تو آغوشم آروم گرفته دستو دلم ميلرزه آتريسا، خنجرو بالاى سرت گرفتم ولى دستم خشك شده، نميتونم بكشمت لعنتى نميتونم، آتريسا بايد بتونم اين به نفع همه است، تو هيچى از بيابونيها نميدونى، اونا بهت رحم نميكنن، صداى زجه زدنت زير بدنهاى روغنيشون فقط بگوش خودت ميرسه كسى دلش براى تو نميسوزه، معصوميتت رو ميگرن و از فردای اون روز محكومى به هرزگى، هر روز زير دستو پاشون ميميرى، آتريسا بخاطر تنهايت ميخوام بكشمت، پيرمرد با اينكه جسمش ضعيف بود اما زير سايه اش ميتونستى حس امنيت كنى، ولى اون ديگه رفته. آتريسا، لعنت به اين روزگار، تا حالا كسى بهت گفته خيلى دوست داشتنى هستى، شايد اگه دنبال گنج نبودم صد دل عاشقت ميشدم، اما الان بايد بميرى اونم به دست من و همينجا، شايد بعد از كشتنت پشيمون شدم ولى قبلش نميشم، آتريسا، مجبورم، من مقصر نيستم، تقديرت سياه نوشته شده، تقصير من نيست. آتريسا متاسفم، اميدوارم خنجرم زياد اذيتت نكنه، من زندگيتو ازت نگرفتم، تو شانس زنده موندن نداشتى، نميتونستى، آتريسا نميذاشتن زندگى كنى، بهت فرصت نميدن، تا بخواى به خودت بيايى اسيرشون شدى آتريسا، گرگها اون بيرون منتظر همچين طعمه اى نشستن، بهت رحم نميكنن، آتريسا، گرگ درنده است، مهربون نيست، هرجور شده زخميت ميكنه؛ كاش درك كنى، كاش بتونم اين خنجر لعنتى رو تو بدنت فرو كنم، منم گرگم آتريسا منم طمع كارم، تو هيچى از گرگها نميدونى، تو ساده اى، فكر ميكنى سرسختى ولى نميتونى آتريسا، نميتونى باهاشون در بيافتى، چون از جنس اونا نيستى، تو بره اى، گرگها تو يه چشم بهم زدن بين خودشون تقسيمت ميكنن؛ آتريسا وقت رفتنه، گرگ خوب وجود نداره، منم اين حرفهارو زدم كه بعد از كشتنت كمتر عذاب بكشم من به فكر تو نبودم چون منم يه گرگم»چشمانم را ميبندم و خنجر را به سمت دخترك روانه ميكنم…ادامه…نوشته آريزونا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *