در جستجوى گنج (2)

0 views
0%

…قسمت قبلخنجر به زمين افتاد؛ناگهان دخترك با لرزشى در صدايش گفت «چرا تمومش نميكنى؟ من اين عاقبتى كه گفتى نميخوام… منو بكش… ازت خواهش ميكنم منو بكش» بغض امانش نداد و شروع به گريستن كرد؛ پایان حرفهايم را شنيده بود و مردن برايش راحت تر از شكنجه شدن زير تيغ حرفهايم بود، غافل از دخترك به خودم سركوفت ميزدم كه به سوى خنجر خيز برداشت و قلبش را نشانه رفت. در دوراهى مرگ و زندگى گير كرده بود كه بهش نزديك شدم «دست نگه دار… اين راهش نيست…» خنجر را بطرفم گرفت و درحالى كه به عقب ميرفت هشدار ميداد «جلوتر نيا… وگرنه قبل از خودم تو رو ميكشم… قسم ميخورم» دستانش بشدت ميلرزيد و كنترلش را از دست داده بود، باد كويرى به درب چوبى زوار در رفته اتاقك ميكوبيد و صداى قژ قژ اش لحظه اى در فريادم شنيده نشد «منو تهديد نكن لعنتى… بزن… د يالا آتريسا بزن» با عصبانيت بطرف دخترك رفتم، قدمى به عقب برداشت و پشتش به ديوار چسبيد اما دخترك تسليم نشد و يك آن تيغ سرد خنجر بطرفم حركت كرد و زخمى عميق به بازويم زد. از درد صدايم به نعره درآمد و خنجر از دست دخترك به زمين افتاد و درحالى كه اشك ميريخت به زمين نشست و سرش را در ميان زانوهايش گرفت. خشم در وجودم شعله ور شده بود اما از شدت درد توان ايستادن نداشتم، خون زيادى ازم ميرفت پارچه اى را بالاتر از زخم گره زدم و گوشه اى از اتاق آرام گرفتم.با هق هق دخترك چشمانم را باز كردم؛ خون دستم بند آمده بود و انگشتانم گز گز ميكرد بسختى از زمين بلند شدم و بدون توجه به دخترك از اتاق بيرون رفتم. نزديكهاى ظهر بود و گرما بيداد ميكرد انگار هوا گرمتر از روزهاى قبل شده بود، چند قدمى از خانه فاصله گرفتم و شروع كردم به كندن زمين، بااينكه سعى ميكردم به دستم فشار نياد ولى گاهى از شدت درد، فريادم به آسمان ميرسيد. بعد از گذشت ساعتى، تقريبا يك متر در عمق خاك فرو رفتم و ديگر رمقى در تنم نمانده نبود. بوى خون كركسها را بالاى سرم كشانده بود و در آسمان آواز مرگ سر داده بودند، قبر به اندازه كافى گود شده بود، قلوه سنگى برداشتم و بطرف كركسها فرياد زدم و سنگ را پرتاب كردم «ازينجا گم شيــن» با ضربه اى به در وارد اتاق ميشم دخترك وقتى من را با آن وضعيت ديد هراسان بطرفم مياد «چه بلايى سرت اومده؟» تابش مستقيم خورشيد باعث سرگيجه ام شده بود و ناى حرف زدن نداشتم دخترك در حالى كه سعى ميكرد جلوى زمين خوردنم را بگيره گفت «فكر ميكردم رفته باشى» نفس عميقى كشيدم و به خودم مسلط شدم و از دخترك خواستم رهايم كند «به كمكت احتياجى ندارم…» با تعجب قدمى به عقب برداشت «اما دستت… تو حالت اصلا خوب نيست» با ناراحتى بهش زل ميزنم «مطمئن باش تلافيشو سرت در ميارم» به پيرمردنگاه كردم كه زير پارچه ى سفيد رنگى مخفى شده بود «بايد هرچه زودتر خاكش كنيم» دخترك بعد از شنيدن حرفم بيكباره حالش دگرگون شد «نـــه… تو حق ندارى پدرمو ازم بگيرى» دلم براش ميسوخت ولى طاقتم تاب شده بود و سرش داد زدم «اون مُرده… اينو بفهم… بايد به نبودش عادت كنى راهى غير ازين ندارى» دخترك هنوز شوكه بود، پيرمرد را بدوش گرفتم و راه افتادم؛ لحظه اى در چهارچوب درب ايستادم و نگاهم بسمت دخترك برگشت، از رفتن پدر مبهوت مانده بود، با ديدن چهره ى بهت زده اش بغض گلويم را گرفت و دخترك جسم بى روحش را بروى زمين كشيد و دنبالم به راه افتاد. پيرمرد سنگين شده بود و از ديدن صورتش كه همانند ديروز بروى شانه ام بود، قلبم داشت از جا كنده ميشد و زنگ صدايش بى وقفه ادامه داشت «آتريسا، آتريسا، دخترم».و پایان شد.خاك پدر را در آغوش گرفت.صداى هق هق دخترك آرامش كوير را برهم زده بود و بروى قبر ميگريست. سايه ى گوركن بر سر دخترك بود و دستى به پيشانى عرق كرده اش كشيد و بى رمق شانه هايش پايين افتاد. زخم بازويش امانش را بريده بود و بطرف اتاقك برگشت، كوزه ى سفالى را بالاى سر برد و با رهايى از عطش، لحظه اى پایان دردها از خاطرش پاك شد و كارم بعنوان گوركن به پايان رسيد. به ديوار تكيه ميدم و بى حال بخار شدن آب را تماشا ميكنم دخترك هم در زاويه ى ديدم قرار داشت و هنوز زير تيغ آفتاب بر مزار پدرش افتاده بود و انگار گرمى هوا بر او تاثيرى نداشت، نگاهم در كوير حركت ميكند و تا افق ادامه ميابد اما كوير تمامى نداشت و همچون جهنمى سوزان در آخر دنيا بود. صداى جيغ مانند كركسها هرزگاهى بگوش ميرسيد كه انگار دعاگوى مرگمان بودند و صبرشان هم لبريز شده بود از ظاهر بد تركيب و چندش آورشان بدنم مور مور ميشد، دخترك همچنان بى حركت بروى قبر خوابيده بود. مردمكهاى قرمز تيره اش با لذتى بيمارگونه گشاد شده بود بالهايش را باز كرده و همانطور به دخترك نزديك ميشد سراسيمه فرياد كشيدم «آتــريسا… آتريســا» و شتاب زده بطرفش دويدم. كركس پريد و دخترك حتى متوجه هم نشد آرام سرش را از روى قبر بلند كرد، با نفس هاى بريده بريده گفتم «چرا صدات ميكنم جواب نميدى؟» دخترك انگار با معنى حرفهايم غريبه بود و با نگاهى به قبر، لحظه اى ايستاد و بعد از مكث كوتاهى پاسخ داد «تا ديشب ميخواستى منو بكشى… حالا نگرانم شدى» و بسرعت بسمت اتاقك حركت كرد. سردرگمم؛ اما خودم هم دليل اين رفتارم را درك نميكردم و آهسته بروى رد پايش راه ميرم و خون خشك شده را از روى دستم با ناخن ميتراشم، فكرم به جايى قد نميداد و دوباره بروى تخته سنگ به ديوار تكيه دادم و صداى ناله ام بى اختيار به هوا بلند شد. عمق زخم به قدرى زياد بود كه تا استخوانم از درد تير ميكشيد دخترك كنارم ايستاد و به يادگارى كه برايم كشيده بود نگاهى كرد و خجالت زده پرسيد «خيلى درد دارى؟» از سوال احمقانه اش مغزم سوت كشيد و با پوزخند جواب ميدم «نـــه اصلا… چرا همچين فكرى كردى» دخترك انگار از حرفم ناراحت شده بود و بسمت اتاق رفت. چشمهام از شدت درد بسته است و بلندتر حرف ميزنم «زده دستمو ناكار كرده، حالا ميگه خيلى درد دارى خوب معلومه درد دارم» دخترك حرفم را قطع كرد «كمى آروم بگير و دستتو تكون نده» حتى متوجه برگشتن او نشده بودم، چشمانم را كه باز ميكنم آرنجم را زير بغلش محكم گرفته است تا مانع حركت دادن دستم شود «ميخوام زخمتو ضدعفونى كنم، كمى درد داره» پنبه اى آغشته به بتادين را روى زخم كشيد و فريادم بلندتر از قبل به هوا برخاست. روى زخم پر شده بود از ذرات خاك كه تا عمق جراحت هم نفوذ كرده بود. باند سفيد رنگى برويش بست و دستم را رها كرد نگاهى به خون جمع شده در انگشتانم انداختم و مشتم را چند مرتبه باز و بسته كردم كه دخترك گفت «مثل اينكه خيلى درد داشتى…» حرفى نزدم و او رفت.بعد از گذشت ساعتى با فكر گنج ديگر حس درد نميكردم و از دخترك خواستم كه به قلعه بريم اما قبول نكرد و اورا تنها گذاشتم و در كويرى كه همجايش يكسان بود بى نشانه راهى قلعه شدم ميتوانستم گنج را بو بكشم و احساسش ميكردم. قلعه روبرويم بود. زمان زيادى تا غروب خورشيد مانده بود، به گودال رسيدم و يك آن اتفاقهاى آنروز مثل فيلم جلوى چشمم ظاهر شد؛ جيسون ترسيده بود قدمى به عقب برداشت، فرياد كشيدم و بيل را بالا بردم؛ و ديگر چيزى از آن روز در خاطرم نبود. بيل همانجا روى زمين افتاده بود خم شدم و بى درنگ به درون گودال پريدم و بلافاصله شروع به كندن زمين كردم درد به سراغم آمده بود اما بى توجه به آن فقط به گنج فكر ميكردم. بعداز اندك زمانى سرم را بالا گرفتم تا نفس عميقى بكشم كه يك آن حس كردم پشتم لرزيد و ضربان قلبم بشدت بالا رفت. به اطراف نگاه ميكنم ولى هيچ جانورى در آنجا پرسه نميزد و چشمم دور تا دور قلعه چرخ ميخورد؛ طاقها و ستونهاى بلند كه اشكالى مرموز و رمزآلود بروى آنها نگاشته شده بود و تا بحال به آنها دقت نكرده بودم ترس وجودم را گرفته بود و حسى بهم ميگفت كه در آن قلعه تنها نيستم. وزش باد در روزنه هاى ديوار زوزه ميكشيد و حركت سايه ها را پشت سرم حس ميكردم، به سمتشان چرخيدم اما هيچى نبود، پشت به گودال ايستادم و ستون بلندى كه سايه اش در طلوع خورشيد ده قدم به جلو نقشه گنج بود كنارم قرار داشت و سايه اش در خلاف جهت گودال افتاده بود و خورشيد رو به غروب ميرفت. طرحهاى عجيب روى ديوار بشكل هولناكى در آمده بودند و در ميانشان چشمهايى شريرانه و سرخ رنگى ديده ميشد. زيرلب تكرار ميكنم «آنها واقعى نيستند…» اما لحظه به لحظه چشمها گداخته تر ميشدن و همچون گلوله هاى مذاب بنظر ميرسن. از ترس دور خودم ميچرخم كه ناگهان ناله اى دردناك از درون گودال بلند ميشه، وحشت زده از گودال دور شدم و به گوشه اى پناه بردم حضورشان را حس ميكنم و بين ديوارهاى تسخير شده ى قلعه گير افتادم و قادر به حركت نيستم كه چشمم به درب بزرگ تالار قصر افتاد و به آن ماتم برد؛ شيشه هاى رنگى با اشكال و زواياى مختلف كه به مرور زمان خاك كدرشان كرده بود و لحظه اى حركت موجودى اهريمنى بروى شيشه ها سايه انداخت كه ناگهان صدايى آشنا بگوشم رسيد، بطرف صدا برگشتم؛ دخترك در حال ورود به قلعه بود. از دروازه اصلى گذشت و صدايش بلندتر شد «آهـاى… كجـــايى…» بيكباره سايه هاى مرموز ناپديد شدن و همه چيز مثل قبل شد. پشت ستون نزديك به گودال مخفى شدم. قدم هاى دخترك نزديك ميشد و هرلحظه به او مشكوك تر ميشدم، علت آمدنش برايم مشخص نبود دخترك از محل گنج باخبر بود و احتمال داشت براى تصاحبش با كسى همدست شده باشد. از گوشه ستون نگاهى به دخترك مياندازم كه تا نزديكاى گودال رسيده بود و طنين صداش درميان ستونها تكرار ميشد «كجايـــــى…» پشت به من ايستاد و به گودال خيره شد، آرام آرام بسمتش حركت كردم و در فاصله ى يك قدميش، بلند صداش زدم «آتريســــــا» دخترك مثل جن زدها درحالى جيغ ميزد بطرفم برگشت و قبل از اينكه حرفى بزنه پرسيدم «اينجا دنبال چى ميگردى؟» رفتارم عصبيش كرده بود، سريع از گودال فاصله گرفت و با لحن تندى جواب داد «اومدم ببينم تواين گورى كه كندى تلف شدى يا نه» و بقچه اى كه در دست داشت به زمين انداخت و راه برگشت را در پيش گرفت. چند قدمى دور شده بود كه بطرف بقچه رفتم اما به محض بازكردن گره ى پارچه، بخودم لعنت فرستادم و بسمت دخترك دويدم «صبر كن… منظورى نداشتم» به راهش ادامه ميداد كه دستش را گرفتم، ايستاد و با اخم نگاهش به زخمم خورد كه بخاطر كندن زمين خونريزى كرده بود. گفت «گنج برات انقدر مهمه؟» با لحن محكمى جواب دادم «هيچى برام مهم تر از گنج نيست… هيچى» يكى از ابروهاشو كمى بالا برد «اگه گنجى اونجا نبود چى؟» ازين سوال نفرت داشتم و در حالى كه بطرف گودال ميرفتم با عصبانيت جواب دادم «امكان نداره… گنج همين جاست… مطمئنم» و بالاى گودال ايستادم. دخترك آهسته جلو مياد و خيلى خونسرد ميپرسه «اگه نبود چى؟» عصبى شده بودم اون نميتونست درك كنه گنج يعنى چى، وگرنه انقدر راحت از نبود گنج حرف نميزد به چشمهاش زل زدم و جواب دادم «اينجا هم نبود جاى ديگه دنبالش ميگردم» دخترك كنارم ايستاد و به گودال پوزخندى زد «گنج… آدم عجيبى هستى» دخترك ساده تر از اونى بود كه فكر ميكردم، لبخند زدم و گفتم «تو از زندگى چى ميدونى؟ هيچى… آتريسا تو هيچى از زندگى نميدونى… من عجيب نيستم، اين تويى كه هيچى نميدونى… زندگيت خلاصه شده به اين كوير بى سرو ته كه اول و آخرش همينى كه هستى هيچ تغييرى نميكنى، آتريسا من اشتباه نميكنم همه دنبال گنج ميگردن… كار من اشتباه نيست اين تويى كه نميدونى» لحن حرفهام تند شده بود اما دخترك بى تفاوت پرسيد «با گنج چيكار ميتونى بكنى؟» سالها بود پاسخ اين سوال در سرم مثل رويا تكرار ميشد؛ نفس عميقى كشيدم «گنج كه باشه همچى هست… آرامش، احترام، قدرت، آينده، شادى و حتى عشق… ولى آتريسا گنج كه نباشه…» دخترك خنديد و گفت «خوب من كه همه ى اينا رو بدون گنج هم دارم» مكثى كرد، اشك تو چشمهاش حلقه زد و ادامه داد «داشتم… پدرم كه رفت ديگه هيچى ندارم» ضمختى انگشتهام روى صورت ظريف دخترك بيشتر به چشم مياد و اشكهاشو پاك ميكنم «آتريسا آروم باش… با غصه خوردن كه چيزى عوض نميشه… ميدونى… هميشه به اين فكر ميكنم كه ما آدما چه موجودات احمقى هستيم جورى زندگى ميكنيم كه انگار قراره هميشه بمونيم هيچى راضيمون نميكنه حتى وقتى به چيزى كه سالها آرزوشو داشتيم برسيم بازم خوشحال نيستيم بازم با حسرت چيزايى كه نداريم به روزگار لعنت ميفرستيم… اما آتريسا با هزارتا گنج هم نميشه از مرگ فرار كرد، دست ما نيست… ولى تو هنوز زنده اى، كى ميدونه فردا چى پيش مياد…» به حرفهايى كه ميزدم هيچ اعتقادى نداشتم خوب ميدونستم كه دخترك با اين شرايط هيچ آينده اى نداره. منم مثل همه فقط بلدم حرف مفت بزنم حتى اگر گنج را هم پيدا ميكردم سرسوزنى بهش نميدادم. مطمئنم. ولى به هر حال نميتونستم ناراحت بودنشو تحمل كنم و براى اينكه از اون حال دربياد گفتم «آتريسا تو گرسنه نيستى؟ من كه ديگه تحمل ندارم» بطرف بقچه اى كه دخترك با خودش اورده بود رفتم و با پهن كردنش رو زمين نشستم و گفتم «اين نوناى خوشمزو خودت درست كردى؟» دخترك با برقى كه در چشماش مى درخشيد سرى تكون داد و لبخند شيرينى روى صورتش نقش بست، لحظه اى بى افسوس گذشته و نگرانى آينده، در حال زندگى كرد و خنديد.زمان زيادى نگذشته بود. حواسم به حرفهايى كه ميزد نبود و نگاهم مضطرب روى ديوارهاى قلعه ميچرخيد، حس خوبى نداشتم انگار اتفاقى در راه بود، دلشوره و ترسم از طرحهاى اسرارآميز قلعه بيشتر و بيشتر ميشد. ناگهان دستى شانه ام خورد كه قلبم از حركت ايستاد و ترس از درون چشمهام بيرون ميزد و صداى دخترك بلند شد «حواست كجاست؟» با نگرانى به اطراف نگاه ميكنم «بهتره سريعتر ازينجا بريم» قبل ازينكه سوالى بپرسه بلند شدم و با بوته هاى خار دهانه ى گودال را پوشاندم. دخترك متعجب بدنبالم راه افتاد. از دروازه اصلى كه رد شديم حس آرامش ميكردم و از ترس و اضطراب خبرى نبود انگار هر چه بود فقط به آن قلعه مربوط ميشد.خورشيد در افق به اميد طلوع فردا بود. با سايه هاى كشيده شده بر زمين بطرفش ميرفتيم. در طول مسير سكوت سنگينى بين ما مى گذشت بايد از او درباره فاميلهاش پرس و جو كنم. حتما در اين دنيا كسى را داشت و دخترك مجبور نبود تنها زندگى كنه. اما با اين حال حرفى نميزنم و ترجيح ميدم با خارهايى كه در دستم فرو رفته خودم را مشغول كنم. حرفهاى زيادى براى گفتن داشتم كه در آينده خيلى بدردش ميخورد. خدا من هنوز اسمم را هم بهش نگفتمغروب مزخرف خورشيد به انتها رسيد و در گرگ و ميش هوا به خانه رسيديم. روز خسته كننده و ملال آورى بود كه فقط دوست داشتم با خوابيدن آن كابوس لعنتى را به پايان برسانم. ذوق زده گفتم «بالاخره رسيديم خونه…» دخترك با اخم نگاهى كرد «خونه ى كى؟» با حالتى وا رفته جواب ميدم «تو…» پرسيد «و شما…؟» شگفت زده بهش نگاه ميكنم «تو منو نميشناسى؟» ، «بايد بشناسم؟» نحسى امروز انگار تمومى نداشت «من شب چجورى تو اين كوير بخوابم… آتريسا…» وارد اتاق شد، با ترديد بهش نگاه ميكنم و ميگه «يا بيا تو يا درو ببند… پشه مياد…» با دست به گوشه اى از اتاق اشاره ميكنه. زيرلب جورى كه فقط خودم بشنوم ميگم «اينجا پر از مار و رتيل و عقربه… پشه مياد…» لبخندى ميزنم و ميرم زير لحاف. صداى فوت كردن دخترك بگوشم ميرسه و اتاق تاريك ميشه «شب بخير آتريسا» بعد از چند ثانيه جواب داد «توخواب كه غلت نميزنى؟» چشمهام بسته شده بود «نه…» دخترك با خميازه گفت «خوبه… چون اصلا دوست ندارم بيدارشم ببينم رو من خوابيدى…» خوروپوف پسرك قبل پایان شدن حرفم بلند شد، بيچاره سرش به بالش نرسيده خوابش برد. اصلا نميتونم دركش كنم ولى برخلاف چيزى كه تظاهر ميكنه آدم بدى بنظر نمياد، خدا ميدونه اگه الان اينجا نبود چطورى ميخواستم طاقت بيارم، با اين اخلاق گندش وقتى هست حس آرامش ميكنمبه سقف خيره شدم و تصوير پدر از جلوى چشمهام كنار نميره دلم ميخواد از غم نبودش زار بزنم ولى ياد حرفهاى پسرك كه ميافتم ترجيح ميدم بيشتر فكر كنم؛ دایی برم پيش اون نامرد كه باعث و بانى پایان اين مصيبتها شده؟ حاضرم بميرم ولى پيش اون نامرد برنگردم، از زمانيكه پایان دار و ندار پدرمو بالا كشيد روزى نبود كه از ترس طلبكارها نفس راحت بكشيم. پدرم بهش اعتماد كرد بزرگترين اشتباهش همين بود. كاش ميشد زمان به عقب برگرده؛ بعد از مرگ مادرم بخودش قول داده بود تا وقتى كه زنده است نذاره غم بى مادرى تو دلم سنگينى كنه ولى اگه دست طلبكارها بهش ميرسيد تا آخر عمر بايد تو زندان ميموند. بالاخره پدرم تصميم گرفت شبانه به جايى فرار كنيم كه كسى نتونه پيدامون كنه و به اينجا اومديم. چند سال آخر عمرش پایان سختيهاى اين صحراى بى آب و علف رو بجون خريد ولى زير قولش نزد، پير شدنش تواين چند سال به وضوح معلوم بود، من نميتونم پيش كسى زندگى كنم كه كمر پدرمو شكست. ولى هر چى فكر ميكنم انگار چاره ى ديگه اى ندارم. غلتى ميزنم و به پهلو ميخوابم. به پسرك نگاه ميكنم كه فاصله ى زيادى با من نداشت انگار چند سالى بود كه نخوابيده، جورى خرناس ميكشه كه بند دل آدم پاره ميشهپسرك لحظه اى انگار نفس تو گلوش گير كرد و با صداى عجيبى بسمتم چرخيد و دستش دقيقا جلوى صورتم افتاد «حالا خوبه گفتم توخواب غلت نزنيااا» پسرك خواب بود و غر زدن فايده اى نداشت، زخم دستش بدتر شده بود، اصلا بفكر سلامتيش نيست فقط حرف از گنج ميزنه انگار عقل تو كله ى اين بشر نيست. بهش كه نگاه ميكنم عذاب وجدان اذيتم ميكنه، پسرك بيچاره ميخواست جلوى خودكشى منو بگيره؛ اى كاش اينكارو نكرده بود، هم من راحت شده بودم، اونم مجبور نبود اين درد زجرآورو تحمل كنه. انگشتهاى پينه بسته اش منو ياد دستهاى پدرم ميندازه اونم انقدر زحمت كشيد كه دستهاش پر از تركهاى ريز شده بود، انقدر بهش نگاه ميكنم و با خاطراتش به گذشته برميگردم كه ديگه باورم شده و لحظه اى بى اختيار لبهامو روش فشار ميدم و حس ميكنم دستهاى پدرمو ميبوسم و چشمهام بسته است و تنها با ياد پدر آرام ميگيرم…ادامه…نوشته آريزونا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *