در جستجوى گنج (3)

0 views
0%

…قسمت قبلبا اشتياق خاك را كنار ميزنم و صندونقچه زنگ زده را بيرون ميكشم. از شدت هيجان، نفسم بند آمده و بى صبرانه بازش ميكنم…جواهرات و سكه هاى قديمى. حتى پلك هم نميزنم، خشك شده ام. ياقوت هاى قرمز رنگ نظرم را جلب ميكند و اگر دنيا اينجا و حالا پایان مى شد براى من پايان خوبى بود.بعد از لحظه اى، اضطرابى واگيردار كه با وجود اينكه كوچكتر از آن بودم كه وسعت وحشت را درك كنم با ناله اى دردناك زير پايم را ميلرزاند. نمى دانم چيست. حيرت زده پايين را نگاه ميكنم و از ترس فرياد ميكشم. جمجمه اى شريرانه به من زل زده است و پنجه هاى استخوانيش را به پايم ميرساند. بشدت فشار ميدهد و من را پايين ميكشد. صندوقچه را محكم گرفته ام، نميخواهم آنچه را كه بعد ساليان سال پيدايش كردم را رها كنم ولى هرلحظه بيشتر در خاك فرو ميروم. بى هدف پاهايم را تكان ميدهم و سعى ميكنم با ضربه زدن به اسكلت جلويش را بگيرم اما صدايش وحشيانه مى غرد و قدرتش قابل مهار نيست. فكرى به ذهنم ميرسد؛ بايد صندوقچه را بروى جمجمه بكوبم و با آزاد شدن دستهايم، لبه هاى گودال را بگيرم و خودم را از آن مخمصه نجات دهم، اين تنها راه زنده ماندن است. اما بى اختيار گنج را محكم تر از قبل نگه ميدارم. ديواره هاى گودال با لرزشى كه هرآن شديدتر مى شود درحال فرو ريختن است، چيزى نمانده زير خروارها خاك دفن شوم كه ناگهان با صداى قرچ قرچ موذيانه اى نگاهم ميچرخد و چشمهاى كرم زده و خونين اسكلت روبرويم ظاهر ميشود. دندانهاى سياه و بدون لثه اش با لذت خاصى بروى هم حركت ميكند. با پایان وجود ترس را فرياد ميزنم اما ريزش خاك راه گلويم را ميبندد و بهمراه گنج به زير خاك ميروم.و پایان شد. بعد از مرگ همجا تاريك است.ديگر فشارى بروى سينه ام حس نميكنم راه گلويم باز شده و نفس نفس ميزنم وحشت زده چشمهايم را باز ميكنم و يك آن مات و مبهوت به اطراف مى نگرم. اينجا را قبلا ديده ام و برايم آشناست. با تعجب نگاهم به دخترك ميرسد كه معصومانه بروى دستم به خواب رفته است. كمى آرامتر ميشوم و آن كابوس ترسناك را به ياد مى آورم؛ صداهاى وهم آلود قلعه دقيقا مثل همانى بود كه در خواب ديدم اما ترجيح ميدم بهشون فكر نكنم و به خودم سركوفت ميزنم كه نترس باشم و آن صداها را به وزش بايد در ميان ستون هاى قلعه ربط ميدهم…در گرگ و ميش هوا با صداى زوزه ها در كوير، غرق در چهره ى دخترك شده ام و دستم زير سرش به گز گز افتاده، اما نمى خواستم آرامشى كه در خواب بدست آورده را از او بگيرم و تا بيدارى خورشيد، خيره به او منتظر ميمانم…چند ساعتى با فكر و خيال گذشت كه ناگهان پلك هاى دخترك در تابش خورشيد به آرامى باز شد و با تعجب گفت «چيه؟ چرا زل زدى به من؟» طلبكارانه جواب ميدم «اگه سرتو از رو دستم بردارى ممنون ميشم…» دخترك بيكباره گيجى خواب از سرش پريد و با شرمى كه در چشمهايش موج ميزد نگاهى به دستم انداخت و سريع بلند شد، در حالى كه مشتم را باز و بسته ميكردم از اتاق بيرون رفت. صداى قلبم را ميشنوم، برايم عجيب است كه حتى گاهى گنج را فراموش ميكردم و افكارم معطوف به دخترك ميشد اما…بعد از دقايقى در مسير گنج به راه افتادم. دخترك صدايم ميزند «كجا؟» براى پاسخ دادن نمى ايستم «قلعه…» دخترك بلندتر حرف ميزند «قبل ازينكه برى بايد باهات حرف بزنم…» بعد از چند قدمى بطرفش برميگردم «هرچى ميخواى بگى الان بگو… من وقت ندارم…» اما بدون اينكه به من توجه كنه به آتشى كه در سايه ى اتاقك افروخته، خيره شده و حرفى نميزنه. در اين مدت به رفتارش عادت كرده بودم اما هنوز هم از لجباز بودنش عصبى ميشدم. لحظه اى مكث. كنجكاوى رهايم نميكرد. مشتاقم حرفهايش را بشنوم، از كنارش رد شدم و با فاصله از آتش، بروى تخته سنگ بزرگى كه در كنار ديوار قرار داشت در انتظار نشستم «بگو… گوش ميدم…» از قورى سياه شده در آتش، چاى خوش رنگى برايم ريخت. وقت مناسبى براى تلافى رفتارش بود. با اخمهاى درهم رفته آماده ميشدم كه بعد از اينكه بهم تعارف كرد خيلى جدى بگم، نميخواملبخند كجى زدم و نگاهش ميكنم كه ناگهان با صداى قورر مانندى، دلم پيچ ميخوره و يادم مياد كه انسانم و از ديروز هيچى نخوردم، پایان ژستى كه گرفته بودم از بين رفت و زير لب شروع به غر زدن ميكنم «گنج مهم تره… هميشه وقت واسه خوردنو خوابيدن هست…» دخترك ليوان را به سمتم تعارف ميكنه و انگار حرفهايم را شنيده بود «آدمايى مثل تو اگه صدتا گنج هم پيدا كنن بازم از زندگى لذت نميبرن…» بى اختيار ليوان را از او ميگيرم و به نيش حرفش توجه نميكنم «بهتره برى سر اصل مطلب، من وقت واسه شنيدن اين حرفها ندارم…» نگاهى به زخم بازوم ميكنه و با حالتى عذر خواهانه ميگه «خيلى اذيتت ميكنه؟» لحظه اى به چشمهايش نگاه ميكنم ولى صورتش به سمت آتش برميگرده و با چوبى، زغالهاى گداخته را جابجا ميكنه، بى حوصله جواب ميدم «مهم نيست…» و با لحنى تمسخرآميز ادامه ميدم «حرف مهمت اين بود» چاى گلويم را نرم كرده اما بروى خشكى حرفهايم تاثيرى نذاشته. درحالى كه براى بلند شدن نيم خيز ميشم با پوزخندى ميگم «ممنون بابت چايى…» دخترك ميان حرفم را ميگيرد «تو نبايد به اون قلعه برى…» حرفش به سكوت قطع ميشود. لحظه اى در انتظار، به او خيره ميمانم اما نه بيشتر از يك ثانيه «چرا؟… چرا من نبايد برم اونجا…» جواب ميده «اون قلعه نفرين شده است…» يك آن نفس در سينه ام ماند و پایان اتفاقهاى آن روز و حركت سايه ها بروى طرحهاى اسرارآميز قلعه را بياد آوردم و در پى رابطه آن كابوس وحشتناك با صداهاى وهم آلود قلعه مى گردم. اما نمى خواستم باورشان كنم «اصلا شوخيه جالبى نبود…» دخترك برگشت و خيره به چشمهايم جدى تر از هميشه گفت «شوخى نكردم…» از او خواستم بيشتر توضيح بده «تو درباره ى اون قلعه چى ميدونى؟» دخترك شانه اى بالا انداخت و پاسخ داد «من چيز زيادى نميدونم… ولى پدرم هميشه ميگفت هر كى تا بحال بدنبال گنج به قلعه رفته بعد از مدتى حتى كوچكترين اثرى هم ازش پيدا نشده… پدرم مطمئن بود كه گنج وجود داره و يجايى تو همون قلعه مدفون شده اما حتى يه تيكه سنگ هم نميشه ازونجا خارج كرد…» دخترك هيس هيس كنان ادامه داد «پدرم ميگفت اون قلعه تسخير شده است…» اگر حرفهاى دخترك حقيقت داشته باشد گنج را از دست ميدهم، اما قادر به درك اين مسئله نيستم و با عصبانيت پرخاش ميكنم «اون پيرمرد يه احمق واقعى بوده… مثل تو…» و بسرعت راهى قلعه ميشم و همچنان فرياد ميكشم «تو هم احمقى كه فكر كردى ميتونى منو با اين حرفها منصرف كنى… اون گنج مال منه… بيخودى واسش نقشه نكش…» دخترك با تنفر را بر سرم داد ميزند «برو به جهنم… ديگه هم اينورا پيدات نشه…» بهش اهميت نميدم. حق داشت. نبايد به پدرش توهين ميكردم. حرفم قلبش را به درد آورده بود، ولى برايم مهم نيست، چرا بايد خودم را ناراحت كنم، در جامعه ى ما اين يه رفتار عاديهاز دروازه اصلى وارد قلعه شدم.قدمهايم به كندى پيش ميرود. نفس كشيدنم طبيعى نيست. اما كمى بعد درون گودال، در حال كندن زمين هستم. انگيزه ى كافى را داشتم، پس ترس برايم بى معناست. سكوت مرموزى قلعه را فرا گرفته و تنها صداى نفسهايم كه هر لحظه هم تندتر ميشد، بگوش ميرسه. چهره ى دخترك در ذهنم نقش بسته است. مدام به او فكر ميكنم، حس غريبى كه تا بحال آن را تجربه نكرده ام و حتى ازينكه گنج زير پايم قرار دارد و هرلحظه به آن نزديكتر ميشوم خوشحال نيستم، انگار زير سايه ى دخترك گنج برايم كمرنگ شده. اما اختيارم را از دست داده ام و با سرعت بيشترى خاك را از درون گودال بيرون ميريزم… -قبر پيرمرد، يك ساعت بعد-اشكهايم را پاك ميكنم و چشم به رد پاى پسرك كه در بادهاى كوير ازبين رفته ميدوزم. جمله هاى آخرش را كه به ياد مياورم از او متنفر ميشم و دوباره در باد فرياد ميزنم «بره به جهنم… من به اون عوضى هيچ نيازى ندارم…» زمان آهسته تر از هميشه ميگذشت و بى اعتنا به آينده، بالاخره تصميم ميگيرم كه از پایان خاطرات تلخ كوير فرار كنم. طاقت ماندن ندارم و مطمئن هستم كه هرجايى بروم و هر اتفاقى هم برايم بيافتد، بهتر از اينجاست…قاب عكس روى ديوار، آخرين يادگارى است كه برميدارم و لحظه اى به عكس پدر و مادرم كه دستهاى كوچك من را گرفته اند نگاه ميكنم و با لبخندشان اشك در چشمهايم حلقه ميزند و در عكس به خودم خيره ميشوم؛ كودكى پنج ساله كه موهاى تيره اش در نور چراغها ميدرخشد، پيراهن صورتى رنگش كه روى آن خرس بامزه اى كندوى عسل را بغل گرفته و زنبورهاى ناقلا دنبالش كردن…كاش دورانى كه تنها دغدغه ى ذهنيم، فرار كردن خرس كوچولو از دست زنبورها بود، هيچ وقت پایان نميشد…تقريبا براى رفتن آماده ام كه صداى گوشخراش موتور آقاى ‘ژينگن برن’ را ميشنوم. پدرم او را لاشخورپير صدا ميزد. هرزگاهى به اينجا مى آمد و خريدهايى كه به سفارش پدرم انجام داده بود را تحويل ميداد و در عوض پول خوبى هم بجيب ميزد، شايد دوبرابر ارزش جنس هايى كه خريده بود، ولى چاره اى نداشتيم و پدرم هميشه سعى ميكرد او را راضى نگه دارد تا مجبور نباشيم اين مسير طولانى را كه اگر صبح زود حركت ميكرديم در ميانه ى روز به اولين دهكده ميرسيديم و بعد از خريد مختصرى، بايد با عجله بازميگشتيم تا قبل از تاريك شدن هوا به خانه برسيم. اوايل كه به اينجا آمده بوديم هر هفته به اجبار اين مسير طاقت فرسا را در گرماى كوير طى ميكرديم اما بعد از گذشت چند ماه كه پدرم مورد سوءظن و كنجكاوى اهالى دهكده قرار گرفته بود به آقاى ژينگن برن اعتماد كرد و از او خواست كه اينكار را انجام بدهد و از اونجايى كه لاشخورپير براى پول حاضر به انجام هركارى بود، پذيرفت و غير از او هيچكس از جاى ما خبر نداشت. هر وقت به اينجا مى آمد سعى ميكردم از نگاه هيزش دور باشم، چندسالى از پدرم كوچكتر بود و اصلا حس خوبى نسبت به او نداشتم. هميشه دليل مخفى شدن در كوير را از پدرم پرس و جو ميكرد اما هربار با پول بيشترى كه ميگرفت به سوالهايش پايان ميداد و ميرفت…موتورش را خاموش كرد و براى اولين بار از آمدنش خوشحال شدم. او ميتوانست من را به دهكده برساند و مجبور نبودم دراين صحراى پرخطر كه هرآن احتمال داشت حيوان درنده اى بهم حمله كنه، پياده به دهكده بروم.مشتاقانه به استقبالش رفتم.ريشهايش از قبل بلندتر شده و زير چين و چروكهاى صورتش مثل هميشه پر از خاك است. انگار هيچ علاقه اى به شستن صورتش نداشت و با موهايى كه براى اصلاح شدن ساعتها وقت ميبرد، ظاهرى شبيه خوك پيدا كرده بود. اما قصد تغيير دادن لقبش را نداشتم و همان لاشخورپير صدايش ميزنم، لبخند گشادى تحويلم ميده و در حالى كه جك موتور را پايين مياره، ميگه «گمان كردم خونه نيستين…» و به خنده ى رقت انگيزش ادامه ميده، سعى ميكنم به رديف زرد و قهوه اى دندانهايش نگاه نكنم «دير كردى… زودتر از اينها منتظرت بوديم…» هيكل قناسش را كج و راست ميكنه و پيراهن نامرتب و كثيفى كه تنش كرده را از روى شكم گندش پايين ميكشه و سعى داره جلوى من مثل يك جنتلمن رفتار كنه «كمى گرفتار بودم… پدرت كجاست؟» وزش باد به گرمى صورتم را نوازش ميده و قلبم از نگاه كردن به قبر پدر به درد مياد. لاشخورپير شگفت زده ميپرسه «اون قبر كيه؟» اشك بروى صورتم به آرامى ميلغزه. آقاى ژينگن برن آهى ميكشه «پيرمرد بيچاره…» بهم نزديك ميشه و براى همدردى دستش را بروى شانه ام قرار ميده، از اين كارش اصلا خوشم نمياد و سعى ميكنم خودم را جمع و جور كنم «ممنون…» چشمهايش برق موذيانه اى ميزنه و زير تيغ نگاهش حس خوبى ندارم «پدرت هميشه از من ميخواست كه اگه اتفاقى براش افتاد از تو مراقبت كنم… حتما ميدونى كه پدرت تو اين منطقه فقط به من اعتماد داشت…» دروغگوى كثيف، پدرم هيچوقت منو دست آدم پست فطرتى مثل تو نميسپاره، اون فقط مجبور بود به تو اعتماد كنه چون ميدونست تا وقتى كه به نفعت باشه دهنتو بسته نگه ميدارى رذل عوضى. حرفهايم را در دلم نگه ميدارم با اينكه دلم ميخواست هوار بكشم و بهش بگم كه ازينجا گورشو گم كنه ولى به او احتياج داشتم و مجبور بودم سكوت كنم… بعد از مكث كوتاهى سعى ميكنم حرفش را نشنيده بگيرم «من وسايلمو جمع كردم… ميشه منو تا دهكده برسونى؟» سريع تاييد ميكنه «البته كه ميرسونم…» و بدون اجازه وارد اتاق ميشه. از رفتارش شوكه شدم و بدنبالش حركت ميكنم. صداش بلندتر بگوشم ميرسه «همش هميناست؟» با بى شرمى خاصى بهم زل زده و ادامه ميده «به اين خرتو پرت ها احتياجى ندارى، خونه ى من هرچى بخواى هست… من كه ميگم بار اضافى با خودمون نبريم… بازم ميل خودته… عزيزم» از گستاخ بودنش خونم بجوش مياد «لاشخور عوضى ازينجا برو بيرون…» لحظه اى چروك هاى صورتش بيشتر توهم ميره اما سريع ازون حالت خارج ميشه و با نيش باز بطرفم مياد «كجا برم عزيزم… من تازه تورو پيدا كردم…» با قدمى به عقب سعى دارم از او فاصله بگيرم ولى در گوشه اى از اتاق گير افتادم و همچنان نزديك ميشه و مدام با لحن چندش آورى لبهايش بهم ميخوره «نميدونى چقدر واسه همچين روزى لحظه شمارى ميكردم… من كه كاريت ندارم…» بلند ميخنده «فقط عاشق اينم كه زير بدنم دستو پا بزنى، عزيزم…» چشمهايم بسته است و فقط جيغ ميكشم كه ناگهان دستش دور كمرم حلقه ميشه. از ترس حس خفگى ميكنم و جيك نميزنم، زبونش در فاصله ى كمى از صورتم بشكل تهوع آورى تكون ميخوره و محكم تو بغلش فشارم ميده. با پایان وجود جيغ ميكشم و سيلى محكمى به او ميزنم. از قيافه اش معلومه كه هيچ دردى حس نكرده اما بيكباره حالت چهره اش تغيير ميكند و صداى برخورد دستش در گوشم سوت ميكشه و سرم با چرخشى به ديوار ميخوره. لحظه اى گيج و مبهوت. و بى اختيار قطره اشكى بروى صورتم ردى از خيسى بجاى ميذاره.دو طرف يقه ى لباسم را بسمتى كشيد و هركدام از دكمه ها بعد از كنده شدن گوشه اى روى زمين افتاد و قلبم انگار از جا كنده شد. نفسش را حبس كرد و با چشمهايى تنگ شده نگاهى خريدارانه به برهنگى بدنم انداخت و با لحن عذاب آورى تكرار ميكرد «جووونم…» -قلعه، يك ساعت قبل-عرق سردى روى صورتم نشسته و بسرعت در حال كندن زمين هستم كه صدايى هيس هيس كنان از پشت نزديك ميشود «گنج… گنج… گنج…» جرات نگاه كردن ندارم و فرياد ميزنم «گنج مال منه…» و ديوانه وار به كندن زمين ادامه ميدهم كه ناگهان سايه اى عجيب و هراس آور مانع تابش خورشيد ميشود و هرآن بزرگ و كشيده تر بطرفم ميايد. حضورش را پشت سرم با خس خس نفسهايش حس ميكردم، وحشت زده از گودال بيرون پريدم و بدون اينكه به عقب نگاه كنم بسمت دروازه ى قلعه فرار كردم. از ترس فرياد ميكشم و صدايى شبيه سم هاى اسب بسرعت تعقيبم ميكند، تا جايى كه ميتوانم سريع ميدوم و از دروازه قلعه كه عبور ميكنم بيكباره پایان صداها به سكوت كوير ختم ميشود ولى همچنان نفس نفس زنان از قلعه ميگريزم و به هر سو در كوير به بيراه ميروم… -اتاقك-لاشخورپير روبرويم ايستاده و با سردى دستهايش بدنم را لمس ميكند و زخمى ماندگار به قلبم ميزند. به نقطه اى دور خيره شده ام و براى اينكه مانع او شوم هيچ تلاشى نميكنم. بى فايده است. ضعيف تر از آن هستم كه بتوانم در مقابلش از خودم دفاع كنم و او نيز از اين مسئله لذت ميبرد «جورى ادبت كنم كه ديگه دست رو من بلند نكنى… عزيزم…» بغض گلويم را گرفته و گاهى اشك، ديگر جايى براى نفس كشيدن نمى ماند. هيچ نشانى از رحم در صورتش ديده نميشود و هرلحظه حريص تر نگاهم ميكرد و در يك آن پایان لباسهايم را وحشيانه از تنم دريد. كمى عقب رفت و بدن برهنه ام را براندازى كرد و درحالى كه لبخند رضايتمندى زده بود دستش را به كمربندش گرفت و با نفسى شكمش را كمى تو داد و كمربند را باز كرد. دكمه هاى پيراهنش يكى يكى از جلوى موهاى فر خورده سينه اش كنار ميرفت، شلوارش به زمين افتاده بود و با كشيدن سرآستين پيراهنش، كاملا لخت روبرويم ايستاد و قه قهه زد «ميپسندى؟» دستهايش را براى بغل گرفتنم باز كرد و ادامه داد «بعد از يه مدت عادت ميكنى… منم از شر هرزه هاى خيابونى راحت ميشم…» خنده هايش مثل آوار روى سرم خراب ميشود و صدايى در قلبم فرياد ميزند، من ضعيف نيستم… و از زير دستهايش فرار ميكنم و بسمت در ميدوم كه ناگهان با نعره اى دستم را كشيد. زمين خوردم و خودش را برويم انداخت و زير بدنش اسير شدم…ادامه …نوشته آريزونا

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *