دنیای درون (۵)

0 views
0%

قسمت قبل«چقدر مونده تا برسیم؟»«ده دقیقه.»از شیشه ی پنجره ی ماشین به بیرون خیره شدم.ساعت حدود 10 بود و هوا تاریک بود.کیفم رو برداشتم و توش رو نگاه کردم.قرص هام همرام بود.پول همرام نیاورده بودم.یه اسپری فلفل هم با خودم آورده بودم.اینو افشین چهار ماه پیش واسم آورده بود و تا حالا فقط یه دفه ازش استفاده کرده بودم اونم مال دو ماه پیش بود که پیرمرد پیزوری احمق میخواست تو یه کوچه خلوت دست مالیم کنه.چیز کار راه بندازی بود.لباسام رو هم توی یه نایلون ریخته بودم.دوباره به بیرون خیره شدم.داشتیم توی خیابونای شهر چالوس میچرخیدیم.هنوز نمیدونستم امشب چه خبره ولی این بچه سوسولا میگفتن غیر از من چند تا دختر دیگه هم آوردن.البته خوش حساب بودن.همون جلوی در خونه پولو کامل بهم دادن و بعد راه افتادیم.چند دقیقه ی دیگه هم حرکت کردیم تا اینکه جلوی یه در بزرگ سفید ماشینو نگه داشتن.از در و دیوارش میشد فهمید که باید خونه ی بزرگی باشه.اونی که پشت فرمون نشسته بود پیاده شد و رفت درو باز کرد و دوباره اومد نشست و رفتیم داخل.واقعا خونه ی بزرگی بود.یه ویلای دو طبقه با سفال های نارنجی که یه شاه نشین پایان شیشه ای هم بالاش داشت.یه کم خیالم راحت تر شد.پیاده شدیم.اون دو تا پسری که منو آورده بودن رفتن سمت در ورودی ولی من همونجا کنار ماشین وایسادم تا اینکه یکیشون برگشت سمت من و در حالی که دستش رو به سمت یه در کوچیک کنار در اصلی خونه گرفته بود گفت«شما لباسات رو اونجا عوض کن و همونجا پیش بقیه بشین تا بیام صداتون کنمصاحب مهمونی اومده و از جاشون بلند شدن.یکیشون خیلی نظرم رو جلب کرد.فکر کنم حداکثر 20 سالش بود.شاید کمتر.موهای طلایی و بلندی داشت و برعکس بقیه خیلی ساده و قشنگ خودش رو آرایش کرده بود.یه تاب آبی تنش بود که بند های سیاه رنگ سوتینش از زیر بند هاش زده بودن بیرون و سینه های لیمویی و خوش فرمی داشت.یه دامن کوتاه چین دار آبی هم پاش بود و پاهای خوش فرم و ماهیچه ایش رو کامل نشون میداد.بقیشون لباسای مسخره و بیش از حد سکسی تنشون بود و آرایش غلیظی داشتن.جلوتر رفتم و کیفم رو یه گوشه پرت کردم و لباسام رو هم از توی پلاستیک در آوردم و بدون اینکه حرفی بزنم رفتم سمت دری که انتهای اتاق بود.اونا هم حرفی نزدن و نشستن.رفتن توی اتاق و لباسام رو عوض کردم.یه لباس شب صورتی و اندامی آورده بودم که تا وسط رون پاهام میرسید.دوباره برگشتم پیش دخترا.یه میز دستشویی کنار اتاق بود.کیفم رو برداشتم و رفتم جلوش.آرایشم خوب بود ولی بازم میخواستم به خودم برسم.نشستم و شروع کردم به رژ گونه زدن تا اینکه بالاخره یکی از دخترا که تقریبا هم سن و سال خودم بود گفت«تو هم امشب اینجا مشغولی؟»برگشتم و با گوشه چشم نگاش کردم و گفتم«فکر کنم.»و دوباره به آینه نگاه کردم و به کارم ادامه دادم.یه کم دیگه سکوت ادامه داشت تا اینکه همون دختر دوباره گفت«اهل همین اطرافی؟»برگشتم سمتش و گفتم«مگه تو نیستی؟»دختره یه نگاه به دور و بریاش کرد و گفت«ما از تهران اومدیم.»سرم رو تکون دادم و دوباره به آینه نگاه کردم و با موهام ور میرفتم.دختره انگار نمیخواست بیخیال حرف زدن بشه.یه کم من من کرد بعد گفت«اسمت چیه؟» همینطور که داشتم موهام رو درست میکردم گفتم«ساناز.تو چی؟»دختره سریع گفت«منو که بهم میگن مینا.»سرم رو تکون دادم و حرکت کردم.بعد از اون در یه راه پله بود که میرفت طبقه بالا.رفتم طبقه ی بالا و در رو باز کردم و چند لحظه توی چارچوب در وایسادم و جلوم رو نگاه کردم.چهار تا دختر توی اتاق روی مبل نشسته بودن.تک تکشون رو برانداز کردم.بهشون نمیخورد زیاد حرفه ای باشن.احمقا تا منو دیدن فکر کردن.اینا هم سمیه و سمانه ان و این کوچولومون رو هم بهش میگن گلی.»برگشتم و به گلی دوباره نگاه کردم.واقعا کم سن و سال بود.یه کم بهش خیره شدم و خودش هم فهمید. همینطوری داشتم براندازش میکردم که صدای موزیک از طبقه ی پایین بلند شد.مینا خندید و گفت«مثل اینکه برنامه شروع شد.این سعید احمق رو من میشناسم.اول باید یه دور با رفیقاش مشروب بخورن بعد بیان سراغ آدم.الاناس که پیداشون بشه.»همینطور هم شد.یه پسر حدود بیست ساله اومد درو باز کرد و گفت«خب خب خب.میبینم که خانوما حاضرن.تشریف بیارید پایین که امشب قراره از اون شبا بشه» اون چهار تا مثل فشنگ از جاشون پریدن و رفتن سمت در.پسره به من گفت«شما تشریف نمیاری؟»نگاش کردم و گفتم«شما برید.من الان میام خودم.»اونا رفتن پایین و من یه کم دیگه به موهام ور رفتم و بلند شدم رفتم پایین.در طبقه ی پایین رو که باز کردم از تعجب شاخ در آوردم.غیر از اون چهار تا دختری که بالا دیده بودم سه تا دختر دیگه هم اونجا بودن که همشون داشتن وسط میرقصیدن و ده یازده تا پسر هم دورشون روی مبل بودن و داشتن میخندیدن و نگاه میکردن.من که وارد شدم چند لحظه حواسشون سمت من پرت شد و یکی از پسرا که جلوتر نشسته بود با دست بهم اشاره کرد که برم قاطی دخترا.یکی از آهنگ های قر دار امید داشت پخش میشد و منم رفتم وسط و شروع کردم رقصیدن.هنوز شروع نکرده بودم که یکی از دختر ها اومد سمت من و شروع کرد باهام رقصیدن.از قیافش معلوم بود مست مسته و از صبح چند باری ترتیبشون دادن.چند دقیقه بعد چار پنج تا از پسرا هم بلند شدن و اومدن وسط.من دیگه خسته شده بودم و رفتم سمت مبل که بشینم.سریع همون پسری که اومده بود بالا و صدامون کرده بود اومد سمتم و گفت«صبر کن صبر کن.بذار من بشینم بعد تو بشین رو پام» معلوم بود تازه کاره.با عشوه ی همیشگیم بهش گفتم«من سنگینم عزیزم.پات درد میگیره.»پسره گفت«نه جیگری.کاریت نباشه.»اون نشست و پاهاش رو باز کرد و منم بین پاهاش روی مبل نشستم و بهش لم دادم و به بقیه نگاه کردم.پسره سریع دستش رو گذاشت بین پاهام و شروع کرد به مالیدن رون پاهام.کم کم داشت اوج میگرفت و دستش رو مستقیم از روی شرت گذاشت روی کسم و شروع کرد به مالیدن.با دست دیگش هم داشت گردنم رو ماساژ میداد.بیچاره فکر کرده بود منم دوست دخترشم و میتونه به همین راحتی منو تحریک کنه.نمیخواستم ضایش کنم واسه همین الکی آه و اوه میکردم و یکی از دستام رو روی اون دستش که روی کسم بود گذاشته بودم و همراهیش میکردم.یه چند دقیقه ای که گذشت یکی از پسرا که هیکل درشتی هم داشت رفت سمت دخترا و دست گلی همون دختر کم سن و سالی که بالا دیده بودمش رو گرفت و با هم رفتن سمت راه پله هایی که گوشه ی حال بود و میرفت نیم طبقه ی بالا.حامد همون پسری که بهش لم داده بودم خندید و در گوشم گفت«این گلی کوچولو خیلی آماتور به نظر میرسه ولی سعید تو همه ی مهمونی ها دعوتش میکنه و فقط هم خودش ترتیبش رو میده.حتی نمیذاره بقیه بهش دست بزنن.یه سالی میشه تورش کرده و آوردتش تو خط»سرم رو تکون دادم و دستم رو بردم زیر لباسم و شرتم رو کشیدم پایین و پرت کردم یه گوشه.حامد وقتی این کارم رو دید سرعت مالوندن کسم رو بیشتر کرد و انگشتش رو هم مدام میکرد توی کسم و در میاورد.یواش یواش داشتم از حال خودم خارج میشدم.همون موقع دو تا از پسرا دست مینا رو گرفتن و بردنش نیم طبقه ی بالا.حامد این دفه گفت«این لعنتی خیلی خوش سکسه.استاد سکس سه نفرست و مشتی هم ساک میزنه.»و بلند خندید.دیگه تو حال خودم نبودم.این حامد عوضی برعکس اون چیزی که فکر میکردم با سن و سال کمی که داشت ولی خیلی حرفه ای بود.کمتر پسری میتونست توی اون مدت و فقط با مالیدن کسم منو تحریک کنه.جالب اینجا بود که هنوز حتا به سینه هام دست نزده بود و ازم نخواسته بود که بریم واسه سکس.کم کم بقیه ی دخترایی که وسط بودن شروع کردن به در آوردن لباساشون و کاملا لخت شدن و داشتن همدیگه رو میمالیدن و پسرا هم داشتن باهاشون میرقصیدن و دست مالیشون میکردن.من غرق لذت بود و نفس کشیدنم تند تر شده بود.حامد هم انگار نه انگار که من زیر دستشم.همزمان که با شدت کسم رو برام میمالید داشت به مسخره بازی های پسرایی که وسط بودن بلند بلند میخندید.نمیدونستم این پسر کی میخواد کارو شروع کنه.کم کم بقیه ی پسرا هم لخت شدن و داشتن با دخترا مسخره بازی در میاوردن و میخندیدن و منم داشتم ارضا میشدم.کاملا سر حال اومده بودم و نمیخواستم به همین زودی تمومش کنم واسه همین سریع از زیر دست حامد بلند شدم و جلوی پاهاش پایین مبل نشستم و با حرص شروع کردم به باز کردن کمر بند و دکمه های شلوارش.حامد تا این حرکت منو دید خندید و گفت«بچه ها همگی توجه.همتون شاهد باشید که سعید آقا همین الان صد تومن به من باخت. اینم از ساناز معروفی که میگفتید.»تازه فهمیدم این همه لفتش داده بود تا منو تحریک کنه و یه شرط رو ببره.توجهی نکردم و دکمه هاش رو باز کردم و شلوار و شرتش رو با هم کاملا از پاش در آوردم.یه کیر شاید ده پونزده سانتی داشت و کاملا موهاش رو زده بود.به خودم که اومدم دیدم کیرش رو تا دسته توی دهنم فرو کردم و دارم به سرعت براش ساک میزنم.حالا حامد داشت یواش یواش حشری تر میشد و آه و اوه میکرد. منم دست بردار نبودم.اون طرف اتاق هم همه مشغول بودن.بعضی از دخترا داشتن هنوز ساک میزدن و بعضیاشون هم سریع رفته بودن سر اصل مطلب و داشتن دو نفره یا سه نفره سکس میکردن و سر و صداشون کل اتاق رو گرفته بود.سرعت کارم رو بیشتر کردم و توی یه لحظه حس کردم دهنم پر از آب شد.حامد یه آه بلند کشید و ارضا شد و کیرش یواش یواش داشت شل میشد.تمام آبش رو قورت دادم و شروع کردم به مکیدن کیرش تا پایان آبش رو بکشم بیرون.یه لحظه از این کارم پشیمون شدم چون هنوز خودم ارضا نشده بودم و کاملا تحریک شده بودم.توی همین فکر بودم و داشتم با کیر حامد بازی میکردم که حس کردم یه نفر از پشت انگشتش رو کرد توی کسم.سریع برگشتم و دیدم یکی از پسرا که ریش پرفسوری داشت داره پشتم نشسته و داره با کسم ور میره.تا نگاش کردم با یه لحن خاصی بهم گفت«20 سانتی میشه.اشکالی نداره که؟»یه لحظه یاد کیر اون دو تا پیرمردی که دیشب باهاشون بودم افتادم.به زور ده سانت میشد.بلافاصله با عشوه بهش گفتم«از خدامه.فقط یواش بکن زیاد دردم نیاد.»اونم کیرش رو روی سوراخ کسم تنظیم کرد و خیلی آروم فرو کرد.توی همون فشار اول حس کردم میخوام ارضا شم واسه همین خودم رو سریع کشیدم جلو و کیرش از توی کسم در اومد.پسره سریع گفت«چرا میترسی.یه لحظه صبر کن.»و دوباره کیرش رو گذاشت روی سوراخ کسم و این دفعه توی یه لحظه تا ته کیرش رو توی کسم فرو کرد.نمیدونستم باید داد بزنم یا آه بکشم.تنها کاری که به ذهنم رسید این بود که کیر نیمه راست حامد رو بکنم توی دهنم تا دردش کمتر شه.اون مرده شروع کرد به تلمبه زدن. اول خیلی کم کیرش رو جلو و عقب میکرد و بعد از ده پونزده تا تلمبه دیگه نصف کیرش رو میکشید بیرون و با سرعت و محکم میکرد توی کسم.دوباره داشتم به ارگاسم نزدیک میشدم و از شدت شهوت داشتم کیر حامد رو که حالا دوباره راست شده بود به سرعت ساک میزدم. اصلا توی حال خودم نبودم تا اینکه اونی که داشت از پشت منو میکرد با یه آه بلند ارضا شد و شنیدن صداش باعث شد منم به ارگاسم برسم و خودم رو روی زمین ولو کنم.خیلی آروم برگشتم سمت پسره.داشت خیلی آروم کاندومش رو که پر از آبش بود از روی کیرش بر میداشت.یه نگاه هم به حامد کردم.اصلا به من نگاه نمیکرد و همینطور که داشت جلق میزد به جایی نگاه میکرد که یکی از دخترا روی کیر یکی از پسرا روی مبل نشسته بود و یه پسر دیگه داشت از کون باهاش سکس میکرد.چند دقیقه همینطوری روی زمین ولو بودم تا اینکه سر حال اومدم و از جام بلند شدم.از حامد پرسیدم دستشویی کجاست و اونم بهم گفت توی حیاطه.یه نخ سیگار و فندک از روی میز عسلی برداشتم و همونطوری لخت رفتم توی حیاط.کنار در ورودی طبقه پایین یه در سبز بود که برچسب دبلیو سی روش چسبیده بود.رفتم دستشویی و یه کم به کسم آب یخ زدم و دوباره برگشتم تو حیاط.سیگاری که با خودم آورده بودم رو روشن کردم و یه کام عمیق ازش گرفتم.کام دوم رو عمیق تر گرفتم که دیدم در باز شد و گلی،همون دختر کم سن و سال کاملا لخت اومد بیرون و درو بست.تا چشمش به من افتاد اومد سمتم و گفت «سلام.سعید سراغت رو میگرفت.»خندیدم و گفتم«مگه تو کارش رو نساختی که سراغ منو میگرفت؟»گلی هم خندید و گفت«مثل اینکه سعیدو نمیشناسی.»یه کام دیگه از سیگارم گرفتم و گفتم«حالا میرم سراغش.سعیدم منو نمیشناسه.»یه کام دیگه هم از سیگارم گرفتم و به سمت حیاط خیره شدم که حس کردم یه صداهایی از توی کوچه میاد.گلی هم شنید و جلوتر رفت و گفت«تو هم شنیدی؟»سرم رو تکون دادم و گفتم«برم ببینم چه خبره.دویدم سمت در حیاط و خم شدم و از زیر در بیرون رو نگاه کردم و از ترس خشکم زد.صدای خش خش بی سیم به گوشم رسید.بعد هم صدای یه نفر که گفت«تا 10 دقیقه ی دیگه وارد خونه میشیم قربان.نیروی پشتیبانی هنوز نرسیده.»مثل برق گرفته ها از جام پریدم و دویدم سمت در.باید از فرصت استفاده میکردم.گلی تا منو دید و حشت کرد و گفت«چه خبر شده؟»در حالی که میخواستم برم طبقه بالا گفتم«سریع دنبالم بیا دختر.»گلی بدون اینکه چیزی بپرسه دنبالم اومد.با هم رفتیم سمت همون اتاقی که لباسامون رو توش عوض کرده بودیم.به گلی گفتم«زود باش لباسات رو بپوش.»گلی با ترس گفت«میگم چی شده؟»در حالی که داشتم شرت و شلوارم رو با هم پام میکردم گفتم«مامورا دم درن. تا چند دقیقه ی دیگه حمله میکنن.»گلی انگار برق گرفته باشدش گفت«چی گفتی؟پس بقیه چی؟باید بهشون خبر بدیم.»همینطور که داشتم بند سوتینم رو میبستم گفتم«وقت نداریم.هممون رو میگیرن.به حرفم گوش کن.زود باش لباسات رو تنت کن.»مانتوم رو از روی زمین برداشتم و گلی هم بعد از یه کم مکث شروع کرد به پوشیدن لباساش.همینطور که دکمه های مانتوم رو میبستم گفتم«اینجا را در رو نداره؟» گلی که داشت شالش رو سرش میکرد گفت«چرا داره.بیا دنبالم.»سریع کیفم رو برداشتم و دنبالش رفتم.با هم رفتیم پایین و گلی دوید سمت پشت خونه.اونجا یه دخمه گوشه ی حیاط پشتی بود که تا نصف دیوار میرسید.سریع رفتیم سمتش.اول گلی رفت بالا و بعدم من.از روی دیوار نگاه کردم.یه حیاط بزرگ بود و ظاهرا توی ویلا هم کسی نبود.از روی دیوار رد شدیم.گلی خیلی سریع پرید پایین ولی من یه کم ترسیدم و خیلی اروم از لبه ی دیوار آویزون شدم و رفتم پایین.مانتوم خاکی شده بود.سریع خاکش رو تکوندم و رفتیم سمت در حیاط.در قفل بود و نمیشد بازش کرد.گلی یه کم فکر کرد و گفت«خونه بقلی باید درش باز باشه.دیروز صبح که رسیدیم چند نفر رو دیدم که میرفتن توش.»یه نرده بون چوبی کنار دیوار افتاده بود.به کمک گلی بلندش کردم و روی دیواری که به ویلای بقل مشرف بود گذاشتیم و رفتیم بالا.گلی راست میگفت.برقای اون ویلا روشن بود و سر و صدای چند تا پسر و دختر از توش میومد.مثل اینکه خیلی سرشون گرم بود.به هر مشقتی شده بود از روی اون دیوار هم پریدیم پایین و دویدیم سمت در حیاط.خدا خدا میکردم که در حیاط باز باشه و همینطور هم بود.لباسامون رو مرتب کردیم موهامون رو هم کاملا پوشوندیم.لباس من و گلی زیاد باز نبود و بعید بود مامورا بهمون مشکوک بشن.آروم درو و باز کردم و خیلی ریلکس رفتم توی کوچه و اول سمتی رو نگاه کردم که مامورا وایساده بودن.دو تا بنز پلیس جلوی در ویلای سعید وایساده بود و یه دونه ون هم یه کم عقب تر بود و هفت هشت تا مامور هم پشت در منتظر بودن.یکیشون منو دید ولی توجهی نکرد.گلی هم سریع اومد بیرون.خیلی آروم و آهسته رفتیم سمت دیگه ی کوچه.میتونستم صدای قلبم رو بشنوم و مدام منتظر بودم تا یکی از اون مامورا ما رو صدا کنه.گلی هم وضعش بهتر از من نبود و رنگش کاملا پریده بود.همینطور آروم حرکت کردیم تا رسیدیم انتهای کوچه.همین که از دید مامورا خارج شدیم مثل جن دیده ها شروع کردیم به دویدن.هر دومون با سرعت داشتیم میدویدیم تا اینکه رسیدیم به یه خیابون.من چالوس رو بلد نبودم و گلی هم همینطور.یه خیابون پهن بود که دو طرفش ساخت و ساز بود و انتهاش هم ظاهرا به دریا منتهی میشد.چاره ای نداشتیم جز اینکه پرسه بزنیم تا به یه جایی برسیم. همینطور که نفس نفس میزدیم از کنار خیابون داشتیم حرکت میکردیم که حس کردم یه ماشین کنارمون وایساد.نگاش کردم.یه پیکان تاکسی سفید بود که یه مرد عینکی پشتش نشسته بود.شیشه رو داد پایین و گفت«خانوما کجا میرن؟»وایسادم و بهش نگاه کردم و گفتم«رامسر.مسیرت میخوره آقا؟ما اهل اینجا نیستیم و خیابونا رو بلد نیستیم.»و براش مظلوم نمایی کردم.گلی از تعجب کنارم ماتش برده بود.مردخ بلافاصله گفت«چرا که نه.فقط این موقع شب کرایه دربستی سی تومنه ها»یه کم فکر کردم و گفتم«باشه آقا.»دست گلی رو گرفتم و سوار شدیم.پیش خودم فکر کردم.اگه افراد توی ویلا رو دستگیر میکردن و متوجه میشدن که ما فرار کردیم حتما اون پسرا آدرس خونه ی رامسر منو لو میدادن.به خاطر همین خونه ی رامسر اصلا امن نبود.باید میرفتم یه جای دیگه ولی جایی رو سراغ نداشتم.اولین کاری که باید میکردم این بود که میرفتم خونه و وسایل مهمم رو برمیداشتم و چند شب توی یه هتل میموندم تا آبا از آسیاب بیفته.توی دلم مداب به افشین لعنت میفرستادم با این مشتری جورکردنش.راننده از چالوس خارج شد و وارد اتوبان شد.همینطور داشت با سرعت حرکت میکرد که حس کردم مدام داره از توی آینه گلی رو نگاه میکنه.چند دقیقه که گذشت به حرف اومد و گفت«خب خانوما.این موقع شب تو شهر غریب چیکار میکردید؟»جواب دادم«اومده بودیم مهمونی ولی مهمونی به هم خورد ما هم آزانسمون برگشته بود.»راننده سرش رو تکون داد و گفت«خب چه جور مهمونی ای بود؟»میخواست سر صحبت رو باز کنه تا مخمون رو بزنه.خندیدم و گفتم«چه جور مهمونی باید باشه؟»راننده هه خندید و گفت«قصد جسارت نداشتم.هر چی بوده این دختر خانوم خوشکل رو که خیلی ناراحت کرده»گلی یهو انگار برق گرفته باشدش خواست جواب راننده رو بده که با دستم آروم پاشو نیشگون گرفتم و زود تر از گلی گفتم«این خانوم خوشگل ما خستس.باید امشب خوب بخوابه تا خستگیش در ره.»هنوز به تنکابن نرسیده بودیم که صحبت هامون کاملا سکسی شده بود.هیچ پولی برای کرایه تو جیب ما نبود و هر طوری شده بود باید تا رامسر میرفتیم و اونجا هم یه جوری باید این پدر رو میپیچوندیم.بعد از تنکابن من پیاده شدم و جلو نشستم و راننده شروع به حرکت کرد.یه دستش رو پای من بود و از روی شلوار هم داشت کسم رو میمالوند.همینطور داشتیم حرکت میکردیم و منم الکی براش آه و اوه میکردم و اونم غرق شهوت بود.طرف خیلی کنه بود و باید زود تر از شرش خلاص میشدیم.هفت هشت کیلومتر به رامسر مونده بود که از دور دیدم دو تا مرد و یه دختر دارن کنار اتوبان راه میرن.بهترین فرصت بود.با عشوه به راننده گفتم«یه لحظه میزنی کنار.من یه کم حالت تهوع دارم.راننده هم تا صدای منو شنید سریع سرعتش رو کم کرد و حدود 50 متر جلو تر از اون سه نفر کنار اتوبان نگه داشت.تونستم کمابیش صورت هاشون رو ببینم.یه مرد میانسال بود با یه پسر و دختر جوون که شاید بچه هاش بود.تا ماشین متوقف شد داد زدم و گفتم«گلی زود باش پیاده شو دنبال من بیا»سریع درو باز کردم و دویدم سمت اونا و گلی هم دنبالم اومد.راننده با تعجب داشت ما رو نگاه میکرد که میرفتیم سمت اون سه نفر.همینطوری که میرفتم سمت اونا داد زدم و گفتم«آقا کمک.بهمون کمک کنید.این راننده ی عوضی ما رو میخواست بدزده.» مرد میانسال تا صدای منو شنید دوید سمت اون ماشین و پسری که کنارش بود هم دنبالش رفت.راننده که تازه فهمیده بود چی شده هم سریع همونطوری که درای ماشینش باز بود پاشو گذاشت رو گاز و در رفت.من و گلی رفتیم سمت اون دختری که با اون دو تا مرد بود.اون دو تا هم وقتی دیدن راننده فرار کرد برگشتن سمت ما و بهمون رسیدن.مرد میانسال گفت«چیزیتون که نشده خانوم؟»همینطور که نفس نفس میزدم سرم رو تکون دادم و گفتم«نه آقا.ممنون که به دادمون رسیدین.»اون مرد برگشت سمت مرده و گفت«ارسلان شماره ماشینو برداشتی؟»پسر گفت«نه آقا سامان.چراغ پلاک خاموش بود.نتونستم بخونمش.»مرد میانسال که اسمش سامان بود گفت«خدا رو شکر چیزی نشد.اشکالی نداره.»بعد به سمت دختری که کنارش وایساده بود گفت«ستاره سریع برو ماشینو بیار.این خانوما باید خیلی خسته باشن»دختر گفت«چشم بابا.الان میام.»و دوید سمت یه بی ام و سفید که اون سمت اتوبان کنار خیابون پارک بود.بعد هم به سمت پسر گفت«ارسلان تو هم برو کمکش.»پسر هم رفت و من و گلی با اون مرد منتظر موندیم.یه احساسی بهم میگفت این سه نفر به من و گلی کمک میکنن.یه نگاه به گلی کردم. هنوز ترسیده بود و نمیدونست چه اتفاقاتی قراره براش بیفته.منم نمیدونستم.ما فقط منتظر بودیم تا ببینیم چه چیزی در انتظارمونه. من و همراه جدیدم گلی………..ادامه دارد.

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *