دنیای زیبای نوجوانی

0 views
0%

درود بر همه ي عزيزان مخاطب امروز ميخوام چند روز از بهترين دوران زندگيم رو تعريف کنم.به اميد انکه مورد پسندتان قرار گيرد.فقط سه دقيقه و چهل و هشت ثانيه تا تحويل سال نو باقي ماند ولي پدر ومادرم هنوز از خريد شيريني و بر نگشته بودند که يک دفعه زنگ در صدا خورد با صداي هيجان زده گفتم فقط سه دقيقه مونده پدر و مادرم سريع اومدن بالا با همون لباس هاي بيرون نشستيم سر سفره و سال تحويل شد دو ساعت و چهل و پنج دقيقه ي بعد اماده ي سفر بوديم رفتيم خانه ي مادر بزرگم پس از شش ساعت عذاب اور بلاخره رسيديم خانه ي مادر بزرگم در يک روستاي کوچک و خيلي قشنگه من خاطره هاي زيبايي از انجا دارم .به اين ترتيب روز اول عيد سپري شد روز دوم در حوالي عصر ناگهان يک سمند نقره اي در حياط خانه مادر بزرگم پارک کرد . متوجه شدم خاله ي مادرم با دو دخترش به انجا امده اند راستش خوشحال شدم چون نه دوست دختر داشتم نه سمت دختر بازي ميرفتم واسه همين وقتي يه وقت دختر کارم بود خيلي هيجان زده ميشدم . انها امدن و پس از سلام و احوال پرسي به طبقه ي بالا رفتند چون از راه دوري امده بودند ديگه پايين نيامدند حتي واسه شام. صبح فردا براي صبحانه پايين امدند با همون نگاه اولي الهه دختر کوچکتر که هم سن من بود رو ديدم يه حس خوبي بهم دست داد بعد از اتمام صبحانه ديدم اون توي حياط بزرگ خونه ي مادر بزرگم که پر از درخت هاي گلابي و پرتغال و انار بود داره قدم ميزنهرفتم پيشش گفم خيلي قشنگه مگه نه ؟ گفت بي نظيره .گفتم بيا بريم يه چيزه جالبتر رو بهت نشون بدم .گفت چيه؟ گفتم بيا.رفتيم اسبي که از بچگي مادر بزرگم به من داده بودو بهش نشون دادم خيلي هيجان زده شد گفتواااي چه نازه .حقيقتش تا حالا سوار اسب نشده بوده ولي ريسکش و قبول کردم گفتم بيا سوارش شيم گفتميترسم .گفتم پدر ترس نداره که(ولي مثل سگ ميترسدم)خلاصه اخر قبول نکرد .بعد يکي دو ساعت تو حياط ول گشتيم خيلي با هم صميمي شديم بالاهم رفتيم همش با هم شوخي ميکرديم . دو روزه بعد رفتم پيشه اسبم ديدم سيخ کرده ميخواد جفت گيري کنه مخواستم برم به الهه بگم بياد .اول پيش خودم خجالت کشيدم ولي دلو زدم به دريا رفتم بهش يواشکي گفتم اونم هيجان زده شد اول يه ذره خنديديم ولي بعد گفت خوش به حالشون چه حالي ميکنن منم دو هزاريم جا افتاد دستشو گرفتم فشردم اونم لب پايينشو گاز گرفت رفتيم يه گوشه از باغ اولش خجالت کشيدم شروع کنم ديدم چشاشو بست لباشو اورد جلو منم هر چي تو سوپر و فيلم ديده بودم انجام دادم واقعا حس عجيبي داشت تو نهايت لذت بودم گفت ميخوام اونجاتو ببينم گفتم ببين شلوار راحتي داشتم کشيد پايين کيرم سيخ سيخ بود کلي باهاش ور رفت يهو گف ميخوام طمعشو بچشم يهو کيرمو گذاشت تودهنش يهو تنم به لرزه افتاد يه ذره خورد گفتم ابم داره مياد گفت بريزش روي گل رزي يه چند قدم اونورتر بود اول خندم گرفت بعد رفتم بالا سر گل بدبخت يه ذره کف دست زدم ريختم رو گل بدبخت البته رنگ قرمز گل با اب سفيد من خوشگل شد. گفت حالا نوبت منه منم گفتم با کمال ميل شلورشو در اورد ديدم کسش خيس شده يه ذره باهاش ور رفتم ديدم خيلي تو فازه جو منو گرفت کسش ليس زدم يهو گفت وووووييي دوباره حشرم زد بالا تند تر ميخوردم دستامو بردم بالا س ينه هاشو ماليدم يه چند لحظه ادامه دادم يهو لرزيد ابش از اب من سفيد تر بود رفتم بغلش کرد دوباره لباشو خوردم گفتم هنوزم به اون اسباحسودي ميکني ) کلي خنديديم رفت از اون گله عکس گرفت و رفتيم بالا .روز بعد ما برگشتيم ولي ايندفعه شش ساعت لذت بخش با خاطره ي الهه داشتم. ديشب بعد گذشت 12 سال اونو توي فيسبوک ديدم کلي با هم چت کرديم الان ديگه ايران نيست با خانوادش به اروپا مهاجرت کردند.ممنون خاطر صرف وقتنوشته‌ خنوس

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *