ساعت حدودای 5بود.دیشب دیر خوابیده بودم صبحم زود پاشده بودم.ساعت 530کلاس زبان داشتم با بی حالی و بی میلی پایان لباس پوشیدم و اماده شدم که برم.تو راه همش به این فکر میکردم که اگه معلم ازم پرسید چه جوری بپیچونمش.تو همین فکرا بودم که پسر خاله ام زنگ زد گوشی رو برداشتم و بعداز سلام احوال پرسی ازم پرسید تعطیلات کجا میخواین برین منم بهش گفتم نمیدونم ولی احتمالا پدرم اینا میرن کلاردشت گفت پس هم مسیریم گفتم خب با پدرم تماس بگیر روز و ساعت هماهنگ کنیم باهم بریم بعد پرسیدم گفتم دیگه کیا میان گفت احتمالا دایی حیدرت(که میشه دایی ارشام)(راستی ارشام اسم پسرعممه)گفتم اوکی پس اگه تونستی اونا رو هم راضی کن که بیان . بعدشم خداحافظی کردم و قطع کردم.خوشبختانه معلم ازم درسی نپرسید و بدون هیچ اعصاب خوردکنی کلاسم تموم شد.تو راه برگشت داشتم پیاده میومدم و هدفون تو گوشم بود و داشتم اهنگ گوش میکردم که یهو دیدم یه 206 زد به عقب یه پرادو.تو 206 تا 2پسر جوون بود و یه دخترهم راننده پرادو بود.با خودم گفتم اینو باش الانه که دختره خواهر ومادر پسرارو همینجا به فاک بده و یه خسارت درشت هم بگیره.یه خورده که به راهم ادامه دادم کاملا عکس تفکرم رخ داد دیدم که مرده داره هرچی فحش بلده داره نثار دختره و خانواده اش میکنه.با خودم گفتم ولش کن پدر اینا همین الان تصادف کردن داغن نمیفهمن چی کار دارن میکنن.تو همین فکرا بودم که دیدم 2تا مرده افتادن به جون دختره باهم دارن به دختر هرچی تکه و فحش میدن(یکی از پسرا از تو ماشین سرش رو بیرون اورده بود و فحش میداد).دختره بدبخت هم کم اوورده بود مردم تو خیابون طبق معمول دارن نگاه میکنن و پچ پچ.با خودم گفتم بزار برم جداشون کنم دختره گناه داره.رفتم سمتشون یه چند قدم مونده بود که بهشون برسم مرده یه نگاهی بمن اداخت و گفتفرمایش؟؟گفتم هیچی فرمایشی ندارم فقط میخواستم بگم لازم به این همه فحش و فحش کاری نیست میشه با صحبت هم حلش کرد گفت این دیگه تشخیصش با ماست و تو گه نخور گفتم مودب باش گفت اگه نباشم چی میشه گفتم بزار با روش اسون حلش کنیم گفت مادر جنده لاشی برو پی کارت.یه لحظه از کوره در رفتم رفتم سمت مرده یه مشت کوبیدم تو شکمش بعد که دستش رو گرفت به دلش یه لگدزدم تو سفید رون پای چپش لگد و که زدم دیگه کف خیبون خوابید نمیدنست پاشو بگیره یا شکمشو.تا روبروم رو نگاه کردم پسر دومی جلوم سبز شد این یکی از اون پسر اولی درشت تر بود تا امدم به خودم بجنبم دیدم یه مشت زد تو صورتم (انصافا قوی بود )من پخش زمین شدم رفت سراغ دوستش من از فرصت استفاده کردم و سریع خودمو جمع و جور کردم و به سمتش حمله ور شدم یه لگد زدم تو پهلوش افتاد روزمین .من داشتم خون روی صورتم رو پاک میکردم.گوشه پیشونیم بخیه می خواست.یهو دیدم جفتشون به سمت من حمل ور شدن یکیشون من رو گرفت اون یکی هم مشت منم با ارنجم زدم تو شکم اونکه منو گرفته بود زدم بعدش که از دستش ازاد شدم یه مشت زدم تو دهن اون یکی بعدش مردم اومدن جدامون کردن(همه این اتفاقا در عرض ثانیه اتفاق افتاد)دو نفر که منو گرفته بودن بردن سمت ماشین دختره و به دختره گفتن از اینجا برین تا شر بخوابه.من و سوار ماشین دختره کردن و دختره راه افتاد.بععد دقیقه ازم پرسید حالتون خوبه گفتم بله فقط سرم چندتا بخیه می خواد بعد سریع منو رسوند به یه درمونگاه همون نزدیکیا.پرستار که داشت بخیه میزد و ضخمامو پانسمان میکرد فهمیدم دکتره چون هی راهنماییش میکرد.وضعم که بهتر شد تونستم درست حسابی نگاهش کنم.از این زنهایی بود که سنش حدود 40 میزد ولی چهره اش مثل یه دختره 25 ساله می مونه.قدش حدود 175 بود وآرایش نسبتا غلیظی داشت موهای مش شده که مدل و رنگش خیلی به صورت و ارایشش می اومد صورت گیرایی هم داشت.خودش رو معرفی کرد و گفت اسمش صدفه و از مشکلات زندگیش گفت.حدود 6 ماه پیش از شوهرش طلاق گرفته و یه دختر19ساله داره حالا هم شوهرش دادخواست داده که بچه رو ازش بگیره به خاطره همین موقع رانندگی اعصابش خورد بوده و تو فکر بوده که نزدیک بوده بزنه به یه عابر که یهو ترمز میکنه بعدش هم 206 از پشت میزنه بهش.گفت که روانشناسه و کارتشو داد بهم و کلی تشکر گفت اگه اونجا نبودی معلوم نبود حالا کارم با اون لاتا به کجا میکشید.از درمانگاه که امدیم گفت میرسونمتون من گفتم نه مزاحم نمیشم و یکلی از این حرفا که اخرش اینقدر اصرار کرد قبول کردم.تو اه گفت از خودت بگو گفتم نیما هستم دانشجوی رشته مکانیک دانشگاه علم و صنعت گفت همیشه اینقدر زود از کوره در میر یگفتم نه البته که نهفقط یه ایراد بدی که دارم اینه که یه خورده رو خانواده ام حساسم گفت چند سالته گفتم 21. شما؟گفت چند حدس میزنی؟گفتم قیافتون 25 تا 30 میزنه ولی از نظر عقلانی حدود 40 میزنید گفت تقریبا نزدیک بود من 41 سالمه گفتم پدر من حدس میزدم 38 هم زیاد باشه گفت پس ازم یه چیزایی مونده با خودم گفتم یه چیزایی که هیچ تو اوضات از من هم بهتر تو بقیه مسیر ساکت بودیم وقتی رسیدیم حدود ساعت 9 بو د وقتی وارد خونه شدم مادرم رو دیدیم که با حالتی آشفته و پریشون داره به من نگاه میکنه فهمیدم که گندزدم و امشب مراسم رو مخ رفتن داریم .وقتی صورت منو دید با همان حالت پریشان ازم پرسید چی شده منم گفتم با یکی از دوستام دعوام شده گفت چرا موبایلتو جواب نمیدی یادم افتاد که از وقتی که از کلاس اومدم گوشیم هنوز رو سایلنت (silent ) بوده. گفت فردابعد از ظهر می ریم کلاردشت.اولش خوشحال نشدم چون یه تعطیلات رسمی بود وطبق معمول جاده شلوغه ولی بعد با خودم گفتم یه 3ماهی میشه جایی نرفتم بمونم که چی بشه بازم همون زندگی خسته کننده همیشگی با همون مشکلات همیشگیش.رفتم پای لپ تاپم که چندتا فیلم بزارم دانلود شه چون با این تعطیلاتی که در پیشه همه جا شلوغه و باید خونه موند که چند قسمتش با مشروب خوردن کباب درست کردن اینا میگذره بعدشم این فیلما.خیلی بخوایم بریم بیرون 2 بار میشه اونم برای خرید مواد غذایی پس خودم رو برای یه مسافرت خسته کننده اماده کردم.تا چشم رو هم گذاشتم دیدم بعد از ظهر شده و داریم وسایل رو عقب ماشین میزاریم.ساعت حدود 5 بود.قرار شد از جاده شمشک بریم.تو جاده لواسون یه مقدار شلوغ بود .وقتی وارد جاده شمشک شدیم خبری نبود وقتی شمشک تموم شد وارد چالوس شدیم از همون که می ترسیدیم اتفاق افتاد. حدود 90 دقیقه تو ترافیک بودیم.تو این 90 دقیقه به زور100 متر رفته بودیم جلوتر که رفتیم فهمیدیم جاده یه طرفه بوده و بعد چندتا ماشین از روبه رو میان و باعث تصادف و گره خوردن مسیر شدن.حدود ساعت 12 رسیدیم.من که خسته بودم تا اینکه بار ها را از ماشین اووردیم بیرون رفتم خوابیدم.صبح با صدای داییم اینا و خاله م اینا از خواب پریدم .ساعت1030 بود.یه ابی به دست و صورتم زدم و رفتم پایین.عموم و زنش وپسرش بودن وعمم و شوهرش و دخترش بودن.دختر عمم(سارا) یه 2 ماهی میشد که طلاق گرفته بود .خیلی داغون شده بود(همیشه یکی از ارزو هام قبل از اینکه عروسی کنه این بود که یه بار باهاش سکس کنم).همیشه تو مهمونی ها و مسافرتا اون جمع رو سرگرم میکرد(خیلی حراف بود ولی به قیافش نمیومد که خیلی حراف باشه چون صورت مظلومی داشت)قدش حدود168بود و موهاش مشکی بود لب و بینی زیبایی داشت.موهاش کوتاه بود که به صورتش می اومد.بعد از سلام احوال پرسی رفتم یه نیمرو زدم .یه ساعت بعد ارشام(پسر خالم برادر سارا)اومد.گفت که پدرزن زنش حالش خوب نبوده و زنش نیومده. یه یک ساعت ارشام گفت می خواد بره بیرون خرید کنه پرسید کسی باهاش میره هیچکس جواب مثبت نداد منم از خدا خواسته باهاش رفتم.ادم خوش مشربی بود یه 7 سالی از من بزرگتر بود ولی با این سنش خرج دوتا زندگی را می داد(هم زندگی خودش هم پدرو مادرش)ادم زرنگی بود.تو کار واردات قطعات کامپیوتر بود بعد از پایان دبیرستانش ترک تحصیل میکنه و میره سراغ کاسبی.اولش با یه مغازه که با دوستش اجاره میکنه شروع میکنه بعدش خودش گلیمش رو از میکشه بیرون و میشه اقای خودش.قبل از اینکه خانم بگیره خیلی دوست دختر داشت یه چند باری هم باهم رفتیم سر قراراش.ویلا با شهر حدود 10 دقیقه با ماشین و البته بدون ترافیک فاصله داشت یه نیم ساعتی تو شلوغی های شهر بودیم وقتی داشتیم برمی گشتیم اراشام یکی از دوستاشو دید که که تو شهر پیتزا فروشی داشت .ما رو هم دعوت کرد قبل از اینکه بریم تهران بریم ببینیم شو اینا.اراشام گفت شب اگه برا شام بخوایم بیایم کی بیام خلوت تر باشه گفت 8 تا 830 شلوغ نیست خیلی.تو راه ازش پرسیدم مگه می خوای بری رستورانش گفت اگه بشه یه جوری بقیه رو پیچوند میرم. بعد گفت تو هم میای ؟گفتم بدم نمی یاد گفت چه جوری می خوای مامانت اینا رو بپیچونی گفتم چه طور مگه؟گفت نمی خوام یه لشکر ادم ببرم اونجا گفتم حالا یکاریش می کنیم دیگه گفت اون دیگه کاره خودتو .یه 5 دقیقه بعد گفتم یه فکری دارم گفت امیدوارم احمقانه نباشهگفتم نه نیست.گفت بگو گفتم تو به بهانه ی دیدین دوستت برو بیرون منم به بهانه ی پیاده رویو دیدن اطراف میام بیرون حالا یه چند دقیقه دیرتر زود تر من میام بیرو گفت پس یه چیزایی اون تو کار میکنه.وقتی رسیدیم چشم به سارا افتاد تا چند دقیقه هنگ بودمو داشتم مثل این اسکولا نگاش میکردم. یه تاپ قرمز بنتون پوشیده بود سوتین مشکیش از زیرش معلوم بود .هیچ وقت به این واضحی نتونسته بودم خیلی کوچیک بودن البته قابل پیش بینی بود ولی نه تا این حد. به 15 دقیقه نکشید که ارشام وساراو ارش(پسر عموم)طبقه بالا بساط مشرب رو راه انداختند.من چون نهار میرزا قاسمی بود نخوردم بماند که وودکای اصل نبود و همشون به اسهال افتادن.ساعت حدود 630 که حالشون خوب بودو دیگه مست نبودند.یه ساعت بعد ارشام گفت که میخواد بره بیرون پیش دوستش و برا شام نمیاد.من یک ربع زود تر از اون به بهانه ی حوصله سررفتن و پیاده روی 745 از خونه زدم بیرون.یه ربع بعد اونم اومد و باهم به سمت رستوران رفتیم.یه نیم ساعتی صحبت کردیم و کس کس و شعر تحویل هم دادیم تا اراشام گفت شام به ما چی می خوای بدی نادر(دوستش)گفت الان با بهترین کارم میام خدمتتون.5 دقیقه بعد ارش از در ورودی اومد تو من اول تعجب کردم بعد یادم افتاد شام آش داشتیم و ارش هم آش دوست نداره .اراشام وقتی دیدش با صدایی نسبتا بلند گفت ریدم تو این شانس ما که تو کون سگه.ارش داشت میرفت سمت صندوق که سفارش بده که ما رو دید اومد نشست صندلی کنار من بعد پرسید پیاده روی خوش میگذره ؟ بعد یه نگاهی به ارشام کرد و گفت حال دوستت چطوره؟من شروع کردم به خالی بستن گفتم من داشتم میرفتم سمت شهر که بیام اینجا شام بخورم که ارشامو تو راه دیدم گفتش کجا داری میری گفتم میام اینجا برا شام اونم با من اومدش همین.قیافش یه حالتی بود که انگار قبول کرده.بعد از اینکه خالی بندیهای من رو شنید رفت دست شویی.ارشام گفت چرا دروغ گفتی گفتم اگه راستشو مفهمید ناراحت می شد که چرا بهش نگفتیم.حالا برو پیش دوستت یه جوری بپیچونش که فعلا نیاد این طرفا گفت اخه بهش چی بگم؟گفتم بگو این از دوستای منهیه خورده عصبی و بد دهنه و به همه چی گیر میده نیا این طرفا ممکنه بهت چیزی بگه که باعث بی احترامی یا اختلافی چیزی بشه.گفت باشه.وقتی ارشام رفت ارش اومد گفت ارشام کجا رفت؟گفتم فکر کنم شماره مارو خوندن رفت سفارشا رو بگیره.خوشبختانه ارشام با سفارشا اومد. دوتا پیتزا و یک بسته سوخاری3تیکه بود.من برای اینکه زودتر بریم و ارش نره سفارش بده گفتم من خیلی گرسنه ام نیست من سوخاری رو میخورم اول ارش مخالفت کرد ولی وقتی شلوغی رستوران رو دید قبول کرد.وقتی غذا تموم شد ارش گفت بریم بستنی کاکا یه بستنی بزنیم من که هنوز سیر نشده بودم گفتم باشه ارشام هم قبول کرد.ساعت حدود930 بود که رسیدیم جلو کاکا بستنی ها رو گرفتیم و روی سکوی جلوی کاکا نشستیم وشروع کردیم به خوردن .دو تا دخترچندتا سکو اونطرف تر نشسته بودن و با هم حرف میزدن.خیلی جذاب بودن هر کی رد می شد چپ چپ نگاشون میکرد دو سه تا پسر رفتن سمتشون که سر صحبت باز کنن ولی موفق نبودن.دختر اولی قدش حدود 175 بود با مواهای قهوه ای سوخته که لخت بود و به طرز زیبایی بالای سرش بسته شده بوده یه مانتوی تنگ سفید رنگ با شلوار جین ابی روشن و کفش پاشنه بلند که 7سانتی میشد از صورتش چیزی معلوم نبود.از دختر دومی چیزی معلوم نبود چون اونطرف دختر اولی نشسته بود .ارشام گفت هر کی بتونه مخ همچین تیکه هایی رو بزنه پیش من جایزه داره گفتم چرا خودت نمیری گفت من دیگه خانم گرفتم سر به راه شدم.یه نگاهی به ارش انداختم گفتم توکه خانم نگرفتی جدیدا؟گفت خوشبختانه نه ولی میترسم صاحب داشته باشن گفتم جایزش چیه؟ارشام گفت 4ساعت موتور چهار چرخ براش اجاره میکنم گفتم نه کارتینگ نمک ابرود گفت پس دو تا شماره باید بیاری گفتم اوکی رفتم سه تا بستنی خریدم رفتم سمتشون گفتم می تونم بشینم جوابمو ندادند با پر رویی پایان نشستم دختر دومی گفت کی به شما گفت بشینید گفتم ببخشید مزاخمتون شدم اگه میشه یه چند لحظه باهاتون صحبت کنم. با میلی پایان گقتن بفرمایید.اول بستنی تعارف کردم که قبول نکردن بعد با هزار شوخی و اصرار برداشتن(رسما کونم پاره شد) خودمو معرفی کردمو دستمو دراز کردم دختر دومی با اکراه دست و گفت اسمش نداست دختر اولی با میل بیشتری دست و گفت اسمش مریمه.ندا گفت میگی برا چی اومدی یا نه (با خودم گفتم چه گهی خوردیما)گفتم بازم ببخشید مزاحمتون شدم بزارین باهتون رو راست باشم.من و اون دوستم اونجا(ارش) از شما خوشمون اومده ؟چشماشون 10 تا شد انگار سرب داغ ریختن روشون ندا گفت برو تا زنگ نزدم به پلیس گفتم منظور خاصی ندارم فقط نظرتون رو بگید مریم یه اخم خوشگل کرد و گفت خیلی پرویید.من گفتم ایا اففتخار میدین؟..ندا گفت تو خیلی اوسکول تشریف داری و مارو هم اوسکول فرض کردی. ندا گفت من رفتم با لحنی جدی گفتم اگه میشه چند دقیقه صبر کنین گفت که چی بشه گفتم فقط یه لحظه گفت باشه گفتم فقط یه ساعت اگه مورد پسندتون نبود می تونید برید ندا گفت مگه می خوایم ماشین تست کنیم؟؟ گفتم معلومه که نهمریم گفت ما الان کار داریم باید بریم ولی شمارمنو میدیم (فکر نمی کردم اینقد خر تشریف داشته باشن که زود به بقیه اطمینان کنن بقیه کسشعرهای منو باور کنن) مریم شمارشو داد یه تک زدم گوشیش زنگ خورد به ندا گفتم شما افتخار میدین گفت من شمارمو به هر غریبه ای تو خیابون که نمیدم مریم اشاره کرد که اون با من .. بعد بهشون گفتم اگ میشه یه خورده بیشتر وایسین تا با هم اشنا بشیم بعد گفتم دوستم میتونه به ما ملحق شه ؟ گفتن باشه (یکم نگران بودم نکنه ارش بیاد با مریم گرم بگیره چون مریم هم اخلاقش بهتر و هم از نظر قد و جذابیت از ندا سرتر بود )بعدش به ارش اس ام اس دادم قد کوتاهه از توخوشش امده فقط خراب نکن ارش اومدو سلام کردو خودش رو معرفی کرد بعدش یکم باهاشون گرم گرفتیمو خندوندمشون تا یخشون اب شه.دیدم دیگه ساعت 105 باید میرفتم خونه دیگه تا همین الان 10 بار بهمون زنگ زده بودن که کجایین.خداحافظی کردیمو من رفتم سمت ارشام .ارشام گفت میبینم شاگرد رو دست استاد بلند شدهگفتم لطف دارین.بریم که دیره ارش گفت نمی خوای بگی چه جوری راضیشون کردی گفتم تو راه میگم ولی رفتم تو ماشین ارشام نشستم چون نمی خواستم توضیح بدم ارش با حالتی اعتراضی گفت چرا رفتی اونطرف منم گفتم به هرحال کلاس BMW X6 از سانتافه تو بالاتره دیگه گفت باشه دیگه یکی طلبت فکر کنم یه خورده ناراحت شد ولی از این بی جنبه ها نبود که به دل بگیره.ارشام یه نگاهی به من کرد و گفت پس اینطور تو راه دیدم خیلی ناراحته رسیدم چیزی شده گفت نه . یه خورده که اصرار کردم گفتش اونموقع که من پیش مریم و ندا بودم زنش زنگ میزنه بهش میگه که تو جواب MRI باباش گفته شده که یه تومور تو سرشه بدخیم هم هست و باید بستری بشه اگه زنگ زدی من خونه نبودم من یا بیمارستانم یا خونه مادرم اینا.حالا فهمیدم چرا ارشام ازم نپرسید چه جوری مخه دخترا رو زدم یا حرفی از شرط بندی نزد گفت این حرفهایی که زدم و به هیچکس نگو .تو راه ساکت بودیم با خودم فکر میکردم عجب روزگاریه ادم از یه ثانیه بعدش هم خبر نداره.هدف ما از زندگی کردن چیه برای چی بوجود امدیم؟دنیا به کدوم سمت میره؟همه این فکرا از تو سرم می گذشت و همش دنبال یه جواب میگشتم..تو همین فکرا بودم که یه اس ام اس اومد برام بازش کرد دیدم مریم شماره ندا رو برام فرستاده. حدود ساعت 1035 دقیقه رسیدیم ویلا.ارشام تا اومدیم رفت گرفت خوابید بقیه تو بالکن نشسته بودن حرف میزدن خالم ازم پرسید جا بودید تا الان ؟همون داستانی رو که برا ارش تعریف کردم رو برا اونا گفتم به علاوه قسمت بستنی خوردن.یه خورده داد و بیداد کردن که چرا مارو هم نبردین بستنی بخوریمو از این حرفا فردا بعد از ظهر دیدم ارش کنار استخر خوابیده بود رفتم کنارش نشستم گفتم مزاحم که نیستم گفت نه گفتم بابت دیروز ناراحتی گفت راستشو بگم؟ گقتم اره گفت ناراحت نیستم ولی همچین خوشحال هم نیستم به هرحال ما رو پیچوندی دیگه گفتم اخه مطمئن نبودم باور کنی نه اگه باور میکنی بگم؟راستشو میگم گفت باشه بگو منم شروع کردم به گفتن کل وقتی حرفم تموم شد گفت بیبن دو حالت داره یک تو منو خر فرض کردی وداری این چرندیاتو تحویلم میدی دوم اینکه توی کس مغز راست میگی و اون دخترای کس مغز تر از خودت هم گول تو رو خوردن گفتم یک کس مغز خودتی و دوم اینکه گزینه ی دو درست است گفت 5ثانیه وقت داری فرار کنی یا اینکه همین جا تو این استخر خفت می کنم تا این حرفشو شنیدم پاشدم که فرار کنم چون میدونستم ریه هام به گا خواهد رفت ولی دیگه دیر شده بود تا پاشدم با پایان سرعت فرار کنم تیشرتمو گرفت که صدای جر خوردنش تو محوطه پچید گفت وصیتی نداری قبل از اینکه به فاک بری گفتم فقط بزار گوشیم با شلوارمو بزارم یه گوشه تا خیس نشه تیشرتمو که حامله کردی گفت باشه ولی مواظب باش خودتو حامله نکنم گفتم گی نبودی که شدی گفت اخه تو پسر نیستی بعدش دست چپمو با قدرت (البته از من 6سال بزرگتر بود و بدنسازی کار میکرد) پایان گرفتو گفت شلوار و گوشیتو بزار رو صندلی منم هی طولش دادم تا یه موقعیتی پیش بیاد تا فرار کنم ولی همچین موقعیتی هیچ وقت پیش نیومد منو با پایان قدرت پرت کرد تو استخر خودشم پرید تو استخر با پایان قدرت داشتم شنا میکردم تا از دستش فرار کنم ولی باشیرجه ای که اون زد کل مسیریو که شنا کرده بودم رو اون تو 2ثانیه طی کرد ولی خوشبختانه هر وقت می خواست پامو بگیره با لگد هایی که میزدم تلاشش بی نتیجه می موند بلاخره تونستم خودمو از استخر بکشم بیرون دیگه هیچ نیرویی برام نمونده بود ولی باید فرار میکردم(همش به خودم فحش میدادم که چرا رفتم باهاش صحبت کردم)با هرجور بدبختی و جون کندنی بود رفتم تو ویلا .دیگه تو ویلا کارم نداشت چون بقیه خوابیده بودن اگه بیدار می شدن خستک کسی که بیدارشون کرده رو پرچم میکردنداشتم میرفتم طبقه بال تا لباسامو عوض کنم که سارا رو دیدم با تعجب نگام کرد چون سر و وضعم خیلی ظایع بود (فرض کنید یه نفر با یه تیشرت پاره خیس خالی و بدون شلوار جلوتون سبز شه) بعد پرسید چیزی شده؟ همون لحظه ارش با وضعی بدتر از من امد سمتمون گفتم نه یه گی تو استخر بهم حمله کرد که بم تجاوز کنه (همزمان به ارش که داشت به من فحش میداد اشاره کردم)سارا نمیدونست چی بگه فقط سرشو تکون داد و رفت بعد رو به ارش کردم وگفتم اتش بسگفت دارم برات ساعت حدودای 630 بود حوصلم سر رفته بود تصمیم گرفتم یه زنگ به مریم بزنم.اول که زنگ زدم کسی برنداشت یه ربع صبر کردم بعد اس ام ا س دادم سلام چند دقیقه بعد جواب داد سلام گفتم زنگ بزنم گفت چند دقیقه دیگه خودم زنگ می زنم. یه 20 دقیقه صبر کردم تا بالاخره زنگ زد گفتم سلام حالت خوبه گفت خوبم بد نیستم(بابی حوصلگی گفت.فهمیدم یه چیزیش هست) گفتم حالت خوب نیستا صدات یه چیز دیگه میگه اول یه خورده مقاومت کرد که حرفی بزنه ولی بعدش یهو زد زیر گریه زاری و گفت دادشم تهران تصادف کرده مادرم اینا رفتن تهران منو مجبور کردن بمونم تا کارای عقب افتاده ویلا رو انجام بدم.خیلی استرس دارم .نگران برادرم از طرفی هم تنهام گفتم دوستت ندا نمیتونه شب بیاد پیشت؟گفت به اون گفتم ولی رفته نمک ابرود خونه فامیلاشون شب دیر وقت میاد گفتم میخوای بیام پیشت گفت نه گفتم من مشکلی ندارم ولی اگه خودت راحت نیستی یه قضیه دیگس گفت اگه مزاحمتون نمیشم خوشحال میشم بیاین گفتم پس ادرسو برام بفرست چند دقیقه بعد ادرسو برام فرستاد. قضیه رو با ارش در میون گذاشتم و گفتم اگه ازم خبری نشد این ادرسه ویلاست.یه شلوار جین ابی روشن با یه تیشرت سفید و کتونی سفید پوشیدم بعدش به بهونه ی رفتن به کافینت از خونه زدم بیرون.تو راه که به سمت جاده اصلی میرفتم از یه نفر ادرسو پرسیدم گفت با ماشین 20 دقیقه راهه.کنار خیابون یه دربست گرفتم و رفتم سمت خونشون ساعت حدودا 7 .ایفونو زدم برداش گفت بله؟ گفتم نیما هستم. درو باز کرد وقتی داخل ویلا شدم یه خورده شوکه شدم چون از بیرون انقدر بزرگ به نظر نمیومد.حیات زیبایی بود کنار دیوار ها کاج کاشته بودن و تو باغچه همه نوع گلی بود ولی رزها با بنفشه ها از همه بیشتر بودن در کل قشنگ بود یه ویلای سه طبقه بود ولی از زباله های ساختمونی که گوشه کنار حیاط بود معلوم بود ساخت و سازش تازه تموم شده .یه بالکن نسبتا بزرگ در قسمتی که در ورودی ساختمون بود قرار داشت که از دوطرف راه پله داشت. نمای ساختمون سنگ مرمر کارشده بود و یه بالکن دیگه هم طبق دوم بود.یه چند قدمی مونده بود که در ورودی برسم که در باز شد و یه فرشته جلوی در ظاهر شد واقعا زیبا شده بود موهای براق و بلندی داشت تا نزدیك باسنش میرسید یه تاپ و دامن قرمز خوشرنگ تنش بود که به پوست برنزه شدش خیلی می اومد بعد از سلام و احوال پرسی گفت شربت میخوری گفتم حتما.داخل خون خوب طراحی شده بود از طرز قرار گرفتن مبلها تا تابلوهایی که به دیوار اویزون بود زیبایی خاصی به محیط خونه میداد.گفتم خونه قشنگی دادرین. دکوراسیونشم قشنگه.گفت لطف دارین دکوراسیونش کاره خودمه. گفتم از خودت بگو گفت 24 سالشه داره معماری دانشگاه تهران میخونه باباش تو کار ساخت و ساز و مامانش مختخصص پوسته.گفتم برا برادرت چه اتفاقی افتاده؟حالش خوبه؟گفت انگار تو لواسون داشته سر ساختمون می اومده که ماشینش جوش میاره و مجبور میشه کنار جاده وایسه.وقتی کنار ماشین داشته زنگ میزده که کمک بیاد یه پراید میزنه بهش.یکی از فامیلامون تو بیمارستان پیششه انگار پاش شکسته الانم تو اتاق عمله گفت حالا نوبت توئه گفتم نوبت چیه منه؟ گفت از خودت بگو گفتم بزار یه سوال ازت بپرسم همیشه اینقدر زود به غریبه ها اطمینان میکنی؟ گفت ما با یه نگاه طرفمو میشناسم گفتم خب از من چی دسگیرت شد؟ گفت یه پس حدودا 22 ساله که نسبتا پررو ولی مودب و این که مهربونم هست گفتم هرچی گفتی من برعکسشم گفت چشات یه چیز دیگه میگه.گفتم من پررو نیستم فقط یه خورده رکم .تو همین حرفا بودیم که موبایلش زنگ خورد فامیلاشون بودن چون داشت میپرسید حال داداشش چه جوریه و درباره ی عمل سوال میکرد.وقتی که تلفنش تموم شد گفت داداشش خوبه الانم تو بخشه.گفت استرسم تموم شد.گفتم به مامانت اینا زنگ نمی زنی تا از نگرانی در بیان گفت نه اونا خبر دارن.یکم دیگه حرف زدیم.ازش پرسیدم دوست پسر داری؟ گفت یه دو ماهی میشه زدن بهم انگار مرده رفته دنبال یکی دیگه و مریمو ول کرده. گفت من گرسنمه گفتم خوب این جمله چه معانی میتونه داشته باشه؟؟گفت یا باید یه چیزی درست کنی یا باید یری بیرون یه چیزی بگیری که فکر نکنم با این وضع شلوغی شهر تا فردا صبح برنمی گردی گفتم پس شما چه کار میکنی؟ گفت اگه بلد باشی جوجه کباب درست کنی من تو سیخ کردن می تونم کمک کنم گفتم مگه مواد جوجه میکس شده داری مگه؟گفت اره قرار بود شب درست کنیم که مادر اینا رفتن تهران. گفتم از بچگی همیشه فعالیتهای گروهی رو از همه چی بیشتر دوست داشتمگفت پس فکر کنم امشب اقای کون گشاد می خوان جوجه کباب سوخته بهمون بدن گفتم من همینشم تا حالا تو عمرم نکردم.اولین بارمهگفت ادم اگه گرسنه باشه سنگ هم میخوره گفتم جوجه من از سنگم بدمزه تره ولی چون گرسنه ای کاریش نمیشه کرد گفت حالا پا میشی کارتو بکنی یا نهگفتم باشه ولی اول باید یه زنگ بزنم گفت باشه زنگتم بزن ببینم بهونه ی دیگه ای نداری گفتم فعلا نه. مریم رفت تا جوجه ها رو اماده کنه یه زنگ زدم به مادرم گفتم چندتا از دوستای دبیرستانمو دیدم برا شام نمی یام . جوجه هه رو سیخ کردیم البته من سیخ کردم چون هر یه سیخ اون به اندازه 3تا سیخه من طول مکشید بعدشم مگه درست سیخ میکرد همش با یه تکون می افتاد موقع درست کرد شام به من با تعجب نگاه میکرد زیر چشمی نگاش کردم دامنش یه خورده باتر از زانوش بود.ساق های خوش فرمی داشت میخواستم همون موقع برم ترتیبشو بدم ولی حیف که نمیتونستم بالاخره یه جوجه ای درست کردیمو وقتی امتحان کرد دید بدم نشده گفت چون خوشمزست برات یه جایزه میارم گفتم حالا جایزه این حقیر چیه که جنگی رفت تو اتاق و یه شیشه شامپاین اورد گفتم اگه تو رستوران کار میکردم و همه یه همچین چیزی به من میدادن الان 3تا بارو داشتم.گفت حرف بسه که نوبت شکمه.گفتم شما مشرباتونو تو اتاق نگه میدارین؟گفت در واقع قایم میکنیم. اونجا یه جای مخفیه که هیچکس جز خونواده خدمون ازش خبر نداره.گفتم و من گفت تو اونجا برو اگه تونستی پیداش کنگفتم پس لازم شد بعد شام یه نگاهی بهش بندازمموقع شام حرفی زده نشد حدود 4 تا پیک شامپاین خورده بودیم من که دیگه مست شده بودم دیگه ادامه ندادم ولی مریم 7تا پیک خورد اگه یه پیک بیشتر میخورد یابد دستشویی فرنگی در اغوش میگرفت. من رفتم سمت اون اتاقه.وقتی داخل اتاق شدم هیچ چیز غیر عادی ندیدم یه خورده گشتم چیزی پیدا نکردم بیشتر از اینم حال نداشتم بگردم خیلی خسته بودم.(تو همه این مدت مریم رو صندلی نشسته بود و تیکه مینداخت البته اینقدر مست بود که خودش نصف حرفاشو نمی فهمید.یه تخت اونجا بود(خیلی چشمک میزد چون خیلی خسته بودم) که با کمدی که بقلش بود ست بود.پارکت به رنگ یه جور قهوه ای سوخته بود که کمد و تخت و کاغذ دیواری ها یه ست قهوه ای و کرم درست کرده بود. رو تخت لم دادم همینطور که تو حال و هوای خودم بودم مریم اومد به زور خودشو کنارم جا کرد.گفتن راحتی؟ حال میکنی؟گفت مگه چیه؟گفتم فکر کنم جا یه خورده تنگ باشه؟گففت ناراحتی می تونی بری ولی اینجا خونه ماست هر بخوام می خوابم.گفتم شما که خونتون ایقدر بزرگه صیاف گیر دادی به دو متر مربعی مه یه مست توش دراز کشیده.گفت ناراحتی برو یه جا دیگه بخواب گفتم من اگه حال داشتم میرفتم خونه گفت به این زودی ؟گفتم ببخشید مگه نشنیدین زنگ زدم گفتم دوست دبیرستانمو دیدم نگفتم که دیر وقت میامگفت حالا زنگ بزن بگو دیر وقت میری چون خیلی وقت بوده ندیده بودیشون گفتم بعد ببخشید نصفه شب من چه جوری باید برگردم خونه؟گفت خودم میرسونمت گفتم من اگه پیاده برم امنیت جانی بیشتری دارمگفت چه طور گفتم دوتا ادم مست بشینن پشت ماشین بعدشم اونکه از دومی مست تر بخواد تنهایی تا خونه رانندگی کنه گفت هیچی نمیشه.گفتم اصن قرار نیست من تا دیر وقت بمونم من نیم ساعت دیگه میرم گفت نامرد می خوای منو یه دختره تنها رو شب تو خونه به این بزرگی بزاری بری.گفتم یه زنگ بزن ندا ببین کجاست؟گفت اون صدای منو بشنوه فکره بد میکنه.گفتم پس چه خاکی تو سرمون کنیم؟گفت چون ندا قراره ا داداشش بیان اینجا شب پیش من بمونن وقتی اومدن میگم تو رو هم بروسنه گفتم ببین الان باز فکر منحرف هم برای من درست کردی هم واسه نداگفت واسه چی برا تو؟گفتم بردار ندا خانوم حالشون خوبه؟؟ گفت خیلی بی تربیتی اون خانم داره.گفتم خب مگه مد خانم دار دل نداره؟؟گفت خیلی دریده ای ؟گفتم فرض میکنیم اون اقی خانم دار دل نداشته باش که البته داره میمونه یه چیزی اون فکر منحرف ندا گفت میگم تو شب اومدی ترسیدم به تو زنگ زدم یه ساعت نمیشه اینجایی گفتم به هر الان باید یه زنگ بزنی یه خبر ازش بگیری. گفت من که گفتم زنگ نمی خانمم .نمیگه این با کی مست کرده؟؟گفتم اگه پریبد که به احتمال زیاد نمی پرسه بگو خیلی نگران دادشم بودم برا اینکه از ذهنم بره بیرون مست کردم .گفت باشه.زنگ زد از ندا پرسید کی می سن اینجا گفتش دو سه ساعت دیگه بعد مریم به ندا گفت من می ترسم اگه زنگ بزنم نیما بیاد پیشم شما اخر شب میرسونینش؟ندا گفت نه زنگ نزن بهش تو که نمیشناسیش و از این حرفا که اخر مریم از کوره در رفت و گفت میرسونیش یا نه گفت باشه هر غلطی دلت میخواد بکن خونت پای خودت.وقتی تلفنو قطع کرد گفتم پدر این ازفکر انحرافی گذشته کارش فایده نداره گفت اینم حل شد حالا تو باید زنگ بزتی گفتم باشه کاریش نمیشه کرد دیگه.زنگ زدم گفتم دیر وقت میام یه اس ام اس هم به ارش زدم که همه چی روبراهه.رفتم تو اتاق مامانش اینا رو تخت دونفره اونجا دراز کشیدم داشتم راجع دانشگاهو درسا بدبختیام فکر میکردم که مریم یهو پرید روم گفتم تشک نیستا بدنه یه انسانه گفت ای انسان حوصلم سر رفته گفتم اولا این انسان اسم داره دوما من که پرستاره بچه نیستمگفت من هر جوری دلم بخواد هر کسی رو صدا میزنم گفتم مادر باباتم هرجور دلت بخواد صدا میزنی گفت نه.اونا رو تخم چشمم جا دارن گفتم تو خودت رو تُخم منم جا نداری گفت خیلی بی ادبی باید جریمه شی گفتم ببین من امدم پیشت باشم تنها نباشی اومدم یه خورده استراحت کنم اومدی یه بچه کونی پرتاب کردی و ریدی به حالمون الانم منو به گا دادی می خوام استراحت کنم بابا.گفت فکر خوبیه الان به گات میدم گفتم عزیزم از داشته هات حرف بزن. گفت حالا حالیت میکنم .گفتم هر غلطی می خوای بکن. یه 30دقیقه ای گذشت دیگه چشمم گرم شده بود داشتم خدا رو شکر میکردم که از من گشید بیرون دیگه داشتم میرفتم که دیدم دستام داره تگون میخوره و به یه چیزی وصل میشه تا کاملا هوشیر شدم دیدم جنده لاشی خانم دستای منو باطناب بسته به میل های تخت .گفتم گروگان گرفتی. گفت نه اسیر گرفتم .گفتم انگار نمی خوای از ما بکشی بیرون ؟؟یکاری میکنی ادم به هیچکس دیگه کمک نکنهگفت اشتباه نکن تازه می خوام بکنم تو بعد یه قیچی از تو کشوی میز ارایش در اورد .گفت قراره جریمه بشی مگر اینکه معذرت خواهی کنی.گفتم اولا من کاره اشتباهی نکردم که بخوام معذرت خواهی کنم دوما اگه معذرت خواهی نکنم چه غلطی میکنی؟؟. گفت موهات چون بلندن لخت هم هستش خیلی بهت میاد ولی نمیدونم مدل مو کوتاه بهت میاد یا نه؟؟گفتم نمیشه خشکه حساب کرد؟گفت قیمتش یا معذرت خواهی یا کوتاه شدن موهات.گفتم نکن. من رو موهام خیلی حساسم.حتی ناظم دبرستانمم چهار پنج ماه یکبار گیر میداد بهم چون میدونست اگه زود تر بگه من تخمم حسابش نمیکنم وموهامو کوتاه نمیکنم.گفت من از ناظمتون پرجربزه ترم.گفتم اگه جای تو بودم همه چیزو بیخیال میشدم.گفت پس منتظر بشین.اومد سمتم داشت شروع میکرد که یه فکری به ذهنم رسید و گفتم اگه موهای منو کوتاه کنی هم لباسای من به فاک میره هم روتختی که زیرمه گفت فکر کنم راست میگی.رفت یه پارچه بیاره. منم از فرصت استفاده کردم و اینقدر تکون دادم دستمو تا گره طناب شل شد.وثتی امد یه پارچه نسبتا بزرگ اورد و انداخت روم که نه رو تخت بریزه نه رو لباسم.گفتم اگه اینکارو بکنی وقتی ازاد بشم حالتو میگیرم گفت فعلا که قدرت دسته منه داشت قیچی رو نزدیک موهام میکرد که با یه حرکت سریع دستمو ازاد کردمو قیچی رو ازش گرفتمو پرت کردم اون ور اتاق .سریع دست شو گرفتمو با طناب بستمش بعد گفتم حالا قدرت دست کیه؟گفت با من چی کار میخوای بکنی؟گفتم هیچی.همینجوری اینجا میمونی منم میرم بخوابم تا ندا بیاد منو برسونه در همین حال برادر دوستت بیاد بهت تجاوز کنه .در ضمن چون من خودم خیلی خستم بهت تجاوز نمیکنم و درضمن مطمئن نیستم که سالم یا نه؟گفت خفه شو.منم از تو هم سالم ترم گفتم معلومه تو اگه مشکل نداشتی اون همه مشروب نمی خوردی بعدشم در حالتی مستی بیای یک نفرو که اومده پیشت که یه موقع تنها نباشی رو اذیت کنی.رفتم رو مبل تو پذیرایی دراز کشیدم .5دقیقه بیشتر نگذشت که شرع کرد به داد و بیداد.رفتم پیشش گفتم چه مرگته گفت دستشویی دارم گفتم خب مگه my babyنبستی گفت جدی میگم گفتم حالا چه کار کنم؟؟گفت بازم کن قول میدم بیشتر از 5 دقیقه طول نکشه.بازش کرد رفت دستشویی من دوباره رفتم رو مبل یک نفره لم دادم .چشمام بسته بود ولی صداهای اطرافمو می شنیدم تو عالم خودم بودم که حس کردم یکی بالا سرمه.تا چشمامو باز کردم مریم پرید تو بغلم.گفت راجع موهات و ناظمت راست گفتی گفتم تا حدودی.گفت ولی موهات خیلی بهت میاد گفتم به خوشگلی موهای تو که نمیشهگفت ازت ممنونم که اومدی.خیلی بهم خوش گذشت.تو خیلی مهروبونی.تو چشمای هم نگاه میکردم .صورت خیلی زیبایی داشت.اون طوری که رو من لم داده بود دامنش تا رونش اومده بود بالا و پاهای بی نظیرش معلوم بود.خیلی سخت بود که با شهوتم مقابله کنم ولی نمیتونستم مقاومت کنم.شهوتو تو چشمای هردو تامون موج میزد. همینطور که تو چشمای هم زل زده بودیم نمیدونم چی شد که یه دفعه لبام رولباش قفل شد.همزمان که زبونمو تو دهنش می چرخوندم دستمو برم زیر دامنش و با باسنش بازی می کردم اونم دستشو دو گردنم حلقه کرد .5دقیقه ای از هم لب گرفتیم.من تو همون حالت که تو بغلم بود بردمش تو اتاق مامانش اینا.رو تخت یکم دیگه از هم لب گرفتیم بعدش به حالت69 خوابدیم.همزمان تیشرتمو در اووردم.در حالس که اون داشت دکمه های شلوار جینمو باز میکرد من با یک حرکت دامن و شرتشو کشیدم پایین. دیدم برا در اوردن کیرم از تو شرتم مشکل داره یه خورده کمکش کردم.اول با زبونش کیرمو لمس کرد بعد یهو همشو کرد تو دهنش و شروع کرد به ساک زدن .انصافا خوب ساک میزد. یهو یه تکونی به خودش داد و وسط پاهاش رو چسبوند به صورتم.شرتش سفید بود که با سوتینش ست بود.من با یه دستم با باسنش بازی میکردم با دست دیگم با سینه هاش بازی میکردم و همزمان زبونمو رو کسش میکشیدم و با چوچولش بازی میکردم. تا یک ربع با ریتم خاصی کسشو خوردم تا اون اضا شد پایان ابش ریخت توصورتم.منم دیگه نزدیکه ارضا شدنم بود که از دهنش در اوردم و ازش پرسیدم کاندوم داری؟ رفت توی میز ارایش گشت و یه کاندوم اوورد.همینطور که داشت پوستشو باز میکرد و باظرافت خاصی اومد کشید روی کیرم .یه خورده با دهنش مرطوبش کرد.اومد جول پاهام .کیرمو با اب کسش لیزش کردم بعدش کیرمو از پشت رو کسش تنظیم کردم .بعد نشست روش.یه جیغ اروم کشید.یه خورده صبر کردم تا جا واز کنه بعدش یواش یواش شروع کردم به تلنبه زدن.داد زد گفت جر خوردم یواشتر.گفتم پدر بچه از تو رحم مامانش سریع تر حرکت میکنه میاد بیرون.نمیدونم یه لحظه چی شد که یاد پایان کرماش افتادم و اینکه چقدر اذیتم کرد منم برای انتقام گیری سرعتمو کمتر که هیچ بیشتر کردم حسابی جیغ و آه و نالش قاطی شد میدونستم خیلی داره درد میکشه به خاطره همین بعداز 5 دقیقه زجر دادنش دلم واسش سوختو اروم تر تلنبه زدم.دیگه دردش به لذت تبدیل شد و جیغ و اهش از روی لذت بود.چند دقیقه بعد دیدم اون ارضا شد منم داشتم ارضا میشدم که سرعتمو تا اونجایی که میتونستم بیشتر کردم.اون که دیگه حال نداشت فقط انرژی برا نفس کشیدن داشت منم ارضا شدم و کیرمو از کسش کشیدم بیرون.هر دوتامون دیگه حال نداشتیم همیطور خوابیدیم.یه نیم ساعتی تو همون حالت چرتمون برد .وقتی بیدار شدم فهمیدم چه گندی زدم کاندوم از نیم ساعت پیش رو کیرم مونده حالا مایعات اون تو تا حدی خشک شده بود و کیرمم که خوابیده خواستم درش بیارم که همچین دردی داشت که تاحالا تو عمرم تجربش نکرده بودم.گفتم وقتی رفتم حموم بهش اب میخوره راحت تر میشه درش اورد.توی حال و هوای خودم بودم که دیدم مریم بیدار شد .لبخند زیبایی زد و گفت خیلی ممنوع.خیلی حال داد.گفتم قابل نداره.ولی فکر کنم باید یه دوش بگریم به جای اینکه از هم تشکر کنیم چون هر لحظه ممکنه ندا بیاد.گفت منکه حال ندارم ولی اگه می خوای دوش بگیری تو اتاق اونوری حموم هستش.پرسیدم حوله اضافی داری گفت پشت در حموم هستش.رفتم سریع حموم کردمو وقتی اومدم بیرون دیدم میم اب میوه با یکم بیسکوییت و کیک اماده کرده.خودشم داشت خونه رو مرتب میکرد. منم دیدم گناه داره رفتم کمکش. ولی یه 30دقیقه بعد دیگه خونه مرتب شده بود.رفتم یه خورده اب میوه با کیک خوردم و انرژی گرفتم.ساعت حدودای 12 بود بهش گقتم یه زنگ به ندا اینا بزنه ببینه کجان.زنگ زد انگار یک ساعت دیگه میرسیدن.من رفتم رو مبل نشستمو تلویزیون دیدم.5 ذقیقه بعد مریم اومد کنارم نشستو سرشو گذاشت رو شونم.گفت نیما تا کی هستی؟گفتم احتمالا یا فردا شب یا فردا صبح راه می افتیم.گفت قبل از اینکه بری یه سر بهم بزن.گفتم حتما امر دیگه؟گفت نه.همین.داشتیم تلویزیون میدیم و همزمان با هم ور میرفتیم.تو دنیای خودمون بودیم که صدای زنگِ در امد رفتم درو باز کردم.فقط ندا بود دادش نیومده بود. ندا اومد داخل سلام کردیم بعد گفتش که برادرش یک ربع دیگه میادوقتی بیاد خودم میرسونمتون.وقتی برادرش اومد ندا رفت تا ماشینشو از تو پارکینگ بیاره بیرون تا برادرش جای اون پارک کنه.من و مریم داشتیم خداحافظی میکردیم. بازم ازم تشکر کرد که اومدم بعدش یه بوس کوچیک از اون لبهای خوشگلش گرفتمو رفتم.توی ماشین ساکت بودیم و حرفی نزدیم و وقتی هم که رسیدیم ازش تشکر کردمو رفت.خیلی اروم داخل ویلا شدم وقتی داخل اتاقم شدم یه نور گوشی معلوم بود.در رو بستم چراغ روشن کردم دیدم ارش بود .سلا م کردیمو بعد پرسید خونه دوستات خوش گذشت ؟گفتم چه خوش گذشتنی اینقدر ازم کار کشیدندگفت اره ارواح عمت.از کمرت یا خودت؟گفتم شوخی نمیکنم.کارم شده بود ظرف شستن و غذا درست کردن و تلویزیون دیدنگفت عزیز من کم ببند همیشه ببندگفتم ارش حال ندارم بروگفت شانس اوردی خودمم خستم دیگه داشت خوابم می برد که اومدی.گفتم برو بزار هم من بخوابم هم خودت یه استراحتی به مغزت بده فردا همشو میگم.گفت من نه گوشام دارازه نه پشتش هم مخملیگفتم منم همچین فرضی نداشتم(با خودم گفتم اتفاقا همچین فرضی میکنم) فقط خستم. صبح ساعت 11 پاشدم.رفتم یه ابی به سر و صورتم زدم.دیدم از ارش و داییم اینا خبری نیست از مادرم پرسیدم که کجان.مامانم گفت که برا عموت یه سری کار پیش اومده بود مجبور شدن برن(ارش پیش باباش کار میکنه)خدا رو شکر کردم چون دیگه لازم نبود داستان سر هم کنم بعدش رفتم یه نیمرو زدم.صبحونم که تموم شد مادرم شروع کرد به گیر دادن و سینجین کردن که دیشب کجا بودی. منم گفتم چندتا از بچه ها رو دیدم که مجردی اومده بودن .شام رفتیم بیرون بعدش رفتیم لب ساحل به خاطره همین دیر شد.برادرم داشت به پدرم گیر میداد که بریم ساحل .هرچی پدرم گفت شلوغ و ترافیکه گوش نکرد.اخر سر قرار شد که بعد از نهار راه بیفتن .نهار که خوردیم خالم داشت میگفت که الان دو روزه اومدیم هیچ جا نرفتیم و از این حرفا که گفت ماهم میام دریا.هرچی سارا و ارشام گفتن شلوغه و فردا صبح میسین خونه که به خرجشون نرفت.ارشام نگران این بود که اگه مامانش اینا برن باید بره راننده اوناشه که نگرانیش به وقوع پیوست.ارشام یکلی التماس سارا کرد که ببرتشون که سارا قبول نمیکرد حتی پیشنهاد داد پول دستی بهش بده ولی بازم سارا زیر بار نرفت.سارا به ارشام گفت سوییچ ماشنتو بزار دم دست یه موقع لازم میشه بریم بیرون .ارشام گفت من ماشین به تو نمیدم.سارا گفت هیچی نمیشه خسیس.گفت اگه ماشین میخوای ماشین مادر اینا رو بردار مادر اینا با ماشین من میرن.گفت باشه.یه ساعت بعد نهار راه افتادن.مامانم هی اصرار کرد بیا منم گفتم من هم دیشب رفتم هم الان ترافیکه.(البته واقعا زیاد علاقه نداشتم که برم دریا.برم لب ساحلای کثیف بعدشم خانم و مرد نمیتونن با خیال راحت برن تو دریا) منم هی برا اذیت کردنشون میگفتم فردا صبح می بینمتون یا یه موقع از گرسنگی و تشنگی تو جاده نمیرینوقتی رفتن رفتم لپ تاپمو اوردم که فیلم ببینم .پنج دقیقه بعد سارا اومد گفت چی کار میکنی؟ گفتم فیلم میبینم گفت میشه یه چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟گفتم حتما چیزی شده؟گفت دیشب که اومدی من بیدار بودم و یه خورده از حرفاتونو شنیدم. گفتم کجاهاشو مثلا ؟گفت تقریبا همشو .تو پیشه دوستات نبودی درسته؟(همینجوری که صحبت میکرد من داشتم به خودمو ارش فحش میدادم و همزمان دنبال یه دروغ قانع کننده میگشتم ولی هیچی به فکرم نمیرسید.دیگه تصمیم گرفتم تا حدودی راست بگم و بعضی جاهاشو سانسور کنم) پایان قضیه رو براش گفتم به غیر از قسمتهایی که مناسب نبودو نگفتم.وقتی حرفام تموم شد گفت من به تو چی بکم اخه ادم چقدر میتونه اینقدر راحت و به این خوبی دروغ بگه.گفتم حالا اینقدر بزرگش نکن .این موضوع همین جا دفن میشه.گفت خرج داره.گفتم خرجش چیه گفت باید شام با توئه .گفتم حالا چی میل دارین ؟گفت فکر نمیکردم اینقدر زود راضی بشی؟؟گفتم به هرحال تاوان فوضولی ارشو باید من بدم دیگهگفت خوبه دیگه این جوری ناله نکن دلم برات میسوزه.گفتم ناله نمیکنم .حقیقته اگه ارش فضولی نمیکرد الان من داشتم فیلممو میددم تو هم هیچی نمیدونستی.گفت همینه دیگه ادم ایزا هرچی بزرگتر بشه تاوان اشتباهاتشم بزرگتر میشهگفتم الان این چه ربطی به صحبت ما داشت؟گفت می فهمی.گفتم نگفتی چی میخوری ؟گفت یه چیزه سخت مثله کباب کوبیده و در ضمن نمیتونی از بیرون سفارش بدیگفتم دهنت سرویس من چه جوری کوبیده درست کنم؟گفت مشکله خودتهگفتم اگه همش ریخت رو زغال خودت باید غذا مونده روزهای قبلو بخوری.گفت باشه.خوشبختانه یا متاسفانه یه چیزی رو که خیلی خوب از پدرم یاد گرفتم کباب کوبیده درست کردنه.رفتم ببینم موادشو داریم دیدم نه برنج نه گوشت چرخ کرده هیچی نداریم.گفتم باید بریم خرید گفت باشه یه ساعت دیگه میریم حالا که زوده گفتم یک ساعت دیگه دیره.عصر و مردم میان بیرون بعدشم شلوغ میشه.گفت بدم نمیگی .پس برو لباس بپوش که بریم.رفتم لباس پوشیدم و راه افتادیم.وقت داشت رانندگی میکرد فهمیدم واسه چی ارشام ماشین دستش نمیده.اصلا تند که نمیره ولی خیلی بی احتیطه همینجوری که پیشش میشینی حس میکنی هر لحظه ممکنه بری اون دنیاوقتی رسیدیم با خودم عهد بستم که دیگه توی ماشینی که اون رانندشه نشینم.وقتی رسیدم رفتم مواد رو اماده کنم اونم رفت که فیلم بزاره تو دی وی دی پلیر.منم هی به عالم و ادم فحش میدادم.اومد تو اشپز خونه . یه خورده خوراکی با یه شیشه وودکا برد که بهش گفتم خوش میگذره تنها تنهاگفت خب تو هم بیا بخورالان که زوده داری این کارا رو میکنی . با خودم گفتم ارواح عمت . به درک بزار غذا دیر اماده شه یه خورده گشنگی بکشه حالیش شه ماهم حالمونو کنیم.رفتم نشستم فیلمو دیدم.اون ساقی شده بود و همزمان پیکا رو پر میکرد من حواسم که تو فیلم بود اصلا نفهمیدم دارم زیاده روی میکنم. یه تیکه از فیلم صحنه دار بود اونم هی حرفای سکسی میزد.مثلا به خانم و مرد تو فیلم میگفت این زنه که چیزی نداره این مرده عاشقش شده ای کاش کیر این برا من بود.منم هی میخندیدم و باهاش کل کل میکردیم.فیلم که تموم شد من اینقدر مست بودم که حال نداشتم تکون بخوریم رو مبل دراز کشیدم. من حالم از اون بهتر بود چون اون نتونست بره دست شویی و هی اه و ناله میکرد.به من گفت برو غذا رو درست کن گفتم من حال ندارم.من به زور رفتم دست شویی. گفت تو غلط کردی شام با توئه.گفتم به تخمم که با منهگفت به یه شرط نمیخواد غذا درست کنی گفتم چی هست؟گفت هر سوالی ازت می پرسم راست شو بگی.گفتم از کجا مطمئنی راستشو میگم؟؟گفت نمیدونم؟گفتم من یه سوال ازت می پرسم اگه جوابت قانعم کرد جواب همه سوالامو بر اساس حقیقت میگم.گفت بپرس گفتم برا چی از شوهرت جدا شدی؟گفت سوالت سخته ولی جواب میدم.گفتم خب بگو.گفت یه جورایی هر دوتامون مقصر بودیم ولی سهم اون بیشتر بود.مثلا شبا دیر می اومد خونه یا اصلا نمی اومد شبهایی که بودش حال حوصله نداشت.موقع سکس هم وقتی ارضا میشد دیگه به من حتی فکرم نمی کرد خیلی صبر کردم و راه حل های زیادی رو امتحان کردم حتی پیشه مشاور هم رفتیم ولی فایده نداشت.همزمان که حرف میزد گریه زاری هم میکرد.خیلی بی قرار شده بود رفتم نشستم پیشش سرشو گذاشتم رو سینم یه خورده اروم شد.گفت این حرفا رو به هیچکس نگفته بودم مثل یه بغض تو گلوم گیر کرده بود دیگه داشت خفم میکرد.گفتم چرا با مامانت این حرفا رو درمیون نزاشتی گفت میدونستم گوش شنوا ندارن و شروع میکنن به سرزنش کردنم .گفتم حالا دیگه راحت شدی پس دیگه گریه زاری نکن.باعث میشی فکر کنم اذیتت کردم. گفت خیلی ممنون خالی شدم .نمیدونم که چه جوری ازت تشکر کنم.گفتم خواهش میکنم.هنوز داشت هق هق میکرد که سرشو بلند کردمو و تو چشماش نگاه کرد گفتم بسه دیگه.داری یکاری میکنی منم گریم بگیره.تا حالا اینقد از نزدیک به چهره اش نگاه نکرده بودم.صورت زیبایی داشت.لباش اینقدر زیبا بود که انگار خدا چند سال وقت گذاشته که یه همچین چیزه زیبایی خلق کنه.تو چشمای هم نگاه میکردیم که من سرمو بردم جلو لبامو گذاشتم روی لباش دست چپم رو سینه هاش بود با دست راستم با موهاش بازی میكردم آروم كشیدمش جلو تر درست نشست جایی كه میخواستم.آروم تاپش رو بالا زدم یه نیم تنه تنش بود كه اونم از پشت بازش كردم ولی تاپهنوز تنش بود سینه های بی نظیرش افتاد بیرون دیگه بیخود شدم آروم لبمو گذاشتم رو گردنش و با لبام لمسش میكردم پایین تر رو سینه هاش شروع كردم به خوردن سینه هاش.دیوانه وار میخوردم .دستمو بردم سمت دكمه شلوار تنگی كه پاش بود آروم بازش كردم دستمو كشیدم رو نافش بردم پایین تر رو شرتش یكم دستمو كشیدم رو كسش خیسی رو میشد حس كرد همونطوری كه نشسته بودم پاهامو بالا آوردمسرمو خم كردم پایین لبامو گذاشتم رو نافش و با لبام بازی میكردم میخواستم برم پایین تر دیدیم نمیشه سرمو بالا آوردم زیر بقلشو گرفتم بلندش كردم و خودم بلند شدم.جلوش واساده بودم دستمو بردم از پشت تو شلوارش وگذاشتم رو باسنش با انگشتم با سوراخ پشتش بازی میكردم و لبام هم رو لباش بود دست چپم هم رو سینه هاش. چشاشو بسته بود و چیزی نمیگفت یكم فشار انگشتمو بیشتر كردم خودشو بهم نزدیكتر كرد.روران پاهاش زانوشو خم كردم تو بغلش وسط پاهاش زده بود بیرون داشتم دیوونه میشدم دستم رو بردم وسط پاهاش رو كسش آروم حركت میدادم صداش در نمیومد فقط چشاشو بسته بود.پاهاش رو ول كردم بلند شدم شلوارش رو در آوردم فقط شرت پاش بود لبامو برم سمت نافش شروع كردم به خوردن میومدم پایین با دهنم شرتش رو پایین میدادم تا رسیدم نزدیك كسش ول كردم.اومدم پایین از بالای زانوهاش شروع كردم به خوردن تا رسیدم رو ران پاهاش محكم تر دهنمو حركت میدادم اومدم بالاتر وسط پاهاش سرمو گذاشتم اون وسط لبامو از روی شرتش روی لبای كسش گذاشته بودم و تكون میدادم داشت دیوونه میشد غرورش اجازه نمیداد صداش در بیاد فقط لباش رو گاز میگرفت بازهم پاهاشو جمع كردم تو سینش وسط پاهاش به وضوح بیرون بود انگشتمو گذاشتم رو كسش از روی شرت دستمو میبردم رو سوراخش میمالیدمانگشتم خیس شده شده بود از ترشحات كسش پاهاشو آزاد كردم رفتم كنارش نشستم لباشو آورد جلو رو لبام گذاشت زبونش رو آورده بود جلوی دهنم لبام رو لیس میزد دستشو آورد بالا صورتم رو محكم فشار داد دهنم یكم باز شد زبونش رو گذاشت تو دهنم و بازی میكرد كه منم دستمو بردم رو سینه هاش با سرشون بازی میكردم یه خورده بعد سرم رو بردم پایین با دندونام شرت رو كشیدم رو زانوهاش بعد هم با عجله درش آوردم حولش دادم عقب تكیه داده بود به پشتش پاهاشو گذاشتم رو شونم سرمو برودم وسط پاهاش زبونمو گذاشتم رو كسش آروم بازیش میدادم سرمو محكم گرفته بود نفس میزد ترشحات كسش زیاد شده بود دستام رو بردم رو كسش یكم لباشو از هم وا كردم زبونم رو گذاشتم رو چوچولش فشار دادم كه جیغش رفت مثله برق گرفته ها میلرزید منم محكم تر با زبونم میكوبیدم بهش دیگه داشت گریه زاری می افتاد ولی ول كن نبودم بدتر محكم تر زبونم رو تكون میدادم اونم میلرزید كه یهو موهامو چنگ زد نفس نفس میزد و یه جیغ بلند كشید دیدم آبش با پایان قدرت پاشید بیرون رو صورتم معلوم بود با آخرین توانش ارضا شده بود. دیدم بی حال شده بلند شدم سرشو گرفتم تو دستام پیشانیشو بوسیدم نشستم كنارش حس میكردم كمرم درد میكنه دیدم دستش آروم لغزید رو شلوارم و رفت روی كیرم شروع كرد به مالیدن. به سرعت تیشرتمودر اورد بعدم شلوارکم رو در آورد گفت پاشو وایسا بلند شدم سرشو آورد جلو از روی شرتم زبونش رو روی كیرم میمالید دستش رو برد زیر بیضه هام عقب جلو میكرد كه شرتم رو از پام در آورد.سرشو آورد جلو تر زبونش رو محكم به سر كیرم كشید و شروع كرد به خوردنش.احساس كردم واقعا دیگه داره بهم فشار میاد (قبلشم اونو ارضا كرده بودم)گفتم بسه پاشو زبونشو دوباره كشید رو بیضه هام و بلند شد.به پشت برش گردوندم دستاشو گذاشتم روی پشتیه مبل زانو هاش روی مبل بود كاملا از خودشو خم كرده بود.دستمو گذاشتو رو باسنش سرمو خم كردم باسنشوبوس كردم دیدم برگشته با تعجب نگام میكنه گفتم چیزی شده؟ گفت فكرشم نكن دستمو بردم سمت كسش كه از پشت زده بود بیرون اروم كشیدم روش.گفت من دو سه ماهه سکس نداشتم مواظب باش.گفتم ببینم چیکار میتونم واست بکنم كیرمو آروم آوردم جلو سرشو خیلی اروم کردم تو کسش اول یه خوردهجیغ کشید ولی وقتی یواش شروع کردم به تلنبه زدن یه خورده که گذشت به اوج لذت رسید .اون یبار دیگه ارضا شد منم چند دقیقه بعدش داشت ابم میومد گفتم داره میاد پاشد و شروع کرد به ساک زدن همون لحظه ابم اومد و همش ریخت تو دهنش بعد همشو تف کردو و گفت دهنت سرویس همش رفت تو حلقم گفتم اشکال نداره.هردومون ولو شدیم رو مبل .یه ربع که گذشت بهش گفتم بهتره خودمونو جمع و جور کنیم چون هر لحظه ممکنه برسن. من رفتم لباسمو پوشیدم و بعدشم رفتم ویلا رو مرتب کردم و یکم مواد شوینده و ادکلن استفاده کردم که بوها بره و ککسی شک نکنه. اونم رفت یه دوش بگیره. یه زنگ زدم مادرم اینا ببینم کجان؟گفتن تو جاده عباس اباد گیر اوفتادن تا یه ساعت دیگه هم نمیرسن.خیالم راحت شد رفتم یه نیم ساعت خوابیدم وقتی پاشدم دیدم سارا داره گوشتو اماده میکنه رفتم پیشش گفتم اذیت که نشدین؟؟گفت همینشم که کردم از سرت زیاده میخواستم دیگه بیام بیدارت کنم که گوشتو به سیخ بکشی.گفتم همینشم که کردین خجالت زدمون کردین.گفت بسه دیگه چقدر حرف میزنیگفتم این حرفو کی داره میزنه کسی که اگه تو یه مجلس حرفی نمیزد همه میگفتن این یا پریود شده یا لال شدهگفت روتو برممن گوشتا رو سیخ کردم بعدش که رفتم زغالو اماده کردم باد بزنو پیدا نکردم .سارا رو صدا کردم غرغر کنان امد گفت چیه یه لحظه ارامش نداریمگفتم خانم ارامش اگه امشب کباب میخواین باید بادبزنی یا دفتری چیزی به من بدی گفت من بادبزنم و دفترم کجا بود گفتم پس منم کبابم کجا بود؟؟عصابم خورد شد .سیخا رو با بد بختی جا کردم تو یخچال و لباس بپوشم که برم بیرون گفت میری باد بزن بگیری گفتم نه میرم شام بخورم بیرون گفت پس رازت چی میشهبا خودم گفتم چه گهی خوردیما قبول کردیم.بهش گفتم تو هم پیشه من راز داریگفت راز من به مهمی راز تو نیست گفتم وقتی فاش بشه دیگه دهن مردمو کاریش نمیتونی بکنیگفت پس راز تو چی؟گفتم حداکثر تاوان اون کاره من سرزنش شدن توسط مادر بابامه و در ضمن اینکه مادر پدرم منو از تو بیشتر قبول دارن مسلما پس بیا بحثو همینجا تمومش کنیم.دیگه خفه شد و چیزه دیگه نتونست بگهرفتم همون پیتزایی که اونشب با اراشام رفتیم.شامو که خوردم تو راه برگشت هی با خودم کلنجار میرفتم که نکنه بره حرفی بزنه برا همین شروع کردم به دروغ ساختن .وقتی رسیدم دیدم بوی دود کباب داره از تو بالکن میاد فهمیدم همون کبابهی منو دارن درست میکنن.وقتی رفتم تو کلی مورد بازجویی قرار گرفتم که چرا رفتم بیرون شام خوردم گفتم گرسنم بود بعدشم میترسیدم کباب خوب در نیاد.تو جمع سارا رو ندیدم داشتم از راه پله بالا میرفتم که موبایلم زنگ خورد.اس ام اس از طرف سارا بود نوشته بود بیا تو اتاق من.به اتاقش نگاه کردم دیدم چراغش خاموشه یه خورده تعجب کردم وقتی داخل اتاق شدم داشتم چراغو روشن میکردم که گفت روشن نکن گفتم چیزی شده؟؟گفت کره خر این همه گوشت سیخ کشیدی بعد وسط کار ول کردی رفتی نمیگی اینا شک میکننگفتم اولا کره خر نه و نیما دوما حالا چرا اومدی تو تایکی نشستی؟؟گفت کره نیما من هر چی زنگ میزنم بهت که ازت بپرسم که چه بهانه ای سر هم کنم که جواب نمیدی گفتم پس بخاطره همین اومدی اینجا خودتو زدی بخواب گفت اره.حالا چرا گوشیتو جواب نمیدادی گفتم سایلنت بودم گفت حالا چه داستانی سر هم کردی هرچی به اونا گفتمو به اون دقیق دقیق گفتم چون حالو حوصله ماست مالی کردن و داستان سر هم کردن نداشتم.وقتی داخل اتاق شدم دیدم مادرم در حال جمع و جور کردن وسایله ازش پرسیدم کی راه می افتیم گفت فردا صبح زود .منم یه کلی فحش باره عالمو ادم کردم اخه کی حال داره صبح زود راه بیفته.نمیدون حس خوبی نسبت به اینکه فردا صبح زود راه بیوفتیم نداشتم همش انگار قراره یه اتفاقی بیوفته.صبح ساعت 7 پاشدیم.هنوز اون حس عجیب تو بدنم بود یه خورده سعی کردم مادرم اینا رو از رفتن منصرف کنم ولی بابای من سرسخت تر از این حرفا بود. ارشام هم بیدار بود بهش گفتم برو ببین میتونی نصرفشون کنی من حس خوبی نسبت به تینکه الان راه بیوفتنن ندارم.گفت تو هیچ حس عجیب غریبی نداری فقط حس نیاز به خوابت که الان داری این کسشعر ها رو تحویل من میدی ولی سعی میکنم منصرفشون کنم. داشت بابامو منصرف میکرد که چند ساعت بعد دسته جمعی راه بیوفتیم که باز تو گوش پدرم نرفت.از ارشام پرسیدم کی راه می اوفتی گفت سارا اینا فردا صیح راه می افتن ولی من یه سری کارو بار دارم باید انجامشون بدم. منم از فرصت استفاده کردم گفتم من با ارشام میام اول یه خورده مادر پدرم مخالفت کردن ( اگه میدونستم چه اتفاقی قراره بیوفته هرگز نمی موندم) ولی بعدش راضی شدن.مامانم اینا راه اوقتادن ماهم قرارشد ساعت 11 راه بیافتیم.تو این فاصله سعی کردم بخوابم ولی هر چی تلاش کردم فایده نداشت .یادم اوفتاد که به مریم قول داده بودم قبل از رفتنم یه سری بهش بزنم .یه اس ام اس دادم ببینم بیداره یا نه چند دقیقه بعد اس ام اس داد کاری داشتی؟ نوشتم یه چند ساعت دیگه می خوایم راه بیوفتیم .گفت پس نیم ساعت دیگه میدون کلاردشت.یه بیست دقیقه بعد اونجا بودم اونم 5 دقیقه بعد رسیدش بعد از سلام و احوال پرسی دوباره اون حس عجیب تو پایان بند بند بدن رخنه کرد حواسم رفت سمت خونوادم تو فکرهای عجیب غریب بودم که با صدای مریم به خودم اومدم گفت کجایی؟ چیزی شده؟گفتم یه حس عجیبی دارم نمیدونم چیه ولی خیلی غریبهگفت چیزی نیست اروم باش.چیزی نیست.یه خورده دیگه تو شهر چرخیدیم بهدش خداحافظی کردیم.به سمت خونه راه اوفتادم.ذهنم مشغول بود کل زندگیم مثل فیلم باسرعت نور از جلو چشمم میگذشت دیگه حسم به یه استرس وحشتناک تبدیل شده بود.یه زنگ زدم مادرم اینا پرسیدم کجان گفت یه یک ساعت نیمه دیگه خونه ایم.خیالم یه خورده راحت شد.سر راه یه بسته سیگار گرفتم.خیلی سیگار نمیکشم بیشتر وقتایی که استرس دارم میکشم.تو مسیر برگ حدودا سه چهار تا سیگار کشیدم .توی بالکن نشسته بودم و داشتم سیگار میکشیدم.ارشام اومد پیشم نشست گفت تو چته؟توکه ماهی یه پاکت سیگار به زور میکشی الان یه پاکتو تموم کردیگفتم نمیدونم دست خودم نیست خیلی نگرانم.گفت نگران چی گفتم سینا(برادرم)بابام مامانمگفت هیچی نشده اونا حالشون خوبه گفتم اومیدوارم.ناگهان گوشیم زنگ خورد .شماره ناشناس بود.جواب دادم گفتم سلام (یه خانم بود از یه جای شلوغ پر سرو صدا)گفت اقای ….گفتم بله خودم هستم .شما؟ گفت شما اقای مجید … میشناسین؟گفتم بله چیزی شده؟؟ گفت ایشون به همراه پسر و همسرشون تصادف کردن الان تو بیمارستان…هستند خودتونو سریعتر برسونید حالشون خوب نیست.وقتی این حرفا رو شنیدم انگار پایان بند بند بدنمو با چاقو داشتن قطعه قطعه میکردن گوشی رو که قطع کردم.تنم بی حس شده بود هیچی حس نمیکردم. ارشام حالت عجیب منو دید پرسید گفت چی شده؟ حالت خوبه؟ اتفاقی اوفتاده؟با صدایی لرزون و بی حال گفتم باید راه بیوفتیم گفت چیزی شده؟اینقدر داغون شدی؟ گفتم تصادف کردن انگار یه سطل اب یخ ریختن رو سرش.نمیدونم چه جوری وسایلو گذاشتیم تو ماشین دیگه هیچ کدوم از حواسم درست کار نمیکرد ساعت ذهنم کار نمیکرد هر یه دقیقه برام یک ماه میگذشت.تو ماشین نشستیم تو راه فقط سیگار میکشیدمو خاطراتمو مرور میکردم هر چی زنگ میزدم بیمارستان زنیکه جنده لاشی جوابمو نمیداد و میگفت ما نمیتونیم وضعیت بیمارو به شما بگیم.همینطور گریه زاری میکردمو ارشام سعی میکرد یه جوری ارومم کنه ولی هیچ فایده ای نداشت.تما زندگیم مثل یه فیلم از توی ذهنم میگذشت .هر چی سعی کردم که حواسمو پرت کنم کمتر موفق میشدم.با خودم میگفتم چه طور اخه ممکنه بابای من راننده محتاطی بود توی ذهنم دنبال یه دلیل میگشتم هر دفعه هم به بن بست میخوردمارشام داشت به سرعت نور رانندگی میکرد چند با نزدیک بود بریم تو دره .3 ساعت بعد جلو در بیمارستان بودیم.مثل دیوانه ها شده بودم وقتی مردم منو میدیدند انگار جن دیده بودن رفتم پذیرش گفت توی آی سی یو طبقه سوم اند از پذیرش پرسیدم اتاق دکترشون کجاست.با سرعت خودمو رسوندم اتاق دکتره وقتی همین جوری بدون اطلاع منشیش رفتم تو اول یه خورده شاکی شد و گفت چه خبرته اینجا طویله نیست که من که داغون بودم صدامو بردم بالا گفتم اگه اینجا طویله باشه پس خانواده منو اشتباه اوردن اینجامن الان 3 ساعته تو راه بودم هزار بار نزدیک بود تصادف کنم پس به جای اینکه با من سر طویله بودن یا نبودن اینجا بحث کنی به من بگو حال اون خونواده ای که تصادف کردن الان تو ای سی یو هستند چه جوریه؟؟دکتره که دید من اعصابم خورده گفت همون سه نفر ؟اقای… دیگه.اره؟گفتم بله حالشون چه طوره؟گفت متاسفانه هر سه شون دچار مرگ مغز شدن.وقتی شنیدم این حرفو زد کل دنیا دور سرم چرخید بعدش نفهمیدم چی شد .وقتی بهوش اومدم ارشام بالا سرم بود و بهم سرم وصل بود.دهنم خشک شده بود ازش اب حواستم وقتی بهم اب داد یه خورده بهتر شدم ولی هنوز گیج بودم نمیدونستم چی شده؟ارشام بهم گفت که تو اتاق دکتره بیهوش شدم یه یک ساعتی هم بیهوش بودمو هزیون میگفتم.وقتی حالم بهتر شد از ارشام پرسیدم حالشون چه طوره؟گفت قول بده حودتو کنترل کنی. گفتم لعنتی حرف بزن من مردم.گفت حالشون خوب نیست.گفتم چه جوری تصادف کردن گفت تو بزرگراه بودن که لاستیک جلو میترکه و ماشین چپ میکنه و میره تو گارد ریل.سرمم 20 دقیقه بعد تموم شد و رفتم پیشه دکتره گفت هیچ امیدی نیست.پرسیدم میشه اعضای بدنشونو احدا کرد؟ گفت اینقدر تصادف شدید بوده که بیشتر اعضای داخلی بدنشون به شدت اسیب دیدن اگه خیلی شانس بیارن این دستگاها تا 6 یا 7 ساعت دیگه زنده نگهشون میداره.من از قبلشم داغونتر شدم رفتم سمت ای سی یو.نگاهشون میکردم لحظه لحظه زندگیم باهشون از جلوی چشمم میگذشت داشتم نابود میشدم.گریه میکردم وبه خودم و همه دنیا فحش میدادم.همش دنبال مقصر میگشتم ولی کسی که مقصر نبود .ارشام اومد پیشم گفت نیما میدونم سخته ولی دووم بیار.تو داری خودتو داغون میکنی.گفتم من 12 ساعت کمتر وقت دارم که سه تا از عزیزترین کسانمو ببینم و باهاشون وداع کنم.اونا بخشی از وجود من بودن حالا که دارن میرن انگار روح داره از تنم خارج میشه.همینطور از پشت شیشه نگاهشون میکردم اونا اونجا خوابیده بودن داشتن منو با کوهی از غم و درد ترک میکردن.زمان با سرعت نور داشت میگذشت اوناهم داشتن با همون سرعت از پیشم میرفتن.یه خورده ارومت شدم ولی ارامش من خیلی طول نکشید که برادرم از پیشم رفت. برادرم که فقط 8 سالش بودداشتن ملافه سفید روش میکشیدن.دیگه داشتم اب میشدم دیگه تحمل دو تا درد دیگه رو نداشتم.میدونستم غصه بی فایده ست.نمیدونستم چه کار کنم.چند بار خواستم برم پیشه دکتره بگم دستگاها رو قطع کنن ولی قلبم میگفت اونا پدر مادرتن نباید باهاشون این کارو کنی.منم منصرف میشدم.داشتم از پشت شیشه بهشون نگاه میکردم و همه خاطراتم از توی مغزم میگذشت که ارشام اومد گفت مامانش اینا پایین اند میره راهنماییشون کنه .وقتی داشتن میومدن پرستاره بهشون گیر داد که تعدادتون زیاده.منم رفتم سمت پرستاره با صدایی بلند گفتم نمیخوان برن داخ از پشت شیشه میخوان دونفرو که دارن میمرن برای اخرین بار ببینن.پرستاره گفت نه نمیشه خلاف قوانین گفتم من الان برادر 8 سالم از پیشم رفت یه خورده دیگه هم پدر مادرم میرن من الان داغونم پس بهتره رو اعصاب من نرینی که یه کاری دست خودمو بقیه میدم.پرستاره دید که من حالم خرابه قبول کرد.بدون اینکه با کسی سلام کنم رفتم که دوباره ببینمشون.طولی نکشیدکه پدرمم از پیشم رفت.دیگه فقط مادرم مونده بود .وقتی بهش نگاه میکردم یاد اون روزای خوب و بد که باهم داشتیم می اوفتادم.یاد سینا یاد پدرم می اوفتادم دیگه داشتم از درون خورد میشدم تحمل این یکی رو دیگه نداشتم.نمی تونستم.با خودم فکر میکردم اخه چرا من؟چرا خانواده من؟چرا من فقط باقی موندم؟من تنهایی چه طور میتونم با این درد کنار بیام؟وقتی مادرمم از پیشم رفت دیگه انگار من تو این دنیا تنها باقی مونده بودم و بدبخت ترین ادم روی زمین بودم.من دیگه اون نیمای سابق نبودم .من دیگه اون کسی نبودم که مشروب و سیگارش حداکثر ماهی دوبار باشه دیگه مشروب و سیگار شده بود جزوه وعده های غذاییم.من دیگه اون کسی نبودم که با همه شوخی میکردم و بقیه رو شاد میکردم.من دیگه اون دانشجوی مکانیک نبودم چون از دانشگاه اخراج شدم.تموم خاطراتم از خونوادم توی خونه واسم شده بود شکنجه .دیگه ازم هیچی باقی نمونده بود .موهمو از ته زده بودم یه دوماهی میشد که ریشامو نزده بودم.یه روز تو خونه بودم داشتم سیگار میکشیدم و منظره بیرون از پنجره نگاه میکردم که گوشیم زنگ خورد.شماره رو که دیدم متعجب شدم مریم بود.جواب دادم وقتی سلام احوال پرسی کردیم از م پرسید چیزی شده ؟چرا صدات اینجوریه؟ گفتم هیچی نشده.گفت نه یه اتفاقی اوفتاده باید ببینمت.گفتم اگه واجب نیست کارت پشت تلفن بگو؟گفت نه.یک ساعت دیگه بیا پارک ملت .گفتم باشه.علاقه به بیرون رفتن نداشتم ولی باید میرفتم چون دوست نداشتم بزنم زیره قولم…………ادامه دارد……پاورقیدوستان اومیدوارم از داستانم خوشتون اومده باشه.تا چند وقته دیگه قسمت دوم هم براتون میزارم رو سایت. نظر یادتون نره سعی میکنم در قسمت بعد از تمامی نظرات شما استفاده کنم تا بهتر از این قسمت شه.ممنونم که وقت گذاشتید و مطالعه کردید.نوشته نیما
0 views
Date: November 25, 2018