با سلام خدمت تمامی دوستان عزیز،من امیر هستم 25 ساله از کرج،این داستان سکسی نیست و صرفا برای شناخت زندگی انسان ها نوشته شده،یعنی اینکه آدما چقدر به همدیگه اهمیت میدن؟؟؟ خب بگذریم میریم سر اصل داستان،همانطور که گفتم من امیر هستم 25 ساله مهندس الکترونیکم ولی هیچوقت به رشته ی تحصیلیم علاقه ای نداشتم چون بچه های فنی آدمای خشکی هستند و من اینجور نبودم؟؟؟ در واقع من یک نوازندم،نوازنده ی پیانو و کلا کسانی که در موسیقی هستند روح لطیفی دارند و این مشخصه شامل من هم میشه،از ده سالگی به پیانو علاقه داشتم و توانستم تو همون سنین یاد بگیرم،از این دسته آدما هستم که وقتی شروع به نواختن میکنم خیلی دیر دست از کار میکشم و همش توی رویا میرم.جالبه بدونین آدمای روبروی خودم را نمیبینم…..من علاوه بر اینکه خودم ساز بلدم توی یکی از آموزشگاه های موسیقی درس میدم،ترم زمستون بود و من کلی شاگرد داشتم،هر کلاسی 5 نفره هستش و من هم 3 تا گروه 5 نفر داشتم که همش 3 ساعت در روز میشد،در یکی از این کلاسا دختری بود به اسم سهیلا که علاوه بر قد بلندش ، صورت زیبایی هم داشت،چشمای سبزش همیشه درخشش خاصی داشتند و من رو مجذوب خودش میکردند،17 سالش بود،سنش نسبت به من خیلی کم بود و من اون رو خواهر کروچیک تر خوردم میدونستم،واسه همین هیچوقت فکر بدی در موردش نمیکردم،گذشت و گذشت و من اونا رو درس میدادم، دیگه کم کم از آرپژ پیانو داشتیم به ایمپروایز ها میرسیدیم،ایمپروایز بی نهایت سخته و واقعا با تلاش زیاد میشه یادش گرفت،یک روز سهیلا اومد و به من گفت آقا امیر(من توی کلاس به بچه ها گفته بودم من رو به اسم کوچیک صدا کنند چون اینجور راحت ترم) ایمپروایز خیلی سخته و من نمیتونم یاد بگیرم دائم فراموشم میشه دستم رو کجای کلاوی بذارم،من خنده ای کردم و گفتم سهیلا خانم شما تازه داری ایمپروایز یاد میگیری؟؟؟ بعدش تکنیک سه دست هست و تکنیکای سخت دیگه سهیلا خندید و بهم گفت پس اجازه بدین شمارتون رو داشته باشم تا اگر مشکلی داشتم باهاتون تماس بگیرم،من هم گفتم خواهش میکنم و شمارم رو بهش دادم،فردای همون روز سهیلا بهم زنگ زد و گفت که مشکل داره و نمیتونه آکورد سل دیز مینور رو با دست چپ بگیره،منم تا جایی که میتونستم راهنماییش کردم ولی در نهایت پشت تلفن نمیشد،بهش گفتم که فردا بیاد تا مشکلشو حل کنم، فردا آخرین روز کلاس بود و باید تا ترم جدید منتظر میموند،بخاطر اینکه آدم صمیمی هستم هیچکس نسبت به من فکر بدی نمیکنه،بخاطر همین سهیلا ازم خواهش کرد که به خونشون برم و ایمپروایز رو بهش یاد بدم،بهم گفت پول جلساتِ توی خونه رو هم پرداخت میکنه اما من قبول نکردم و گفتم بذار به حساب دوستیروزی که میخواستم به خونشون برم استرس زیادی داشتم چون خیلی کم پیش میاد که به خونه ی افراد غریبه برم،واسه همین خیلی سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنمتوی راه باهام تماس گرفت که کجام و منم گفتم رسیدم،الآن دم در خونتونم،خونشون ویلایی بود و معلوم بود که خانواده ی ثروتمندی هستند،بعد از چند دقیقه در رو باز کرد و من رو به داخل خونشون راهنمایی کرد،وقتی وارد خونه شدم سکوت سنگینی بر خونه حاکم بود،روی مبل نشستم که سهیلا گفت اجازه بدین برم براتون شربت بیارم،چند لحظه بعد با شربت برگشت و من ازش تشکر کردم،شال قهوه ای بسیار زیبایی روی سرش بود، و من هم از این حرکت خوشم اومد،چون دوست نداشتم جلوی من سر لخت باشه و مطمئنا اگر سرلخت بود بهش تذکر میدادم چون هیچوقت توی زندگیم آدمی نبودم که بخوام به ناموس مردم نگاه کنم،بگذریم…ازم خواست که به اتاقش بیام تا بهش ایمپروایز رو یاد بدم منم قبول کردم،اونقدر خونشون بزرگ بود که مدتی طول کشید تا به اتاقش برسم،توی مسیر ازش پرسیدم که پدر و مادرت کجان؟ اونم جواب داد پدرم دبی زندگی میکنه(پدرش رییس یک کارخانه ی تجاری در دبی بود،اینو بعدها متوجه شدم)،مادرم هم آرایشگاه داره توی تهران و با شوهرش زندگی میکنه و منم با خالم زندگی میکنم،از اینکه ازش سوال کردم پشیمون شدم چون درست نبود از زندگی شخصیش سر در بیارم،اونکه خودش متوجه شد گفت عیبی نداره راحت باش، و در اتاق را باز کرد،اتاقشم دست کمی از خونه نداشت و خیلی بزرگ بود،گوشه ی اتاقش یه پیانو دیواری خیلی قدیمی بود،با خنده بهش گفتم شما که ماشالله وضعتون خوبه پس چرا این پیانو اینقدر قدیمیه؟؟؟اونم با خنده جواب داد مادرم پیانیست بود و عاشق این بود که روزی خیلی معروف بشه و همه بشناسنش اما آخرش آرایشگر شد اما الآن خیلی آرایشگری رو دوست داره،بهش گفتم پس چرا از مادرت نمیخوای که ایمپروایز رو بهت یاد بده؟اونم گفت چون مادرم هروقت پیانو میزنه گریه زاری میکنه و منم دوست ندارم اشکاشو ببینم،فهمیدم که هر وقت پیانو میزنه یاد همسر اولش میافته چون ذات بچه های موسیقی همینه که هر وقت دست به ساز میشن میرن توی یه عالم دیگه……بهش گفتم خب سهیلا خانم بشین کنارم تا خوب ببینی چکار میکنم،من سر کلاس خیلی جدی میشم واسه همین شروع کردم به زدن و اونم فقط به دستام نگاه میکرد،بعد از مدتی دست اونم روان شد و تونست سریع یاد بگیره،بهش گفتم دختر توچرا سرکلاس یاد نمیگرفتی؟؟اونم گفت اونجا استرس زیاده اما اینجا استرس ندارم،بعد ازم خواست که آهنگتو بی نهایت شب از شادمهر رو براش بزنم خودم بی نهایت شادمهر رو دوست دارم و یکی از اصلی ترین دلیل هام برای موسیقی شادمهر بود،آهنگتو بی نهایت شبایمپروایز خیلی سختی داره و منم شروع کردم به نواختنش،ازم خواست که علاوه بر اینکه میزنم براش بخونم،منم طبق عادت همیشگی موقع زدن چشامو بستم و شروع به خوندن کردم،در حال خوندن بودم که دیدم یکی بغلم کرده،منم بی تفاوت ادامه دادم تا پایان شد، وقتی خواستم بلند شم ازش خواستم که دستاشو ازاد کنه،اونم همین کار رو کرد،برگشتم و دیدم چشاش خیس از اشکهبهش گفتم چی شده سهیلا جان؟ و اون بم گفت که بی نهایت تنهاست پدرش اون رو توی 7 سالگی رها کرده و الآنم کسی رو نداره،مادرش خیلی کم پیشش میاد و خودش با تنها خالش زندگی میکنه،خیلی براش ناراحت شدم و بهش گفتم عیبی نداره تو منو داری من همیشه مثل یه برادر هواتو دارم،کم کم اشکاش به خنده تبدیل شد و منم سر قولم موندم و همیشه سعی کردم بهترین دوستش باشم،تا همین چند روز پیش که سهیلا اومد و ازم خداحافظی گرفت چون داشت میرفت سوئد،بم گفت که دوست داره اونجا یه زندگی جدید رو شروع کنه،بهم گفت مطمئنم که هیچوقت هیچ پسری رو مثل تو نمیبینم و منم بش گفتم هیچوقت هیچ دختری رو مثل تو نمیبینم،قبل از اینکه بره یه قطعه از تک نوازی خودم یا بهتره بگم بداهه نوازیِ خودم بهش دادم،تا همیشه به یادش بمونم و اونم یه متن زیبا برام نوشت ار اینکه هیچوقت فراموشم نمیکنه و همیشه بیادمه،چند سال دیگه برای دیدنش میرم چون بهش قول دادمخب اینم از داستان زندگیِ من،اگر دختری بهتون اعتماد کرد دلیل بر این نیست که هرزستشاید اون کسی رو نداره و حس میکنه شما میتونین مثل یه دوست هواشو داشته باشیـــــد…..براتون آرزوی موفقیت میکنمنوشته A…
0 views
Date: November 25, 2018