سلام اسم من سیناس و 21 سالمه قد 187 وزن 72 هیکل معمولی اول این خاطره مربوط به پارساله راستش من دانشجومو قزوین درس میخونم یه روز خواستم ازدانشگاه برم سمت خونم که تهرانه تو اتوبوس فقط یه نفرجاداشت که ازشانس خوب من هم اخرین ردیف بود هم بغل دست یه دختر حدودا 22یا23ساله بود وقتی خواستم کنارش بشینم یه نگاهی بهم انداخت ولی من چون خسته بودم اصلا توفکربمال بمال که بیشتر دوستام وقتی دختری تواتوبوس گیرشون بیاد میکنن نبودم حتی بهش نگاهم ننداخته بودم.خلاصه اتوبوس راه افتادمنم داشتم چرت میزدم دیدم دختره داره پاهاشوبمن میماله اول فکرکردم اتفاقیه ولی دیدم داره ادامه میده خب منم کسخل نبودم بدم بیاد اروم دستشو گرفتم بردم سمت کیرم خوشبختانه بغل دستیا خواب بودن اروم از رو شلوارکیرمو میمالید داشتم دیوونه میشدم فکرمیکردم دارم خواب میبینم اخه بدون اشنایی دختره بایدخیلی حشرباشه داشتیم میرسیدیم کرج که دم گوشم گفت اگه دوست داری ادامه بدیم کرج پیاده شو منم که حالیم نبود مثل بچه ها زود قبول کردم پیاده شدیم پرسیدم بریم کجا؟گفت نمیدونم فکرکردم مشکل روانی داره گفتم کسخل کردی مارو؟خواستم برم که دستموگرفت گفت نرو ویهوزدزیر گریه زاری دیگه شک نداشتم روانیه واسش یه ابمیوه خریدم رفتیم پارک جریانو واسم تعریف کرد فهمیدم اسمش آذره واصلا بچه قزوینه وازخونه فرارکرده منم نفهمیدم بلاخره میخواستم کمکش کنم یا بکنمش دیدم بااین وضع مورد2راه نداره گفتم تو این شهرکسیو میشناسی؟گفت یکیو میشناسم قراره واسش کارکنم با یکم پرس وجو فهمیدم بلههههههههه دوستش خونه مجردی داره که تبدیل شده به جنده لاشی خونه واینم دیده راهی واسه پول دراوردن نداره میخواسته روبندازه به اون. دلم به حالش میسوخت گفتم اونجانرو بردمش مسافرخونه گفتم امشب اینجاباش فردایه فکری میکنیم فردای اون روز دانشگاه نرفتم رفتم پیش آذر یکم باهم گشتیمو داستان فرارکردنشو شنیدم فهمیدم بخاطرمشکل مالی ومعتادبودن پدرش والبته بخاطر فوت مامانش خیلی ضربه بدی خورده وپدرش کتکش میزده ایناروکه فهمیدم موندم که چیکارکنم زنگ زدم به پدرم جریانوتعریف کردم البته با سانسور من خیلی با پدرم راحتم من مادرم 5ساله فوت شده وتک بچه ام با پیگیری پدرم باکلی بدبختی پدرآذرو فرستادیم موسسه ترک اعتیاد وآذر واسه یه مدت رفت پیش یکی ازدوستاش که قابل اعتمادبود از این جریان دوماهی گذشت تایه روز بمن زنگ زد گفت بیا قزوین میخام سورپرایزت کنم گفتم شایدچیزی واسه خودش یامن خریده اخه پدرم حسابی تامینش میکرد فکرکنم ازمنم بیشتر پول میگرفت خلاصه رفتم قزوین اول فکرکردم میگه بیا فلان کافی شاپ یا رستوران اما متن اس ام اسش فقط دوکلمه بود بیا خونمون راستش انتظارداشتم دیریازود این اتفاق بیفته ازاونجاییکه زیادی اعتماد بنفس دارم رفتم خونشون دیدم حسابی به خودش رسید تاحالا به هیکلش توجه نکرده بودم ترکه ای بودو خوش تراش همونی بود که من میخواستم رفتم نشستم منتظر حرکت اون بودم که گفت میره مشروب بیاره فهمیدم باباش اهل این بساطا هم بوده قبلا مشروب خورده بودم ولی چیزی که آذر اورد عرق سگی بود جانزدم وباهاش خوردم باورکنید بقیشویادم نمیاد ولی صبح که بیدارشدم دیدم روی آذرمو روی رونای لخت آذر خون خشک شده س فهمیدم چه گهی خوردم ازاون جریان فقط دوروزگذشت تاپدرم جریانوفهمید وبخاطر بعضی اعتقادات عجیبش مجبورم کرد باکسیکه ازخودم بزرگتربود عقدکنم اخه من از15سالگی تصمیمم ازدواج با دخترعموم بود که عاشقش بودم ولی الان چندماهه عقدکردمو بخاطر یه حال کوچیکو حس انسان دوستی وبدترازاون اعتماد بنفس افراطی دهنم تا اخر عمرم سرویس شد حالا اگه میخواید فحش بدید بدید چون سر این جریان کلی ازبابام فحش شنیدم عادت کردم.نوشته شادمهر
0 views
Date: November 25, 2018