با سلام خدمت پایان دوستان عزیز، من خیلی وقت هست که عضو این سایت هستم و تا بحال از طریق همین سایت با چند تا دختر و خانم هم دوست شدم و سکس داشتم ولی تابحال هیچ خاطره ای رو ننوشتم.اما هیچ کدوم از سکس هایی که تابحال داشتم به اندازه سکسی که چند سال پیش داشتم برای نوشتن مناسب نیست. چون اکثر سکس ها به روابط جنسی ختم میشه ولی این خاطره پای عشق و حس هم در میون هست…اگر در متن داستان نتونستم خیلی سکسی تعریف کنم بخاطر بی تجریگی من هست و امیدوارم دوستان عزیز به بزرگی خودشون ببخشن …حدود ده سال پیش بود. من یک پسر مجرد بودم و تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم. دایی ناتنی من تولیدی داشت. او به همراه خانواده بعد از اینکه چند سال به شهرستان رفتند دوباره به تهران برگشتند و من بعد از چند سال دختردایی ناتنی کوچک خودم رو که اون موقع 17 سال داشت دیدم. تو این چند سال حسابی بزرگ شده بود و به قول قدیمی ها استخون ترکونده بود و دختر بزرگی شده بود تو همون برخورد اول هردومون یک حس مشترک در قلبمون زنده شد… کم کم در چند مراسم و جشن های فامیلی ما با هم صمیمی تر و خودمونی تر شدیم و نسبت به هم عشقی رو حس می کردیم ولی از طرفی فرهنگ خانواده من و داییم اصلا قابل قیاس نبود و در تضاد بود. در مجالس عروسی همیشه پسرهای فامیل با دخترهای مورد علاقه خودشون می رقصیدند. پسرها و دخترهای فامیل همگی در سنین جوانی بودند و بازار عشق و ازدواج داغ بود. من و نیلوفر هم از این قاعده مستثنی نبودیم. به هرحال انقدر تابلو بازی در آورده بودیم که همه تو فامیل فهمیده بودند ما دوتا همدیگرو دوست داریم. ولی اون دوران روابط دختر و پسرا مثل الان راحت نبود و خیلی خانواده گیر بودند.پسردایی من و زندایی من نمیذاشتن ما تلفنی هم با هم حرف بزنیم. از طرفی خواهر و مادر من هم اصلا با این ازدواج موافق نبودند. خلاصه بیشتر مخالف داشتیم تا موافق .. کم کم روابط ما محدودتر شد تا اینکه اصلا از هم خبری نداشتیم. خب من هم اون موقع خیلی خجالتی بودم و نمیتونستم ابراز علاقه کنم و کار خاصی بکنم البته اینم بگم من فکر میکردم همش عشق و احساسات جوونی هست و علاقه من به اون حدی نبود که خودم رو به آب و آتیش بزنم.روزها گذشت و فاصله بین ما بیشتر میشد تا اینکه روزی من یک دختر خانم زیبا رو دیدم و بهش شماره دادم. بعد از چند روز بهم زنگ زد و کم کم با هم دوست شدیم. دوستی با این خانم باعث شد بطور کلی نیلوفر رو فراموش کنم.دوستی بین من و اون خانم زیبا به ازدواج ما منجر شد…بعد از یک ماه که از عقد ما گذشته بود، شنیدم که نیلوفر هم نامزد کرده ولی با کسی ازدواج کرده بود که اصلا باورم نمیشد. پسری که شهرستان زندگی میکرد و اصلا در حد و اندازهای نیلوفر نبود. از نظر چهره و خانواده هیچ سنخیتی با هم نداشتند.این موضوع گذشت تا چند سال پیش که عروسی پسرخالم بود. نیلوفر هم اومده بود. تو این چند سالی که گذشته بود فقط در مراسم های ختم و عروسی اون رو میدیدم و زیاد صحبتی نمیکردیم ولی نگاههای معنی دار اون به من، همیشه با نگاههای معنی دار دخترهای فامیل مارو به خاطرات گذشته میبرد.عروسی پسرخالم بود و عروس و داماد رو از شهرستان به تهران میاوردند. بین راه طبق معمول کاروان شادی توقف می کرد و همه پسر و دخترها شروع به رقصیدن می کردند. دخترخاله من که با من خیلی صمیمی بود در یکی از همین توقفها من رو به کناری کشوند و گفت نیلوفر از من خواسته شمارتو بهش بدم کارت داره آیا من بدم یا نه ؟ منم گفتم اشکالی نداره بدهفردای روز عروسی بود که بهم زنگ زد. از من توضیح میخواست که چرا باهاش ازدواج نکردم و برای ازدواج با اون پافشاری نکردم. من هم در جواب گفتم که خانواده ها دلیل نرسیدن ما دوتا به همدیگه بودن …بعدش من به اون گفتم تو که الان زندگی خوبی داری و خونه و ماشین و همه چی داری ولی اون با حالتی که حکایت از غم نهانی دلش داشت به من از سختی هایی که از این ازدواج اجباری متحمل شده بود گفت.واقعیت این بود که نیلوفر بعد از ازدواج من دچار افسردگی شدیدی میشه چون اون برخلاف من عاشق بوده و روزها گریه زاری میکرده و بالاخره خبر ازدواج من رو میشنوه و ناخواسته تن به ازدواج با اون مرد رو میده. نیلوفر گفت تا یکماه بعد از ازدواجش هم گیج بوده که چرا جواب مثبت داده و ازدواج کرده ولی کاریش نمیشد کرد. بعد اون هم خانواده شوهرش کلی با اون مجادله داشتند و اختلافات فرهنگی بین دو خانواده که اشاره کردم باعث شده بود حسابی عذاب بکشه.. در نهایت شوهرش کاری در یکی از شرکتهای خودروسازی پیدا میکنه و به کرج میان و در خونه ای مستاجر میشن و مصیبتهاش از همینجا شروع میشه…در همسایگی اونها صاحب خونه قرار داشته که یک پسر مجرد داشته و بیکار بوده و شوهر نیلوفر برای اون پسر در شرکتشون کاری پیدا میکنه …نیلوفر و شوهرش علاقشون کم کم بخاطر درگیری هاشون سست میشه و شوهر نیلوفر هم اعتیاد پیدا میکنه. اعتیاد باعث میشه بی تعصب بشه و برای کارهای خونه بجای اینکه خودش همراه نیلوفر باشه اون پسر رو بفرسته … البته به اون پسر اعتماد داشته ولی همین رفت و آمدها و اینکه در پایان لحظات این دو نفر تنها بودند باعث ایجاد علاقه در دو طرف میشه و در نهایت اونها چندین بار از تنهایی سواستفاده میکنند و سکس می کنند. چون نیلوفر جزئیات سکسشون رو برام نگفت من هم نمیتونم اینجا بیان کنم ولی فقط به من گفت چندین مرتبه سکس داشتند و حسابی به هم وابسته شدند.نیلوفر در حالیکه اینها رو برام تعریف میکرد اشک میریخت و حال بسیار بدی داشت. اون گفت کم کم خواهر اون پسر به روابط بین اونها شک میکنه و دخالت میکنه و کمی هم مشکل در ودیعه مسکن داشتند که باعث میشه با صاحب خونه و دخترش درگیری شدیدی پیدا کنند ولی جالب اینجا بوده که در این بین اون پسر هیچ دخالتی نمیکنه و از نیلوفر حمایت نمیکنه…نیلوفر که حسابی از رفتار اون پسر شوکه شده بود، از شوهرش میخواد که از اونجا به خونه دیگری برن ولی پس از چند روز پشیمون میشه چون به اون پسر علاقه داشته ولی وقتی با گوشی اون تماس میگیره خواهرش جواب میده که اون نامزد کرده و میخواد ازدواج کنه …نیلوفر که حسابی به اون وابسته شده بوده دیگه امیدی به زندگی نداشته و دست به خودکشی میزنه و چندین قرص میخوره که خدا بهش رحم میکنه و به موقع به بیمارستان میرسوننش و نجات پیدا میکنه و دیگه از اون به بعد خیلی افسرده و داغون میشه…من خیلی به نیلوفر دلداری دادم و حسابی ازش معذرت خواهی کردم که نتونستم باهاش ازدواج کنم واون گیر همچین آدمهایی افتاده و این بلاها سرش اومده ولی روحیه نیلوفر خیلی خراب بود. من بخاطر اینکه به اون امید بدم تا به زندگیش ادامه بده بهش گفتم از این به بعد هر وقت دلت گرفت به من زنگ بزن تا باهات حرف بزنم و اگر هرکاری داشتی به خودم بگو اون هم قبول کرد.این موضوع گذشت تا عروسی دیگه ای تو فامیل شد. تو این مدت من و نیلوفر خیلی مواقع تلفنی حرف میزدیم و تقریبا سنگ صبورش شده بودم.نیلوفر هم کم کم روحیش بهتر شده بود و به زندگی امیدوارتر شده بود. این دفعه که تو عروسی دیدمش چهرش کلی با عروسی قبلی فرق کرده بود. هم زیباتر شده بود و هم چافتر شده بود. حتی از زمان دختر بودنش هم زیباتر شده بود. حسابی به خودش رسیده بود. تو عروسی دست من رو گرفت و جلوی پایان فامیل با من رقصید. تو این عروسی همسر من نیومده بود و من زیاد استرسی از اون ناحیه نداشتم ولی اندام نیلوفر و زیباییش من رو بدجوری تحریک کرده بود. تا همون شب که نیلوفر و دخترخالم برای خرید از یک مغازه به انتهای کوچه رفتند و من هم که پایان سوراخ سمبه های کوچه هارو بلد بودم به انتهای کوچه رفتم تا مخفیانه از همه با نیلوفر راحتتر صحبت کنیم.دخترخالم رفت داخل مغازه و من و نیلوفر تنها شدیم. کوچه خیلی خلوت بود و تاریک. من و نیلوفر پشت یک درخت بزرگ وایستاده بودیم و حرف میزدیم. خیلی لبهای زیبایی داشت. دوست داشتم همونجا لبهاشو بخورم. دستم رو گذاشتم پشت کمرش و باهاش حرف زدم تا حس صمیمیت بیشتری کنه دیدم بدنش داغ داغه… همونجا بود که از من دعوت کرد یک روز به آپارتمان اونها برم ولی من پیشنادشو رد کردم.. حسابی داغ بودم اونم همینطور … گفت میترسی از من؟ من که به غرورم برخورده بود گفتم نه اصلا میام ولی شوهرت چی؟ گفت اون صبح میره سرکار و تا عصر نمیاد. قرار شد من برم خونشون تا اون عکسهاشو نشونم بده و با هم حرف بزنیم…باور کنید من فقط به فکر این بودم که برم و حرف بزنیم و اگر بشه لبهاشو ببوسم و بیام…روز موعود رسید و من به اونجا رفتم. وقتی وارد خونشون شدم نیلوفر بدون روسری و با لباس راحتی جلوی من اومد و از من پذیرایی کرد. روی مبل نشسته بودیم و اون آلبوم عکسهاشو آورد تا با هم ببینیم. کم کم خودشو به من نزدیک کرد تا به من بگه اون عکسهارو کجا گرفته و توضیح بده…گرمای تنش رو حس میکردم که به من نزدیک میشد. عکسهارو میدیدم ولی حواسم جای دیگه بود. کم کم به عکسهایی رسیدیم که با لباس خواب و لباس های باز انداخته بود. دیدن بدن و اندام نیلوفر و از طرفی گرمای تنش که دیگه به من چسبیده بود حسابی کیرمو بلند کرده بود ولی نذاشتم بفهمه …آلبوم عکسهارو که دیدم ناخودآگاه چشمهام رو به چشمهای نیلوفر دوختم. چند لحظه خیره به هم نگاه میکردیم و بلافاصله نیلوفر رو تو بغلم کشیدم و لبهام رو به لبهاش چسبوندم…احساسی که چندین سال پیش بین ما بود برگشته بود و به کمک شهوت داشت دیوونمون میکرد. نمیدونم چقدر طول کشید تا از خوردن لبهاش سیر شدم ولی اون لبها باعث شد من کنترل خودم رو از دست بدم و از نیلوفر دعوت کردم به اتاق خوابشون بریم. نیلوفر که اصلا حرفی نمیزد و مثل یک برده اطاعت میکرد دست من رو گرفت و من رو به اتاق خوابش برد….لباسهای نیلوفر رو در آوردم و حسابی بدنش رو بوسیدم و بوییدم. اصلا تو اون لحظات فکر اینکه کسی بیاد و خیانت و اون دنیا هیچ معنایی نداشت…خودمم لخت شدم و آماده کردن شدم. کس نیلوفر حسابی خیس بود و نیاز به تحریک شدن نداشت. نه من کس اون رو خوردم نه اون برای من ساک زد چون نیازی به اینکار نبود هر دو بی تاب مرحله آخر بودیم….کیرم رو با پایان قدرت تا ته کردم تو کس نیلوفر… چنان آهی کشید که هنوز صداش تو گوشمه مثل اینکه ده سال منتظر کیر من بوده باشه …من چیزی نمیفهمیدم فقط پشت سر هم تلمبه میزدم و نیلوفر آه و ناله میکرد.با همون یک پوزیشن تا آخر کردم و ابم رو روی شکمش خالی کردم. نیلوفر که حداقل یکی دوبار ارضا شده بود ازم تشکر کرد که باهاش بودم…بعد از اینکه دوباره حسابی لبهای زیباشو خوردم با هم رفتیم حمام و همدیگرو شستیم این خواسته من بود که نیلوفر قبول کرد…بعد از اون روز دوبار دیگه هم باهاش سکس کردم ولی مثل دفعه اول نبود.بعد از دفعه سوم بود که جفتمون ترسیدیم کسی از روابطمون خبردار بشه و زندگی جفتمون بهم بخوره برای همین سکس رو برای همیشه کنار گذاشتیم و فقط با هم تلفنی حرف میزنیم و نیلوفر هم خیلی روحیاتش بهتر شده و حداقل فکر خودکشی رو از سرش دور کرده ولی خاطره اون سکس اول از یادم نمیره …درسته که خیانت کردم ولی در زندگی لخظاتی هست که نمیشه ازشون گذشت. من اگر کار بدی کردم و عاقبتی در اون دنیا داره جزاش رو می بینم و با جون و دل قبول می کنم. به قول معروف هرکی خربزه میخوره پای لزرش هم میشینه..از دوستان عزیزی که داستان من رو خوندند تشکر می کنم که منو تحمل کردند.فقط خواهش می کنم در قسمت نظرات حرفهای زشت و رکیک نزنید چون هرکسی در شان شخصیت خودش صحبت میکنه و بس …از انتقادهای بجا هم استقبال می کنم.دوستدار شما شاهین
0 views
Date: November 25, 2018