دوستم شیدا (1)

0 views
0%

همه چیز از روزی شروع شد که نوید به من پیشنهاد دوستی داد.فکرشو بکنید من یه دختر ساده ی معمولی که فکر نمیکردم یه روز نوید به من نگاه کنه حالا داشتم رو ابرا پرواز میکردم.نویدی که همه ی دخترای مدرسه دوسش داشتن و همیشه سعی میکردن توجهش رو جلب کنن حالا منو انتخاب کرده بود.فکر کردن رو پیشنهاد نوید کار سختی نبود.به فاصله ی یه روز ظهر که میرفتم مدرسه تا برگردم خونه طول کشید.تایم ظهر بودیم که همراه شیدا و نسیم به طرف مدرسه مدرسه میرفتم.نوید صدام کرد و ازم خواست کمی وقتمو بگیره منم که تا اون موقع با هیچ پسری غیر از برادرام و چند تا از پسرای فامیل حرف نزده بودم به تته پته افتادم.اصلا نفهمیدم چی شد.تا به خودم اومدم دیدم یه کاغذ سفید دستمه که گوشش یه شماره نوشته شده.تو راه مدرسه حواسم به هیچی نبود.اگه شیدا و نسیم نبودن حتما یه بلایی سرم میومد.تا رسیدیم سر کلاس شیدا و نسیم رفتن قضیه رو واسه بچه ها تعریف کردن.میدیدم که بعضیا زیر چشمی یه نگاه به من میندازن.باقی هم سعی میکردن خودشونو بی توجه نشون بدن.من که دل تو دلم نبود.به این فکر میکردم دوستی با نوید چقد باعث میشه بچه های کلاس به من حسودی کنن.نسیم خیلی دختر زیبایی بود.خودشم یه دوست پسر خیلی خوشتیپ داشت.اما میدیدم موقع تعریف کردن چقدر حرص میخوره.مطمئن بودم همش تو دلش میگه من که خیلی خوشکل ترم چرا روناک؟اما وضعیت شیدا فرق داشت.شیدا به هیچ پسری توجهی نداشت.همش توجهش به درس بود.خانوادشون همه تحصیل کرده بودن.مادرش دبیر فیزیک پدرش مهندس ساختمان بود.اینکه نوید به من توجه کرده واسش هیچ تعجبی نداشت.حتی حسودی هم نمیکرد.همیشه یه جور حس احترام نسبت به شیدا داشتم.شیدا بیشتر وقتا تو لاک خودش بود و سر کلاس همیشه به درس توجه میکرد.اما موقع شوخی هم به وقتش پایه بود.بالاخره اون روزه لعنتی تموم شد و من به خونه برگشتم.واسه زنگ زدن دودل بودم.میدوستم که دلم میخاد زنگ بزنم.اما وقتی واکنش داداشامو تصور میکردم که این موضوع رو بفهمن منصرف میشدم.قیافه ی امیر رو تصور میکردم که من و نوید رو تو خیابون با هم میبینه.خون جلو چشماشو گرفته.با یه نگاه ترسناک و صورت سرخ شده به طرف من و نوید میاد.چاقو تو دستشه.اول میره سراغ نوید منم دارم جیغو داد میکنم صدای مامانمو میشنوم که داره صدام کنه_روناک دخترم.روناکیه دفه به خودم میام میبینم مادرم بالا سرمه منم با بهت دارم بهش نگاه میکنم._بله مامان_خواب بد میدیدی گلم؟تو که هیچ وقت این موقع نمیخوابیدیمنم خوشحال ازینکه همش خواب بوده یه لبخند رو لبام میاد._خسته بودم مادر جونم._خوب کردی دخترم.امیر تازه اومده.بیا کمکم سفره شام رو بذاریم که امیر میخواد برگرده مغازه.دنبال مادرم راه میفتم.مامانم دست به کمر و آروم آروم راه میره.با اینکه سن زیادی نداره اما زود شکسته شده.یاد هفت سال پیش میفتم.چقدر وقتی پدر بود خانواده خوشبختی بودیم.همه چیز ازون بیماری لعنتی شروع شد.سرطان زودتر از اون چیزی کهفکرشو بکنیم تو وجود پدرم ریشه دوونده بود و تا به خودمون اومدیم دیدیم داریم پدر رو از دست میدیم.همه چیزمون رو فروختیم تا شاید دوباره بتونیم پدر رو به دست بیاریم.اما با این کار فقط تونستیم مرگشو چند ماه به تاخیر بندازیم.هنوز داغ پدر کهنه نشده بود که با فصل جدیدی از مشکلات رو در رو شدیم.مشکلات مالی گریبانمون رو گرفت تا به خودمون اومدیم دیدیم فقط خودمونیم و خودمون.از باقی مونده پول فروش خونه که خرج بیماری پدر و بعد هم مراسم ختمش کردیم پول زیادی نمونده بود.مهلت یک ساله ای که با رهن کردن خونه از خریدار گرفته بودیم داشت تموم میشد و باید یه فکری به حال این موضوع هم میکردم.مامانم خیلی تو این مدت سختی کشیده بود.به این فکر میکردم که میتونه کشته شدن به وسیله ی امیر رو هم تاببیاره یا نه._روناااااااااک_ههههه.بعععععله مامان_حواست کجاس دختر؟ترشی رو داری میریزی رو زمین_بببببببخشید مادر جونم._اصلا معلوم نیست این دختره کجاس امروز.بیا بریم سر سفره دیگه.کمکتم نخواستیم.با شرمندگی میرم میشینم سر سفره.روم نمیشه تو چشمای امیر نگاه کنم.بعد از مادرم همه ی بار زندگی رو دوش امیر بوده.با پولی که باقی مونده بود یه مغازه نقلی کرایه کرد و به خاطر ما قید درسو زد.تو مغازش ظرف میفروخت.در آمد زیادی نداشت.اما به همراه بیمه ی پدرم واسه گذرون زندگی خوب بود.در برابرش حس گناه میکردم.اون همه ی هم و غمش ما بودیم.اگه منو نوید رو میکشت عاقبتش چی میشد؟اعدامش میکردن؟شاید هم زندانش میکردن فقط.ولی وقتی در میومد همه به عنوان قاتل نگاش میکردن._روناک برو در رو باز کن.حتما مهدیه.اینو امیر گفت.حدسشم درست بود.مهدی همیشه تو دنیای خودش بود.بیشتر وقتشو با دوستاش میگذروند.به نظرم اگه منو نوید رو با هم میدید واکنش خاصی نشون نمیداد.نهایتش میومد به امیر میگفت.مشکل اصلی امیر بود.بعد از باز کردن در به سمت اتاقم رفتم.از مادرم عذر خواستم که نمیتونم کمکش کنم.به بهونه درس از زیر کار در رفتم.صدای غر و لند مامانو میشنیدم و نصیحتای امیر.درباره رفتار عجیب من حرف میزدن.حوصله ی گوش دادن نداشتم.به سمت تلفن رفتم.دلم میخواست زنگ بزنم اما میترسیدم.اگه امیر از پذیرایی گوشی تلفن رو بر میداشت چی؟پس باید صبر میکردم تا امیر بره.انتظارم هم زیاد طول نکشید. تا امیر رفتی به سمت گوشی تلفن رفتم.نگاهم به آینه افتاد._روناک جون واسه زنگ زدن زود نیست؟_چرا زود باشه؟_ممکنه نوید بگه دختره خیلی هوله_خوب اگه بعدا زنگ بزنم ممکنه بره با یکی دیگه دوست شه.مثلا با نسیم._مگه تو رو دوست نداره؟مگه تو رو انتخاب نکرده؟_خوب چرا.اما میترسم پشیمون شه._به خاطر دیر زنگ زدن تو پشیمون میشه؟_اصلا تو چیکار داری؟تو هم حسودی میکنی؟دلم میخواد حالا زنگ بزنمرومو از آینه میگیرم.در حالی ک دستم میلرزه کاغذ رو از تو کیفم در میارم و شماره رو میگیرم._الو؟خودش بود.صدای نویدم بوداز همه ی دوستان داستان رو خوندن سپاسگذارم.با توجه به اینکه اولین تجربمه منتظره پیشنهادات و انتقادادتون هستم.نوشته رایحه

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *