سلام من دیبا هستم و 20 سالمه . این داستان بر میگرده به 4 سال پیش که 16 ساله بودم هیچ وقت دوست پسر نداشتم چون دلم نمی خواست ، در هر صورت با اینکه همه ی دوستانم تلاش بسیاری برای آشنا کردن من با یکی می کردند من ترجیح می دادم تنها باشم همیشه درسم خوب بود می خواستم تو یک دانشگاه عالی قبول بشم و بعد از ایران برم اما همه چیز از بین رفت …دیگه نزدیک خرداد ماه بود و شدت درس خوندن همه بالا رفته بود همیشه تو اینطور مواقع دوستام از من کمک می گرفتن و منم هر چی از دستم بر میومد انجام می دادم تا اینکه یک روز سر کلاس وقتی که دبیر در حال پخش کردن نمرات نیم ترم بود یکی از دانش آموزا شروع کرد به داد زدن وای گردنبندم نیست سحر دختر پولداری بود که به بی بند و باری معروف بود ، راستش چند روز پیش با هم دعوای شدیدی داشتیم دخترا همیشه دعوا می کنن ولی فکر نمی کردم که بخواد به این شدت تلافی کنه . یه گردنبند طلا داشت که باباش براش خریده بود و باهاش چشم همه رو در آورده بود زنگ پیش قفلش شکست اونم گراشته بودش توی کیفش اما حالا داد و فریاد راه انداخته بود که گردنبندم نیست ، کلاس به هم خورد و مدیر و ناظم همه سر کلاس بودن مجبور شدن کیف همه ی دانش آموزا رو بگردن و نمی دونم چجوری اون گردنبند از تو کیف من سر در آورد ، باورم نمیشد تو چشمام نگاه کرد و گفت تو دزدیدیش تو یه دزدی من هم در حالی که خیلی عصبانی شده بودم یه سیلی خوابوندم زیر گوشش حق نداشت با من اونجوری حرف بزنه ؛ روابطمون نفرت انگیز شده بود که تصمیم گرفتم برای اینکه همه چیزی درست شه باهاش حرف بزنم گفتم چجوری می تونم جبران کنم که منو ببخشی ؟ اونم گفت که باهاش درس کار کنم قرار شد پنج شنبه برم خونشون هوا خیلی گرم شده بود دیگه نزدیک خرداد بود یه تاپ صورتی پوشیده بودم مانتوی تابستونی نازک و یه شال بنفش هم سرم کردم . رفتم خونشون اما گفت مادرم مهمون داره بیا بریم خونه مادر بزرگم دو خیابون بالا تر منو برد توی یه اتاق ، خالی بود به جز یه میز با یه تخت فلزی ، سحر گفت تو بشین میرم یه چیزی بیارم بخوریم ، چند دقیقه بعد صدای حرف زدنشو با یه نفر شنیدم همین جوری تو حال خودم بودم که یهو دیدم به پسر گنده اومد تو اتاق تعجب کردم سحرم پشت سرش اومد تو و درو پشت سرش بست و قفل کرد دیگه ترسیده بودم ، نمی دونستم باید چیکار کنم هیچی نگفتم تا ببینم اونا چی می خوان بگن ؛ سحر در حالیکه لبخند پیروز مندانه ای رو لبش بود گفت من هیچ کاری رو بی تلافی نمی زارم مرده اومد جلو و یه مشت محکم زد تو شکمم بعد شالمو از سرم کشید و پیچیدش دور گردنم ، با لذت می خندید منم جیغ میزدم اما هیچ کس صدامو نمی شنید ؛ خونه خالی بود منو خوابون رو تخت چنان ضربه محکمی تو سرم زد که چند لحظه بی هوش شدم وقتی به هوش اومدم دست ها و پاهامو بسته بود به تخت نمی تونستم تکون بخورم از ترس گریه زاری می کردم دیدم منتظر وایساده تا به هوش بیام بعد کارشو بکنه اومد نشست روم مانتومو کند و پاره کرد بعد در گوشم گفت جنده لاشی کوچولو اگه دختر خوبی باشی کمتر کتک می خوری شلوار جینمو کشید پایین و بعد دستشو کرد تو شرتم کسمو می مالوند فقط جیغ می کشیدم بعد با اون یکی دستش تاپمو داد بالا و سینه امو می مالوند بعد شروع کرد لیس زدن سینه هام ، وقتی دید هنوز دارم جیغ می خانمم دستشو رو گذاشت رو گردنم و خرخره امو فشار داد تا ساکت شم بعد گفت اگه همکاری نکنی کارمون سخت میشه بعد پاهامو از هم باز کرد کیرشو گذاشت درش و بی ملاحظه کرد تو من هنوز باکره بودم و اون پرده امو پاره کرده بود کیرشو آورد بیرون خونی بود با تاپم پاک کرد و بعد دوباره کرد تو یه کم خودشو تکون داد بعد شروع کرد به تلمبه زدن همراهش سینه هامو می مالوند یه دفعه کیرشو کشید بیرون و آبشو پاشید تو صورتم از ته دل می خندید اومد نشست روی سرم و کیرشو کرد تو دهنم حالم داشت به هم می خورد ، گفت لیسش بزن با مشت وسیلی مجبورم می کرد که هر کار می گه بکنم ، دیگه جون تو تنم نمونده بود شل و ول شده بودم دستو پامو باز کرد و خوابوند رو تخت طوری که پاهام ازش آویزون بود و بعد کیرشو کرد تو کونم منم نفسم دیگه بالا نمیومد بعدم که کارش تموم شد منو ول کرد تو اتاق و رفت منم تا چند دقیقه از هوش رفتم بعد با صدای در از خواب بیدار شدم سحر اومد تو به مانتو با خودش آورده بود چون اون آقا پسر محترم مانتو مو پاره کرده بود با لحنی خشک گفت بیا جنده لاشی کوچولو گورتو از اینجا گم کن بعد ادامه داد اگه به کسی چیزی بگی این فیلمو همه جا پخش میکنم ، وااااااااااااااااااااای سحر ازم فیلم گرفته بود اما من سکوت نکردم به خوانواده ام خبر دادم و پلیس هم سحر رو دستگیر کرد ؛ فکر کنم فرستادنش باز پروری ولی مرده رو نتونستن پیدا کنن منم دچار افسردگی وترس شدم یه مدت هم بستری در بیمارستان . زندگی ام کلا به فنا رفت تا پارسال که دوباره شروع کردم به درس خوندن و دوباره زندگیم داره حالت عادی می گیره هر چند اون اتفاق رو هرگز فراموش نکردم و نمی کنم .نوشته دیبا
0 views
Date: November 25, 2018