سلام اسم من ایمان (البته مستعار) الان 29 سالمه نه خوش تیپم نه هیکل آرنولدی یه آدم کاملاً معمولی و احساساتی رنگ پوستم سبزه هست قدمم 179 آدم زیاد شادی نیستم و اولین دختری که بهم می خندید عاشقش می شدم این داستان واقعی که می خوام براتون بنویسم خیلی طولانی چون داستان 6 سال زندگی مخفی با یه آدم شیاده البته من سعی کردم تا جایی که می شد کوتاه بنویسم در هر صورت از دوستان عزیزم عذر خواهی می کنم ، تازه دانشگاه رشته مهندسی عمران قبول شده بودم اهل رفیق و دوست نبودم ، پدرم نمایشگاه ماشین داشت بعد از کلاس عشق و تفریحم این بود که برم اونجا ، یک کافی نت کنار نمایشگاه بود منم زیاد اونجا می رفتم یه روز رفتم اونجا تا در مورد یکی از درسام مطالبی را سرچ کنم که ناخودآگاه نگاهم به دختری افتاد که توکافی نت کار می کرد ، تا حالا ندیده بودمش مسئول کافی نت اسمش رضا بود دوستم بود از رضا پرسیدم ، رضا این دختره کیه؟ اونم گفت یکی از مشتری هامه اسمش مریم د.. ترم دوم رشته نرم افزاره از تبریز آومدن کسی رو اینجا ندارن مامانش از من خواسته که بیاد کافی نت ما کار یاد بگیریه ، چند روزی گذشت منم مجبور می شدم برای انجام تحقیقم برم کافی نت ، یه روز که کافی نت بودم رضا نبود فقط این دختره بود ازش پرسیدم آقا رضا هستن ؟ گفت نه رفته تهران ، همین طوری سر صحبت باز شد منم چون تا اون لحظه با هیچ دختری دوست نبودم خیلی برام جالب و جدید می آومد، ازم قیمت ماشین می پرسید ، یه روز که اونجا بودم بهم گفت شماره موبایلموبهت می دهم یه405 تمیز برا پدرم پیدا کن منم گفتم باشه ، 2و3 روز گذشت براش پیدا کردم شب حدود ساعت 10 بود بهش زنگ زدم قطع کرد بهش اس دادم که براتون ماشین پیدا کردم بعد نیم ساعت جواب داد گفت باشه بهت خبر میدم ، فردا حدودساعت12 شب بود بهم اس داد که می خوام خودکشی کنم ، من همین طورموندم گفتم شاید اشتباهی اس داده من که باهاش رابطه ای ندارم که بهخواد به من اس بده اونم اینجوری ، جواب دادم گفتم مریم خانم فکر می کنم اشتباه اس دادی گفت نه من همین طوری خشکم زده بود مونده بودم نمی دونستم چی بگم ، گفتم راست می گی می خوای خود کشی کنی گفت آره خیلی تنهام خیلی تو این 1 سال بلا سرم آومده دیگه طاقت ندارم ، منم از همه جا بی خبر اون شب تا 3 داشتم راضیش می کردم که داری اشتباه می کنی اینکارو نکن همه تو زندگیشیون مشکل دارن تا قانع شد که این کارو نکنه البته فهمیدم داره فیلم بازی می کنه فردا صبح تو کلاس بودم دیدم موبایلم داره زنگ می خوره دیدم اونه ، رفتم بیرون جواب دادم ،گفت می تونی ناهار با هم بریم بیرون می خوام راجب دیشب باهات صحبت کنم منم خیلی می ترسیدم کسی منو با اون ببینه آخه بابامو همه می شناسن می ترسیدم باعث آبروش بشم خانوادمون مذهبی نیستن ولی همه نماز می خونن ، بلاخره با بعد کلی ترسو دلهره بهش گفتم باشه ، رفتم سر قرار تا دیدمش کف کردم خیلی شیک به نظر می رسید بسیار زیبا و خوش اندام و خوش گل شده بود،ناهارخوردیم کلی برام داستان می بافت که آره تو خونه با پدرم مشکل دارم همش دوام می شه وضع مالیش خوبه من می یام کافی نت که خونه نباشم که دعوام بشه و از این حرفا یه 6 ماهی از این حرفا گذشت و ما با هم دوستای صمیمی شده بودیم یه روز رفته بودیم بیرون آخه من تازه یه 206 خریده بودم و اولین ماشینی بود که برای خودم داشتم ، به من گفت میخوام برم در خونه یکی از هم کلاسیهام ازش کتاب بگیرم، منم بردمش پیاده شد کیفش تو ماشین بود از رو کنجکاوی در کیفش رو باز کردم دیدم کارت ملی و شناسنامش اونجان شناسنامشو برداشتم داشتم نگاه می کردم به صفحه دوم رسیدم یهو یخ زدم قسمت مشخصات همسرش پر بود نوشته بود امیر …. متولد 1359 همین طور دست و پام یخ کرده بود گذاشتم سرجاش وقتی اومد ازش پرسیدم تو شوهر داری ؟ گفت نه گفتم پس چرا اسم کسی تو شناسنامته؟ جوش آورده بودم چون خیلی دوستش داشتم و عاشقش شده بودام چه فکرایی تو سرم بود و یهو چی شده بود. اصرارکردم موضوعو بهم بگه یهو زد زیر گریه زاری شروع کرد داستان رو گفتن، می گفت سه ماه فقط زندگی مشترک داشته و شوهرش دست بزن داشته و می گفت چون پردم ارتجاعی بوده شوهرش فکر می کرده که قبل از ازدواج رابطه داشته تا اینکه بعد سه ماه یک روز انقدر می زنش که دستش می شکنه باباشم می ره طلاقشو می گیره ، منم ازیک طرف از اینکه این همه مدت بهم دروغ گفته بود شاکی و داغون بودم وهم از یک طرف دلم براش می سوخت ، خیلی تقلا زدم که ولش کنم جوابشو دو سه روز ندادم اس می داد التماس می کرد، به خاطر دروغاش نمی تونستم ببخشمش از یه طرفم دلم نمیومد ولش کنم یک روز، رفتم نمایشگاه پیش پدرم ، رفتم یه سرک کشیدم کافی نت دیدم نیستش ،دیدم رضا اونجاست، به رضا گفتم مریم کجاست گفت دیشب قرص خورده می خواسته خود کشی کنه بردنش بیمارستان الان بیمارستانه ، منم انقدر ترسیده بودم که نمی دونستم چکار کنم سریع بهش زنگ زدم با صدایی نالون گفت تا حالا کجا بودی حالاکه دارم می میرم پیدات شد، منم دلم سوخت 1 روز بیمارستان بود تا مرخص شد ، رابطمون دوباره از نو شروع شد فقط یه شرط گذاشتم که به ازدواج باهام فکر نکنه اونم قبول کرد و قرار شد برای هر کدوممون کیس خوبی برای ازدواج پیدا شد از هم جدا بشیم ، یه شب حدود 11 بهم زنگ زد گفت بیا سراغم بریم بیرون ، خانوادم خیلی رو رفت آمد حساسنن منم با کلی داستان بافی رفتم باحاش بیرون بهم گفت کاش می شود شب بیای پیشم آخه تنهام مادر پدرم رفتن تبریز مادر بزرگم حالش بده بیمارستانه من قبول نکردم فقط به دو سه تا لب اکتفا کردم رسوندمش رفتم خونه تا صبح 1000 تا فکر تو سرم بود خوابم نبرد نزدیکا 6 صبح بود بهش اس دادم بیداری گفت آره می یای اینجا گفتم بزار ببینم می تونم خانوادمو بپیچونم ، رفتم همه خواب بودن یواشی ماشینمو برداشتم رفتم در خونشون تک زدم درو باز کرد رفتم بالا،خونشون آپارتمانی بود تو یکی از جاهای خوب شهر، به هزار ترسو دلهره رفتم داخل دیدن خانم تنها با یه تاپ و دامن کوتاه نشبته روی کاناپه رفتم پیشش نشستم کیرم راست راست بود جرات نمی کردم شروع کنم چون بار اولم بود می ترسیدم بفهمه من بلد نیستم بعد یه بیست دقیقه ای ترسو گذاشتم کنار لبو گرفتم دستموگذاشتم روپاش یه شورت سفید زیر دامن خوشکلش خود نمایی می کرد دستمو بردم توش صدای نفساشو می شنیدم قلبم تند تند می زد شروع کردم به مالیدن زیپ شلوارمو باز کرد کیرمو درآورد هیچکدوممون حرفی به هم نمی زدیم فقط داشتیم می مالیدیم دراز کشید رو کاناپه شورتشو سوتینشو با کمک خودش درآوردم نوک سینه های بزرگی داشت شروع کردم به خوردن گفت بذار کیرتو بخورم وقتی کردش تو دهنش چنان محکم ساک می زد که فکر می کردم داره پوست کیرم می کنه درش آورد گفت تاحالا تو کس کردی منم گفتم نه یواش فروش کردم تو ولی انقدر حشری شده بودم که دو دقیقه ام تحمل نکردم آبم در آومد ان روز پایان شد. از فردا روابطمون عوض شده بود فقط دنبال اولین جایی می گشتیم که سکس کنیم تو ماشین و… وقتی سوار ماشین می شدیم همیشه دستم فقط لای کسش بود کارمون شده بود هر شب بریم بیرونو خانومو بمالیدم خیلی سکسی بود، تا رفت تو یه ارگان دولتی سر کار اخلاقش عوض شده بود چادری شد کمتر برام وقت می زاشت همیشه فراری بود 6 سال از دوستیمون می گذشت فقط شبا موقع خواب یاد من می یوفتاد و همیشه آخرین اسممون با بحث و مشاجره تموم میشود حی می گفت باید منو بگیری می گفت باید یه خونه به نامم کنی باید قید خانوادتو بزنی انقدر تو کوششم می خوند که داشت حرفاش روم تاثیر می ذاشت یه روز تنهایی رفتم با مامانش صحبت کردم و اجازه خواستگاری گرفتم مامانش گفت کی از تو بهتر( آخه مامانش تو این 2 سال آخر از رابطه ما کاملاً خبر داشت )ولی روزی که قرار بود من به خانوادم بگم گفت منصرف شده ،دیگه جوابمو نمی داد منم بعد یه مدت دستم از همه جا کوتاه شده بود بعد فهمیدم تو این مدت گذشته تو مسافرتی که داشته با یه پسر گلپایگانی آشنا شده و اونو گذاشته سر کار شروع کردم آمارشو گرفتن دیدم به به خانم تو این 5و6 سال حداقل به 10نفر دیگه کس داده ،رابطمون تموم شده بود که یه روز تو خیابون دوستش مهسا رو دیدم چون 2و3 بار رفته بودیم با مریم بیرون اونم اومده بود و دوماً برای تولدش من رو هم دعوت کرده بود و منو مریمم براش کادوبرده بودیمو از این حرفا منو خیلی قبول داشت و چند بارم غیر مستقیم جریان خیانت های مریم به من گفته بودکه هر بار مریم یه جوری زیر بار نرفته بودو ان جریانات را حسودی مهسا بهش می دونست شروع کردیم با هم صحبت کردن و جریان مریمو برام تعریف کرد و گفت مریم تو رو گذاشته بوده سر کار و این چند ماه آخر با کس دیگه ای در رابطه بوده حتی می خواسته دوست افشین (دوست پسرجدید عزیز گلپایگانیشو) با من دوست کنه که من قبول نکردم ،برام تعریف کرد که مادر مریم جونم از نیت ها و دوستی های دخترش با این همه آدم در جریان بوده و مامانش واقعاً نمونه یک مادر جنده لاشی کیر جور کن واسه دخترش بوده منم شماره جدیدشو گرفتم زنگ زدم بهش تا صدای منو شنید انگار لال شده بود هر چی دلم خواست بهش گفتم قطع کرد یه نیم ساعتی نگذشته بود که یه شماره ناشناس زنگ زد به گوشیم گفت من افشینم نامزد مریم شنیدم مزاحم خانم من شدی خانم من محجبه مگه غیرت نداری شروع کرد به حرفهای رکیک زدن به من ، منم سکوت کردم تا هر چی دلش می خواد بگه وقتی حرفاش تموم شد گفتم آقای محترم این خانم محجبه مومن شما که می گید پاکه حداقل 100 بار کیر من توش رفته اومده بیرون اگه دقت کنی کس و کونش شده اندازه یک لوله بخاری مرده باورش نمی شد فکر می کرد من از روی عقده دارم این حرفارو می خانمم آقا افشین ما با خانم ازدواج کرده و مریم خانمم نقش یه مومنه پاکو براش بازی می کنه ولی هر بار می بینمش که چه جوری چادری شده و جا نمازآب می کشه خندم می گیره یاد ساک زدناش می یوفتم و از این مطمئنم که دوباره داره یه بیچاره ای او سر کیسه می کنه و یکی دو سالی بیشتر با آقا افشین ما نیست، ببخشید اگه داستانم خیلی طولانی شد اینها کوچکترین خاطرات تلخو شیرینی بود که می تونستم برایتون بنویسمنوشته ایمان
0 views
Date: November 25, 2018