دانشگاه تهران درس مى خوندم و با اينكه رشته ام روى كاغذ مورد علاقه دخترا نيست اما برعكس تعداد دخترا تو دانشكده چند برابر پسرا بود كه بينشون دختراى خوشگل و خوش هيكل كم نبودن. توى خوابگاه معمولا پسرا آمار دخترايى كه اهل پسر بازى و پا دادن بودند در مى آوردند و گاهى حرفايى مى زدند كه برام قابل باور نبود. اينكه دخترى با يه آشنايى ساده كارش به سكس برسه برام عجيب بود و اين حرفا رو به حساب چاخان مى گذاشتم…تا اينكه براى خودم اتفاق افتاد.توى دانشكده آدم سرسنگينى بودم،سر كلاس درس هم مثل بقيه پسرا از هر فرصتى واسه لاس زدن با همكلاسيا استفاده نمى كردم و برعكس اين رفتار رو خلاف شأن خودم مى دونستم،با اينكه اكثر بچه ها توى محوطه جلوى دخترا سيگار نمى كشيدن ولى توى خوابگاه دودكش بودند، اما من مسخره شون مى كردم و مخصوصا بعد از شام كه از سلف بيرون مى اومديم هميشه سيگارم روشن بود. واسه همين فكر نمى كردم دخترا ازم خوششون بياد و منم تو فكر دوست شدن با كسى هم نبودم چه برسه به مابقى مسائلتوى دانشكده يه نشريه سياسى-اجتماعى داشتيم و با توجه به باز بودن فضاى سياسى تو دوران خاتمى مطالب تند و تيزى چاپ ميشد و كلا نشريه محبوبى بود.من از بدو تحصيل عضو نشريه بودم و كمى بعد سردبير نشريه شدم. جلسات نشريه و جلسات آزاد گفتگو عصرها برگزار ميشد و تعدادى از پسرا و دخترا شركت مى كردن. من چون سردبير بودم، جلسات رو اداره مى كردم و معمولا واسه بالا گرفتن بحث مجبور بودم برعكس كلاس درس كه ساكت و گوشه گير بودم موضوع بحث رو باز كنم، بچه ها رو تشويق به شركت در بحث بكنم و كلا زياد حرف بزنم. بعد از مدتى تعدادى پاى ثابت جلسات ميشدن و در ادامه، صحبت ها دوستانه تر ميشد و بچه ها راحت تر باهم صحبت و گاه شوخى مى كردن. مثلا وقتى بحث به نقد تعدد ذوجات مى رسيد پسرا و دخترا به هم تيكه مى انداختن و جو اونقدر صميمى ميشد كه بايد يكى جلوشونو مى گرفتيه روز يكى از دخترا كه همكلاس منم بود بهم اينطور گفت اوايل اصلا ازت خوشم نمى اومد، فكر مى كردم از اون پسراى متكبر و مغرور و از خود متشكرى.هميشه پشت سرت صفحه مى گذاشتيم كه باز اين عصا قورت داده اومد، بهت مى گفتيم مرد تنهاى شب. اما از وقتى اومدم نشريه كلا نظرم نسبت بهت عوض شده و تو خوابگاه هم هروقت حرف تو ميشه ازت دفاع مى كنم.با همه اين حرفا كسى از دختراى دانشكده چشمم رو نگرفته بود تا باهاش طرح دوستى بريزم و براى سكس هم كه اصلا فكرش رو نمى كردم. تا اينكه سميه يكى از دخترا كه مسئوليت تايپ نشريه رو داشت و البته از بابت كار دانشجويى پولى هم درمى آورد، كمى مشكوك مى زد به بهانه تايپ نشريه سعى مى كرد با هم تنها باشيم و تو خلوت از هر درى صحبت مى كرد،سوالات شخصى مطرح مى كرد و طورى رفتار مى كرد كه يه گاو هم مى تونست بفهمه اين دختر دوستت داره. اما من دوست نداشتم باهاش طرح دوستى بريزم چون با وجود اينكه از نظر ظاهرى چيزى كم نداشت اما به خاطر شناختى كه از اخلاق و رفتارش پيدا كرده بودم،احساسى بهش نداشتم و نمى خواستم با شروع رابطه خودم رو درگير يك عشق يك طرفه كنم.چون قبلا هم تجربه تلخى از اين بابت داشتم. به همين خاطر همه چراغ سبزاش رو ناديده مى گرفتم و وقتى هم كه با هم تنها مى شديم باهاش سردتر از هميشه رفتار مى كردم تا با خودش خيالات ديگه اى نكنه. اين موضوع تا مدتى ادامه داشت تا جايى كه دوستاى صميمى من از موضوع با خبر شده بودند و هر كدوم به نوعى با حرفاشون تيكه مى انداختن.خدا همچين لقمه اى انداخته تو دامنت ناز مى كنى، امروز خوشحالى نكنه كام گرفتى و …. خلاصه از من انكار و از اونا اصرار. تا اينكه تصميم گرفتم موضوع رو تموم كنم.يه روز كه مى دونستم براى تايپ مياد دفتر نشريه بهش گفتم وقتى اومدى بمون تا بچه ها برن باهات حرف دارم. اون روز كه رسيد اصلا نيومد دفتر. منم طبق معمول بعد از بچه ها توى دفتر مونده بودم و مطالب رسيده و آماده ى چاپ رو مى خوندم. تا اينكه صداى در شد و سميه از راه رسيد.اول نشناختمش، برعكس معمول آرايش خيلى غليظى كرده بود، بجاى مقنعه، روسرى خوشرنگى انداخته بود كه تقريبا روى شونه هاش بود. مانتو كوتاهى پوشيده بود و سر و وضعش به شكلى بود كه همش خدا خدا مى كردم كسى اتفاقى نياد و اونو تو اين وضع نبينه كه اون وقت حسابى واسم داستان ميشد. با ديدن سميه كه خوشگل بود و الان حسابى ماه شده بود همه حرفام يادم رفت. گفتم دير كردى من بايد الان برم و كلى تايپ نشريه عقبه. گفت الان شروع مى كنم فقط چند تا مطلب ناخواناست اگه ممكنه برام بخونيد. گفتم خود نويسنده اش بايد بياد اما بهونه آورد كه تو كه مطلب رو خوندى قبلا و الان هم مى تونى برام روخونى كنى. خلاصه نه گفتن به پريچهرى كه روبروم وايستاده بود خيلى سخت بود.كنارش پاى كامپيوتر نشستم و شروع كرديم. من مى خوندم و اون تايپ مى كرد. زيبايى صورتش كم بود، با صداش هم منو تحريك مى كرد. مثلا مى گفت چقدر قشنگ مى خونى صدات آدمو عاشق مى كنه، به شكل خاصى مى خنديد، كلا جادو مى كرد. منو از خود بى خود كرده بود. تا اينكه بالاخره نتونستم مقاومت كنم. بى مقدمه دستش رو گرفتم، نگاهمون بهم گره خورد…. و چند لحظه بعد وحشيانه و پى در پى ازش لب مى گرفتم. براى مكيدن لب از هم سبقت مى گرفتيم و لذت مى برديم. تا اينكه يك آن به خودم اومدم. ازش فاصله گرفتم، معذرت خواستم و گفتم اين كارمون درست نيست. سميه اشك تو چشاش جمع شده بود و با فرياد مى گفت اما من دوست دارم چرا نمى فهمى.از كنارش بلند شدم و از هراس اينكه كسى داخل نشه بلافاصله اومدم بيرون. هنوز مغزم درست كار نمى كرد. سيگارى روشن كردم، دود سيگار رو با ولع پايين مى دادم و با خودم كلنجار مى رفتم. بايد ازش كام مى گرفتم…. نه تا همين جا هم اون تصور مى كنه بهش علاقه دارم، خيلى كارم اشتباه بود …..احمق، لباش چه نوشى بود….خلاصه تا يه مدت گيج بودم، چند روزى سعى كردم با هم روبرو نشيم تا تعطيلات نوروز رسيد و رفتم شهرستان. اون موقع موبايل رايج نبود و فقط بچه پولدارا موبايل داشتند بنابراين راه ارتباطى با هم نداشتيم و تلفن منزل رو هم مطمئن بودم سميه نداره. اما آى دى ياهوم رو داشت و از همين طريق باهام رابطه گرفت. اول جواب پى ام اش رو نمى دادم اما بعد تصميم گرفتم باهاش چت كنم.تو اين چت كردنا كه گاهى تا صبح طول مى كشيد سعى مى كردم قانعش كنم كه ما به درد هم نمى خوريم و بهتره تا كسى صدمه نديده اين رابطه رو تموم كنيم. گفتم اون شب دوست داشتم تا صبح لبات رو لبام باشه اما وقتى مى دونستم تو شوقت از عشقه و من هولم از هوس، به خودم نهيب زدم و تركت كردم. با اينكه مدام سعى مى كردم از خودم دورش كنم اما سميه با همه اين حرفا دست بردار نبود، مى گفت حتى اگه دوستم نداشته باشى نمى تونم تو رو از ذهنم و قلبم بيرون كنم، مى گفتم منم از تو متنفر نيستم اما واسه ما دو تا آينده اى نيست چرا همديگه رو آزار بديم، مى گفت تو هيچ وقت باعث آزار من نيستى ……سرتون رو درد نيارم همه ى اين چت كردناى پياپى پاى هوس رو هم به ميون كشيد و با هم از اون شب صحبت مى كرديم، از اين مى گفت كه دوست داشته اون شب تا صبح باهاش مى موندم،اينكه الان چه حسى داره، الان چه هوسى تو سرشه، واسه بوسيدن لبام چه بى طاقته و من هم متقابلا مى گفتم و مى گفتيم تا اون پرده شرم و حيايى كه بينمون بود به باد رفت. من جدا از هر چيز تو هوس در آغوش گرفتنش مى سوختم و از اينكه سميه با وجود همه اين حرفا دوست داره بدن شهوت انگيزش رو در اختيارم بزاره، تو پوست خودم نمى گنجيدم. حالا واسه پايان تعطيلات روز شمارى مى كردم.با پايان تعطيلات دوباره همديگه رو ديديم، شرر هوس از چشامون شعله مى كشيد و با زبون اشاره و ابرو از سر تا پاى هم كام مى گرفتيم. اما انگار تنها شدن خيلى سخت شده بود و بايد مراقب مى بوديم تا رفتار مجرمانه مون دور از چشم بقيه باشه. دو هفته اى طول كشيد تا باهم تنها شديم. توى دفتر تنها بوديم و سميه پشت كامپيوتر نشسته بود.با خودم فكر كردم اگه بخوام ازش كام بگيرم كتابخونه ى دفتر جاى مناسب تريه. به كتابخونه رفتم و از اونجا صداش كردمسميه خانم تا كتابخونه مياين مطلبى رو بهتون نشون بدم. ضربان قلبم بالا رفته بود، هم از اين جهت كه مى خواستم با اون بدن زيبا رودررو بشم و هم اينكه از لو رفتن رابطه مون مى ترسيدم. تا سميه وارد كتابخونه شد در رو پشت سرش بستم. بدون هيچ حرفى از پشت دستم رو روى شونه هاش گذاشتم. وقتى برگشت تو يك آن لبامون به هم گره خورد. لب بالاش توى دهنم بود و اونم لب پايينم رو ول نمى كرد، از مكيدن لباى هم سير نمى شديم. از نفس افتاده بودم كه قفل لبامون از هم باز شد. لبخند شيرينى رو لباى سميه بود. روسريش رو به روى شونه هاش كشيدم، موهاشو دم اسبى بسته بود، ازش خواستم موهاشو باز كنه، با اين كارش خيلى زيباتر شد.آروم به كنار ديوار كشوندمش و سرمو توى موهاش فرو كردم.بوى خوبى ميداد. كمى گوش و گردنش رو بوسيدم و دوباره ازش لب گرفتم.از لباى هم كام مى گرفتيم كه بدنم رو به بدنش چسبوندم………….(پايان قسمت اول)نوشته سامان
0 views
Date: November 25, 2018