دوست ناباب

0 views
0%

اولش بگم هدفم از نوشتن داستان شهوتی کردن کسی نیست و فقط میخوام یه واقعیت رو براتون بنویسم اگه دنبال داستان شهوتی هستید این داستانو نخونید و آخرشم نظر ندید.اسمم منوچهره یه بچه درس خون مودب و مطیع خانواده زیاد اهل بیرون رفتن و بازی کردن نبودم. تو یه شهر محروم زندگی می کردم، سال 76 بود سال اول دبیرستان بودم تازه اول نوجوانی با حال و هوای خاصش، ترم اول بچه های کلاسمون اکثرا تنبل و درس نخون بودن بجز یکی که اسمش جبار بود جبار پسر یه قصاب بود که به قول خودش نصف عمرش از پدرش کتک خورده بود رزمی کار بود زیاد درس خون نبود ولی استعداد عجیبی داشت من یه جورایی ازش بدم میومد شاید هنوز هم اون حسادت های بچه گونه تو وجودم بود با یکی از بچه های کلاس به اسم مجتبی دوست شدم یه مرده زمخت کشتی گیر با گوش های شکسته تنها دلیلش هم این بود که مجتبی هر روز با جبار دعوا داشتند. من بعضی وقتا تو دعوا به عنوان میانجی هوای مجتبی رو داشتم. یه روز مجتبی از من خواست بعد ازظهر بریم بیرون و یه دوری بزنیم من هم گفتم اگه خونه اجازه بدن میام اونم کلی مسخرم کرد خلاصه عصر همون روز از پدرم اجازه خواستم برم بیرون اونم گفت که پسرم دیگه بزرگ شدی میتونی بری فقط مواظب باش با هر کی نگردی و خلاصه بعد کلی نصیحت اجازه داد برم. بعد اون روز کار من و مجتبی شده بود گشتن تو کوچه ها و خیابونها و متلک گفتن به دخترا و از این کار البته از درسم غافل نبودم ترم اول من شاگرد اول کلاس شدم و جبار دوم من کلی کیف کردم ولی جبار اصلا براش مهم نبود و بقول خودش میگفت بخاطر اصرار پدرش مدرسه میاد وگرنه خودش میخواد بره روستا دامداری کنه و دنبال کار های اینجوری بود خلاصه هرچی میگذشت من و مجتبی با هم صمیمی تر می شدیم یکی دو بار خونشون رفتم مشروب و سیگار و فیلم صحنه دار و غیر از وسایل پذیرایش بود. بهار 77 بود که بیشتر با هم می رفتیم حاشیه شهر و تو باغ ها و تپه ها می گشتیم. تا اینکه یه روز که تو یه باغ قدم میزدیم 4 نفر بهمون حمله کردن من اولش متوجه نشدم اما وقتی منو گرفتن تازه متوجه شدم یکیشون احمد پسر خاله مجتبی و اون 3 تا دوستاشن و با نقشه قبلی اومدن حالا چهره مجتبی برام معلوم شد تازه فهمیدم جبار در باره مجتبی راست میگفت اون همیشه به من میگفت زیاد با این عوضی حروم زاده نگرد این مرده بدبختت میکنه. خلاصه هرچه مقاومت کردم فایده نداشت کلی هم داد و بیداد کردم ولی انگار قرار نبود کسی صدامو بشنوه اون روز اونا چند بار بهم تجاوز کردن و کلی کتکم زدن آخرش بیحال ولم کردن بعد چند دقیقه بلند شدم و رفتم کنار جوب آب خودمو تمیز کردم خیلی اعصابم خرد بود کلی گریه زاری کردم بعدشم یه جوری انگار اتفاقی نیفتاده رفتم خونه اونشب شام نخوردم صبحشم خودمو به مریضی زدم و نرفتم مدرسه. دو روز بعد که رفتم مدرسه دیدم که همه بچه ها ما جرا رو می دونن آقا مجتبی با کلی دقت پایان ماجرا را براشون تعریف کرده بود متاسفانه شرایط فرهنگی شهر ما اجازه نمی داد که برم و به خانواده همه چیزو بگم و از اون عوضی ها شکایت کنم بعد از اون روز همه بچه ها به من پیشنهاد سکس می کردن بجز دشمن فرضیم یعنی جبار. تا آخر اون ترم چند دفعه دیگه مجتبی و دوستاش منو کردن هر دفعه هم تهدید می کردن که میریم تو محله تون میگیم منم از ترس خانواده ام قبول می کردم البته باید قبول کنم که کلا ارادمو از دست داده بودم ترم دوم بجز ورزش، قران و انظباط همه دراسم افتادم معدلم شد 9 مشروط شدم خونه مونده بودن ماجرا از چه قراره یه شب گوش واستاده بودم که شنیدم پدرم با داییم در مورد من صحبت می کردن و هر دوتاشون فکر میکردن دوست دختر دارم به خاطر اینه که وضعم اینجوری شده اون شب به حال خودمو خانواده ساده ام کلی گریه زاری کردم. چند روز بعدش تو خیابون اتفاقی جبارو دیدم کلی باهام حرف زد ازش کمک خواستم بهم گفت تنها چاره تو ترک تحصیل و رفتن به یه شهر دیگه اس چون شهرمون تقریبا کوچک بود و هر جای میرفتم باز هم در تیر رس بودم بعد چند وقت فکر کردن به این نتیجه رسیدم درسو ول کنم و بدنبال کار برم یه جایی دیگه اولش خانواده مخالف بودن ولی آخرش قبول کردن که برم پیش داییم که با پسراش تهران تو کار حفر چاه های دستی بودن اوایلش داییم خیلی اذیتم می کرد چون پدرم ازش خواسته بود هر جوری شده منصرفم کنه ولی من مصمم بودم بعد از چند سال کارگری و سرباز حالا چند ساله تو یه شرکت پیمانکاری برق تو تهران کار می کنم و ازادواج کردم. بعدا فهمیدم جبار بعد از سربازی دانشگاه رفته دوره فوق لیسانسش تو تهرون بوده تو تظاهرات بعد از انتخابات 88 دستگیر شده و زندان رفته خیلی مشتاقم ببینمش و ازش تشکر کنم.واقعیتش بدترین سالهای عمرم رو مجتبی نامرد برام رقم زد حالا هم تو سال چند روز بیشتر به شهرمون نمیرم اونم به اصرار پدر مادرمه.بله دوستان یک توطئه شهوت انگیز باعث شد که من خیلی اذیت و آزار بشم هنوزم وقتی یاد اون دوره میفتم کلی اعصابم به هم می ریزه میگم برم اون نامردو بکشم. ازتون خواهش میکنم هیچ وقتی با کسی بدون رضایت خودش تجاوز نکنید.روزی مردی به بودا کلی فحش داد بودا در جواب به او گفت دوست عزیزم از هدیه ات ممنونم اما من آن را نمی پذیرم و اگر هدیه کسی پذیرفته نشود صاحبش خودش است.نوشته منوچهر

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *