سلام دوستان عزیز من پریا هستم و الان 22 سالمه و دوساله که ازدواج کردم.این خاطره برمیگرده به زمانی که دوم دبیرستان بودم و هنوز ازدواج نکرده بودم ولی این خاطره هنوزم مث همون روز جلوی چشمامه و حتی بعضی وقتا خوابشو میبینم وکاملا واقعیه و هیچ چیزش ساختگی نیست. زمانی که دبیرستان بودم یعنی از دوم دبیرستان تا پیش دانشگاهی خیلی دوست پسر داشتم هر چند ماه با یه نفر و گاهی همزمان با چند نفر بودم چون مدرسم از خونه دور بود و نمونه دولتی بود و کلاسای فو ق العاده زیاد میذاشتن راحت میتونستم برم سر قرارو خوش باشم و مادر پدرم فکر میکردن سر کلاسم من اونزمان از خوشگلیم سواستفاده میکردم چون خوشگل بودم فکر میکردم میتونم هر کاری بکنم خلاصه کنم من با پژمان توی یه پاساژاشنا شدم و بهم شماره دادو منم چند روز بعد بهش زنگ زدم چند بار تو کافی شاپ همو دیدیم چند بارم پارک و جاهای تفریحی و هیچی بینمون نبود.پژمان یه روز که داشتیم تلفنی حرف میزدیم گفت فردا از راه مدرست میام دنبالت بریم بیرون ظهر اومد دنبالم و یکی از دوستاشم تو ماشینش بود رفتیم در خونه دوستش که بره از تو خونش برای پژمان پایپ بیاره چون پژمان معتاد بود و شیشه مصرف میکرد وای الان که یاد اون روزا میفتم سرم درد میگیره اخه من چرا انقد خر بودم؟خلاصه دوستش که اسمش یاسین بود رفت تو پژمان بهم گفت بیا بریم تو حیاط تا بیاد اولش قبول نکردم بعدش بهم گفت بچه ای دیگه پدر کاریت ندارم منم بهم برخورد و گفتم کیو میترسونی؟دنبالش راه افتادم رفتم تو خونه یاسین یه خونه قدیمی تو پایین شهر تهران خانواده ما وضع مالی خوبی داشتن و مذهبی بودن ولی من از سبک زندگی خانوادم خوشم نمیومد و دلم میخواست هر کاری دلم میگه بکنم.یاسین رفت تو یه اتاق که دنبال پایپ بگرده منم برای اولین بار بود پامو تو خونه یه غریبه میذاشتم یه کم میترسیدم اما پژمان ارومم میکرد رفتیم تو خونه یادمه کفشامو درنمیاوردمو نشسته بودم کنار در ورودی قفل درم دستم بود که اگه چیزی شد فرار کنم یکی نبود بهم بگه اخه مگه مجبوری اومدی؟واااااای خدایا چقدر احمق بودم امیدوارم دخترایی که میان تو سایت داستان سکسی از تجربه من درس بگبرن پژمان لباشو گذاشت رو لبام یه کم با سینه هام رو مانتو بازی کرد منم که بدم نمیومد یاسین داد زد پژمان بیاین بریم رفتیم پایینو سوار ماشین شدیم تو صف گاز که بودیم پژمانو یاسین شیشه میکشیدن منو در مدرسم پیاده کردن اخه ظهرا با سرویس برمیگشتم خونه که خانوادم شک نکنن.عصرش دیدم یه شماره ناشناس اس داد و گفت یاسین هستم و بهم گفت تو دختر خوبو خوشگلی هستی ولی پژمان نامرده بالا که بودی بهم گفت یاسین بیا بالا باهاش حال کنیم ولی من دلم سوختو گفتم نامردیه و نیومدم .من خر باور نکردم چون یاسین چند بار ازم خواسته بود که باهاش دوست شم گفتم حتما داره حسودی میکنه میخواد پژمانو از چشمامم بندازه.من همچنان باهاش دوست بودم پدرش یه مغازه لوستر فروشی بزرگ داشت و وضع مالیش خوب بود و چون ادرس مغازه باباش و خونشونو میدونستم یه جورایی به پژمان اعتماد داشتم.یه روز که داشتیم تلفنی حرف میزدیم گفت پری یه خونه مجردی گرفتم که هر وقت بیای پیشم راحت باشیم و گفت کلی اجیلو تنقلات خریدم چند تا فیلمم گرفتم فردا بیا باهم ببینیم منم قبول کردم .فرداش با ماشینش اومد در مدرسه دنبالم خوب یادمه که ساعت 10 امتحانم تموم شده بود و تا ساعت 2 وقت داشتم.پژمان مث همیشه نبود خیلی لاغر و ضعیف شده بود زیاد باهام حرف نمیزد یه پیرهنو شلوار کهنه تنش بود وقتی راه میرفت شل میزد منم هیچ سوالی از حالو روزش نکردم و حس کردم به خاطر مواده رفتیم تو خونه یه کم قربون صدقم رفت و گفت چه خوشتیپ شدی چه خوشگل شدی مانکن من یه کم نازم کرد و مقنعمو دراورد خواست مانتومو در بیاره اجازه ندادم مانتومو داد بالا شلوار جین مشکیمو نگاه کرد و گفت چقد به پاهای تپلت میاد و اروم دکمشو باز کرد سعی کردم جلوشو بگیرم قهر کرد گفتم خب اشکال نداره منو خوابوند شلوارمو کشید پایین و سرشو برد تو کسمو زبونشو تو کسم میچرخوند منم حسابی حال میکردمو ساکت بودم و چوچولمو کشید تو دهنش و اروم میکش میزد سینه هامو روی مانتو مالید و انگشت کرد کیرشو دراورد وچرب کرد برام تعجب اور بود که نه میخواست به کیرش دست بزنم نه لبامو خورد خیلی مضطرب به نظر میرسید ولی من به روش نیاوردم گفت برگرد دمر خوابیدم گفت قربون کون سفید تپلت برم که انقد صاف و تمیزه کیرشو گذاشت لای کونم سرش به سوراخ کونم میخورد منم پاهامو بسته بودم و هیچی نمیگفتم حتی یه اه کوچیک چون بهم برخورده بود یصلا زور نمیداد که کیرش بره تو همونجوری لای کونم گذاشته بود بعد چند دقیقه نفساش تند شد و محکم بغلم کرد سریع از روم بلند شدو ابشو ریخت تو دستمالی که دستش بود صدای در اومد یکی با کلید در ورودی رو باز کرد مث برق از جام پریدم شلوارمو پوشیدم مقنعمو سرم کردم یه مرد غریبه وارد اتاق شد پایان بدنم میلرزید رفتم کفشامو بپوشم ولی پژمان نگهم داشت پشت پژمان قایم شده بودم مث بید میلرزیدم محکم پژمانو گرفته بودم اون لعنتی کثافت که اون موقع تکیه گاهی به جز اون نداشتم التماسش میکردم که بذار برم پژمان گفت بهش حال بده میذاریم بری من خواستم داد بزنم دوستش یه چاقو دراورد گفت هییییش وای الان که یاد اون روز میفتم حرصم در میاد و به خودم لعنت میفرستم که رفتم تو اون خونه مقصر اصلی خودم بودم و حقم بود .پژمان رفت بیرون گفت من بیرون وا میسم اومدی بیرون میرسونمت اون غول بی شاخو دم نزدیکم شد یه مرد حدود 35 ساله با یه سیبیل گنده ریششو زده بود ازش میترسیدم دستشو گرفتم التماسش کردم گفتم جون مادرت بذار برم جون هر کسی که برات عزیزه الان ساعت یکه من ساعت 2 باید خونه باشم مث ابر بهار اشک میریختم انگار دلش برام سوخت گفت یه لحظه ارضا بشو میری کاری با پردت ندارم دوباره دمرم کرد گذاشت لای کونم من های های گریه زاری میکردم با صدای بلند یه دفعه بلند شد گفت زهر مارم شد نمیخوام برو … منم بلند شدم لباسامو پوشیدم گفتم هیچ وقت خوبیت یادم نمیره بازم به معرفت تو خداییش خیلی مرد بود چون توی اون موقعیت میتونست هر کاری بکنه حتی میتونست منو یک هفته اونجا نگه داره اومدم بیرون پژمان دم در بود اومد دنبالم گفت میرسونمت یه تف انداختم تو صورتش گفتم بی شرف میام در مغازه بابات ابروتو میبرم گفت منم ز میزنم خونتون همه چیزو به مامانت میگم …گفتم از تو کثافت هیچ کاری بعید نیست راه افتادم رفتم تو راه گریه زاری میکردم و مث سگ پشیمون بودم …رفتم مغازه پدرم که باهم بریم خونه اخه به اونجا نزدیکتر بود پدرم گفت چرا گریه زاری کردی ؟گفتم امتحانو خراب کردم…وقتی پیش پدرم بودن ارامش عجیبی داشتم دیگه هیچوقت با هیچ پسری دوست نشدم تا ترم 4 دانشگاه که با پسر خاله عزیزم ازدواج کردم و الان خوشبختم و اونم هیچی از گذشته من نمیدونه….امیدوارم دخترا مث من گول نامردارو نخورنموفق و پیروز باشیدنوشته پریا
0 views
Date: November 25, 2018