دو تا جنده دارن کوس لیسی میکنن
خوشتيپ ترين پسر دانشگاهمون بود.به قول بچه ها آسِ دانشگاه.
قد بلند و چشم و ابروى مشكى و هيكل خوبش در كنار جنسيس مشكى ماتش،كه اون موقع ها ماشين خيلى خفنى محسوب ميشد،دل همه دختراى دانشگاه و برده بود.منم از اين قاعده جدا نبودم.البته دانشگاه ما پسر و دختر خوشتيپ كم نداشت ولى نيما علوى يچيز ديگه بود.شايد همين كه به دخترى تو دانشگاه توجه نميكرد جذابترش كرده بود.
چند بارى متوجه شده بودم كه سر كلاس نگاهش به منِ،يا وقتايى كه با همكلاسى هاى پسر صحبت ميكردم بلافاصله اون حوالى ظاهر ميشه.اما هيچوقت باهاش هم صحبت نشدم.هيچوقتم به ذهنم خطور نميكرد و اعتماد به نفسش رو نداشتم كه فكر كنم نيما مثلا بين اينهمه دختر خوشگل و خوشتيپ چشمش من و گرفته!
من درسم تموم شد و از اون شهر رفتم.تو شهر خودمون ارشد قبول شدم و از دانشگاه ليسانس فقط خاطرات شيرينش موند و رفيقاى خوبش.نيما هم كه هيچوقت جز مسخره بازى هاى دخترونه زمان دانشجويى،جايى تو زندگيم نداشت.به كل فراموش كرده بودم.
گذشت و گذشت تا بلاخره عاشق شدم.
محسن و تو خيابون ديدم.اولش فقط واسه وقت گذرونى بود و هيچكدوم فكر نميكرديم نيمه گم شده هم باشيم.اما تو همون ماه اول رابطمون جدى شد.چند ماهى از دوستيمون گذشته بود و كم كم داشتيم با دوستاى هم آشنا ميشديم كه متوجه شدم اى دل غافل،نيما علوى معروف،پسر خاله آقا محسن ما تشريف دارن و با هم مثل داداشن.خيلى جالب بود كه من و پسر خاله همسر آينده ام چند سال پيش تو يه شهر ديگه با هم تو يه دانشگاه درس ميخونديم و سر يه كلاس مينشستيم و حالا بعد چند سال داريم فاميل ميشيم،همين.من هيچوقت حسى بهش نداشتم و رابطه اى هم بينمون نبود.مخصوصا حالا كه عاشقانه همسرم رو دوست داشتم و مستِ شادى اين بودم كه دارم عروس خونه مرد روياهام ميشم.
محسن و نيما فقط پسر خاله نبودن،دو تا رفيق صميمى بودن و تا قبل از اينكه من بيام تو زندگى محسن هميشه با هم بودن.اما بعد از آشنايى ما از هم فاصله گرفتن.من تو مدت يكسالى كه با محسن دوست بودم هيچوقت نيما رو نديدم.هر وقت برنامه بيرون ميذاشتيم با يه بهونه نميومد و ميپيچموند.همين رفتارش باعث شد محسن ناراحت بشه و بعد مدتى بينشون فاصله افتاد.
من اولين بار نيما رو بعد چند سال تو جشن عقدمون ديدم و شايد واسه اولين بار هم بود كه بهش سلام ميكردم.
تو مدتى كه عقد هم بوديم باز هم نديدمش.حتى روزى كه مامانش،يعنى خاله محسن،ما رو بعنوان عروس و داماد جديد خانواده پاگشا كرد خونه نبود و با دوستاش رفته بود تايلند.رابطه پسر خاله ها هم كه مثل قبل نبود و از طرف ديگه من و محسن به اندازه كافى وقت هم و پر ميكرديم و هر دو ديگه نميتونسنيم مثل قبل واسه دوستامون وقت بگذاريم.
ما درگير زندگى خودمون بوديم.من بفكر آماده كردن جهيزيه،محسن به فكر كاراى عروسى و خونه.چند ماه عقد بسرعت گذشت و جشن عروسى و پاتختى هم به خوبى انجام شد.با خودمون خوش بوديم و اگه ميخواستيم تو جمع باشيم،يا جمع هاى خونوادگى بود يا جمع دوستاى من كه نيما تو هيچكدوم حضور نداشت.
اين عدم حضور نيما ديگه عادى شده بود و كسى نميپرسيد چرا نيومده.
تا اينكه چند ماهى از ازدواجمون گذشته بود كه تصميم گرفتيم با خانواده همسرم و دو تا خاله ها و خانوادشون بريم مسافرت.
شب سفر بود كه خاله مريم،مادر نيما زنگ زد كه ما نميايم.شوهرش زمين خورده بود و دستش درد گرفته بود و نميتونست رانندگى كنه.بقيه ماشين ها هم جا نداشت.بلاخره با اصرار خانواده قرار بر اين شد كه نيلوفر،خواهر نيما پيش باباش بمونه و نيما مادرش و بياره.
نميدونم چرا از همون لحظه احساس كردم قلبم فشرده شده.معذب بودم.چون با نيومدن نيلوفر،حالا من تنها دختر جوون جمع بودم.
سه روز سفر به خوشى گذشت.شب آخر سفر بود و همگى خسته بوديم.موقع شام نيما گفت مشروب گرفته و بعد شام همه بياين سوييت ما.
محسن و پدرش و شوهر خاله و پسر خاله ديگه كه همرامون بودن رفتن.
مادر شوهرم و خواهراش هم تو يه سوييت ديگه جمع شدن به شب نشينى.منم از بس اون چند روز با خانم هاى سن بالا سر كرده بودم واقعا خسته شده بودم و دلم ميخواست در آرامش باشم.واسه همين بهونه بستن چمدون ها و سوغاتى ها رو گرفتم و رفتم سوييت خودمون.
ساعت حدود يازده شب بود،من تازه دوش گرفته بودم و ميخواستم بستن چمدون ها رو شروع كنم كه صداى زنگ در اومد.
با خودم فكر كردم محسن چه زود برگشت!
در و كه باز كردم از صحنه اى كه ديدم هاج و واج موندم.محسن در حالى كه نيمه بيهوش بود به سختى از شونه نيما آويزون شده بود و تو عالم مستى داشت سعى ميكرد يچيزايى بگه.
خيلى عصبانى بودم و در عين حال ترسيده بودم.تا اون موقع هيچوقت آدم تا اين حدمست نديده بودم.از طرف ديگه از محسن انتظار همچين كارى رو نداشتم.تازه تنها كه نبود،همه خانواده اش همراش بودن،اونا چرا جلوش و نگرفتن.
-آقا نيما اين چه وضعيه،چرا جلوش و نگرفتين؟
با پوزخند جوابم و داد:
-جاى دستت درد نكنه است صدف خانم؟بد كردم شوهرت واست دو طبقه آوردم بالا؟ناراحت نكن خودت و يه شب كه هزار شب نميشه.
محسن و آورد داخل و روى كاناپه خوابوند.نيما كه متوجه ترس من شده بود،گفت:
-نگران نباش،الان فقط بايد بخوابه
-بقيه كجان؟
-همه رفتن سوييت خودشون.
ما چهار تا سوييت تو يه هتل آپارتمان گرفته بوديم.سوييت ما هم يه سالن كوچيك داشت با كاناپه و تلوزيون و يه اتاق كه تخت و چمدون ها اونجا بودن.
چند دقيقه نشد كه محسن خوابش برد و صداى خر و پفش بلند شد.خيلى از اينكه با نيما تنهام معذب بودم و فضا برام سنگين بود.اونم انگار متوجه شده بود.
-يكم ديگه ميمونم،ببينم اگه حالش بد نشد ميرم.
-نه…خواهش ميكنم…هر جور ميلتونه…پس من با اجازه برم چمدونا رو جمع كنم.
از خدا ميخواستم از زير نگاه سنگينش در برم كه از موقيعت استفاده كردم و رفتم تو اتاق.
رو تخت دولا شده بودم و داشتم لباس ها رو تا ميكردم كه يهو يچيزى از پشت همزمان جلوى دهنم و دور كمرم و محكم گرفت.
دستاى نيما بود كه مثل سياه ترين و محكم ترين زنجير عالم من و اسير كرده بود.
توصيف اينكه اون لحظه بهم چه گذشت واقعا امكان پذير نيست.من و محكم به خودش فشار ميداد و ميگفت هيس،ساكت،صدات در نياد.
تمام سعيم رو ميكردم كه فرياد بزنم،ولى اينقدر محكم دهنم رو گرفته بود كه لبم از هم باز نميشد.چند بار سعى كردم دستش و گاز بگيرم ولى محكم پرتم كرد زمين.
از شدت ضربه چند ثانيه بيحال شدم،از همين فرصت استفاده كرد و در حالى كه نشسته بود رو سينم تانتونم دستام و تكون بدم دهنم و با يكى از لباس هايى كه چند لحظه پيش تا كرده بودم،بست.
تمام تلاشم و ميكردم كه خودم و از دستش آزاد كنم ولى زورم بهش نميرسيد.دستامم بست و مدام ميگفت ساكت،خفه شو.
پاشد بالا سرم ايستاد.
-خودت و خسته نكن صدف جون.محسن كه هيچى بيدارش نميكنه،بقيه هم رفتن اتاق خودشون خوابن.
اينو در حالى ميگفت كه داشت در اتاق و ميبست و در همون حال شلوارش و در مياورد.
پاهام و كه ديوانه وار داشتن تكون ميخوردن و دنبال يه راه فرار بودن گرفت و داد بالا.يه پيراهن بلند تو خونه اى پوشيده بودم كه بخاطر زمين خوردن و تقلاى زيادم واسه رهايى تا شكم جمع شده بود بالا و شرتم پيدا بود.
پيراهنم ليمويى بود.از اون شب از رنگ ليمويى متنفرم.
حتى به خودش زحمت نداد شرتم و دراره،شرتم و كنار زد و كير شق شده اس و تا خايه كرد تو كسم.
از درد جيغ زدم كه جوابش يه سيلى محكم از طرف نيما بود.
-جوون چه كس پنبه اى.از اولش مال خودم بودى جنده.كى به تو گفت شوهر كنى
اينقدر محكم پاهام و گرفته بود و اينقدر محكم تلمبه ميزد كه درد وحشتناك همه وجودم و گرفته بود.
-كير من و دوست دارى يا اون شوهر مفت خورت؟
صورتم غرق اشك و عرق بود.ديگه تقلا نميكردم،از توان افتاده بودم.اونم كه ديد من ديگه مقاومت نميكنم پاهامو ول كرد و خودش و انداخت روم.
-آفرين دختر خوب.كست و بده صدات در نياد.ازين به بعد هر وقت گفتم بايد كس بدى.
نميدونم از بزرگى كيرش بود يا چون من آماده نبودم حس ميكردم دارم جر ميخورم،كيرش انگار داشت استخون لگنم و از هم ميپاشوند.از درد و خستگى و بخاطر اينكه دهنم بسته بود و نميتونستم درست نفس بكشم.هى از حال ميرفتم و نيما با يه سيلى آبدار بيدارم ميكرد.
-نخواب جنده خانم.تماشا كن چطور دارم پاره ات ميكنم.
نميدونم چقدر طول كشيد كه بلندم كرد و گذاشتم رو تخت با چند تا سيلى حسابى ديگه مجبورم كرد قنبل كنم.
كيرش و گذاشت رو سوراخ كونم.هرچقدر سعى كردم جا خالى بدم نتونستم و كيرش رفت تو كونم.
-نه بابا.كونتم بازِ.محسنم نتونست ازين كون بگذره.
اينارو ميگفت و مثل روانى ها ميكوبيد تو كونم.هى كيرش و در مياورد ميكرد تو كسم چند تا تلمبه ميزد،دوباره ميذاشت تو كونم.منم فقط از استيصال و درد ناله ميكردم.حتى ديگه اشكى در كار نبود.
چند دقيقه به اين كار ادامه داد و تو آخرين لحظه تا جايى كه براش امكان داشت كيرش و تو كونم فشار داد و آبش و همونجا خالى كرد.خودش هم از اينهمه انرژى كه صرف كرده بود خسته شده بود و مثل حيوون ناله ميكرد.
كيرش و درآورد و بدنش ازم جدا شد.منم به همون حالت دولا كه رو تخت بودم،ولو شدم و صورتم و تو ملافه تخت گم كردم.به معناى واقعى خرد شده بودم.درد زياد و حال بدم حتى توانِ عجز و ناله رو ازم گرفته بود.
نميدونم چقدر در اون حالت بودم كه يكدفعه نيما بدنم و تو بغلش گرفت و نشوندم رو تخت.هنوز دست و دهانم بسته بود.چشمام دوتا گوى آتشين بودن،دوتا گلوله از خشم و نفرت كه هر لحظه انگار ميخواستم از جاشون بجهند و بدن نيما رو پاره پاره كنند.
نيما حالا داشت با مهربونى تهوع آورى،لباسم و مرتب ميكرد و سعى ميكرد دستم و باز كنه.به محض اينكه دستم كمى آزاد شد،وحشيانه شروع كردم به چنگ زدن سر و صورتش.اون هم در لحظه جفت دستام و گرفت و پيچ داد و همونطور نگه داشت.دردش وحشتناك بود.
-صدف آروم بگير نميخوام اذيتت كنم.
من از زير پارچه اى كه رو دهانم بود فحش ميدادم و داد ميزدم،كه البته جز يسرى آواى مبهم چيزى ازش قابل تشخيص نبود.
-خودت خواستى اينجورى شه.چرا رفتى زن محسن شدى؟من از ده سال پيش ميخواستمت.ولى گمت كرده بودم.محسن مفت خور اومد تو رو صاحب شد.
الانم مجبور بودم اينكار رو بكنم كه رام بشى و به حرفم گوش بدى.غلط اضافه كردى شوهر كردى.ازين به بعد مال منى.فيلم امشب و دارم و اگه جيكت در بياد.با اسم خودت همه جا پخش ميكنم كه آبروت بره.
الان ميخوام دهنت و باز كنم.اگه صدات در بياد همينجا خفه ات ميكنم.ميدونى كه ميكنم اينكارو.
دستش و برد پشت سرم و گره پارچه رو باز كرد و همون لحظه دستامم ول كرد.
با دستاى دردناكم نصف پارچه رو كه كرده بود تو حلقم كشيدم بيرون و به سرفه افتادم.از فشار روانى و جسمى كه بهم وارد بود به خودم ميپيچيد م و نفس نفس ميزدم.آخرشم رو خودم بالا آوردم و از حال رفتم.
به هوش كه اومدم رو تخت دراز كشيده بودم.محسن داشت صدام ميكرد:
-صدف جان،خانم پاشو حاضر شو.
از جام پريدم.همه تنم درد ميكرد.چه خبر بود،يعنى محسن من و تو اون حال ديده بود؟!نيما كى رفت!؟شايد خواب ديدم همش رو؟!
به سختى از جام پاشدم و رفتم دستشويى.تو دستشويى از ديدن چشماى پف كرده و رد كمرنگ كبودى رو دست و پام و درد شديد واژن و مقعد ام مطمعن شدم كه خواب نبوده.يه آب به دست و صورتم و زدم و فكر كردم كه چه اتفاقى افتاده.
حدس زدم حتما بعد از بيحال شدن من،نيما همه چى رو مرتب كرده و من و گذاشته رو تخت و رفته.
با محسن بخاطر زياده روى ديشبش يه دعواى مفصل كردم و همه جيغ و گريه هايى كه از ديشب تو دلم بود و نثارش كردم.دلم ميخواست بگم اگه تو جلو خودت و ميگرفتى اين بلا سر من نميومد،دلم ميخواست بگم تو اتاق بغلى بودى فقط به فاصله چند متر اونورتر به من تجاوز شد.تقريبا مطمعن بودم همه داستان مشروب و مستى ديشب نقشه نيما بوده.حتى ديگه مطمئن بودم حالِ ديشب محسن فقط بخاطر مشروب نبوده و حتما چيز خودش كرده.
داغون ترين شكل يك زن بودم.محسنم دليل اون آشفتگى و بد حالى من و اشتباه خودش ميدونست و جرات سوال كردن نداشت.
اون روز به محسن گفتم حالم بد شده و حتى نميخوام تو رو ببينم و ميخوام تنها برگردم.
طاقتش و نداشتم دوباره با نيما چشم تو چشم بشم.
واقعا ميخواستم تنها راه بيفتم و برگردم كه به اصرار محسن،دونفرى قبل از اينكه بقيه راه بيفتن،سوار ماشينمون شديم و برگشتيم.به مادر شوهر و بقيه هم گفتيم كه حال مادر من بد شده و ميخوام سريع خودم و بهش برسونم.
تا چند روز با محسن حرف نميزدم.از همه چى بدم ميومد.خيلى فكر كردم كه چطور بايد انتقام بگيرم.
رفتم پزشكى قانونى كه گواهى بگيرم.بهم گفتن بايد نامه از دادگاه بيارى.از طرفى هم بزرگترين وحشتم اين بود كه محسن بفهمه چه اتفاقى افتاده.چون ميدونستم كه هضم اين مساله چقدر براش سخته و ديگه رابطمون مثل قبل نميشه.مثل روز برام روشن بود كه طلاقم ميده،البته اگه قبلش نعش نيما رو زمين نمينداخت و به طبع اون خودش نميرفت بالاى دار.
مريض شده بودم.اولش مثل سرماخوردگى،ولى هرچى دكتر ميرفتم خوب نميشدم.فكر و خيال بود كه داشت من و از تو ميخورد.
ادامه دارد