دانلود

دو جنسه سوراخ کون مرد رو داره لیس میزنه

0 views
0%

دو جنسه سوراخ کون مرد رو داره لیس میزنه

شاید تابحال هیچکس مطالب خودش رو با هدفی که من از ارائه ی مطلبم دارم در این سایت نگذاشته باشه،بعد از خوندنش متوجه خواهید شد.
داستانم یکم طولانی هست و برای اینکه بطور کامل شرایط رو درک کنید شرح حال زندگیم رو برای شما مینویسم.

۳۷ سالمه و درگیر رابطه ای شدم که با اینهمه تجربه، خواب و خوراک رو در چند ماه اخیر از من گرفته.
من در یک خانواده ی مذهبی بزرگ شدم
سه فرزندیم که من آخری هستم و هنوز مجرد
ساکن غرب تهران،یه خونه ی بزرگ سه طبقه که ط اول پدرم،ط دو من و ط سه مستاجر،پارکینگ هم که بزرگ هست اجاره یک مزون لباس
سال ۸۳ خدمتم رو تو ارتش شهر مرزی انجام دادم و بعد از اون به واسطه یک آشنا، تو یکی از دانشگاه های تهران بخاطر آشناییم با کار اداری که قبل از خدمت داشتم، در قسمت آموزش مشغول بکار شدم،اولش که رفتم و مشغول بکار شدم درکی از موقعیتم نداشتم و بخاطر تربیت در یک خانواده مذهبی زیاد درگیر رابطه نمیشدم و سرم تو لاک خودم بود ولی بعد از حدود یکسال یکم جا افتادم و دیگه با دیدن یه دختری که از هر لحاظ (بدن،چهره،وضعیت مالی و…)کامل دست و پام رو گم نمیکردم و با احتیاط وارد رابطه میشدم.
من کم سن ترین کارمند واحدمون بودم و دارای قد نسبتا بلندو بخاطر اینکه کیک بکسینگ کار میکردم بدن رو فرمی داشتم، چهره نسبتا خوبی هم دارم،در مجموع میشد گفت پسر جذابی بودم ،همون ماه اول یکی از همکارای خانم که از همسرش جدا شده بودوسه سالی از بنده بزرگتر بود، من رو به منزلش دعوت کرد که بعد از اینکه رفتم متوجه این موضوع شدم و بخاطر برخورد بچه گانم و تربیت مذهبیم اولین موقیت گلم رو خراب کردم و اونم دیگه محل کار نگامم نمیکرد.

زیاد حاشیه نمیرم و میام به حدود سیزده چهارده سال بعد
سالهایی که بهشون میگم سالهای طلایی،
یکم که جا افتادم و خودم رو پیدا کردم دیدم شدم مسئول واحد آموزش،تقریبا همه چیزه دانشجوها زیر دست من بود
بعد چند سالم حسابی تجربه بالا رفته بود و شاید از ورودیهای یکسال یک نفرم به دوستهای دخترم اضافه نمیشد
حسابی به خودم میرسیدم
به خاطر فاصله خونه تا دانشگاه و ترافیک با موتور تردد میکنم و اوایل با هندا ی معمولی و بعد زدم تو خط برند و یجورایی وقتی روشنش میکنم بزنم بیرون و برم خونه دوتا گاز که بهش میدم احساس میکنم حتی اونهایی که دوس پسراشون با پرش و … میان ودنبالشون دوس دارن بیان و بجاش ترک من بشینن
لباسام اداری ولی مارک،باشگاه تناسب اندام و یه ماشینم که پدرم واسم خرید بعد از خدمتو من ارتقا دارم به یه ماشین توپ و یه آپارتمانم نزدیک دانشگاه بدون اطلاع خانواده خریدم.
یه جورایی خیلی خیلی خیلی خدارو شکر
همچی توپ
درسمم تو یه دانشگاه دیگه ادامه دادم و فوقم رو دو سه سال پیش گرفتم.
تو این سالها از بین چند هزار ورودی دختر با سه یا چهار تاشون رابطه برقرار کردم و خودم رو تو محل کار به هیچ عنوان تابلو نکردم یجورایی رو سرم قسمم میخورن همکارا.
ولی با همشون رابطم رو ادامه دادم تا خودشون کات کردن و دوتاشون هنوز هستن.
معیار هامم برای انتخاب اول زیبایی چهره و تناسب اندام بودو بعد وضعیت مالی خوب.
یه کلبه چوبی ساده و روستایی ارزون و با صفا هم تو یکی از ییلاق های نزدیک تهران خریدم که اگر اسمش رو بگم سریعا شناسائیم میکنین چون روستاش بیست خانوار بیشتر نداره و من با یک نفر دیگه تنها غریبه های اونجاییم ،هر دفعه با همکارا میریم و چند باری هم رئیس دانشگاه رو با خدمون به پیشنهاد معاونش که یکی از استادهاست که باهم خیلی نزدیکیم بردیم،
حتی یکی دوبار هم نگهبان و سرایدار دانشگاه رو هم بردن اونجا،به همین دلیل من تقریبا با بجز یکی دوتا کارمند های خانم که یکیشون همون اول داستانیس که بعدش فهمیدم طرف خراب و خدا بهم رهم کرد تا باهاش کاری نکردم،قاطیه قاطیم
هرکدوم از دانشجوها که مرخصی میخوان میاد پیش من،نمره از استادا میخوان همینطور،کارمندا با رئیس کار دارن همینطور و الی آخر و منم واسه همه تا جایی که از دستم بر میاد بدون اینکه بین دخترو پسر یا خوشگل و زشت فرق بزارم واسشون انجام میدم
بخاطر همین هم محبوبم و هم حرف پشت سرم نیست.

این بود خلاصه ی واقعی از شرح حال من تو این چند سال و بگم که رابطه ای با این چندتا دختر ایجاد کردم خودش یه داستان طولانیه و موضوع داستان من نیست.

داستان من از حدود یکسال پیش شروع شد و خارج از دانشگاه و یه چیزی تو مایه های آب در کوزه و ما….
پارکینگ خونه ی ما چند سالی اجاره یه خانم که مزون لباس داره و حسابیم کارش درسته و هرچی ازش میدونستم تو این چند سال از خواهرم و مادرم که لباس میبردن پیشش شنیده بودم و فقط می دونستم مجرده و در حد یه سلام و احوالپرسی باهم رابطه داشتیم و از بس سرم با دوست دخترام گرم بود به اون حتی یکبارم فکر نکرده بودم
پارکینگ ما یه درب چوبی به سرویس راه پله داره که همیشه قفل بود و در رفت و آمد مزون از درب اصلی تو خیابون هست و با ما رابطه ای نداره
یکسال پیش بود تقریبا، عصر ساکم رو برداشتم که برم باشگاه رفتم سراغ بنلی ۳۰۰ عزیزم که زیر سرویس راه پله پارکش میکنم،
که از اونجا صدا های صحبت داخل مزون به وضوح شنیده میشه،از پشت درب چوبی که یکدفعه صدا های صحبت بالا رفت و برای اولین بار بود که ما صدای دعوا از مزون رو می شنیدیم که من یکم که گوش کردم حکایت از این ماجرا داشت که یک خانم پارچه گرون قیمتی آورده بودو چندباری مدل لباسش رو تغییر داده بود و حالا هم دادو بیداد که تو اینکاره نبودی و من اشتباه کردم اومدم اینجا و همین العان باید پارچه من رو بدی و…
من از روی کنجکاوی چند دقیقه ای صحبت هاشون روگوش دادم و یکجاهایی احساس کردم که خانم مزون دار ما داره کم میاره و صداش داره با بغض مخلوت میشه و تو اون چند دقیقه متوجه شدم که طرف مقابلم ازون عوضی هاست که یجا یه تیکه هم اومد که اگر تو آدم بودی شوهرت ولت نمیکرد که بره خارج و ازین حرفا… که یکم واسه من جالب شد.

(من از زمان جوانی حتی تو خدمت زیر بار حرف زور نمیرفتم و چندین بارم باعث شده تا درگیر بشم، حتی بخاطر طرفداری از حق دیگران، بخاطر جسه و اندام ورزیدم معمولا طرفام کم میارن و چند باریم کتک خوردم)

رفتم بیرون در زدم و اجازه خواستم برم تو
از تعجب نمیدونستن چی بگن و چیکار کنن اجازه بدن یا نه ،چند بار پرسیدن چیکار دارید که گفتم اجازه بدید بیام داخل عرض میکنم
گفتم اگر بگم واسه چی میخوام برم تو نمیزاره و میگه خودشون حلش میکنن

خلاصه بعد از چند دقیقه لباس پوشیدن و رفتم تو
شروع به صحبت کردم که من تصادفی شنیدم صداتون رو و این جور بحث ها بخاطر پول درست نیست و ما تا حالا تو این واحد صدایی از کسی نشدیم و ازین چرت و پرتا که دیدم دوباره طرف داره صداش رو میبره بالا که قاطی کردم و منم صدام بردم بالا که سریع با بالا رفتن صدای من ترسیدو ساکت شد
یه نگاه به خانم صاحب مزون که اسمش رو میزارم مریم کردم که دیدم بغض راه گلوش رو بسته و نمیتونه صحبت کنه
ازش پرسیدم چه کاری باید بکنیم تا مشکل حل بشه
گفت این خانوم میگه ما پارچه ی ایشون رو خراب کردیم و منهم میگم ایرادی نداره پولش رو میدم میگن نه خود پارچه میگم فردا تهیه میکنم میگن تا شب باید بهم برسونی میخوام بدم کس دیگه بدوزه لازم دارم
منم العان امکان تهیه پارچه رو ندارم

میدونستم همه حرفای طرف مقابل چرت و فقط میخواد اذیت کنه ولی اگر بیشتر بالاخواه مریم در میومدم و واسه دختره قاطی میکردم نه واسه من خوب بود نه اون،پای مادرو خانوادم هم به داستان کشیده میشد که من باید جواب میدادم اصلا چرا پام رو تو مزون گذاشتم چه برسه به دعوا و بالاخواه درومدن

بهش گفتم این پارچه کجا پیدا میشه ،گفت به سختی یکی دوتا پارچه فروشی تو گاندی هست که شاید داشته باشن یکی هم تو مولوی، طرف میگفت از اون ور واسم آوردن آدرس جایی که خریده بود رو نمیداد
خلاصه به زور نمونه پارچه رو از مریم گرفتم و آدرس گاندی و آدرس خونه صاحب پارچه،گفتم من با موتور میرم پارچه رو تهیه میکنم و میارم منزل شما تا یک ساعت دیگه
اونم که حرفی نداشت بزنه گفت منتظرم
مریم هم نمیتونست واقعا چی باید بگه و پشت سر هم از من تشکر میکرد و میگفت کارت عابر من رو ببرید قیمتش بالاست و من قبول نکردم و پارچه رو گرفتم و نشستم رو موتور،تا جایی که میتونستم سریع رسوندم خودم گاندی و فروشگاه ها داشتن تعطیل میکردن از شانس من دومین فروشگاه از همون مدل و رنگ پارچه داشت گفتم واسم دومترو نیم ببر که گفت هفتصدوپنجاه میشه
تشتکم پرید متری سیصد آخه مگه پارچه انقدر گرونه ،فروشنده گفت تا متری یک ودو بروبالا
پیش خودم گفتم مریم خانوم چطور میخوای از خجالت پول این پارچه دربیای

خلاصه کارت کشیدم تخته گاز خونه دختره که زیاد از خونه ما دور نبودو بهش دادم پارچه رو
باور نمیکرد دیگه بهونه ای نداشت و با کراهت پارچه رو گرفت و منم واسه این که کش پیدا نکنه بهش تیکه میکه ننداختم وخداحافظی کردم.
وقتی برگشتم مریم تا صدای موتور رو شنید اومد بیرون،منتظرم بود
پرسید چی شد گفتم خریدم و بهش رسوندم،باور نمیکرد پیدا کرده باشم و بهش رسونده باشم اونم انقدر سریع،
فکر میکرد پارچه فروشی بسته بوده و سربسرش میزارم که من گفتم که جدیم،
ازم خواست برم تو ساک باشگاهم رو بردارم پولش رو بهم بده
وقتی رفتم تو گوشیش زنگ خورد و جواب داد و بدون اینکه صحبتی بکنه قطع کرد
بلاخره یه خنده کوچیکی گوشه ی لبش اومد
گفتم خودش بود
گفت: آره
گفتم چی گفتن خانم باشخصیت؟
گفت: میگه شانس آوردی این بچه خوشتیپه امشب نجاتت داد وگرنه پارچت میکردم امشب و باهم زدیم زیر خنده و اسرار میکرد که پولش رو بده
واسم قهوه آماده کردو نشستیم به صحبت از مشتریه عوضی گفتیم و من از اینکه فقط بخاطر اون دختررو نزدم بترکونم و از کارم و از همجا.
که تلفنش زنگ خورد،مادرش بود که چرا دیر کرده گفت تو مزونم کارم طول کشیده نگاه به ساعت کردیم دیدیم یازده و نیم و ردکرده
یه حس آرامش خاصی داشتیم هردومون
ازش خواستم اگر ناراحت نمیشه اجازه بده با موتور تا نزدیک خونشون برسونمش که با اکراه قبول کردو رفت یکم پایین تر از خونه ما ایستاد
منم موتور رو روشن کردم و رفتم سوارش کردم وکیفش رو گذاشت بینمون و بدون هیچ حرف اضافه ای سریع رسوندمش خونشون و یه کوچه پایین تر پیاده شد و به زورشمارشو داد تا شماره کارت بفرستم.

مریم صبح ها ده میومد و من هفت میزدم بیرون
تایمی که من اون رو میدیدم شاید هفته ای یکبار موقع برگشت از باشگاه بود اونم نه دقتی به چهره میکردم و نه بدن
ولی بعد اون روز همچی تغییر کرد،
بعد از چند روز شماره کارتم رو واسش فرستادم و زیرش نوشتم مبلغ رو.
یه پیام دیگه هم دادم که:
اگر پول رو واریز کنی دیگه این پسر خوشتیپه بالاخواهت در نمیادو تموم.
پیام داد که متوجه نمیشم
پس شماره کارت و مبلغ واسه چی دادی و من مدیون شما میشم و شما بزرگترین لطف رو در حقم کردین اونروز و …
منم نوشتم همون قهوه و صحبت ساده دوستانه برای من کافی بودو
دیگه جواب نداد.

بعد چند روز غروب که موتور رو روشن کردم تا برم باشگاه گوشیم زنگ خورد
جواب دادم مریم بود،
فقط گفت:قهوه آماده ست و قطع کرد
مات و مبهوت مونده بودم چه کنم
موتور خاموش کردم و در زدم
گفت: بفرمائید
رفتم تو گفتم در باز باشه؟ گفت نه لطف کنید ببندید این موقع دیگه مراجعه کننده ندارم بفرمایید بشینید العان قهوه رو میارم،
گفتم ساعت رو کوک کن وقت از دستمون در نره
خندید گفت ایرادی نداره شما با موتور خوشگلت من رو میرسونی

نشستیم به گپ زدن مثل دفعه ی قبل
گفتیم و گفتیم
از همجا کار من،کار اون ،باشگاه رفتنم و بکس و…
خلاصه اونشبم صحبت به جاهای خاصی کشیده نشدو فقط فهمیدم لیسانس هنر داره از دانشگاه دولتی و خیاطی و طراحی رو خارج از ایران وقتی مادرش یکسال مامور بوده تا به فرزندهای سفیرها درس بده،تو یک مزون حرفه ای آموزش دیده و با پدر و مادرش زندگی میکنه و مهمترین مطلب این بود که بیشتر که بهش دقت کردم چهره ی زیبایی داشت که بخاطر آرایش کمش قبلا اصلا مورد توجه من نبود.
تو این یکی دوتا قرار لباساش محفوظ بودوهیچ تغییری با پوشش بیرونش نداشت
فقط لحن صحبتمون خودمونی تر شده بودو با هم راحت بودیم
قهوه رو خوردیم و گفتم تا خانواده تماس نگرفتن بریم برسونمت که قبول نکرد و گفت خودم میرم و با آژانس رفت.

دقیقا یکهفته ازش خبری نبود که اینبار زودتر از دفعه قبل تماس گرفت،قبل از اینکه برم پایین و موتور رو روشن کنم
باز هم همون جمله

قهوه آماده ست
قطع کرد
واقعا منتظرش نبودم
ولی داشت به یه حس جدید تبدیل میشد
باهاش تماس گرفتم که من اگر از درب توی خیابون تردد کنم احتمال اینکه خانواده یا یکی از آشنا ها متوجه بشن هست و مشکل ایجاد میشه واسه هردومون و قفل درب چوبی داخل راهرو رو بازکن،
جواب مثبت دادو گفت یکم وسایل پشتش داره که العان برمیداره تا من برم پایین

رسیدم دستگیره رو دادم پایین دیدم بازه رفتم تو
سلام و احوالپرسی
بازم شروع کردیم ازهردری صحبت کردن
من علاقه ی زیادی به مطالعه دارم و اونم نویسنده ها و سبک های مختلف ادبی رو خوب میشناخت و گفت تو خونه یه کتابخونه ی بزرگ داره که دوست داره بهن نشون بده
یواش یواش صحبتها خصوصی تر شد و من از کارم تو دانشگاه گفتم و تابلو بود که دوست دختر زیاد دارم
اونم درکم میکرد،
اون روزهای فرد شاگرد داشت و ساعت ۴ کارش تموم میشد و منم تا از دانشگاه میرسیدم و دوش میگرفتم ساعت ۶ بود
دو ساعتی منتظر من میموند تا قهوه رو بخوریم
آروم آروم حجابش کمتر میشد اوایل مانتو رو حذف کرد و بعد هم شال،
البته من تو کل قرار هامون تمام سعیم رو کردم تا مراقب چشمام باشم که هرز نره تا مریم رو ناراحت نکنم
اونم متوجه نگاه های ساده من شده بود و بهم اطمینان پیدا کرده بود

وقتی مانتو و شال و برداشت زیباییهاش بیشتر نمایان شد
و تازه فهمیدم که مریم خانم چرا مانتو به این گشادی میپوشه و چی زیرش پنهان کرده
سرکاره خانم ورزشکار تشریف داشتن و تو جوانی تنیس رو حرفه ای ادامه میداده و بعد ازدواج گذاشته بود کنار
العانم تناسب اندام کار میکردوهم رشته بودیم
اصلا نمیتونستم باور کنم و مونده بودم چرا تا العان که من اینهمه از خودم و بدنم و باشگاه صحبت کرده بودم اون چرا رو نکرده بود،شاید میخواست بوقتش روم رو کم کنه یا از متانتش بود،
ولی اون فقط تناسب اندام نداشت،اون سلطان تناسب بود.
سینه ی به این بزرگی و کمر به این باریکی و باز باسن بزرگ و خوش فرم
باور کردنی نبود
حتی بهترین دوست دخترام تو این سالها همچین باسن خوش فرمی نداشتن با اینکه بهترین سالن ها میرفتن و برنامه های میلیونی میگرفتن و ….

از بحث دور نشیم

نتونستم خودم رو کنترل کنم و از اندامش حسابی تعریف کردم و گفتم منو به شاگردی قبول کن که من فک میکردم خشک ترین بدن باشگاه ماله منه و تو روی منو کم کردی و با نسبت دور کمر به باسنت رکورد خیلیهارو شکستی

هم خوشش اومده بود از تعریف هام و هم احساس میکرد بهش نظر پیدا کردم
ولی پوشش رو تغییر نداد و با همون بلوز شلوار موند
یواش یواش موقع خداحافظی دست دادن اضافه شد و بوسه روی گونه
تا یدفعه قبل خداحافظی آروم تو بغلم گرفتمش و سرش رو رو سینم گذاشتم و پیشونیش رو بوسیدم
میخواستم جداشم که دیدم انگار تمایلی به جدا شدن نداره
چند دقیقه ای تو بغلم نگهش داشتم و بعد صورتم رو جلوی صورتش بردم و لبش رو آروم بوسیدم و ازش خداحافظی کردم.

Date: December 16, 2018
Actors: brandy scott

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *