تا حالا اینقدر احساس تنهایی نکرده بودم تو عمرم… اینهمه گریه و زاری از همه طرف! اینقدر تمارض به عجز و ناتوانی… مادرم جوری گریه میکرد و ضجه میزد که انگار دارن گوشتشو میکنن… از یه طرف میدیدم این عکس العملشه برای خارج رفتنمون، پس ببین برای زن بودن عماد چه عکس العملی قراره نشون بده… مثل بچه های چهار ساله تمام مدت میگفت شما برین من میمیرم! اونوخ یادمه چند سال پیش که یکی از همسایه های مادرم اینا که اقلیت مذهبی بودن و پسر هاشونو با قاچاقچی فرستادن نمیدونم کجا، همین مادرم میگفت مادره مادر! نمیتونه عذاب کشیدن بچه هاشو اینجا تحمل کنه… کار عاقلانه رو کردن… اما بهش میگم زن حسابی، به جا گریه کردن برو کلاس شنا اوقات فرغتتو پر کن… این نشسته گریه میکنه… حالا مامانم خودش! ما نرفته داشت اینجوری گریه میکرد… تازه برای منی که دخترام از پسرهای اون خانومه بزرگتر بودن… از عهده ام خارج بود. همه ازم انتظار داشتن. مادرم یه جور. پدرم یه جور… بابام که از پارک برگشت و ولبشوی خونه رو دید گفت مردی که به خاطر خارج رفتن از زن و بچه اش بگذره مرد نیس! همین خود بابام بود میگفت به خاطر بچه هات برو دنبال شوهرت… با مامان بابای خودم یه جور گلاویز بودم تا اینکه… خانوادۀ عماد هم پیداشون شد… مامان عماد هم مامان منو بغل کرده و بود و زار میزد… دیدی چه خاکی به سرمون شد؟ یه لحظه یاد اونروزی افتادم که خالۀ عماد در اثر سرطان سینه فوت شد… اونجا هم همین جمله ها استفاده شد… ولی آخه ما که هنوز زنده بودیم… رابطه ام به شدت با مادر و پدر عماد به هم خورده بود. و تحمل دیدن ریخت نحسشونو نداشتم. مخصوصا وقتی مامان عماد اومد و بازم راستشو نگفت. تمام مدت با یه نگاه ترس خورده و شکاک نگاهم میکرد. میخواست بدونه آیا من تمام قضیه رو میدونم یا نه. یه لحظه حس کردم از دیدنش حالت تهوع میگیرم… این ملت از دروغ چی دیدن که اینقدر عاشق دروغ گفتنن؟اما من باهاش تعارف نداشتم. همچین نریده بود تو زندگیم:
-من راجع به همه چیز با عماد صحبت کردم خانوم اعتصامی…
اینو که گفتم مادرش جیغ کشید:
-هنوز نرفته از مادریتون افتادم شدم خانوم اعتصامی؟ میبینی خواهر؟ میبینی بخت سیاه منو؟
گذاشتم به حال خودشون باشن. رفتم پیش سمانه و بهش گفتم بره پیش مهتاب و سیما. یه آژانس گرفتم براش بره. نمیدونستم اینجا چه بحثهایی قراره پیش بیاد. خدا رو شکر فعلا بچه ها هیچ چیز نمیدونستن راجع به باباشون. فقط از اینکه طرف باباشون بودم خوشحال بودن. اما بزرگترها، همه میخواستن که من عماد رو متقاعد کنم… سمانه هم که با دمش گردو میشکست که قرار نیس بین من و باباش یکیو انتخاب کنه، رفت پیش مهتاب و سیما که با هم آشتی کنن… خیالم از بابت بچه ها راحت بود. گذاشتم دو تا مادرا هر جور دلشون میخواد ببرن و بدوزن… به عماد اینو بگو شهلا! به عماد اینو گفتی آخه؟ به عماد اونو بگو! مامان خودم که از کل قضیه بی خبر بود انواع و اقسام دوست و دشمنو ریخت تو دایره که مثال بزنه اونایی که رفتن خارج چه کلاه گشادی سرشون رفته… مامان عماد هم که میگفت عماد تک پسر منه بره من میمیرم… اونقدر بی منطق حرف زدن که بالاخره حوصله ام سر رفت… کار من با اینا گویا راه نمی افتاد… واقعا خورده بودم به خنسی و بن بست… نمیدونستم چی کار کنم… ماشالله همه هم از دم مریم مقدس! نه یه نفر تو عمرش اشتباهی کرده نه چیزی… تنها کسی که این چند وقته خطا کرده بود فقط عماد بود و من بودم و… صیاد؟! چرا زودتر به فکرم نرسید؟ شاید اون یه راه حلی داشته باشه… حداقل هم سن و سال خودمونه و شاید بیشتر حالیش بشه. از خونه زدم بیرون. نمیذاشتن. فقط وقتی گفتم میرم با عماد حرف بزنم، ولم کردن. تو کوچه ها سرگردون و حیرون میچرخیدم. آخرش هم یه جا پارک کردم… به عماد زنگ زدم و قضیه رو بهش گفتم:
-عین بیست سال پیش؟ شهلا… قربون تو برم من… با اینا در نیوفت… من اینا رو میشناسم… اینا بیست سال پیش که مثلا جوون بودن نمیفهمیدن… انتظار داری الان که پیر شدن بفهمن؟
-خوب اینجوری هم که نمیشه که عماد…
-بی سر و صدا میرم عمل میکنم برمیگردم شهلا… تو عمل انجام شده بذارمشون بهتره… نمیخوان که سرمو ببرن! بالاخره کنار میان…
-ولی آخه…
-برای من فقط تو مهمی شهلا… حمایت تو رو داشته باشم بسمه…
-معلومه پشتتم ولی آخه… مگه میشه یهویی با… نمیدونم عماد… میگی چی کار کنیم؟
-برای من به جز تو و بچه ها چیز دیگه ای تو این دنیا اهمیت نداره شهلا… اگه بدونم از من ناراحت نمیشی…
-حتی اگه ناراحت بشم هم نمیشه تو بقیۀ عمرتو به خاطر ما تو عذاب زندگی کنی…
آخر سر هم با عماد هر چی حرف زدیم رسیدیم به همون خونۀ اول. فقط یه چیزو میدونستم اونم اینکه قصد نداشتم بهترین دوست زندگیمو تو بدترین شرایط روحیش تنها بذارم… تنها کسی که میتونستم باهاش حرف بزنم صیاد بود گویا. با اینحال بیشتر روز رو مشغول مجادله با خودم بودم که آیا بهش زنگ بزنم یا نه؟ اما بالاخره شیش اینا بود که زنگ زدم بهش. یه زنگ زده نزده جوابمو داد:
-جانم لوا خانوم؟ یادی از ما کردین…
-سلام آقای صیاد… ببخشید اینموقع مزاحمتون میشم اما… میتونم بیام پیشتون؟ یه مشکلی دارم که شاید شما بتونین بهم کمک کنین…
-داری گریه میکنی لوا؟!
-نه…
-باشه بیا… بیا… میخوای بریم رستورانی جایی؟ یعنی بیرون باشیم؟
-نه… لازم دارم با یکی حرف بزنم… یه جای خلوت…
-خیره انشالله… اگه خودت مشکل نداری بیا… منتظرم پس…
مشکل ندارم؟ حاضر بودم یه فوج کرگدن از روم رد بشن اما یکی یه راه چاره جلوی پام بذاره… وقت ترسیدن نبود… یه نیم ساعت بعد جلوی خونه اش بودم. انگار منتظرم بود. مثل اوندفعه شیک و پیک کرده بود و جلوی در داشت قدم میزد. با دیدنش دلم گرم شد. خودش درو برام باز کرد و گذاشت ماشینو ببرم داخل و پارک کنم. وقتی پیاده شدم رفتم سمتش. اونم داشت می اومد سمت من. بغض کرده بودم.
-خوبی لوا؟ چرا…
نگاهش پر از نگرانی بود. صداش برعکس اوندفعه بهم آرامش میداد:
-چی شده؟
-یادته اونروز گفتی الان شوهرتم تو بغل یه پری چهره اس؟
قرمز شد و گلوشو صاف کرد:
-ببخش به خدا!!!! میدونم اشتباه کر…
-عماد مریضه…
دستشو گذاشت رو بازوم و با ناراحتی بهم خیره شد.
-عماد پسرتونه؟
-شوهرمه…
-ای بابا! چه جور مریضی ای؟ اگه حالت اینجوریه پس حتـ…
-میگه مرد نیس…
-میگه کی مرد نیس؟
-عماد دیگه!
-عماد میگـ…. اووووووو!
ابروهاش به نشونۀ تعجب بالا رفت و بعد اخم کرد.
-هیم… پس حق با من بود… فقط من نمیدونستم با زن درونش رو هم ریخته… حالا خوشگل هس زنه؟
-الان وقت شوخی نیس…
اما خنده ام گرفته بود. با دستش اشاره کرد به سمت عمارت:
-بیا تو… بیا…
از تفسیرش بی اختیار خنده ام گرفت. عماد با زن درونش به من خیانت میکرده؟ کی فکرشو میکرد؟ بدبخت چه قدر سختش بوده؟ صیاد جلوتر میرفت و منم پشتش. وقتی رسیدیم داخل دوباره همون عطر اونروزی زد تو دماغم. اینبار اما انتظارشو داشتم. یه جورایی حتی منتظرش بودم. بی اختیار چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم… وقتی چشمامو باز کردم دیدم صیاد منتظر منه. جدی بود.
-بفرمایین بشینین… چیزی میل دارین؟
داشت منو به سمت سالن هدایت میکرد. راستش از دفعۀ پیش چشمم ترسیده بود. میترسیدم یه وخ چیزخورم کنه… همونطور که داشتم مینشستم گفت:
-راستش دعا میکردم بگی شام بریم بیرون… اما حالا که نشد مجبوری دستپخت منو تحمل کنی…
-راضی به زحمت نیستم…
-رنگت پریده اس… پس مس می افتی… اصلا خودت بیا تو آشپزخونه واسه امون درست کن…
دیدم راست میگه. تازه میفهمیدم چقدر گرسنه امه. باهاش رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن یه املت ساده شدم. اونم تکیه داده بود به کابینت و داشت نگاه میکرد. الان که اینجا بودم یه چند باری به فکر افتادم که نکنه کار احمقانه ای کردم اومدم اینجا؟
-عجب بو برنگی راه انداختی لوا خانوم…
تازه یادم افتاد اسم اصلیمو نمیدونه. نمیدونستم بهش بگم یا نه راستشو. اما تصمیم گرفتم حداقل اینجا رو راست باشم.
-اسمم شهلاس…
-راستش یه حدسهایی زدم… اولین بار بود یکی معنی اسم خودشو نمیدونست… گفتم شاید صلاح نمیدونی اسمتو بگی…
تو همون آشپزخونه میزو چید و مشغول خوردن شدیم. تازه الان میفهمیدم چه قدر گشنمه… صیاد هم رو به روم نشسته بود و با اشتها داشت غذا میخورد و تعریف میکرد.
-یه املت که اینقدر تعـ…
-میدونی آخرین باری که املت خوردم کی بوده؟ اصن یادم رفته بود که املت هم هس… خیلی مزه کرد لامصب! خوب… بفرمایین گوش میکنم شهلا خانوم…
وقتی داستانو براش تعریف کردم اخماش تو هم بود. همه چیزو براش گفتم. دستاشو زده بود زیر بغلهاش و داشت به ماهیتابه نگاه میکرد.
-هیم… که اینطور…
-حالا هم که موندم چیکار کنم… میگی چی کار کنم؟
-والله منم نمیدونم… خوب البته یه سری چیزها هس که جوابش تو خودشه… مثلا اینکه عماد ایرانو دوست نداره پس موندنش اینجا بی معنیه… مخصوصا که میگی مامان و باباش هم تغییر جنسیتشو قبول نکردن… اما یه چیزو دقیق میدونم الان عماد بیشتر از هر زمانی کمک و حمایت احتیاج داره…
-آخه چه جوری حمایتش کنم؟
-ببین… من یه رفیقی دارم که مدرک روانشناسیشو از فرانسه گرفته… شانس شما این چند وقته اینجاس که خانواده اشو ببینه… میخوای بهش بگم؟
-یعنی قبول میکنه؟
-میگم رفیقمه بابا… با هم از این حرفها نداریم… خودم هم خیلی باهاش حرف میزنم… کارش درسته…
-کی وقت داره؟
-بذار یه زنگ بزنم بپرسم…
به دنبال این حرف بلند شد و رفت. داشتم میزو جمع میکردم که برگشت. موبایلش هم دستش بود.
-بذار باشه تموم نشدم من… زنگ زدم به کیارش… میخوای الان ببینیش؟
بلند شدم رفتم طرفش و به کابینت تکیه دادم.
-روانشناسه اس؟
سر تکون داد.
-اگه لطف کنه که… خیلی عالی میشه…
صیاد گوشی رو گرفت به گوشش.
-کیارش جان؟ داداش تو میتونی بیای اینجا؟…آها… خب باشه… پس کارت تموم شد منتظرتیم… آره اینجاس… قربانت! پس میبینمت… سلام برسون… فدای تو… خدافظ… خدافظ… گف الان جایی مهمونن اما یه کم زودتر پا میشه میاد اینجا… بدجوری مزه کرد این لاکردار! من یه لقمه دیگه از این بزنم… با اجازه…
-واقعا نمیدونم لطفتونو چه جوری جبران کنم آقای صیاد…
-این حرفها چیه؟ وظیفه ام بود بعد از گندی که زدم…
از حرفی که زد قرمز شدم و گر گرفتم. دوباره یاد اونروز افتادم.
-تقصیر من هم بود البته…
همونطوری که پشت به من داشت غذا میخورد داشت باهام حرف میزد اما خجالت صداشو حس میکردم:
-راستش شما هیچ کاری نکردی… از بس به هر کی سلام کردم لنگاشو داد هوا، بدعادت شدم یه کم… وگرنه… یعنی… خلاصه شرمنده شهلا خانوم…
-ایراد نداره… تقصیر خودم هم بود… اگه اسم واقعیمو میگفتم…
-بیخیالش… یه چایی میخوری بذارم؟
به علامت تایید سر تکون دادم. نشستم پشت میز. همونطوری که داشت چایی دم میکرد نگاهش کردم. حالا که مهربونی و فهمشو دیدم به نظرم حتی جذاب تر هم شده بود.
-گفتی بعضی چیزا جوابشون تو خودشونه؟
-بعل…
-مثلا؟
-کیارش خودش استاده… من میترسم چیز غلط بگم… صبر کن خودش بیاد… با خودش حرف بزن…
وقتی بالاخره سیر شد برای جفتمون چایی ریخت و رفتیم نشستیم تو هال. این بار بر خلاف اون دفعه، کاملا فاصلۀ بینمونو رعایت کرده بود. به موبایل مهتاب زنگ زده بودم و خیالم از بابتشون راحت بود. هر سه تایی رفته بودن خونۀ خودمون. وقتی پرسیدن کجام، گفتم پیش باباشونم و داریم حرف میزنیم… ازشون خواستم مزاحممون نشن. اونا هم قبول کردن.
تقریبا ساعتهای یازده بود که بالاخره کیارش پیداش شد. دور و برای پنجاه اینا سنش بود. یه مرد خیلی معمولی که از همسر اولش هم طلاق گرفته بود و الان یه دوست دختر فرانسوی داشت که هم رشته بودن. اینا رو صیاد قبل از اومدن کیارش بهم گفت. تعجب کرده بودم.
-آدم فکر میکنه یه روانشناس دیگه حداقل باید زندگیش بهتر از بقیه باشه…
-منظورتو دقیق بگو…
-قصدم توهین نیستا… اما… به نظرت میشه به یه روانشناس که… که… یعنی خودش زندگیش… چیزه یعنی… زندگی موفقی نداشته…
-ها… میدونی؟ خوبی کیارش اینه که مث اروپاییها راستشو بهت میگه حتی اگه خوشت نیاد… یا حتی به نفع خودش نباشه… حالا میبینیش میفهمی چی میگم… فقط بدون کم و کاست همه چیزو به کیارش بگو وقتی اومد… اونوخ میفهمی چند مرده حلاجه…
بعد از اومدن کیارش، و خوش و بششون با صیاد، فهمیدم اسم کوچیک صیاد دانیاله. راستش یه کم میترسیدم دقیق همه چیزو بگم. مخصوصا حالا که فهمیدم یه ازدواج ناموفق هم داشته. نمیدونم تو نگاهم چی دید که گفت:
-ببینید خانوم… بذارید یه مثال راجع به خودم بزنم… من درسته روانشناسم و تحصیل کرده… اما این دلیل نمیشه که دیگه انسان نباشم و مثل آدمیزاد رفتار نکنم… درسته در کارم بهترینم اما منم آدمم… و مثل بقیه تغییر میکنم… هویت من روانشناس بودن من نیس… که بخوام تمام مدت فهمیده و با شعور با تمام مشکلات زندگیم کنار بیام… و مشکل هم داریم تا مشکل… به خصوص وقتی خیلی خسته میشم… این مشکلی بود که با خانوم اولم داشتم… همیشه انتظار داشت که چون من روانشناسم، من باید بفهمم… من باید اونو درک کنم… من با هویت خودم مشکل نداشتم اما همسرم با هویت من مشکل داشت… همه اش میگفت تو که روانشناسی ازت بعیده… یا تو چرا… تمام مدت منو تو تمام جمعها، دکتر صدا میزد… مثل همه که برای احترام بهم میگفتن جناب دکتر… حتی ملیحه هم دکتر صدام میکرد. و همین دکتر گفتنهاش بینمون فاصله انداخت. دلم میخواست وقتی خونه ام کیارش باشم… نه دکتر… نه یه غریبه… من هم آدم بودم و گاهی خسته میشدم… آدم نمیتونه همیشه پرفکت باشه… اینو حتما خودتون که سه تا بچه پشت سر هم داشتین از من بهتر میدونین…
با شرمندگی نگاهش کردم. انگار قبل از من دانیال بهش شرایطمونو توضیح داده بود. کیارش یه لبخند مهربون زد. براش همه چیزو از سیر تا پیاز گفتم. و در آخر اضافه کردم:
-من و عماد رفتیم پیش مشاور… گفت عماد دچار بحران میانسالی شده…
-دقیق همه چیزو براش تعریف کرده بودین؟
-نه راستش… من که خب اونموقع اصلا راجع به عماد نمیدونستم… خودش هم چیزی نگفت… منم فکر کردم…
-ببینید خانوم… مشاور خدا نیس… مشاور هم آدمه… وقتی بهش اطلاعات غلط یا ناکامل بدین… دیاگنوس غلط و راهکار غلط بهتون میده… مث یه کامپیوتر که بهش داده های غلط بدن و ازش انتظار جواب درست داشته باشن… بر مبنای این چیزهایی که تعریف کردین، این آقا عمادمون دچار بحران هویته…
-بحران هویت؟
-بحران هویت یه جور بحرانه که شخص مبتلا دیگه نمیتونه با هویتی که تا الان داشته کنار بیاد و دچار یه جور گمگشتگی ذاتی میشه…
-گمگشتگی ذاتی؟
-ببینین خانوم… من چون به فرانسوی درس خوندم معادل فارسی و علمی خیلی از کلمات رو نمیدونم… برای همونم سعی میکنم تا جایی که از دستم بر میاد براتون توضیح بدم… یه کم تحمل کنین… ببینین… خیلیها اینجا به غلط فکر میکنن که این بحران فقط مال دوران نوجوانیه اما نیس… بحران هویت دقیقا وقتی به وجود میاد که شما نمیدونی دیگه کی هستی و به چه دردی میخوری… مثل وقتی که میری تو یه کشور و فرهنگ جدید و نمیتونی خودتو تطبیق بدی… اما این فقط الزاما مختص به محیط جدید نیس… باید اینو یادت نگه داری که شما هر لحظه یه احتیاج داری که البته تا وقتی این احتیاج معقوله و به کسی صدمه ای نمیزنه، جامعۀ اطرافت وظیفه داره اونو برای تو فراهم کنه… نه اینکه سرکوبت کنه… درسته که تو هم تا حدودی باید خودت رو با اجتماع تطبیق بدی… اما جامعه هم باید خودش رو با تو تطبیق بده و یا حداقل نیاز تو رو برآورده کنه… مثلا الان آقا عماد اگه جنسیت خودشو عوض کنه باید خودشو با فرهنگ کلی جامعه تطبیق بده و روسری و حجاب داشته باشه… از اون طرف… جامعه هم وظیفه داره مثل یه زن واقعی عماد رو قبول کنه و به خواسته هاش احترام بذاره…
-من نمیتونم یه تنه با جامعه بجنگم…
-جامعه کیه به نظرت خانوم محترم؟ جامعه از من و شما و اطرافیانمون شروع میشه و گسترش پیدا میکنه… شما تمام عمرتم به گشتن ایران بگذرونی هم قرار نیس تمام ایران و ایرانیا رو بشناسی که نگرانی چه جوری باید به جنگ آدمهایی بری که حتی قرار نیس شما و یا عماد رو بشناسه… بعد هم مگه کار بدی میخواین بکنین؟
-نه… فقط نمیدونم چیکار کنم…
-ببین عزیز من… یه مثال ساده میزنم… یه کودکی رو در نظر بگیر که با سندروم داون به دنیا اومده… در اینکه این کودک با بقیه فرق داره شکی نیس… اما آیا چون بقیۀ اطرافیانش مشکلی از لحاظ جسمی و روحی ندارن، آیا کودک وظیفه داره خودش رو با اطرافیانش هماهنگ کنه و تطبیق بده؟ خیر چون از عهده اش خارجه… اما چون سندروم داون داره هم نمیشه دیگه تربیتش نکرد… فقط نوع تربیتی که میشه و انتظاراتی که ازش داریم از بقیۀ همسنهاش متفاوت خواهد بود… یا یکی که تا دیروز سالم بوده اما ناگهانی در اثر یه سانحه فلج میشه یا قطع عضو… آیا چون افراد اطرافش همگی از دم مشکلی ندارن، اون آدم دیگه نباید حق داشته باشه روی ویلچر بشینه و یا از ابزار کمکی برای بقاش استفاده کنه؟ آیا چون یه آدم به هر دلیلی با بقیه فرق داره باید طرد بشه؟ یا نادیده گرفته بشه؟ یا یه کور؟ تا الان چندین کور به دنیا اومدن؟ آیا بعد از اینها کور بعدی نخواهد بود؟
-چرا…
-مهم اینه که اجتماع امروز باید خودشو برای همه چیز آماده کرده باشه… آبزارآلات مکفی و لازم رو تدارک دیده باشه… الان دیگه صد سال پیش نیست که جوامع بسته باشن… الان اینترنت هس… اینجا دست تو دماغت کنی تو آمریکا ملت خبر میشن… جامعۀ الان با گذشته زمین تا آسمون باید فرق میداشت… نه تنها از لحاظ مادی باید آماده میبود، بلکه از لحاظ فکری و روحی هم باید آماده بود… نه اینکه هر بار از به وجود اومدن یه انسان کور و کر و لال و سندرم داون سورپرایز بشه… چه بخوای چه نخوای این تفاوتها هست… مهم اینه که بدونی وقتی یکی در نزدیکیت هس که متفاوته، وظیفۀ توئه که همراه اون شخص بری پیش روانشناس و با ذات مشکلات اون شخص آشنا بشی و بفهمی چه جوری میشه کمکش کرد… مهم اینه که بدونی هیچکس به تنهایی از پس هیچ چیز بر نمیاد…
-میفهمم… اما چه جوری میتونم به عماد کمک کنم؟
-بهت گفتم… همونطور که عماد از پس مشکلش تنهایی بر نمیاد شما هم تنهایی نمیتونی کمکش کنی… اما چند نفری با هم چرا… الان عماد کجاس؟
-تو آپارتمانشه… تنهاس…
-لازم دارم همین امشب ببینمش… موضوع خیلی جدی تر از این حرفهاس…
بلند شد.
-پاشو پس…همین امشب باید ببینمش… یه زنگ بهش بزنین بگین میخوام ببینمش…
گوشی رو برداشتم و به عماد زنگ زدم. با صدای گرفته جوابمو داد. موضوع رو براش تعریف کردم. معلوم بود گریه میکرده. هر چی بیشتر با عماد غمگین کلنجار میرفتم، بیشتر از خودم متنفر میشدم… از اینهمه ضعفم… از اینکه اون لزبینه و من نیستم… احساس میکردم دارم تنهاش میذارم… در قبالش عذاب وجدان زیادی داشتم… وقتی بهش گفتم یه دکتر روانشناس پیدا کردم که میخواد همین امشب ببینتش، مخالفتی نکرد. به پیشنهاد دکتر قرار شد بریم خونۀ خودمون. مخصوصا که دخترها هم اونجا بودن. گفت اینجوری قبول کردن واقعیت برای همگیمون راحت تر میشه اگه در محیطی باشیم که ازش خاطرات خوبی داریم… قرار شد عماد بیاد خونه و من و دکتر هم از اینجا بریم… دلم بدجوری شور میزد و نگران بودم:
-آقای دکتر؟ به نظرتون یه کم زود نیس به دخترا بگم؟
-ببینین خانوم… اولا دختراتون دخترای امروزی هستن… صد در صد اطلاعاتشون در این موارد از زمان دختری شما خیلی بیشتره… چه بخوان چه نخوان از دوستاشون راجع به این چیزها شنیدن… دوما شما یه خانواده این… پنهون کردن موردی به این بزرگی از دخترهاتون باعث میشه که خودشونو جزوی از این خونواده ندونن و حس کنن شما اونها رو به اندازۀ کافی نزدیک خودتون ندونستین که موضوعی به این مهمی رو بهشون انتقال بدین…
-ولی آخه…
-اصلا فکر کن آقا عماد سرطان داره و چند ماه هم بیشتر از زندگیش نمونده… اگه شما فقط به خاطر اینکه ممکنه دخترا ناراحت بشن این موضوع رو ازشون پنهون کنین، کمکی بهشون نکردین… شاید دلشون بخواد این چند ماه آخر رو با پدرشون بگذرونن… شاید دلشون بخواد درس و دانشگاه رو تعطیل کنن و تمام لحظاتشونو با پدرشون باشن… از لحظه لحظۀ بودنش استفاده کنن… باهاش یه مسافرت برن و برای هم خاطرات خوب درست کنن… خاطراتی که بعد از مردن پدرشون تنها دست آویزشونه برای اینکه بتونن تحمل کنن درد به این بزرگی رو… یا سعی کنن از همدیگه حلالیت بطلبن… شما به چه حقی این فرصتو ازشون میگیری؟ در قانون جوامع بین المللی، دخترای شما از ۱۸ گذشتن و به سن قانونی رسیدن… نمیتونین باهاشون مثل بچه رفتار کنین…
از فکر سرطان داشتن عماد پشتم تیر کشید. از اینکه عماد همچین بیماری نداشت و هنوز هم قرار بود تو زندگی من و دخترا باشه خیلی آروم شدم. الان که فکر میکردم مهم بودن عماد بود. چه جوری بودنش نبود.
-خدا رو شکر عماد سرطان نداره…
-از سرطان بدتر داره خانوم… مردم میدونن سرطان چیه و چقدر کشنده اس… شخص مبتلا رو مورد ناز و نوازش قرار میدن… بهش دلگرمی میدن… اما متاسفانه چون هیشکی نمیدونه بحران شخصیتی چقدر خطرناکه و تا چه حدی یه انسانو شکننده میکنه، اونقدر به اون شخص فشار وارد میکنن تا بالاخره… خودشو بکشه…
این دکتره چرا اینقدر تلخ حرف میزد؟ از فکر نبودن عماد چرا اینجوری پشتم تیر میکشید؟
تمام ترسمو با یه آه ریختم بیرون. راست میگفت.
-مرسی که اینطوری توضیح دادین… من نمیتونم نبودن عمادو تحمل کنم… پس به دخترا بگم؟
-شما نه… من خودم با دخترها حرف میزنم… چیز وحشتناکی نیس… اما هر چه سریعتر باید اقدام کنیم…
-مامانش اینا چی؟
-مهم عماده و خانواده اش که شما و دخترا هستین… با اونها هم حرف میزنم البته… اما اینکه قبول میکنن یا نه به من مربوط نیس… عماد دیگه میانساله و حق داره برای زندگی خودش تصمیم بگیره… و فعلا شکننده ترین فرد در این قضایا عماده… که خیلی هم به کمک و حمایت اطرافیانش احتیاج داره… حمایت هم هر چی بیشتر همونقدر بهتر…
دانیال پاشو رو هم انداخته بود و داشت گوش میکرد. خیلی آروم زمزمه کرد:
-پس منم میام…
تعجب کردم. راستش از پیشنهادش اصلا خوشحال نشدم. باید چی میگفتم به بقیه؟ میگفتم صیاد کیه؟ باید منصرفش میکردم.
-زحمتتون میشه… چیزه… میخواین شما زحمت نکشین…
-مگه نشنیدی دکتر چی گفت؟ گفت عماد الان به حمایت احتیاج داره و هر چی بیشتر بهتر… اگه شماها عماد رو حمایت کنین تا حدودی ممکنه فکر کنه فقط چون دوستش دارین این کارو کردین… فکر کنم بد نیس اگه یه غریبه هم حمایتشو نشون بده… شما چی میگی کیارش جان؟
-اتفاقا فکر بدی نیس…
با درموندگی گفتم:
-ولی آخه بگم شما کی هستین؟
-خوب مگه کی هستم؟ یکی از مشتریهاتونم که مدله… همین… و به عنوان یه همنوع واسه کمک، بهتون یه روانشناس معرفی کردم… مگه چیز دیگه ای هستم؟
-نه خب…
با صدای دکتر به خودم اومدم.
-پس اول بریم پیش آقا عماد که با هم آشنا بشیم همگی… بعد میریم پیش دخترا…
-خوب خدا پدرتو بیامرزه شهلا خانوم… پاشو…
…………………………………
تو محیط گرم و نرم رستوران با بهار و فرزانه نشسته بودیم… عماد بعد از عمل اسمشو به بهار تغییر داد. اسمشو من براش انتخاب کردم. انقلابی که کرده بودیم دو نفره بود فقط… بدون هیچ حمایتی از نزدیکانمون… با اینکه کیارش موضوع رو با همه در میون گذاشت هیچکس قبول نکرد. مخصوصا دخترا… اونقدر تعجب کرده بودم که خدا میدونه… این بچه ها امروزی ان… تمام مدت سرشون تو شبکه های مجازی و اینترنته… حداقل از من باسوادتر بودن… دیگه حداقل فکر میکردم بعد حرفهای دکتر دیگه قانع میشن… نمیدونم چرا نمیتونستن با این قضیه کنار بیان و از من هم ناراضی بودن که چرا از عماد حمایت میکنم… مادرا و پدارامون هم به همچنین… مونده بودم تنها اما چون دکتر پشتم بود و مدام باهاش در ارتباط بودم، کم نیاوردم هر چند گاهی واقعا کم می آوردم… اونموقع ها سریع بهش زنگ میزدم… با اینکه برگشته بود فرانسه اما گفته بود هر لحظه از شبانه روز که به حرف زدن احتیاج داشتم بهش زنگ بزنم… خدا عمرش بده… چه نیمه شبهایی که مزاحمش نشدم و اون فقط با محبت تمام اون حرفهای مثبت رو برام تکرار کرد… اونقدر تکرار کرد که دیگه ملکۀ ذهنم شد… و کمتر دچار شک و تردید شدم… هر چی بیشتر میگذشت مطمئن تر میشدم که حق با من و عماده… از طریق قانونی فهمیدیم که اگه عماد اینجا جنسیتشو عوض کنه ازدواجمون خود به خود لغو میشه… برای همونم چون میخواستم باهاش برم، تصمیم گرفتم باهاش به عنوان زن قانونیش برم تا کانادا… تو این مدت دخترا اصلا باهامون حرف نزدن… یه جورایی هر جفتمونو طرد کرده بودن… اما مهم نبود… بالاخره اونقدر بزرگ میشدن یه روز که بفهمن من چه حسی داشتم… از طریق همون دوستی که کار مهاجرت عماد رو درست کرده بود دنبال کارهای عمل عماد رو هم گرفتیم و یه دکتر خوب پیدا کردیم… خواهرم شهین از طرف ما وکالت داشت که آپارتمانها رو بفروشه که ما از لحاظ مالی مشکل نداشته باشیم… حتی اگه زیر قیمت شده بود… نزدیک یه سال طول کشید تا بالاخره تونستیم تمام مراحل عمل رو طی کنیم و عماد بالاخره بتونه عمل کنه… وقتی از اتاق عمل آوردنش بیرون و بیهوش دیدمش گریه کردم. آروم موهاشو که حالا تا زیر گوشاش بلند شده بود و ریخته بود روی بالش ناز کردم. چقدر صورتش معصوم بود. هر جوری که فکر میکردم به محبتهای عماد نیاز داشتم… به وجودش… حتی اگه شده به عنوان یه دوست صمیمی… وقتی به هوش اومد بدون اینکه دست خودم باشه بهار صداش کردم… عماد در هر شکل و حالی برای من بهار زندگیم بود… و امروز بالاخره عماد بعد دو سال اومده بود ایران… با نامزدش فرزانه که مقیم کانادا بود… و به دعوت من اومده بودیم رستوران که منم با فرزانه بیشتر آشنا بشم… تا حالا اینقدر عمادو سرزنده و شاداب ندیده بودم… آبی رفته بود زیر پوستش و یه کم تپل شده بود که خیلی بهش می اومد… آرایش کردنو خودم یادش داده بودم موهاشم خوشگل براش رنگ و مش کردم… تمام دوران نقاهتشو عماد از لحاظ روحی به من وابسته بود و من به کیارش… با جفتمون هم حرف میزد و آروممون میکرد… باید یواش یواش زن بودن رو یاد عماد میدادم… هر چند خودش یه پا زن بود. اما کم کم بهتر و مطمئن تر رفتار میکرد. مخصوصا بعد فرزانه که از بچگی تو کانادا بزرگ شده بود و عاشق همدیگه شدن… حالا که عماد زن شده بود از لحاظ قانونی تو ایران مجرد بودم… حالا دیگه عماد من یه خانوم متشخص بود… با صدای فرزانه به خودم اومدم:
-خوب از شما چه خبر شهلا جون؟
قبل از اینکه من جواب بدم بهار پرید وسط حرفش:
-دانیال چطوره؟ هنوز با همین؟
-بهار؟ هنوزم نگفتی دانیال اون شب بهت چی گفت ها…
عماد سرخ و سفید شد.
-فقط بهش خیلی سلام برسون…
-خاک تو سرم… تو اون هیری ویری واسه تو هم نقشه داش؟
بهار با صدای بلند زد زیر خنده… چقدر از خوشحالیش خوشحال بودم… خود دانیال بهم گفت که به عماد گفته بود چقدر خوشگل و تو دل بروئه و اگه الان کسی نبود حتما میزدتش زمین… گفت میخواستم بهش دلگرمی بدم که از طرف یه مرد هم مقبول واقع میشه… چه برسه زنها… هر چی به بهار اصرار کردم بره خونه دیدن پدر و مادرش قبول نکرد:
-شهلا پدر و مادرم منو طرد کردن… یعنی منو نمیخوان… نمیتونم مث خار برم تو چشمشون… یادت نیس مادرم گفت اگه آبروشونو ببرم شیرشو حلالم نمیکنه؟… بابام تو روم بهم گفت بچه کونی؟ باز خدا پدرشو بیامرزه که جلوی جمع بهم نگفت وگرنه رسما خودمو دار میزدم… سه سال شده حتی یه زنگ هم به من نزدن… لابد از دل برود هر آنکه از دیده رود… منم که بهشون که فکر میکنم فقط با یه عزت نفس شکسته ام مواجه میشم… اونا رو بیخیال… دخترا چطورن؟ دلم واسه بوی تنشون پر میکشه… هر چی زنگ میزنم جوابمو نمیدن… هنوز نمیخوان منو ببینن؟
درمونده سر تکون دادم…
-با تو چطورن؟
-سیما و سمانه که… ای… کجدار و مریز تحملم میکنن… اما مهتاب نرم شده…
-بهش بگو اون روز که شماره اشو دیدم قلبم وایساد… حتی با اینکه حرف نزد باهام… بازم ازش تشکر کن که…
-گریه نکن قربونت برم… درست میشه بالاخره…
مهتاب از اولش هم سعی کرد خیلی دیپلومات با قضیه برخورد کنه… اما سیما که خیلی بابایی بود از بقیه بیشتر مشکل داشت و سر اینکه جلوی من بی چاک و دهن بازی در آورد، اولین و محکمترین تو دهنی عمرشو از من خورد:
-فکر میکنی نفهمیدم این مرتیکه برای چی اینجاس؟ دوس پسرته؟ واسه جندگی خودت میخوای شوهر کونیت رو از سر خودت باز…
همون لحظه تو دهنی رو بهش زدم. عماد اینهمه سالو به خاطر این ورپریده تحمل نکرده بود که اینقدر واسه این بی شعور بی ارزش و بی اهمیت بشه… اما به عماد چیزی نگفتم… گوه خورده هر کی هر چی میگه…
بعد از خداحافظی از بهار و فرزانه، که فردا بر میگشتن کانادا، رفتم سمت خونۀ دانیال. دو هفته ای که اینجا بودن با هم همه جا رفتیم و خیلی خوش گذروندیم… فرزانه هم علیرغم حسودیهای گاه و بیگاهش به ارتباط من و بهار، زن بدی نبود. مرد و مردونه هوای بهارو داشت و خیلی نازشو میکشید. برای بهار از هیچ محبتی دریغ نمیکرد. برای همونم فرزانه رو دوست داشتم… وجود دانیال تو زندگیم خیلی بهم کمک میکرد. اوایل دوستیمون، بعد از اینکه از کانادا برگشتم، یه شب که رفته بودم پیشش یه کاغذ گذاشت جلوم…
-این چیه؟
-جواب آزمایشام…
-چه آزمایشی؟
فکر کردم مریضه. اومد کنارم نشست و دستامو گرفت تو دستاش.
-ببین شهلا… نمیخوام بهت دروغ بگم که امامم… تا حالا هم با زن و دخترهای زیادی بودم… اصلا هم برام مهم نبود اما… تو اولین کسی بودی که منو پس زدی… یادم انداختی که کی هستم و چقدر تنهام… میخواستم باهات یه شروع تازه و صفر داشته باشم… رفتم آزمایش دادم که… اگه مریضی اینا داشتم اصلا مطرح نمیکردم اما… حالا که سالمم… میخوای با من دوست بشی؟
-دوست باشم؟
-یه مدت باهام برو بیا و با دوستام و زندگیم آشنا شو… اگه تونستی با نوع زندگیم کنار بیای… اونوخ ارتباطمونو به یه سمتی پیش میبریم…
ارتباطمون با دانیال ارتباط عجیبی بود… به جز با عماد نمیتونستم خودمو با مرد دیگه ای ببینم اما خوب من هم آدم بودم و نیاز جنسی گاه و بیگاه مخصوصا تو این کمبود محبت، کلافه ام میکرد. امشب هم بعد از دیدن دوبارۀ عماد احساس تنهایی میکردم… رفتم پیشش… هر بار میرفتم شام پیشش، خودش املت درست میکرد برام… الان هم پشت میز نشسته بودم و در حال خوردن املت سر به سرش میذاشتم:
-دانیال؟ به تو هم میگن زن؟ یعنی چی هر شب املت؟ ننه ات غذای دیگه یادت نداده؟
-همینه که هس…
-طلاقت که دادم میفهمی…
-منو میترسونی؟ طلاقم بده… یه فوج منتظرن طلاقم بدی بیان خواستگاریم… تو هوا میزننم چشم سفید… منو میترسونه فلان فلان شده… تو باز رفتی دیدن اون فلان فلان شده اینجوری واسه من دور برداشتی؟
صداشو زنونه کرده بود و شوخ اما نمیدونم چرا لحنی که جملۀ آخرو گفت، احساس کردم حسودی میکنه… امشب هم هر چی بهش گفته بودم اونم بیاد قبول نکرد… گفت شما با هم خانواده این… شاید نتونه جلوی من راحت باهات حرف بزنه… بلند شدم و رفتم سمتش… دستشو گرفتم و کشیدم با خودم… بردمش همون اتاق خواب اون روزی… اینبار من درو قفل کردم پشتمون… چنگ زدم تو موهاش و لبامو گذاشتم رو لباش. چسبوندمش به دیوار. با حرص خاصی میبوسید منو… دکمه های پیراهنشو باز کردم دونه دونه… دستای سردمو گذاشتم روی شکمش که یه ذره گرم بشن. دستاشو گذاشت رو دستام. خیلی سریع دستام گرم شد و مشغول نوازش کردن بدن قشنگش شدم و آخر سر انگشتامو چفت انگشتهاش کردم وهمونجوری که میبوسیدمش، دستاشو هول دادم بالا دو طرف سرش… یهو با تمام قدرت خودشو از در جدا کرد و دستامو برد پشتم و همونطوری که بغلم کرده بود منو هول داد به سمت تخت… حالم امشب به طرز غریبی خراب بود… هولم داد و منو نشوند. خودش هم پیراهنشو از تنش در آورد و انداخت رو تخت. میخواست کمرشو باز کنه که نذاشتم…
-چه دختر خو… آه!!!!!!!!!
برای اولین بار داشتم براش میخوردم.
-دنـ…..دوووووووون!!!!
-ببخشید…
در حالیکه میخندیدم حواسمو بیشتر جمع کردم. خودمو با صدای آههاش تنظیم کرده بودم… موهامو چنگ زده بود و گاهی سرمو فشار میداد.
-بسه… بخواب برات بخـ…
-نمیخواد… عجله دارم…
-واسه چی عجله داری؟ بگو… چی میخوای؟
-اذیتم نکن دانیال… میدونی…
خم شد و لباشو گذاشت رو لبام… و گاهی حرفهاش میرفت تو دهنم:
-قربون این خجالت کشیدنت برم من… اینجا که به غیر از من و تو کسی نیس… برام بلبل زبونی کن… اون زبونتو قورت بدم…
همونطوری که منو میبوسید منو آروم خوابوند روی تخت، شلوارشو در آورد و پرت کرد یه گوشه. از عجله اش خنده ام گرفت.
-اوندفعه کی تاپ بود؟ گفتم تاپ… این چرا هنو تنته؟
-خوب درش بیار… گفتم که دوست دارم تو در بیاری لباسامو…
-منم گفتم دوست دارم تو دربیاری لباساتو… بعدم به من بگی چیکار کنم…
-ببین دانیال فقط ایندفعه ها! واسه خاطر اینکه تو شام گذاشتی ها…
دانیال پسر خوبی بود. دوستش داشتم. شیرین بود و شیطون و دلنشین. خودم لباسامو براش درآوردم. گذاشتم هر کاری میخواد بکنه… از اولش هم قصدم همین بود. اما از سر به سر گذاشتن باهاش خوشم می اومد. ذره ذره همدیگه رو تجربه میکردیم… وجودش باعث میشد چند لحظه یادم بره واقعیت اطرافم. که این اواخر چقدر از همه طرف بهم اهانت شد. واقعا اگه کیارش و دانیال نبودن نمیدونم چی میشد. نمیخواستم هم بهش فکر کنم. به اندازۀ کافی تلاش کرده بودم و حالا دیگه منم یه کم خوشی لازم داشتم… با دانیال… کی فکرشو میکرد من و دانیال الان قراره تو بغل هم باشیم؟ مهم این عشق الان بود… شاید عجیب… شاید غلط… اما عشقیه که الان لازمش دارم و حقمه… این شکلش… این فرمش… عشقی که رنگش فقط به من میاد…
پایان