دُرسا (1)

0 views
0%

فصل یک دُرسا قبل از ازدواجای کاش می شد با این همه سوالی که تو ذهنم معلق موندن یه کاری بکنم؛ مثلاً با یک پاک کن پاکشون کنم یا با یک خودکار خط خطیشون کنم، یا … نمی خوام قصه ام رو با سوالات و پریشان احوالی خودم شروع کنم ولی چی کار کنم که وسط هر کاری از درس خوندن گرفته تا حتی رقصیدن، یه سوالی داره با سلولهای مغزم بازی می کنه و منو یه دقیقه هم راحت نمی ذاره.از وقتی که یادم می یاد اصلی ترین نقش رو توی بازی زندگیم مادرم داشته، البته ایشون فقط توی زندگی من نبوده که ستاره وار ایفای نقش کرده، بلکه با هنرمندی پایان زندگی پدر و یگانه خواهرم رو هم به فیلم های قابل تأملی تبدیل کرده. از هسته اولیه هم که دور شیم، از اقوام پدری و مادری و دوستان و همسایه ها و مغازه داران و مسافران تاکسی هم بوده اند کسانی که از تراوشات مغزی مادر مهربانم بهره مند شده اند.دلم نمی خواد حق مادر و فرزندی رو به جا نیارم، دلم نمی خواد این اسطوره قرن ها رو خرابش کنم، دلم نمی خواد بی چشم و رو باشم و زحمات و شب بیداری هاش رو به یه پول سیاه بفروشم؛ اما نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم و رَوش تربیتی مادر سهیلا جون رو نقد نکنم.سهیلا جون برای من مثل یک نوار کاست بوده که از بچگی پهلوم می نشست، حرف می زد و باید و نبایدهای زندگی رو بارها و بارها متذکر می شد. این نوار کاست مهربان با نسخه ای که بنیانش یکی بود و تنها کمی ظاهر متفاوتی داشت، پدر مسعود و خواهرم دُرنا رو هم درمان می کرد. انقدر حرفه ای روی ذهن کار می کرد که فکر مخالفت با حرفهاش هم از سرمون نمی گذشت. خلاصه کلام، دُرسا و دُرنا و مسعود اسممون بود، ولی در باطن همه سهیلا بودیم. توی جامعه، همه رو از زاویه دید سهیلا جون می دیدیم، بد و خوب رو با نگاه انتقادی اون تعیین می کردیم، غذایی که اون تایید کرده بود می خوردیم، لباسی که اون می گفت می پوشیدیم و …رسیدن به چنین شخصیت کاریزماتیک و تاثیرگذاری حتما واسه مادرم خیلی چالش برانگیز بوده، ولی در عوض هر سختی که کشیده بوده، الان خیلی ها مریدش هستند و رو حرفش حرف نمی زنند. حتی دوستامون هم بچه های دوستای مادر بودن که توی دوره های دو هفته یکبارشون می دیدیم. تفریحاتمون هم اون پیک نیک یا پاساژی بود که ایزو سهیلا داشت.لابد تا اینجای داستان می گید که چه اشکالی داره، خیرتون رو می خواسته. بد هم که بهتون نمی گذشته، پیشرفت هم که می کردین و علی الظاهر وجهه خوبی هم توی در و همسایه داشتین. پس چه مرگته؟؟؟ آره راست می گید، بابت خیلی چیزا ممنونشم، ولی اِشکال کار سهیلا جون اینه که آپ دیت نمی شه و نسخه هاش دیگه از رده خارجند. از اون بدتر اینه که تحت نظارت سهیلا جون هیچ کس خودش نیست، همه سهیلان. آره، مادر من به ما ماهی گیری یاد نداده، فقط لقمه لقمه بهمون ماهی خورونده.شاید باید مثال های ملموس تری براتون بگم. یک نمونه اش اینه که با شیوه های غیر مستقیم یا حتی مستقیم، با بهره گیری از فیلم، دعوت از دوستان مرتبط، ضبط برنامه های مفید و پخش آنها در مواقع کلیدی، تونست کاری کنه که پدر مسعود خودش رو بازخرید کنه و وارد بازار پوشاک شه. بله، این که یک نقشه عالی و پر سوده اما…. آدمش هم مهمه. پدر بنده برای کارمندی ساخته شده و قدرت ریسک نداره و تحولات بازار از خوردن جام زهر براش بدتره. ولی خوب، مسعود خودش نمی دونه که مسعود کیه؛ اون فقط سهیلا رو می شناسه. این می شه که وقتی اولین سکته قلبیش رو کرد یا موهاش بر خلاف ژنتیک خانوادگیش خیلی زود یک دست سفید شد، حتی بلد نبود بشینه و فکر کنه که هر کسی را بهر کاری ساخته اند. جالبیش اینجاست که لباسی هم که از چین یا ترکیه می آورد، یا هر سرمایه گذاری دیگه هم که می کرد، نظر خودش نبود، نظر سهیلا بود. بلد هم نبود چشماش رو باز کنه و به خودش زحمت بده و سلیقه بازار رو بفهمه. اون وقت می نشست خودش رو دق می داد که چرا برای لباس هایی که فقط به درد دوستای سهیلا می خوره مشتری نداره.در مورد من هم همین طور بوده؛ چنان سهیلایی بودم توی مدرسه که بارها معلم یا همکلاسی ها می گفتن، درسا جون این نوع حرف زدن و طرز فکر به سنت نمی خوره. شستشوی مغزی من به قدری با ظرافت انجام شده بود که حتی یه ذره هم به مغزم خطور نمی کرد که چرا بچگی نمی کنم؛ چرا عروسک هام با ورود به کلاس دوم باید به انباری منتقل بشن. چرا به راحتی خودم رو از آلیسا آلیسا جینگیلی آلیسا خوندن دسته جمعی محروم می کنم. چرا نوجوونی نمی کنم و مثل بقیه از کش رفتن رژ لب مادرم غرق لذت نمی شم. برنامه ریزی بلندمدت سهیلا جون به نحوی بوده که در هر سن و شرایطی می بایست خانم و سنگین باشیم و مثل یک نیروی بالقوه دل شهلا جون یا ایران خانوم رو ببریم تا شاید یه روزی کاکل زری هاشون، آقا پرهام یا آقا محمدرضا به ما افتخار کلفتی شون رو بدن.بامزه اینجاست که خودم هم از این تفاوت لذت می بردم. از اینکه با ورود به سال دوم راهنمایی، شش مدل غذای اصیل ایرانی بلد بودم درست کنم و از اینکه برای حضور در مهمانی ها کت و دامن قهوه ای سنگ دوزی می پوشیدم، به خودم هزارآفرین می دادم. البته دوستان مادر هم کم و بیش توی فضای مشابهی به سر می بردن، خوب اگه نبودن که دوست سهیلا جون نمی شدن. اما، غلظت و رقت رفتارهای دوستان گرامی تا حد زیادی به مبارزات همسران و فرزندان اونها برمی گشت. در واقع، همه آقایون مثل پدر مسعود مسخ نشده بودند و برای تعدیل رفتارهای خانمهاشون تلاش می کردن. تعدادی از بچه ها هم مثل من و درنا ببو بازی در نمی یاوردن و پابه پای هم نسلی هاشون جلو می رفتن. بماند که شونه های سهیلا جون همیشه از اشک های مادران زخم خورده از فرزند خیس بود و ایشون دائما در حال نسخه پیچی برای دختران سر به هوا و پسران هیز بود. فقط خدا می دونه که پریا، ساحل، نگین، محدثه، پژمان و سعید چه قدر سهیلا رو لعن و نفرین کردن به خاطر راهکارهایی که جلوی پای ماماناشون می ذاشت.ناگفته نماند که درسمون بد نبود، یعنی سهیلا نمی ذاشت که بد باشه؛ شایدم به خاطر همین بود که مسوولین مدرسه فکر نمی کردن ما با این خانم بزرگ بازی هامون یه چیزی مون می شه. البته…. علایق درسی ما هم توسط مادر رقم می خورد. به این معنی که نمرات بیست من در ادبیات، تاریخ و عربی کس کش خیلی مهم نبود چون که اینها از دروس مورد علایق سهیلا نبودن. در عوض ما باید جغرافی رو تحت نظارت علیا مخدره مو به مو حفظ می کردیم و برای درس علوم هم هفته ای یک بار از محضر دایی مرتضی به طور ویژه مستفیض می شدیم.حالا سهیلا جون پدرت خوب، مادرت خوب، اگه علوم خوبه و اگه زیر سایه دایی مرتضی، بیست ما نوزده نشده، چرا من نباید رشته تجربی بخونم؟؟ هااان… لابد اگه هوس دکتر شدن به سرم بزنه غرور می یاد سراغم و دیگه زیر بار زور نمی رم؛ شاید هم هشت سال اسیری توی دانشکده پزشکی باعث شه خواستگارهای احتمالی بی خیال من بشن و سراغ سایر دخترهای اکیپ برن؛ شاید هم من گناه دارم که هشت سال درس بخونم ولی آخرش کهنه بشورم. باشه باشه تو راست می گی می رم رشته ریاضی؛ علوم انسانی هم که کسی نمی خونه جز بچه تنبل ها.خدا پدر مهوش جون رو بیامرزه که معلم ریاضی ساحل رو به ما معرفی کرد و از همون سال دوم دبیرستان مشتق و انتگرال رو باهام تمرین کرد. در عوض این محبت، سهیلا هم با هزار بدبختی، خانم کریمی فیزیکدان رو پیدا کرد و بعد از حصول نتایج مثبت از بنده حقیر، ایشون رو به مهوش جون برای ساحل جون معرفی کرد.اولین باری که دلم قیلی ویلی می رفت که سهیلا رو بی خیال شم موقع پر کردن فرم انتخاب رشته دانشگاه آزاد بود؛ داشتم می مردم که ادبیات زبان فرانسه رو انتخاب کنم. انقدر توی ذهنم یاغی شده بودم که حتی فکر می کردم خوبه یه فرم تو خونه واسه مهندسی شیمی و امثالهم پر کنم و بعدا یکی دیگه یواشکی با رشته های علوم انسانی پر کنم و پست کنم. هه هه، چه خیال باطلی. چون که سهیلا جون همیشه در صحنه تا لحظه تحویل مدارک در پستخونه همراهیم کرد.خدا نور به قبر وزارت علوم بباره که اجازه می داد داوطلبین رشته ریاضی، حق انتخاب از گروه زبانهای خارجه رو هم داشته باشن. خوب اینم خودش یه کورسوی امیده. بعد از اینکه رتبه های مرحله اول رو دادن، سهیلا جون تشخیص دادن که مهندسی در شهرستان ممنوع و بهتره که روی رشته هایی مثل مدیریت بازرگانی، اقتصاد و حسابداری سرمایه گذاری کنم. البته یه جورایی از اینکه مهندس نشم و بعدها واسه شوهر جان شاخ بازی در نیارم هم خوشحال بود. این بار هم تا لحظه ارسال مدارک همراهم بود و حسرت اضافه کردن رشته های زبان یا خبرنگاری یا باستان شناسی به فرم انتخاب رشته رو به دلم گذاشت. می دونین آخه اینا که رشته نیست، اینا رو می شه رفت کلاس یاد گرفت.بعد از اعلام جواب ها، در دانشگاه آزاد اسلام شهر مهندسی نساجی و در دانشگاه علامه طباطبایی مدیریت دولتی قبول شده بودم. وای خدا مرگم بده، کدوم خنگی دانشگاه دولتی رو بی خیال می شه میره ته دنیا نساجی بخونه. آخه مادر جونم، عوضش موقع بریدن مهریه می تونی پز بدی دخترم مهندسه. بی خود، همون با کلاسی علامه طباطبایی کافیه.خوب، اینم از این. دختر ارشد خانواده راهی دانشگاه شد؛ واااای تیپ من روز اول دانشگاه دیدنی بود. ضایع نبود ولی شبیه بقیه هم نبود؛ حتی با وجود اینکه اغلب هم کلاسی هام از شهرستان های دور و نزدیک اومده بودن باز هم تیپ جوان پسندتری داشتن. وقتی آخر هفته اول، با مادر رفتیم که چند تا مانتوی تازه بگیریم و گزینه های من با گذشته کمی فرق کرده بود، سهیلا جون کمی حس نگرانی کرد که مبادا من دارم خلاف می شم. اینجوری شد که برنامه ساعتی کلاس های بنده روی در یخچال چسبونده شد، و مادر جون با حضور گاه و بیگاهش در دانشگاه از سلامت جسم و روان من اطمینان کسب می کرد.از حق نگذریم، دوران خوبی رو توی دانشگاه داشتم. با اینکه هر روز نگران ضرب شست تازه ای از جانب سهیلا بودم ولی همین که دنیای تازه ای رو تجربه می کردم راضی بودم. حضور در دانشکده علوم انسانی و هم صحبتی با بچه های جامعه شناسی، زبان ها یا ادبیات باعث می شد که دانش اجتماعیم هم بالا بره و تازه به خودم بیام که چه قدر افق های زندگی من بسته بوده. تشنگی من به دونستن و تلاش برای جبران گذشتۀ محدود به شهین جون و مهین جون روز به روز بیشتر می شد. از قرض گرفتن کتاب های رومن رولان، دانته، هدایت یا آل احمد بهترین حس دنیا رو داشتم و از اینکه با نور خفیف شمع تا ساعت چهار صبح کتاب بخونم و سهیلا نفهمه دلم می خواست از خوشحالی گریه زاری کنم.تا اوایل ترم سوم، معمولاً توی جمع بچه های دانشگاه ساکت بودم؛ سعی می کردم حرف های بقیه رو با دقت گوش بدم و اونها رو جایگزین افکار و ادبیات قدیمی بکنم که سهیلا بهم تزریق کرده بود. خوندن کتاب های مؤدب پور هم در شناخت واژگان عامیانه معاصر بی تاثیر نبود. به این ترتیب، تغییرات رفتاری و گفتاریم چه توی خونه و چه توی محافل پری و زری کمابیش آشکار شده و جسته و گریخته بحث های سیاسی، مرور دنیای مد، اخبار روانشناسی، انتقاد به خاله زنک بازی و نفی ازدواج های سنتی چاشنی صحبت های من شده بود. این تغییرات مسلماً مطلوب سهیلا نبود، بنابراین با جدیتی بیشتر از گذشته در جست و جوی دامادی بود که تا دیر نشده منو وارد دنیای قورمه سبزی و پوشک مای بیبی بکنه.توی جمع همکلاسی ها، از صحبت ها و طرز فکر رضا واقعاً لذت می بردم و بهش علاقه مند شده بودم. پیشرفت آهسته این علاقه به گونه ای بود که با پایان امتحانات ترم چهار و شروع تعطیلات تابستونی از غصه دوری رضا چندین بار به گریه زاری افتادم. وای بر من که عشق کسی رو به غیر از کاندیداهای سهیلا تو دلم راه داده بودم. ولی من تازه داشتم پوست می انداختم و ازتابع محض بودن خسته شده بودم. به همین خاطر عشق ورزیدن به رضا یه جورایی حکم لجبازی با سهیلا رو هم داشت، حداقل توی قلبم و توی تخیلاتم.با شروع ترم پنج، نمی دونم چه قدر تابلو رفتار کردم یا چه قدر از توی چشمام عشق فریاد می زد، ولی بالاخره هرچی بود در جذب آقا رضا بی تاثیر نبود. آخ که چه حس بینظیری بود وقتی به بهانه هیچ چی منو توی حیاط به حرف می گرفت و وقتی نوبت جواب دادن من می شد انگار شیر آب جوش توی حلقم باز می شد و تا زیر ساق پام رو می سوزوند. از پایان عزیزم گفتن های دنیا شیرین تر بود وقتی از پشت سرم می گفت درسا خانم چند دقیقه وقت دارین.هنوز هم می میرم واسه اون روزی که گفت درسا خانم می شه رابطه مون رو نزدیک تر کنیم. آخه قربون اون هیکل ورزیده و آفتاب سوخته ات برم، با وجود سهیلا چه جوری می شه به تو نزدیک تر شد. منو ببخش اگه چشمام رسوام کرده که عاشقتم، ولی نه، انقدر دوستت دارم که بهتره تو رو به هیأت مسخ شدگان سهیلا راه ندم. پس با قلب لعنتیم چی کار کنم، یعنی سرخرگ و سیاهرگ قلبم رو هم مادرم باید تنظیم کنه. نه، این که ستم به خودمه، پس بهتره بگم باشه بهش فکر می کنم و تا فردا جواب می دم.چه شبی بود شب آمادگی برای جواب دادن به رضا. از ساعت هفت شب مثلا رفتم بخوابم ولی تا ساعت هفت صبح پلک نزدم. چند دقیقه بالش رو بغل می کردم و اینگار که رضاست، کلی بوسش می کردم. چند دقیقه گریه زاری می کردم و سهیلا رو تجسم می کردم که داره رضا رو با پسرهای رفقاش مقایسه می کنه و ضایعش می کنه. چند دقیقه فکر می کردم که چه طوره فرار کنم و با رضا بریم شیراز پیش خانواده اون. اَه مامان، چرا؟؟؟ چی می شه کمی دوست من باشی و باهام همفکری کنی. شایدم حق با توئه و رضا لقمه ما نیست ولی بذار اینو بفهمم و خودم درک کنم. تو رو به روح پدربزرگ، بذار ما هم چند صباحی خودمون باشیم و دوست و دشمنمون رو خودمون تشخیص بدیم. آره جامعه بده، گرگه. راست می گی، ولی راه محکم بودن رو یادمون بده نه اینکه ما رو تو صد تا سوراخ قایم کنی که شاید گرگ یه کم دیرتر به ما برسه.آخ رضا، چه قدر لهجه ات شیرینه، چه قدر خجالت توی نگاهت دوست داشتنیه، چه قدر معلوماتت زیاده، چه قدر اعتماد به نفس داری. چرا؟ چرا تو بلدی با همه خوب باشی؟ چرا تو بلدی با همه اونجوری که خوششون می یاد حرف بزنی ولی در همه حال خودت باشی؟ راستی تو با لیسانس مدیریت دولتی می خوای چی کار کنی؟ یعنی می تونی کار پیدا کنی و واسه من خونه و ماشین بخری؟ اَه اَه درسا، آدم تا یه پسر بهش لبخند می زنه که نباید لباس سفید تنش کنه و خودش رو خانم اون بدونه. نه یعنی منظور رضا این بوده که بدون قصد ازدواج به هم نزدیک شیم؟؟؟ خوب دیگه این هم یه مدلیه. نه، اون وقت اگه یه روز گفت حالا که ما به هم نزدیکیم بیا ببوسمت چی اون وقت من به شوهر آینده ام خیانت کردم. ای بابا، از کجا که شوهر آینده خودش صد تا از این خیانت ها نکرده. واقعاً، چرا اینجوریه ها؟ کلا نگاه به جنس مخالف یعنی آلودگی و گناه. در نهایت، اگه نفس اماره ات خیلی سرکش و پرروه، فقط به قصد ازدواج با طرف دوستی کن. حالا که خوب فکر می کنم می بینم همه صحبت ها و حرف و حدیث ها بین دختر و پسرهای دانشکده بودارن. اگه سامان مریم رو بگیره پسر خوبیه اگر نه شیطان رجیمه. اگه شیوا به میثم بچه شهرستان پا بده معلومه می خاره. اگه لیلا با مازیار رفتن کافی شاپ، ردخور نداره که لیلا زیرخواب مازیاره؛ خوب باشه، به من چه. اصلا چرا سلام و علیک بدون منظور توی روابط دختر و پسر تعریف نشده. یعنی دختر و پسرهای خارجی هم که صبح تا شب بدون مانتو و پیراهن آستین بلند کنار هم درس می خونن اینجورین؟ خوبه خوبه، حالا که وضع اینجا اینطوریه. یه فکری به حال رضای بیچاره کن. چی می خوای بگی بهش. نزدیک می شی، نمی شی؟ اگه نمی شی پس چرا عاشقش شدی؟ … راستی اگر هم قراره یه روزی پیوندی سر بگیره، بالاخره چه طوری باید طرف رو شناخت؟ پس بهتره به رضا نزدیک شم، ولی حالا سهیلا رو کجای دلم بذارم؟؟؟….وقتی ساعت نه صبح، قبل از کلاس معارف اسلامی دو، رضا جون جلوم سبز شد از دیدن چشمهای قرمزم تعجب کرد. بعد از این کلاس نیم ساعت بیکاری داشتیم که به اضافه نیم ساعت زودتر تعطیل کردن کلاس توسط استاد مهربان، می شد یک ساعت بیکاری. هنوز خسته نباشید استاد تو دهنمون خشک نشده بود که رضا علامت داد زود جمع کنم برم بیرون. خوب حالا تو این خراب شده که همه فقط همدیگه رو می پان کجا بریم؟ کجا بریم که هنوز نزدیک شدن ما شروع نشده، کس رسواییش عالم رو کر نکنه؟؟ رضا راه افتاد، منم دنبالش. وسط یه راهروی شلوغ نشست روی زمین. پرسیدم چرا اینجا؟ گفت جای خلوت جلب توجه می کنیم. ولی اینجا چهار تا کاغذ کتاب می گیریم دستمون، کسی شک نمی کنه. خوب، خانوم خانوما یه جواب بله دادن که چشم قرمز کردن و شب بیداری نداشت. خیلی خودت رو زحمت دادی. داشتم از لحن حرف زدنش پس می افتادم. اگه بوس کردن رضا خیانت به شوهرِ نداشتمه می خوام خیانت کنم، اما نه، من دختر سنگینی هستم. احساساتم رو هم باید سرکوب کنم؛ اگه یه روزی هم حس رضا غلیان کرد، من باید تحقیرش کنم. بوس، یعنی چی؟ دختره پررو. با یه کم فاصله نشستم پیش رضا.بعد از کمی این پا و اون پا، گفتم رضا منظورت از سوال دیروزت این بود که دوست دختر و دوست پسر باشیم، مثلا مثل مریم و سامان؟ رضا گفت البته قضیه مریم و سامان همونجوری که می دونی خیلی جدی شده، درسته که آخرش معلوم نیست چی بشه اما فعلا بحث فراتر از دوستی رفته. من هم دوست دارم که با دختری روابط صمیمانه برقرار کنم که در آخر بتونه مونس زندگیم شه، ولی بدون شناخت همه جانبه و فراهم بودن خیلی از شرایط هیچ قولی نمی تونم بدم. آره، در حال حاضر می خوام که تو دوست دخترم باشی. البته از خدامه که رابطه مون طولانی بشه و از این بابت هم اگه همه برنامه هام درست پیش بره، بعد از فارغ التحصیلی برنمیگردم شیراز. گفتن این حرف یه ذره زوده، ولی گفتم که اگر قبول کردی دوست دختر خوشگلم بشی، بدونی در صورت ادامه رابطه برای تهران موندن برنامه هایی رو دارم.خدایا این دیگه کیه؟ چرا انقدر قشنگ حرف می زنه؟ چرا تا دو سال دیگه شم می دونه می خواد چی کار کنه؟ چه جوری می گه دوست دختر خوشگلم. نه، دیگه بوسیدنش واجبه. خاک بر سرت. اون داره برنامه ریزی می کنه واسه زندگیش، اونوقت تو اندرخم یه بوسی. گفتم راستش من بلد نیستم مثل تو خوشگل و با صلابت حرف بزنم ولی سعی خودمو می کنم. ببین رضا، دروغ چرا. منم دوست دارم بیشتر کنارت باشم و حتی خیلی چیزا رو ازت یاد بگیرم. ولی مساله اینجاست که من یه مادر دارم که از سایه که چه عرض کنم از خدا هم به من نزدیک تره. البته نزدیکی معنوی که نه، نزدیکی فیزیکی. نمی خوام از مادرم هیولا بسازم ولی اون همه جا هست. هر وقت دلش بخواد می یاد ببینه من دانشگاهم یا نه. لباس پوشیدن، تلفن حرف زدن، رفت و آمد،غذا خوردن و خلاصه همه چیز من تحت کنترلشه. شاید فکر کنی که حتما یه چیزی ازم دیده که نگرانه. واقعیت اینه که اون با همه همینطوریه، حتی با بابام. حالا، من نمی دونم که چه طور دوست دختری می تونم باشم که هیچ جا نمی تونم باهات بیام. شاید خنده ات بگیره ولی من جز بچه های دوستای مادرم تا الان با کسی بیرون نرفتم. همه برنامه کلاس هام زیر دست مامانه. حتی توی محاسباتش برای رسیدن من به خونه، احتمال سخت گیر اومدن تاکسی رو هم داده و نهایتاً من می تونم نیم ساعت دیر برسم خونه. از خیر بیرون رفتن هم که بگذریم، نمی دونم چه طوری تلفن حرف بزنم. شاید از اول دبستان تا الان فقط ده تا همکلاسی خونه ما زنگ زدن، همه مکالمات هم زیر نظر مادر انجام شده. نمی دونم تو بگو چی کار کنم؟ نمی خوام الان بهت بگم باشه باهات می مونم ولی بعدش همش حالت رو بگیرم.با تموم شدن حرفهای من، رضا همچنان ساکت بود. دست راستش رو کرد توی موهای مواج مشکیش و دسته دسته موهاش رو می تابوند دور انگشتاش. توی اون وضعیت با کوچکترین حرکت رضا می مردم و زنده می شدم. اگه همین الان بگه پس ما رو به خیر و شما رو به سلامت چه غلطی بکنم؟ پس کاش حداقل قبلش بذاره ببوسمش. اگه بگه تو دیگه عجب دختر تهرونی املی هستی چی جواب بدم؟ از خجالت بمیرم. اصلا به جهنم، هر چی می خواد بگه. بهتر از اینه که الان این حرفها رو نمی گفتم ولی بعدا جلوش ضایع می شدم که نه بیرون می تونم برم و نه تلفن می تونم حرف بزنم.بعد از گذشت سه یا چهار دقیقه، رضا تو چشمام نگاه کرد و گفت، نمی دونی با این صداقتت چه قدر منو بیشتر اسیر خودت کردی. با این وجود، رو به رو شدن با مساله ای که مطرح کردی خیلی آسون نیست. حالا من از تو می خوام که تا فردا بهم فرصت بدی تا ببینم چه راه حلی می تونم پیدا کنم.واای، من قربون تو برم که بدون فکر تصمیم نمی گیری. من فدای تو بشم که هر چی کلماتت قلمبه تر می شن بیشتر به دل من می شینن.رضا ادامه داد می تونم بپرسم منزلتون کجاست؟ منم گفتم میرداماد. دوباره پرسید شماره موبایلت رو می تونم داشته باشم؟ منم گفتم و اون ذخیره کرد توی گوشیش. بعد یه میس کال انداخت روی گوشیم و گفت فعلا بهتره تو بهم زنگ نزنی که اگر مامانت احیانا پرینت مکالماتت رو گرفت، هیچ ردی از من پیدا نکنه. فردا اولین کلاسمون ساعت نه و نیمِ؛ تو کی از خونه می یای بیرون؟ منم گفتم معمولا یک ساعت زودتر. رضا هم گفت باشه، پس من هشت ونیم بهت زنگ می زنم. اگر خونواده باهات بود که تماسم رو رد کن، اگر نه جواب بده تا ببینیم چی کار کنیم. الان هم پاشو بریم پیش بقیه.الهی دورت بگردم پسر که همه کارهات یکی از یکی با حال تره. شایدم من زیادی ندید بدیدم که اینجوری غش و ضعف می کنم. مرسی خدا جون که همین اول کاری حالم رو نگرفت و به ریش مادرم نخندید. حالا چه طوری این بیست و اندی ساعت رو تا فردا تحمل کنم تا آقا رضا جواب بده.ادامه …دوستان عزیز، داستان درسا شش یا هفت فصل خواهد داشت. با توجه به اینکه اغلب قسمت های آن نوشته و ویرایش شده است، با همراهی ادمین، کل داستان می بایست خیلی سریع در اختیار شما قرار بگیره.علاوه بر همه خوانندگان محترم، امیدوارم پریچهر، شاهین (سیلورفاک)، پژمان (کفتار پیر)، آریزونا، و آرش (سکس اند لاو) سلام و احترام خاص من رو بپذیرند.نوشته خانم اثیری

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *