…قسمت قبلفصل دوم- دُرسا و رضااز نور آفتاب که روی در و دیوار اتاق پخش شده بیدار می شم. می خوام دستامو از زیر ملافه بیرون بیارم که بالای آرنجم می کشه به سینه های برهنه ام. یه ذره که حواسم رو جمع می کنم یادم می افته دیشب بدون لباس خوابیدم. دست چپم رو آروم روی سینه هام می کشم و می یام تا نزدیک گردنم. دو تا از انگشتام رو می کشم روی گردنبند بولگاری که رضا بهم داده؛ قفلش رو باز می کنم و می ذارمش روی اون یکی بالش. خودم هم به پهلوی چپم نیم خیز می شم و با دست راستم مشغول نوازش گردنبند می شم. کاش می شد به جای گردنبند، سر رضا روی بالش بود، اونوقت می تونستم دستم رو بکنم لای موهاش، لبم رو آهسته به لباش نزدیک کنم و وای … بیشتر از این به حس رخوت صبحگاهی اجازه نمی دم که با شهوت قاطی شه، زود از تخت می یام پایین.امروز دومین روز از یک هفته فرصتیه که به خودم دادم تا تکلیفم رو با گذشته ام و تا حدی با آینده ام روشن کنم. دیروز بعد از شخمی که به خاطرات بچگی و نوجوونیم زدم، خیلی خسته شدم ولی از اینکه دارم می نویسمشون حس خوبی دارم. به همه گفتم که یه هفته می خوام برم تعطیلات و تلفنم رو هم خاموش می کنم، ولی اگه حوصله داشتم یه سری به سایت سکسی آویزون می زنم. خرسند از این حس آزادی، یه شلوارک جین پاره با یک تاپ گل و گشاد که روش عکس مرلین مونرو چاپ شده می پوشم؛ بعد از صبحونه یه قوطی آبجو برمی دارم و می رم توی بالکن. یکی از رهاوردهای ازدواجم آشنایی با سیگار و الکل بوده. با اینکه بهشون وابسته نشدم و به ندرت هوس می کنم، اما یه وقتایی هست که با گرفتن یه گیلاس شامپاین و یه نخ سیگار باریک حال می کنم برم تو فاز آدمهای گرفتاری که جز این دو تا هیچ کی دیگه سنگ صبور دردهاشون نیست؛ امروز هم یکی از اون موقع هاست که می خوام ادای آدم داغونا رو در بیارم.یک کاغذ A3 برمی دارم و با ماژیک بنفش می نویسم، «درسا گذشته ات رو دسته بندی کن خوبیهایش را در صندوقچه طلایی خاطرات بگذار و بدی هایش را به باد بسپار.» اینکه چه قدر در پایان این هفته به این جمله پایبند خواهم بود معلوم نیست ولی واسه شروع امروز کافی به نظر می رسه.نوشته های دیروزم رو مرور می کنم؛ به آخرش که می رسم نفسم بند می یاد. به یاد اون صبح پر اضطرابی که قرار بود رضا نظرش رو درباره دوستیمون نهایی کنه، ضربان قلبم می ره بالا …هشت وبیست و پنج دقیقه بود که رسیدم سر کوچه اطلسی.چرا دستام می لرزه؟ چرا قلبم اینطوری می زنه؟ نکنه بمیرم؟ انگار توی سرم هوا می پیچه، انگار از تو گوشام موج دریا رد می شه. این صدای بی موقع چیه؟ موبایلمه… رضااااا. سنگین باش درسا.رضا اومده بود میدون محسنی. منم یه تاکسی گرفتم که برم پیشش.دستامو حس نمی کنم. انگار دو تا گلوله یخی شدن، حتی قدرت ندارن در کیف پولمُ باز کنن. الهی که فدات شم پسر. تو اومدی میرداماد یعنی می خواستی منو زودتر ببینی؟ آقا من میدون مادر پیاده می شم لطفاً.پس چرا صدام می لرزه. نکنه سکته کنم، بمونم رو دست پسر مردم.- سلام خوشگل خانوم. چه قدر نازتر از همیشه شدی. سلام. من کاری نکردم که، عین همیشه. تو چرا تیپ پلوخوری زدی؟- برای اینکه کسی جرأت نکنه به دوست دختر خوشگلت نزدیک شه، باید خودتم خوش تیپ باشی تا هیچ کی روش نشه بگه آخی دختره حیف شد.دوست دختر خوشگلش؟ از فرط هیجان و خجالت می خوام بمیرم.- خوبه چیز دیگه ای نگفتم که انقدر قرمز شدی. خب خوشگلی دیگه خانومی. شما لطف داری. بریم دانشگاه؟- هنوز سر حرف دیروزت هستی که گفتی بدت نمی یاد باهام باشی؟ خب، آره. چه طور مگه؟- پس دنبالم بیا.تقاطع شریعتی و میرداماد، رضا یه تاکسی نارنجی دربست گرفت برای پارک جمشیدیه.وقتی کنار هم نشستیم، بهم گفت تو فکر مامانت نباش. امروز مطمئنم نمی یاد دانشگاه زاغ سیاهت چوب بزنه. پس از الان تا وقتی با همیم نگرانی بی نگرانی. یعنی می گی کلاس نریم؟ تو از کجا می دونی مادرم نمی ره دانشگاه؟- نه کلاس نمی ریم. تا الان که غیبت نداشتیم، پس یه جلسه حلاله. تو هم اگه خیلی تو ذهنت رو مامانت تمرکز کنی، اون هم انرژی تو رو می گیره پیداش می شه. پس اصلاً بهش فکر نکن، اونهم به تو فکر نمی کنه.آب روی آتیش که می گن همین رضاست. دستام دیگه نمی لرزن. قلبم دیگه سینه ام رو از جا نمی کنه. از سهیلا دیگه ترسی ندارم. از غیبت کردن تو دانشگاه دیگه باکی ندارم. عالیه. قدرت عشق که می گن اینه … هوراااموقع پیاده شدن ازش خواستم بذاره من حساب کنم. با اخماش قورتم داد. حداقل بذار نصف کرایه رو من حساب کنم، اینجوری که انصاف نیست.- چه جوری روت می شه وقتی یه مرد باهاته این حرفو بزنی؟ مرد باهامه دستگاه خودپرداز که نیست.- دیگه بسه. تا وقتی من باهاتم دست کردن توی جیبت ممنوعه.خوشم نمی یاد. اون وقت همش مدیونش می شم که. حالا الان رو ول کن، بعدا یه راهی پیدا می شه که مدیونش نباشی.بعد از نیم ساعت پیاده روی و صحبت درباره درسها و استادها، وسط یه محوطه سرسبز نشستیم.- گشنه ات نیست درسا جون؟ نه ممنون، صبحانه خوردم. تو چی؟ گشنه اتِ؟- نه زیاد. پس با اجازت بریم سر مهمترین موضوعی که به خاطرش اینجاییم.با سر تایید می کنم.من دیشب خیلی فکر کردم. الان نتایجش رو بهت می گم. تو هم فعلاً فقط گوش کن. اما هر تصمیمی گرفتی ازت خواهش می کنم هیچ روزی توی زندگیت عاقبتش رو تقصیر من نندازی. من فقط اون چیزی که به ذهن محدودم می رسه رو می گم. ولی تصمیم گیری و پذیرفتن مسؤولیتش با تو هست.ببین درسا جون، اگر وضعیت تو با مامانت اینجوریه، تا حدی تقصیر خودته. یعنی تو به عنوان یک نماینده نسل جدید تا الان سعی نکردی مامانت رو با ایده های امروزی آشنا کنی و سنت های به درد نخور رو بشکنی . تا الان بعید می دونم که مستقیم به والدینت گفته باشی چه اهداف و خواسته هایی داری و اون ها رو به چالش بکشی که آیا کارهاشون باعث پیشرفته یا پسرفت . اصلا تا حالا اونها رو مورد انتقاد درست و سازنده قرار دادی؟ تو در واقع عروسکی هستی که توسط مامانت عروسک گردانی می شی. این تا حدی برای جامعه ما خوبه، اما اگر تو هم خواسته معقول و مشروعی داری شاید لازم باشه که محترمانه با مامانت وارد بحث یا حتی مبارزه شی. اینهایی که می گم آسون نیست؛ برنامه ریزی و صبر زیاد می خواد. شاید اونها از دستت تا مدتی دلخور باشن. اما چیزی که مهمه اینه که اونها از خواب خرگوشی بیدار شن و بفهمن که دنیا عوض شده و اگربچه رو با بادیگارد هم بفرستن مدرسه، بچه ای که بخواد شر بسوزونه می سوزونه. بکن نکن های قدیمی دیگه تو دنیای امروز جواب نمی ده و توی عصر کامپیوتر و هوش مصنوعی باید با بچه با زبون منطق حرف زد.حالا بریم سر پیشنهاد من به تو. راستش من در حال حاضر توی یه مؤسسه آمادگی برای کنکور درس میدم. می خوام به تو هم پیشنهاد بدم که اونجا مشغول شی. این کار چند تا حُسن داره. اولاً اینکه خانواده ات احتمالاً مخالفت می کنن و تو باید برای اولین بار محکم وایسی و به خواسته مشروعت برسی. دوماً، تو دختر باهوشی هستی و با شروع کارت یاد می گیری که همه چیز زندگیت رو برای مامانی که انقدر حساسه رو نکنی. لطفاً منظور من رو اشتباه برداشت نکن. دروغگو و خدای نکرده دختر کثیفی نباش. اما محکم وایسا و به مامانت بفهمون که حریم خصوصی تو ارزش داره و اون باید به تو اعتماد داشته باشه. در واقع ایشون به شعور تو و مفهوم اعتماد توهین می کنه که به مکالمات تلفنیت گوش می ده. یادت باشه که اگر کار آموزشگاه رو هم قبول کردی، نباید جزئیات کلاس ها و حقوقت رو پایان و کمال در اختیار مامانت بذاری. این مسائل تا وقتی استفاده درست ازشون می کنی کاملاً به خودت مربوطن.من چیزهای آسونی رو ازت نخواستم. پس تو هم نباید به آسونی جواب بدی. یادت باشه که اگر هم لباس رزم با خانواده پوشیدی به خاطر من نپوش. به خاطر خودت و به خاطر یه آینده روشن و مستقل این کار رو بکن. مدیونی اگه یه روز تو دلت بگی که رضا من به خاطر تو این کارها رو کردم.و حُسن آخر پذیرفتن تدریس در مؤسسه اینه که ما فرصت های بیکاری و بین کلاس ها رو می تونیم با هم باشیم و بعضی وقت ها بیرون بریم و گشتی بزنیم. در مورد تلفن هم، اولین حقوقت رو که گرفتی باید یه گوشی ارزون و یه خط تالیا بگیری بدون اینکه کسی بفهمه. من نمی گم من برات می گیرم که مثل کرایه تاکسی تعارف بازی در نیاری ولی باید قبول کنی که هر از گاهی برات شارژ بخرم. فعلاً همین؛ دهنم کف کرد خانوم خانوما… پاشو بریم یه چایی بگیریم. من نباید حرف بزنم یا جواب بدم؟- حرف که خیلی باید بزنی، بعد از چایی. اما جواب بدون فکر فایده نداره. هر چند روز که دلت می خواد فکر کن، بعد جواب بده.روی تخت چوبی رو به روی چایخونه می شینیم. حرفهات انقدر قشنگ و تکون دهنده بودن که حس می کنم کتک خوردم و بدنم درد می کنه.- امیدوارم بتونی ازشون بهره برداری درستی بکنی. حالا تو مطمئنی این موسسه که می گی منو می خواد؟ نمی خوای درباره ش بیشتر بهم اطلاعات بدی.- من تا مطمئن نباشم معمولاً چیزی نمی گم. هم با مدیر و هم با مسؤول استخدام حرف زدم. اونها هم دنبال نیرو هستن، با استخدام تو منّتی به سر کسی نیست. من فقط معرف بودم و کار اونها رو آسون کردم.تا دو ساعت دیگه توی پارک می چرخیدیم. صحبت ها بیشتر پیرامون رتبه کنکور من، اینکه آمادگی برای تدریس چه درس هایی دارم، نحوه کار آموزشگاه و دستمزد بودند. کلاس صبح که پرید. کلاس ساعت یک رو می ریم؟- من دلم نمی یاد ازت دل بکنم. ولی اگه دلت شور می زنه، واسه روز اول بسه.تو خوبه دلت نمی یاد، من که همه وجودم داد می زنه رضااااا. خب الان چی باید بگم؟ راستی نباید ازش تشکر کنم که نه تنها منو پس نزده بلکه برام کار هم پیدا کرده. چه قدر پررووم که واسه کاری که هزار نفر دنبالشن من حتی یه تشکر خشک و خالی هم نکردم. درس این ساعت یه جورایی مهمه، پس بهتره بریم دانشگاه. راستی من باید ازت یک عالمه تشکر کنم.- چرا خانومی؟ بابت چی؟ اول به خاطر امروز صبح که خیلی خوش گذشت. دوم به خاطر اینکه برام بدون دردسر کار پیدا کردی. بعدش هم که داری کمکم می کنی زندگی بهتری داشته باشم.زل می زنه تو چشمام، دست چپمو می گیره، لبش رو می ذاره روش، بوسش می کنه و بعد می گه نیازی به تشکر نیست.نمی دونم نقطه جوش خون چند درجه است؛ هر چی هست خون من الان داره می جوشه. سرم فکر کنم پنج کیلو شده باشه. این وزنه ها رو کی به پام وصل کردن که نمی تونم راه برم. یعنی می تونم سرم رو بالا بیارم و دوباره تو چشماش نگاه کنم. نه نمی تونم. چون حتماً گریه زاری ام می گیره.- قربون لپای اناریت بشم که به این راحتی رنگ عوض می کنه.سوار تاکسی های تجریش شدیم…وقتی برای برداشتن یه شکلات دیگه دستم رو دراز می کنم چشمم به ساعت لپ تاپ می افته؛ باورم نمی شه، دو ساعت و نیمه که دارم می نویسم. یاد گردنبند می افتم که صبح از گردنم باز کردم. بر می گردم تو اتاق خواب، دستبندی که سِت گردنبند بود رو هم از دست راستم باز می کنم و جفتشون رو توی جعبه هاشون می ذارم. فکر نکنم دیگه بخوام ازشون استفاده کنم، حداقل برای یک مدت نامعلوم. نمی دونم باید از این تصمیم خوشحال باشم یا ناراحت.بر می گردم توی بالکن، ایندفعه با ماژیک نارنجی زیر جمله قبلیم می نویسم «آقا رضا به صندوقچه طلایی خاطرات خوش اومدی.»در ماژیک رو که می بندم از دیدن این جمله نارنجی دلم می گیره؛ اشکال نداره بذار بگیره؛ بالاخره که چی؟ تا کی می خوام رضا و خاطراتش رو مثل یه کوله پشتی با خودم اینور اونور ببرم. پایان این یک هفته هر تصمیمی که برای آینده بگیرم، رضا توش کوچکترین نقشی نداره، پس باید هر چه سریعتر خودشو خاطراتشو بسته بندی کنم بذارم یه جایی که زیاد هم در دسترس نباشه.فردای ماجرای پارک، تصمیم گرفتم برای اولین بار شانسم رو با مادر امتحان کنم.زنگ زدم بهش و گفتم من و یکی دو تا از بچه ها دو ساعت بیشتر می مونیم دانشگاه و درس می خونیم.سهیلا اگه یه همچین برنامه ای داشتی چرا دیشب اطلاع ندادی؟ اسم دوستات چیه؟ اینا کین که پنج ترم یادشون نبوده با تو درس بخونن؟ کدوم یکی از درسهات رو می خوای باهاشون بخونی؟ اگه ضعیفی بگو معلم بگیرم برات؟ مادر جان، فکر کنم کمی داری تند می ری. الان ساعت دوازده هست. تا یک ناهار می خوریم. یک تا سه هم درس. من قبل از ساعت چهار خونه ام. اونوقت سؤالی بود جواب می دم.سهیلا حرف های جدید می شنوم. مراقب خودت باش و سریع بیا خونه.بدون خداحافظی گوشی رو گذاشت. از رفتارش ناراحت شدم. خوبه نگفتم می خوام برم سینما. ناراحتی رو بی خیال، اولین تیر مهم بود که به هدف خورد.به گفته رضا، چون کلاس مشخص نداشتم اگر احیاناً مادر هم می یومد دانشگاه می تونستم بگم که تو راه خونه ام و سریع خودم رو با دربست برسونم.پس منم می تونستم یه چیزایی رو قایم کنم؛ یوهوووو. سهیلا جون بچرخ تا بچرخیم.با دیدن رضا که دم ورودی برج سایه منتظرم بود، برق دویست و بیست ولت بهم وصل شد.درسا این تویی؟ دور از چشم سهیلا و خیره به چشمان این معبود آسمانی که لبخند از لباش دور نمی شه؟؟؟- درسا خانوم، من توی بعضی از موارد صبرم خیلی کمه. از جمله اینکه همین الان و قبل از هر کار دیگه ای می خوام بفهمم امروز چه جوابی قراره بهم بدی. امیدوارم نیومده باشی اینجا که بگی بی خیال کار آموزشگاه و بی خیال رضا.چه جالب اونم حال دیروز منو داره. می ترسه پسش بزنم. خوبه، هر چه قدر هم که تابلو باشم هنوز ضایع نکردم که دیگه بدون اون نفس هم نمی تونم بکشم. سرمو می ندازم پایین؛ هجوم خون به صورتم رو حس می کنم. دنبال کلمه می گردم. هیچ چی ندارم که بگم. عاشقتم تنها کلمه ایه که الان بلدم.خود رضا می یاد کمکم و می گه می تونم این گونه های رنگ انار رو شاهد بگیرم برای اینکه درسا از امروز دوست دخترمه؟یهو شجاع می شم. سرمو می یارم بالا، تو چشمای رضا به اندازه یک صدم ثانیه نگاه می کنم و با صدایی که از فرط هیجان می لرزه می گم دوستت دارم.دستمو می گیره، مثل دیروز آروم می بوسه و می گه منم دوستت دارم گلم.درسا مُرد. درسای دست پرورده سهیلا مرد. یه درسای جدید متولد شد که دیگه هیچ چیز و هیچ کس به اندازه رضا توی این دنیا براش مهم نیست.یک هفته بعد، وقتی شام تموم می شه می گم مادر و پدر می خواستم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم.سهیلا بدون معطلی اخماش می ره تو هم. ولی خودشو کنترل می کنه و حرفی نمی زنه.ادامه می دم من هفته پیش، بعد از کلاس تربیت بدنی، دو سه ساعتی موندم دانشگاه و با دوستام درس خوندم. اما مادر خیلی خوشش نیومد. من هر چی فکر می کنم اشکالی توی این قضیه نمی بینم. در ثانی، مادر می گفت چرا تا الان از این برنامه ها نبوده. خوب دلیلش خیلی واضحه. چون که ترم های آخر درس ها سنگین تر می شن و کارگروهی بهتر جواب می ده. بنابراین، امشب می خوام اطلاع بدم که روزهای تربیت بدنی، من به جای ساعت یک، حوالی ساعت چهار می یام خونه چون می خوام با بچه ها درس بخونم. شاید چند ساعتی از روزهای دیگه هم بخوام بیشتر بمونم کتابخونه که طبیعتاً بهتون خبر خواهم داد.بابا مسعود من مشکل خاصی نمی بینم و ازت ممنونم که اطلاع دادی. حالا باید ببینیم که مامانت چه نظری داره.سهیلا مسعود جون یه ذره جوانب یه چیزی رو بسنجی، بعد جواب بدی بَد نیست ها. ببین درسا، من که با اصل درس خوندن مشکلی ندارم، فقط انقدر جامعه بد و نا امنه که می خوام همه جوره تو و درنا رو محافظت کنم. این حق منه که بدونم دخترام با کیا نشست و برخاست می کنن و کجاها رفت و آمد دارن. اصلاً چرا نمی گی این دوستات بیان خونه ما و درس بخونید؟ کتابخونه دیگه چیه؟ پنج دقیقه برو کتابی که می خوای رو بگیر، بیا خونه بشین بخون.درسا مامان، من و درنا خیلی دخترهای خوشبختی هستیم که شما همه جوره هوامون رو دارید (این جمله و بعضی دیگه از هندونه زیر بغل گذاشتن ها رو رضا یادم داده بود). ولی از قدیم گفتن اگه یکی رو خیلی دوست داری ماهیگیری بهش یاد بده نه ماهی خوردن. شما هر چه قدر هم که در مواظبت از ما تلاش کنی، ممکنه یه روز خیلی ساده من از خیابون رد شم و بوسیله یه موتور گازی کشته شم.من الان بیست و یک سالمه و به ندرت روی حرف شما و پدر حرف زدم. اما از این به بعد دوست دارم شما هم خواسته های منو بشنوید و روی اونها فکر کنید و از سر حوصله جواب بدید. ما توی دانشگاه بدون هیچ تشریفاتی درسمون رو می خونیم و بعدش خداحافظ. اما وقتی قضیه به خونه بکشه، باید پذیرایی کنیم و ممکنه فقط به دو ساعت ختم نشه. در ضمن، شاید همه امکانات من رو نداشته باشن که همکلاسیهاشون رو به خونه دعوت کنن و با اومدن به خونه ما توی مضیقه قرار بگیرن و معذب بشن که چرا اونها نمی تونن کسی رو دعوت کنن.نکته بعدی که می خوام بهتون بگم اینه که من تصمیم دارم به صورت پاره وقت کار کنم. به کار توی شرکت ها یا بانک ها فکر کردم، ولی توی آگهی هاشون همه نوشتن که کارمند پایان وقت می خوان. بنابراین فعلاً تصمیم دارم که چند ساعتی در هفته رو توی آموزشگاه های کنکور تدریس کنم.سهیلا چه حرف های کتابی و قشنگی. می بینی مسعود جون کارمون به کجا کشیده که این فسقلی باید بیاد بهمون یاد بده چی کار کنیم و چی کار نکنیم. من می گم راضی نیستم جز به خاطر کلاسهات بمونی دانشگاه، خانوم می خوان واسه من برن کار کنن. هر وقت یه یاردان قلی حاضر شد تو رو بگیره، برو تو خونه اون هر غلطی خواستی بکن. ولی تو خونه من اندازه دهنت حرف می زنی.درسا مادر جان، اگه حرف های منو مرور کنی می بینی که کوچکترین بی احترامی بهت نکردم. فکر نمی کنم شما هم لازم باشه که توهین آمیز با من صحبت کنی. می تونم یپرسم شما از کار تدریس چه کار مقدس تر و سالم تری رو سراغ دارید؟سهیلا من می گم نَره، تو می گی بدوش من صلاح نمی دونم تو بری سر کار.درسا من هم می گم که از این به بعد بدون دلیل منطقی شاید نتونم خیلی از حرف های شما رو قبول کنم.سهیلا تو به گور بابات خندیدی.بابا مسعود خانم چرا از من مادرمرده مایه می ذاری؟؟ حرف بدی که نزده، می گه اگه با چیزی مخالفی دلیلش رو هم بگو بدونم.سهیلا من نمی تونم دخترم رو ول کنم تو این جامعه که پر از گرگه. نمی بینی همه دنبال دختر آفتاب مهتاب ندیده ان. فکر کنم باید بگم غلط کردم که گذاشتم بره دانشگاه.درسا مادر جان شما راهنما و مشاور خیلی از دوستات و فامیلاتی. این حرفها ازت بعیده. همونهایی که دنبال آفتاب مهتاب ندیده ان، این روزها دختر تحصیلکرده و دست به جیب می خوان. واسه نجابتشم می رن از محل تحصیل و کارش تحقیق می کنن خیالشون راحت میشه.بابا مسعود خانم جان، ما باید خوشحال باشیم که دخترمون عاقل و فهمیده شده. اگه یه کاری هم بلد باشه، پس فردا اگه من سرم رو زمین بذارم خیالم راحته که دستش جلو کس و ناکس دراز نمی شه.درسا پدر جون واقعاً ازت ممنونم که با دید باز به مسائل نگاه می کنی.سهیلا خبه خبه، تو هم این وسط یارکشی نکن. پدر جونت نصف من واسه شماها زحمت نکشیده، براش مهم نیست شما چه غلطی می کنید.بابا مسعود سهیلا جان خودت می گی یارکشی ممنوع، اونوقت منو جلوی دخترت سکه یه پول می کنی؟سهیلا آقا مسعود، جنابعالی نمی خواد واسه من از آب گل آلود ماهی بگیری. حالا کجا هست این خراب شده ای که می خوای بری واسه شون کار کنی؟درسا مادر جان شما الان عصبانی هستی چون حرفهایی که دوست نداری رو می شنوی، ولی از شأن شما به دوره که کلمات زشت به کار ببری.سهیلا تو نمی خواد به من درس اخلاق بدی. سؤالم رو جواب بده.درسا من هنوز اقدام خاصی نکردم. ولی اغلب این مؤسسات حوالی انقلاب و میدون ولیعصر هستند. اگر خدا خواست و دعوت به مصاحبه شدم، اول از شما و پدر می خوام که برید و از صحت و سلامت محل کار اطمینان کسب کنید.سهیلا آقا مسعود هر چی می کشم از تو می کشم که بلد نیستی جلوی بچه با من مخالفت نکنی. درسا تو هم فعلا پاشو برو سر درس و مشقت تا روزی که یه خری پیدا شه به تو کار بده.با اینکه شش سال از این ماجراها گذشته، تک تک کلمات و جملات طوری توی گوشم زنگ می زنن و به قلبم چنگ می کشن که انگار دیروز اتفاق افتادن. در آبجو رو با حرص باز می کنم، از تلخی قلپ اول صورتم مچاله می شه. دستم رو یواش می کشم روی دلم، آهسته می گم ببخشید کوچولو که دارم با این زهرماری اذیتت می کنم؛ شاید آخر این هفته از دستم راحت شی، ولی اگه قرار شد بمونی قول می دم مثل مادر بزرگت نشم…ادامه…زنِ اثیری
0 views
Date: November 25, 2018