…قسمت قبلفصل سوم دُرسا و خواستگارهاکشمکش های طاقت فرسا با مادرم تا نزدیکای امتحانات ادامه داشت که به لطف حمایتهای پدر و بعضی از دوستای خانوادگی، بالاخره سهیلا راضی شد تا یه مدتی کمتر چوب لای چرخم بذاره. با شروع فعالیتم به عنوان معلم کنکور، نقطه عطف زندگی خصوصی و اجتماعی من هم رقم خورد. تدریس ریاضیات علوم انسانی و زبان برای کنکور، کار پرمسؤولیتی بود چون شاگردا همه گفته های من رو در حکم جواب یک تست سرنوشت ساز حفظ می کردن؛ به همین خاطر علاوه بر رسیدگی به درس های دانشگاه، وقت زیادی هم صرف آمادگی برای تدریس می کردم. اما همچنان، چالش اصلی زندگیم کنترل اعصابم در برخورد با مادری بود که از کار کردن من رضایت نداشت و روزم رو با کنایه شروع و شبم رو با صحبت های نه چندان خوشایند تموم می کرد.توی زندگی اجتماعی هم که هر روز باید یه درس تازه یاد می گرفتم از جمله تمرین برای برخوردی نه چندان صمیمی ولی در عین حال گرم با منشی ها و سایر اساتید، سیاست خنثی سازی زیرآب زنی های همکاران، ترفندهای پنهان سازی رابطه با جنس مخالف، و بالاخره فرار از محدودیت های جامعه برای ساعتی هم صحبتی با معشوق مهربانم، رضا.اگرچه مثنوی سختی های اون زمان طولانی بود، ولی به ساعتی در کنار رضا بودن و لمس دست های پر از محبتش می ارزید. اوایل رضا بود که فکر همه چی رو می کرد ولی کم کم به من هم برنامه ریزی و برنامه سازی رو یاد داد. اینجوری بعد از بررسی همه احتمالات و آماده کردن جوابهای قانع کننده برای مادر و بابا، می تونستیم خارج از دانشگاه و محل کار چند ساعتی رو در هفته با هم باشیم. اغلبِ کافه ها، رستورانها و هر چهاردیواری دیگه ای که اطراف میدون ولیعصر و خیابون انقلاب آب و نونی توش پیدا می شد حداقل یک بار رو از ما پذیرایی کرده بودند. قرار هم گذاشته بودیم که یکی در میون حساب کنیم، یعنی یه بار رضا، یه بار من. کلی چونه زدیم تا رضا قبول کرد که من هم دوست دارم از نظر مالی نقشی داشته باشم و نمی خوام فشار مالی باعث خدشه دوستیمون بشه.اولین هدیه های ما به همدیگه به مناسبت نوروز بود. فروغ فرخزاد و فریدون مشیری برای من، سهراب سپهری و نیما یوشیج برای رضایی که در دامان غزلیات حافظ و سعدی بزرگ شده بود. غروب یکی از آخرین روزهای اسفند، قبل از رفتن رضا به شیراز، رفته بودیم پارک برای خداحافظی و دادن عیدی ها. روی نیمکت، دست راست رضا رو چسبیده بودم، بوس های ریز می کردم و با لبام موهای دستشو می کشیدم؛ با هر آخ ریزی که می گفت لپشو سریع می بوسیدم و بعد با نگرانی اطراف رو می پاییدم که مأموری یا رهگذری ندیده باشه. هر از گاهی سرم رو می ذاشتم روی شونه هاش، اونم صورتم رو ناز می کرد و پیشونیم رو می بوسید. شیر آب واژنم باز شده بود، نفسم تیکه تیکه می یومد بالا، توی دلم سماور روشن بود و قلبم ضربان که نه، وحشیانه مشت می زد. نزدیک خداحافظی، رضا که داشت اطراف رو می پایید، کم کم به سمت صورتم خم شد؛ لباش که روی لبام قرار گرفت، انگار یه ماهی از زیر سینه هام لیز خورد و افتاد توی شرتم؛ تا اون موقع نگران بودم قلبم از سینه نپره بیرون، غافل از اینکه یه قلب دیگه هم زیر نافم داره منقبض و منبسط می شه؛ تنها فرمانی که مغزم صادر کرد این بود که دستم رو بذارم روی صورت رضا و با نوازشش بهش بگم هم خودشو دوست دارم هم لباشو….از اون شب به بعد، توی نگاه های رومانتیک من و رضا یه چیز دیگه هم اضافه شده بود، شهوت. رضا ترم شش از خوابگاه بیرون اومد و با یکی از بچه های دانشکده یک آپارتمان توی یه چهار واحدی قدیمی اجاره کردند. از طرفی، تابوهای ایرانی بهم اجازه نمی دادند که از رضا بخوام من رو به خونه اش دعوت کنه. از طرف دیگه هم، رضا شاید به خاطر همخونه نیمه مذهبیش، همسایه ها، وضعیت نامناسب خونه یا هزاران شاید دیگه ازم نمی خواست که وارد خلوتی شم که شب ها توی اون می خوابید و برای من از اونجا قلب و بوس می فرستاد.با این اوصاف، کنج رستورانها و کافی شاپ ها شده بودند محل برآورده کردن نیازهای فراعشقی من و رضا که به نوازش و بوسیدن دستها و گاهی صورت هامون محدود می شد. ولی از اون بهتر، وقتهایی بود که رضا ماشین همخونه اش رو قرض می کرد و کوچه های خلوت و پر درخت مأمنی می شدند برای کامجویی لب های تشنه ما. آخرش هم کلی می خندیدیم به اینکه مجبور بودیم با چشم باز لب بگیریم تا یه وقت گیر شهروندان کنجکاوی نیفتیم که گناه عشق و عاشقی رو هم ردیف قتل و جنایت می دونستند.روز تولدم، جفتمون به بهانه امتحان دانشگاه، کلاس هامون رو در مؤسسه کنسل کردیم. دور شدن از شعاع دو کیلومتری مؤسسه ترسناک بود ولی وقتی توی آلاچیق اختصاصی باغ رستوران تونستم به رضا بچسبم و به چشمهاش زل بزنم، سهیلا و جد و آبادش یادم رفت. وقتی رضا می خواست گردنبند بولگاری که برام خریده بود رو به گردنم ببنده، از تماس دستش با گردنم می خواستم غش کنم؛ باز هم خواهش درونی برای هم آغوشی، برای اینکه توی بغلش ولو شم تا دم و بازدمم از ادکلن موهای سینه اش پر بشه؛ ولی مثل همیشه سر به زنگاه پنجه های سنگین دختر ایرانیِ خوب گلوم رو می فشرد و نهیب می زد که تا زمانی که پسر پیشقدم نشده باید خواسته هام رو سرکوب کنم. نمی دونستم چه جوری تشکر کنم از کادوی قشنگش، از حسن سلیقه اش و از ظرافت انتخابش.انقدر رضای نازنینم عاقل بود که کاغذ خرید آویز رو هم با اسم خودم بهم داد و گفت اگرچه این کار قشنگ نیست ولی این رو داشته باش که اگه مامانت آمار گردنبند رو گرفت بگی که خودت از حقوقت خریدی.برای روز تولدش من پیشنهاد دادم به یاد اولین قرار بریم پارک جمشیدیه. چون می ترسیدم که هدیه اش رو با خودم خونه ببرم، از قبل یه ساعت کلوین کلین براش خریده بودم و گذاشته بودمش مغازه که مثلاً با خود نامزدم می یام و می برمش. وقتی فروشنده ساعت رو آورد و گفت «ماشالله خانمتون صاحب سلیقه است»، این دفعه رضا بود که صورتش گل انداخت. در گوشم گفت عزیزم من راضی به این همه زحمت نیستم.من هم آویزم رو که خودش بهم هدیه داده بود از زیر روسری نشونش دادم و گفتم یادگاری تو هر لحظه باهامه، خب من هم می خوام که تو یه نشونه ای از من همیشه پیشت باشه. دو روز بعد وقتی همکارها توی دفتر اساتید به ساعت نوی رضا خیره شده بودن و تیکه می نداختن، چشمک های ریزی بود که بین من و عشقم رد و بدل می شد.دوستیمون داشت یازده ماهه می شد که رضا برای پربار شدن خلوت دونفره مون پیشنهاد داد که بخشی از بیرون رفتن ها رو اختصاص بدیم به بحث درباره کتابهایی که می خونیم و فیلمهایی که می بینیم یا بازدید از یک نمایشگاه و موزه. اون زمان بود که منِ مثلاً بچه تهرونی، برای اولین بار موزه ایران باستان، آبگینه، جواهرات ملی، استاد صنعتی، کاخ گلستان و … رو دیدم. همین طور، با خیلی از گالری ها و هنرمندان معاصر آشنا شدم. از ذره ذره زندگی جدیدم لذت می بردم؛ اما افسوس که لذت بردن من برای سهیلا اهمیتی نداشت و اواسط ترم هفت اولین خواستگار رو به خونه مون پذیرا شد.از کلمه خواستگار، چهارستون بدنم می لرزه؛ لپ تاپم رو می بندم و یه سیگار روشن می کنم. کام اول رو تو نداده، سیگار رو خاموش می کنم. دوباره دستم رو می ذارم رو دلم و می گم کوچولو قول می دم چه دختر باشی چه پسر به حرفای دلت گوش بدم.خواستگاری سنتی هر کاری می کنم نمی فهمم چه فلسفه ای پشت این رسم عجیبه ندیده و نشناخته می رن دیدن یه دختر، انگار اومدن بازار اگه دختره بابای پولدار، تحصیلات، قیافه و هنر خانه داری داشت به پونصد پول زر می خرنش؛ اگه هم نداشت، می ذارن واسه پدر ننه اش که ترشی بندازن. بدتر از اونها، خانواده دخترن که واسه عزیز دردونشون نرخ تعیین می کنن. نمی فهمم، نمی فهمم، نمی فهمم…جر و بحث با سهیلا سر اینکه چرا قبل از دعوت خواستگار با من مشورت نکرده یا چرا آمادگی من رو در نظر نگرفته، نتیجه ای نداشت. جمعه موعود، سهیلا از صبح مشغول تغییر دکوراسیون و چیدن مفصل ترین ظروف میوه و شیرینی بود. از دو ساعت قبل از نزول اجلال خانواده آقا نادر هم افتاد به جون من. موهام رو سشوار کشید تا بریزم دورم؛ با اجبار کت و دامن سفید-صورتی تنم کرد؛ حتی رنگ سایه و رژ گونه ام رو هم انتخاب کرد. وقتی زنگ در رو زدند، به زور سهیلا رو راضی کردم که من ده دقیقه بعد از ورود مهمونا برای سلام و علیک وارد شم. تو این مدت با سرعت صاعقه لباسم رو با یه لباس اسپرت عوض کردم؛ یه شومیز آستین کوتاه مشکی با شلوار برمودای مشکی پوشیدم. سایه چشمام رو پاک کردم، موهام رو هم پشت سرم دم اسبی کردم.وقتی وارد اتاق پذیرایی شدم، اگر مهمون نداشتیم، سهیلا نه با چاقو نه با خنجر بلکه فقط با چشمها و چنگول هاش می تونست منو پاره پاره کنه. پدرها و مادرها گرم صحبت های صد تا یه غاز بودن و من از حس حقارت خیس عرق.نمی دونم چه قدر گذشت که مادر آقا نادر من رو خطاب قرار داد و انگار قراره واسه شرکت شوهرش منشی استخدام کنه از درس و زندگیم سؤال پرسید. بعد از شنیدن جواب ها، از پدر و مادرم اجازه خواست که من و نادر نیم ساعتی با هم تنها حرف بزنیم.داخل اتاقم، صندلی میز تحریرم رو به نادر تعارف کردم، خودم هم نشستم روی صندلی میز آرایشم. سرم پایین بود و لچک و ترنجهای قالی رو بررسی می کردم.تا اینکه نادر سکوت رو شکست و گفت شما همیشه انقدر کم حرف هستید؟ کم حرف نیستم. حرف خوبی ندارم که بزنم.نادر با تعجب گفت منظورتون رو متوجه نمی شم. پس خواهش می کنم تا آخر حرفهای منو گوش بدین، بعد اگر خواستین آبروم رو ببرید.چشمهای نادر داشت از حدقه می زد بیرون که من شروع کردم ببینید آقا نادر، مادر من یه خانم کاملاً سنتیه که شبانه روز در تلاشه من و خواهرم رو سریعتر عروس کنه. ولی واقعیت اینه که من الان کمترین آمادگی برای ازدواج رو ندارم. حتی اگر به ظاهر آشپزی و خانه داری هم بلد باشم، فعلاً فاز فمینیستی منو گرفته و ضرورتی نمی بینم که هنرهام رو خرج یک مذکر بکنم. واقعاً از شما عذرخواهی می کنم که انقدر رک حرف می زنم. خیلی زیاد هم معذرت می خوام که شما و خانواده به زحمت افتادید، تا اینجا اومدین و سبد گل بسیار زیبا رو برامون آوردین. به خدا من خیلی با مادر جنگیدم که شما رو به زحمت نندازه اما به خرجش نرفت. حالا اگه شما به سر من منت بذارید و به خانواده تون بفرمایید که از من خوشتون نیومده، خیلی بزرگواری می کنید و من رو تا آخر عمر شرمنده خودتون می کنید.نادر آب دهنشو قورت داد و گفت یعنی من حتی انقدر ارزش ندارم که دو ساعت وقت بذاری باهام حرف بزنی شاید نظرت عوض شه؟ شما قطعاً خیلی زیاد ارزش دارید؛ اگر من این حرفها رو می خانمم برای اینه که ارزش شما خدای نکرده صدمه ای نخوره. وقتی من مطمئنم که الان حاضر نیستم حتی یه ربع توی کوچه بازار دنبال حلقه بگردم یا حتی حاضر نیستم که تلاشی برای جلب توجه خانواده شما بکنم، چرا باید فرد محترمی مثل شما رو سر کار بذارم؟خب، حالا از من انتظار داری که از این اتاق رفتیم بیرون چی بگم؟ اولاً امیدوارم که جسارت من و خانواده ام رو به بزرگواری خودتون ببخشید. بعد هم الان می تونیم بگیم که زمان بیشتری برای شناخت لازم داریم و شما بعداً نظر خانواده تون رو نسبت به من عوض کنید.چی بگم اینجوریش رو دیگه ندیده بودیم ولی تو رو خدا مامانت رو راضی کن وگرنه چند نفر دیگه رو می خوای با این شیوه بازی بدی؟…وقتی ماشین نادر و خانواده اش به اندازه کافی دور شد، غرش طوفان هم شروع شد. فریادها و بد و بیراه های سهیلا بود که نثار من می شد. پدر مسعود و درنا که از تعجب شاخ در آورده بودن، مدام از علت داد و بیداد سهیلا می پرسیدن.مامان جیغ می زد و می گفت از کله سحر مثل سگ جون کندم، خونه تمیز کردم، بساط پذیرایی شاهانه چیدم، یک کلمه نگفتی مادر بدبختم دستت درد نکنه. آخرش هم رخت عزای مادرتو پوشیدی اومدی جلو خانواده به این باکلاسی چی رو می خوای ثابت کنی؟ بیچاره، با من لجبازی می کنی؟ خبر نداری که لگد به بخت خودت می زنی. دخترای مردم واسه یه همچین پسری سر و دست می شکونن، اونوقت دختر ابله من طوری قیافه می گیره انگار مجلس نوحه رفته….وقتی بعد از دو هفته از مادر آقا نادر خبری نشد، سهیلا جهنمی به پا کرد که خدا نصیب هیچ تنابنده ای نکنه…ضیافت های خواستگاری سهیلا، دو سه بار دیگه هم تکرار شدند و هر دفعه من با یه ترفندی داماد بداقبال رو می فرستادم پی سرنوشتش. سر هر خواستگاری، سهیلا کلی تهدید می کرد که اگر حرفها و کارهایی که یادم داده رو انجام ندم، قطعاً گور خودم رو کنده ام. از روز بعد از خواستگاری هم مثل مرغ سرکنده دور خودش می پیچید و چشم به تلفن می دوخت؛ اما وقتی خانواده داماد پی ماجرا رو نمی گرفتن، زندگی رو به کام هر سه تامون زهر می کرد.انقدر شعله های خشم سهیلا سوزان بود که پدر مسعود مجبور شد یه شب بیاد تو اتاقم و تنهایی باهام صحبت کنه. اون شب بود که فهمیدم تنها امیدم هم به نوعی موافقه که من هر چه سریعتر غزل خداحافظی با خانه پدری رو بخونم.رضا در جریان همه خواستگارها بود، ولی هیچ حرفی دراین باره نمی زد. نه ابراز ناراحتی، نه صحبتی از آینده مشترک با خودش، و نه حتی اعتراض یا تشویق بعد از سرکیسه کردن خواستگارها.ترم هشت تازه کلید خورده بود که مادر اشکان با سهیلا توی یه مهمونی قرار مدار می ذاره. روز خواستگاری، پدر اشکان از مادر و پدر اجازه گرفت که ما دو تا چند جلسه بیرون از خونه با هم حرفامون رو بزنیم.برای اولین قرار، اشکان رو راضی کردم که خودم بعد از پیاده روی عصرونه توی یک سفره خونه بهش ملحق شم. دلم نمی خواست بیاد دنبالم و فکر کنه می تونه مخ منو با پرادوی باکلاسش بزنه. بعد از یه دعوای جانانه با سهیلا سر نپوشیدن مانتوی کِرم تور توری، داشتم پیاده از خونه مون دور می شدم و به هر چی خواستگاره بد و بیراه می گفتم که یه ماشین جلوی پام ترمز کرد. دیدن لبخند رضا توی اون موقعیت بهترین سورپرایز عمرم بود.وقتی نشستم توی ماشین، رضا گفت چه عروس عُنقی نَری پسر مردم رو لت و پار کنی؟ راستی، این خواستگار با کلاس نمی تونست بیاد دنبالت که شما پیاده راه نیفتی تو کوچه ها؟ رضاا حوصله داریا کلی فک زدم تا راضی شه نیم ساعت دیرتر چشمم به قیافه نحسش بیفته.رضا بلند خندید و گفت خانومم، می خواستم قبل از اینکه شادوماد رو ببری دم مسلخ، دو تا مطلب رو بهت بگم. تو رو خدا بگو برام یه کُلت آوردی تا بکشمش. رضا این خواستگار جدیده خیلی خرش می ره، می ترسم نتونم با یه جلسه بترکونمش.اتفاقاً اولین چیزی که می خواستم بگم همینه؛ فعلاً این مرده رو آچمز نکن. وقتی هم رفتی خونه شرایط حساست رو در ترم هشت برای خانوادت تشریح کن و با هر زحمتی شده ازشون بخواه که تا پایان درسِت دست نگه دارن؛ بهشون بگو همین رو هم به خانواده داماد بگن.روم نمی شد که بپرسم چرا ازم می خواد همچین کاری بکنم؛ همون کورسوی امیدی که شاید بعد از فارغ التحصیلی کنار رضای خوبم بتونم زندگی زناشوییم رو شروع کنم برام کافی بود.مسأله بعدی اینه که من با اجازه ات چند روزی دارم می رم شیراز. چرا؟ اتفاقی افتاده؟ کلاسهاتُ چی کار می کنی؟نه دُری کوچولوی من، نگران نباش. مادر چند هفته ایه که با گله شکایتاش خستم کرده؛ می خوام برم یه سری بهشون بزنم.با کلی علامت سؤال زل زدم تو چشماش.دستش رو گذاشت رو صورتم و گفت تو نمی خواد حرف بزنی، همه چی رو می شه از اون چشمهات خوند. به خدا، فقط دارم می رم به خانواده سر بزنم. فکر و خیال اضافه هم ممنوع…بعد از اون روز، در کمال ناباوری، وقتی سهیلا درخواست من رو به مادر اشکان گفت، اونها استقبال کردن و ادامه ماجرا به آخر تیر ماه موکول شد.ای خداا اونی که حسرت شوهر می خوره سال تا سال کسی در خونشون رو نمی زنه من که از اسم خواستگار حالت تهوع می گیرم باید سالی چند تاشون رو هم پذیرایی کنمیک روز از آخرین امتحانمون گذشته بود که با رضا رفتیم دربند. نمی دونم چرا اونروز قلبم داشت از جا در می یومد؛ خودم رو آماده کرده بودم که مثل فیلمها جلوم زانو بزنه و با یک حلقه خوشگل ازم بخواد که باهاش ازدواج کنم. به کمترین چیزی که فکر می کردم این بود که ازم بخواد اشکان رو هم دست به سر کنم تا نهایتاً چند وقت دیگه خودش بیاد خواستگاریم.بعد از ناهار، روی تخت یه رستوران به بازوش لم داده بودم که گفت درسا می خوام باهات حرف بزنم.یک لحظه حس کردم که با یه سرفه ساده ممکنه قلبم از دهنم بیاد بیرون. صاف نشستم و با چشمهام نشون دادم که آماده شنیدنم.یادته چند وقت پیش وسط درس و دانشگاه رفتم شیراز که خانوادم رو ببینم؟ آره عزیزم. چه طور مگه؟راستش دلیل اصلی من برای اون سفر این بود که با خانوادم درباره تو حرف بزنم…ادامه…نوشته زنِ اثیری
0 views
Date: November 25, 2018