دُرسا (4)

0 views
0%

…قسمت قبلفصل چهارم دُرسا در شُرُف ازدواجبا خانوادش حرف بزنه درباره من ای بدجنس تو که گفتی به خاطر گله شکایت مامانت می خواستی بری شیراز؟ قبول نیست تو دروغ گفتی.دُری جونم، ببخشید که دروغ گفتم. در شرایطی که تو داشتی نمی خواستم ذهنت رو بیشتر درگیر کنم یا امیدواری الکی بدم.پس چرا ساکته؟؟خدایاا چرا هیچ چی نمی گه؟ چرا انقدر اخم کرده؟اما دُری گلم، اوضاع اونجوری که می خواستم پیش نرفت.بازم سکوتمتأسفانه، خانوادم موافق وصلت با غیر شیرازی نیستن. من حتی توی تعطیلات عید سعی کردم از طریق دایی یا خاله ام نظر مادر و پدرم رو عوض کنم ولی جواب نگرفتم.به راههای زیادی، حتی به فرار یا بی خیال شدنِ نظر خانوادم، فکر کردم که تو رو از دست ندم. اما بزرگترین مانع در حال حاضر عدم استقلال مالیه. من مطمئنم اگه یه کار خوب داشته باشم و دستم توی جیب خودم باشه، نه تنها جرأت رو به رو شدن با خانواده تو رو پیدا می کنم، بلکه پدر و مادر خودم هم مجبور می شن کوتاه بیان. الان اونا توی ذهنشون از یه دختر تهرونی پر مدّعا می ترسن که مبادا خانواده ساده ما رو به خاک سیاه بنشونه.اگه تو اینهمه خواستگار نداشتی، می تونستم ازت بخوام یه کم صبر کنی تا به مرور زمان هم خانوادم نرم تر بشن، هم خودم دنبال کار و درآمد بهتر باشم. اما با این اوضاع، تصمیم گیری یه ذره سخته.با زور نوشابه، صدام از ته حلقم در اومد و گفتم خوب، حالا منظورت از این حرفایی که گفتی چیه؟فکر نکن گفتن این حرفها برام آسونه. برای گفتن هر یک کلمه اش یه بار می میرم و زنده می شم.می خوام بگم که خیلی بعیده در حال حاضر خانوادت من رو به عنوان دامادشون قبول کنن.من برای توجیه تهران موندن، اول از همه باید فوق لیسانس قبول شم، بعدش هم یه کار خوب توی بانکها یا شرکتها پیدا کنم، که این خودش حداقل دو سه سال زمان لازم داره.در حالی که خواستگارهای تو هر روز دارن بهتر می شن؛ من الان نمی تونم با حقوق بخور و نمیر معلمی، که به زور خودم رو باهاش اداره می کنم، بیام بگم ببخشید که مادر پدرم نمی یان خواستگاری، ولی شما ندید بگیرید و اگه می شه درسا خانوم رو به جای آقا اشکان بدینش به من، چون من کلبه ای از عشق دارم و بستری از محبتاز طرف دیگه هم نمی تونم به خودم اجازه بدم که تو رو مجبور کنم دو سال صبر کنی که تازه اون موقع بفهمیم آیا خانواده هامون به این وصلت تن می دن یا نه.خدایا نذار بغضم بترکه. خدایا نذار فکر کنه دارم همسریش رو گدایی می کنم. خدایا تو خودت می دونی که بدون رضا می خوام دنیا نباشه. خدایا … رضا جونم، مگه من تا به حال یک کلمه درباره اینکه باید بیای خواستگاریم باهات حرف زدم؟؟همین بیشتر منو می سوزونه. تو هیچ چی نمی خوای ولی می شه بگی تا کِی می خوای توی این برزخ بلاتکلیفی دست و پا بزنی؟؟ نمی دونم، ولی این رو می دونم که یا تو یا …درسا نباید گریه زاری کنی، حتی بغضم نکن. کاش هیچ کدوم از خواستگارها رو براش تعریف نکرده بودم…عزیزکم، من و تو دو سال پیش پیمان دوستی بستیم؛ هیچ وقت قول و قرار ازدواج نذاشتیم. اشتباه برداشت نکنی ها، من از خدامه که همسرم تو باشی، ولی همیشه چرخ روزگار اونجوری که ما می خوایم نمی چرخه. با این وضعیتی که تو داری، امروز فرداست که با زور چماق هم که شده بله رو ازت بگیرن. نکنه تو خودت دلت با من نیست، خواستگارهای من رو بهونه کردی؟؟خاک بر سر من اگه تا الان نتونستم بهت ثابت کنم که چه قدر دوستت دارم.حرف من اینه که درسای خوشگلم، واقع بین باش. تو می خوای یه تنه یکی دو سال با مامانت بجنگی برای پسری که بین خانواده یا دوستای شما یه آسمون جُل بیشتر نیست؛ در بهترین حالت اگه توی این جنگ پیروز شی، باید عروس خانواده ای شی که شاید تا چند وقت تحویلت نگیرن؛ از اون بدتر باید با مردی زندگی کنی که تا یه مدت آه نداره با ناله سودا کنه چه برسه به اینکه بخواد برات یه زندگی مرفه تأمین کنه. چرا حرفت رو رک و پوست کنده نمی گی؟…گونه هام از اشکام خیس شدند که ادامه دادمیعنی می گی بعد از دو سال عشق و عاشقی، از همدیگه دل بکنیم؟ مگه خودت همیشه شعار نمی دی که باید با صبر و حوصله به پدر و مادرها خواسته های نسل جدید رو بفهمونیم؟ مگه خودت نبودی که می گفتی شاید بعضی وقتها مجبور شیم برای منطق و حقیقت با مادر باباها بجنگیم؟ حالا چی شده که خودت کم آوردی؟ می خوای با من چی کار کنی؟ من باید به ازای چند تا سکه، قلبی که مال تو شده رو بفروشم به اشکان؟رضا در حالیکه با پشت دستش اشکهاش رو پاک می کرد گفت عزیزم؛ تو بگو چی کار کنم که نه تو تحقیر شی نه من؟الان توی این شرایط اگه پا پیش بذارم، خانواده ام رو از دست می دم؛ پیش خانواده تو هم بیام غرور و شخصیتم رو از دست می دم که فدای یه تار موت، بدبختی اینه که تو رو به دست نمی یارم. هر جوری حساب کنی تا دو سال دیگه نه می تونم خودم رو به خانوادم ثابت کنم نه به خانواده تو…تا چهار پنج روز بعد کارمون شده بود اصرار و اشک از طرف رضا برای پایان دوستی، انکار و ضجه از طرف من برای ادامه…از خودم، خانوادم و جامعه شاکی بودم؛ چرا یه دختر ایرونی خوب، خوب بودنش فقط توی خونه شوهر به اثبات می رسه؟ چرا دختر خوبی که دیگه نخواد سربار پدر و مامانش باشه سرنوشت محتومش ازدواجه؟ چرا پدر و مادرها به جای اینکه عشق و با هم ساختن رو یادمون بِدن، روشهای کشتن گربه دم حجله رو هجی می کنن؟ مگه همین مادر باباها پُز نمی دن که از هیچ چی به همه چی رسیدن؟ خب بذارن من و رضا هم از صفر شروع کنیم؟ چرا دختر تهرونی بودنِ من برای خانواده رضا کسر شأنه ولی واسه یکی دیگه نشانه باکلاسیه؟ چرا دختر و پسر ایرونی توی پارک و کافی شاپ با هم خوبن، ولی به محض معارفه به خانواده هاشون غرق در مشکلات می شن؟ چرا ازدواج در ایران نه با یک نفر بلکه با یه خاندانه؟ چرا به غیر از همسر، کل خانواده و اقوام هم باید از عروس یا داماد راضی باشند؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ ….وقتی رضا بالاخره تونست حرفش رو به کرسی بشونه، اول از همه، علیرغم مخالفت رضا، با مؤسسه تسویه کردم؛ کلاسها چند روز قبل از برگزاری کنکور دانشگاه آزاد تموم شده بودن و چون هنوز کلاس تازه ای به حد نصاب نرسیده بود، با استعفای من راحت تر موافقت شد.برای خاتمه دوستیمون هم خجالت رو گذاشتم کنار و از رضا خواستم که من رو برای یک بار هم که شده به خونش دعوت کنه.صبح روز فاجعه، رفتم خرید. اول از یک بوتیک شیک دو تا پیراهن، دو تا کراوات و سه تا تیشرت از مارک های معروف خریدم. بعد رفتم شهر کتاب و هر کتابی از نادر ابراهیمی موجود بود رو به علاوه یک خودنویس پارکِر خریدم. بعدش هم صد مدل شکلات و پاستیل و خلاصه هر هله هوله ای که رضا دوست داشت گرفتم.الان که فکر می کنم نمی فهمم چرا اون همه کادوی بی ربط خریدم. شاید چون دیگه وقتی نمونده بوده، همه چیزهایی که فکر می کردم به مرور زمان براش می خرم رو یکجا خریدم. شاید می خواستم اینطوری هر جای زندگیش رو که نگاه می کنه من رو ببینه. نمی دونم، هر دلیلی داشته فقط به حس و حال اونروز برمی گرده و الان قابل تجزیه و تحلیل نیست.وقتی توی تاکسی به سمت خونه ای حرکت می کردم که هیچ وقت میزبان عشق بازی من و رضا نشد و حالا باید وداع ما رو به نظاره می نشست، همش دعا می کردم ماشین تصادف کنه و من بمیرم.موقع استقبال، رضا از دیدن اون همه بسته دست من تعجب کرد. کمکم کرد تا اونها رو بذاریم یه گوشه سالن و دیگه سؤالی نپرسید. احتمالاً حدس می زد که مال خودش هستند. دیگه نمی خواستم با حیا باشم و صبر کنم اون پا پیش بذاره. با جا به جا شدن بسته ها خودمو چسبیدم بهش، دستامو حلقه کردم دور گردنش و لبام رو گذاشتم روی لبهاش. سه چهار دقیقه فقط همدیگه رو می مکیدیم. خیلی تلاش کردم تا همون بَدو ورود گریه زاری نکنم. رضا با آرامش شالم رو باز کرد و دعوتم کرد که روی مبل زهوار در رفته ای که اونجا بود بشینم. داشتم دکمه های مانتوم رو باز می کردم که تازه متوجه بوی خوش غذا و موسیقی زیبای یانی شدم. معلوم بود رضا هم داره خودش رو کنترل می کنه چیزی نگه که جَو احساساتی شه. به خاطر همین، تا ده دقیقه به جز آهنگ یانی و نگاه های پر خواهش ما اتفاق دیگه ای نیفتاد.با رفتن رضا به آشپزخونه، بلند شدم تا مانتوم رو آویزون کنم. ازم پرسید که ناهار رو بکشه یا نه. من هم دیدم غذا بهانه خوبی برای حرف زدن و صحبت کردن هست؛ پس تأیید کردم. عشقم، کلم پلو و سالاد شیرازی درست کرده بود. کمکش کردم و یه سفره دو نفره روی زمین سالن چیدیم. واقعاً ناهار خوشمزه ای بود؛ در حین خوردن برام از مراسم و سنت های شیرازی حرف می زد، من هم با نگاه حرف ها و حرکاتش رو توی مغزم حکاکی می کردم.وقتی از خوردن دست کشیدیم، همونجا روی زمین سرم رو گذاشتم روی زانوهاش و دراز کشیدم.تنها صدایی که می اومد، صدای نفس های ما بود… رضا با موهام بازی می کرد و اونها رو با نوازش به هم می ریخت. کم کم قسمتی از شلوار ورزشی رضا از اشک های من خیس شد؛ دستهاش رو برد زیر بازوهام و من رو نشوند. چشمهای اونم پر از اشک بودن. دوباره لب هامون به هم گره خورد؛ حتی شوری اشکهامون هم از شیرینی لب های رضا کم نمی کرد. بازوهاش رو نوازش می کردم و توی خیالم نقشه می کشیدم که آیا می تونم با چند حرکت دلبرانه نظرش رو عوض کنم یا نه.نمی دونم چه جوری فکرم رو خوند که بی مقدمه من رو از خودش جدا کرد و گفت می دونم که الان حاضری هر کاری بکنی تا با هم بمونیم ولی نذار چند وقت بعد با اشک پشیمونی از هم جدا شیم. از جاش بلند شد. نگاه پر التماس من روی رضا خیره موند و اون در حالی که جلوی شلوارش رو جا به جا می کرد، به سمت یکی از اتاق ها رفت.من هم بلند شدم و ظرفهای ناهار رو به آشپزخونه برگردوندم. می خواستم بپرسم که چای می خوره که خودش اومد توی آشپزخونه. یه ظرف کلوچه مسقطی از توی یخچال درآورد و بعدش شروع کرد به چای ریختن.وقتی دوباره نشستیم روی مبل، بغلم کرد و گفت تو فکر می کنی نزدیکی با عشقم آرزوی من نیست؟ ولی الان باید همه چیز رو تموم شده بدونیم و کاری نکنیم که بعداً بخواهیم با بدبختی فراموشش کنیم یا بذاریم عذاب وجدان داغونمون کنه.باورم نمی شد که من فقط چند دقیقه به سکس به عنوان آخرین تیرِ ترکشم برای حفظ رابطه امون فکر کرده بودم، اما رضا تا ته ذهن منو خونده و حکمش رو هم صادر کرده. از خجالت تا گوشام داغ شد.وقتی چای و شیرینی خوردن تموم شد، رضا نگاهم کرد و گفت برای یه شیرازی خیلی افت داره که به مهمونش بگه برو، ولی همخونه ام نزدیکای ساعت چهار می یاد و من ترجیح می دم که تو رو اینجا نبینه. عشقم این چه حرفیه، تا همین جا هم لطف داشتی که ریسک کردی و گذاشتی بیام پیشت. پس بیا چیزهایی که برات گرفتم رو بهت نشون بدم.باز خودت رو انداختی به زحمت چرا این کار رو کردی؟؟؟با هر یه دونه جنسی که از توی بسته ها در می آورد، پایان صورتم رو می بوسید و می گفت تو چه قدر خوش سلیقه ای؟؟ وااای چرا این همه؟آخرین بسته شکلاتی رو که از توی ساک خوراکی ها درآورد، ازش خواستم که برام آژانس بگیره.وقتی داشت با تلفن حرف می زد، دوباره اشکام سرازیر شد. گوشی رو گذاشت، بغلم کرد و طولانی ترین لب دنیااااا…ازم یه ذره فاصله گرفت و دست کرد توی جیبش. در یه بسته کوچولو رو باز کرد و یه دستبند بولگاری که ست گردنبندم بود رو بست دور مچم. دیگه گریه زاری هامون به هق هق تبدیل شده بود که زنگ آپارتمان رو زدن. آژانس…دستهامو گذاشتم دو طرف صورتش و پرسیدم رضا هیچ راهی نداره که ادامه بدیم؟؟؟پیشونیمو بوسید و گفت تا دو سه سال دیگه نه. من صبر می کنم.به چه قیمتی؟ گفتنی ها رو گفتم. خوش بخت باش و به این فکر کن که یه جوونی سالم و رومانتیک داشتیم که می تونیم با افتخار برای بچه هامون تعریف کنیم.داشتم شالم رو صاف می کردم که کاغذ خرید دستبند رو گذاشت توی کیفم و گفت ببخشید، مجبورم این کار رو بکنم که مامانت مشکوک نشه. بعدش هم سیم کارت تالیام رو از گوشی درآورد و شکوند. گوشی که فقط برای تماس با رضا ازش استفاده می کردم رو هم برداشت و گفت اجازه می دی این یادگار پیش من باشه؟…بوس، لب، هق هق، هق هق، هق هق، خداحافظ عزیزترینم. بهت مدیونم بابت پایان لطف هایی که به من داشتی و بابت پایان چیزهایی که یادم دادی. خداحافظ…………………هر چی آرزوی خوبه مال توهر چی که خاطره داریم مال مناون روزای عاشقونه مال تواین شبای بی قراری مال منمنم و حسرت با تو ما شدنتویی و بدون من رها شدنآخر غربت دنیاست مگه نهاوّل دوراهی آشنا شدنتو نگاه آخر تو آسمون خونه نشین بوددلتو شکسته بودن همه قصه همین بودمی تونستم با تو باشم مثل سایه مثل رویااما بیدارم و بی تو مثل تو تنهای تنها **…….حالم از خودم به هم می خوره؛ چهل و پنج دقیقه است که لاینقطع دارم زار می زنم. یه کاغذ برمی دارم و می نویسم رضا؛ انقدر می نویسم رضا که یه جای خالی هم روی کاغذ دیده نمی شه. بعد کاغذ رو ریز ریز می کنم و خورده هاش رو می ریزم سطل آشغال. پس چرا هنوزم دارم گریه زاری می کنم؟ یه کاغذ دیگه برمی دارم و باز از رضا پُرش می کنم. ایندفعه با خودکار قرمز می افتم به جون رضاها و با آخرین توانم خطخطیشون می کنم.حس بهتری دارم.فعلاً دیگه نمی خوام بنویسم.سوئیتی که برای این یک هفته اجاره کردم نزدیک یه پارک بزرگه. با همون ریخت و قیافه اشک آلود و داغون می رم تو چمنها و دراز می کشم رو به آسمون. یه خانم در حال هول دادن کالسکه بچه اش از کنارم رد می شه، خوب که دقت می کنم می بینم که یه کوچولوی دیگه رو هم بارداره. یعنی انقدر بچه دار بودن باحاله که ممکنه آدم بازم هوس کنه؟ یعنی من آدم نرمالی نیستم که مادر شدن رو دوست ندارم؟ شاید هم می ترسم که نتونم مادر خوبی بشموقتی برمی گردم به آپارتمانم، چشمم می خوره به جمله دیروزم بدی های گذشته را به باد بسپار؛ یه نفس عمیق می کشم؛ واقعیت اینه که خاطره جدایی از رضا رو شاید تا امروز میلیونها بار مرور کرده ام، فکر کنم دیگه وقتشه که بسپرمش به دست باد.خوشحال از این تصمیم، به کوچولو قول می دم اگه تا موعد ازدواجش زنده بودم، سعی کنم دنیا رو از دریچه نگاه اون ببینم…وقتی از پیش رضا رسیدم خونه، با دیدن قیافه برافروخته ام هیچ کس جرأت نکرد چیزی بگه یا بپرسه. فکر می کردن از مؤسسه برگشتم و به علت ترک کردن کار مورد علاقه ام خیلی ناراحتم. توی اتاق سرم رو کردم توی بالشم و به بدبختی خودم زار زدم. موبایلم رو گرفته بودم جلوی صورتم و توی خیالم به رضا التماس می کردم که زنگ بزنه. خدا رو به هر چی نعمت روی زمین قسم می دادم که شرایط رو عوض کنه. همونجوری که رضا به انرژی اعتقاد داشت، من هم پایان تمرکزم رو جمع کرده بودم و انرژی می فرستادم بلکه هر اتفاقی غیر از اینی که هست بیفته. نمی دونم چه قدر با صدای خفه گریه زاری کردم که خوابم برد…نصفه شب از گلو درد بیدار شدم. آروم رفتم توی آشپزخونه و یه لیوان شیر گرم کردم. وقتی برگشتم توی اتاقم، با دیدن پلک های باد کرده و مویرگ های پاره شده اطراف چشمم توی آینه، دلم به حال خودم سوخت. به خودم فحش می دادم که مقاومت نکرده بودم و جلوی قطع رابطه رو نگرفته بودم.هشت و نیم صبح روز بعد با زنگ تلفن یکی از دوستای مادرم بیدار شدم.خوابیدن هم توی اون خونه حروم بود؛ فقط تا قبل از ظهر، سهیلا با بیشتر از ده نفر پای تلفن دل و قلوه رد و بدل کرد.خودم رو تا بعد از ظهر توی تخت زندانی کرده بودم که مادر خانوم با غرغر وارد شد الحمدلله نه دیگه درس داری، نه کار. کم کم خودتو آماده کن واسه جهیز خریدن و شوهرداری.واقعاً توی همچین مواقعی آدم چی باید بگه؟ بگه چَشم؟ بگه مادر می شه ساکت شی؟ بگه مادر یعنی من انقدر اضافه ام که می خوای پرتم کنی بیرون؟ بگه اگه تو مطمئنی که بچه خوبی بزرگ کردی پس بذار توی خیر وصلاحش خودشم نظر بده؟ چی باید می گفتم؟؟؟؟ من هیچی نگفتم و فقط نگاهش کردم…بازم کوتاه نیومد و گفت پسر به این خوبی دست روت گذاشته، واسه من نشستی آبغوره گرفتی؟ یه نگاه به آینه بنداز ببین چه قیافه ای واسه خودت درست کردی؟ مسخره بازی دیگه تمومه. دو ساله هر چی ساز زدم تو مخالفش رقصیدی. سه ماه هم هست مردم رو با امروز و فردا کردن سر کار گذاشتی. دیگه بسه…..یک هفته در سکوت من، غر و لُندهای سهیلا و قرار مدارهای تازه با مادر اشکان گذشت.بی حوصله، بی اشتها، بی انگیزه…چهار پنج بار به بهانه های مختلف از خونه زدم بیرون و قبل یا بعد از ساعتهایی که می دونستم رضا توی مؤسسه شاگرد خصوصی داره سر راهش سبز شدم. خیلی تلاش می کرد یه رفتاری نشون بده که من ازش بدم بیاد، ولی بی فایده بود. بالاخره یه بار راضی شد با هم بریم یه جا قهوه بخوریم، اما اصلاً از موضعش کوتاه نیومد و مصرانه معتقد بود که آشکار کردن رابطه مون در اون شرایط ضربه جبران ناپذیری به زندگی من می زنه.دیگه نمی تونستم بیشتر التماسش کنم؛ نمی دونستم که با ذلیل کردن خودم می تونه هنوز دوستم داشته باشه یا نه؟ نمی دونستم تحمل زخم زبونهای سهیلا رو داره یا نه؟ نمی دونستم نارضایتی خانواده ها تا کجا می تونه عشقمون رو تحت تأثیر قرار بده؟ دیگه هیچ چی نمی دونستم…فقط می دیدم که روز به روز دارم لاغرتر می شم و با نزدیک شدن به روز بله برونم با اشکان، بیشتر با این کس و شعر فروغ دم خور می شدم که در نهایت حس می گهمرگ من روزی فـــرا خـــواهد رسیددر بهـــــاری روشن از امــواج نـــوردر زمستــــانی غبــــار آلــــــود و دوریـا خـزانی خـالی از فریــــــاد و شورمرگ من روزی فــــرا خــواهد رسیدروزی از این تلـــخ و شیرین روزهـاروز پـــوچی همچو روزان دگــــــــرســــایه ای ز امروزهـــا ، دیروزهــادیدگـــــانم همچو دالان هــــای تــــــارگـــونه هـــایم همچو مرمر هـای سردناگهــــان خـــوابی مرا خـــواهد ربودمن تهی خــــواهم شد از فریــــاد دردخـاک می خواند مرا هر دم به خویشمی رسند از ره کـــه در خــــاکم نهندآه … شـــــاید عــــاشقـــــانم نیمه شبگــــل به روی گـــــور غمنــــاکم نهندبعد من، نـــــاگه به یک سو می روندپـــرده هــــــای تیره ی دنیــــــــای منچشمهـــــای ناشنـــــاسی می خـــــزندروی کــــــاغذهـــا و دفترهـــــای مندر اتــــــاق کــــــــوچکم پـــــا می نهدبعد من، بــــا یـــــاد من بیگــــــانه ایدر بـــر آئینه می مـــــاند به جــــــــایتــــــــار موئی ، نقش دستی ، شانه ایمی رهم از خویش و می مانم ز خویشهر چه بر جا مــــــانده ویران می شودروح من چــــون بــادبــان قـــــــــایـقیدر افقهـــــا دور و پنهـــــــان می شودمی شتــــــابد از پـی هم بی شکـــــیبروزهــــا و هفته هـــــــا و ماه هـــــــاچشم تــــو در انتظــــــــار نــــــامه ایخیره می مــــاند بــــه چشم راه هــــــالیک دیگــــر پیکـــــر سرد مــــــــــرامی فشـــــارد خاک دامنگیر خــــاک بی تو ، دور از ضربه هـــــای قلب تو قلب من می پوسد آنجــــــا زیر خــاک بعد هـــــا نــــــام مرا بــــــاران و بــاد نــــــرم می شویند از رخســــار سنگگور من گمنــــــام می مــــــــاند به راهفارغ از افســـــانه هـــای نــــام و ننگ ***ادامه… ترانه متعلق به احسان خواجه امیری می باشد.* شعر، سروده فروغ فرخزاد است.زنِ اثیری

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *