دُرسا (5)

0 views
0%

…قسمت قبلفصل پنجم دُرسا و اشکاناز بس دیروز گریه زاری کرده بودم، شب خیلی زود خوابم برد. ولی تهوع صبحگاهی لذت رهایی از خاطرات زجرآور جدایی از رضا و یه خواب نه ساعته رو از دماغم در می یاره.توی این نیم ساعت انقدر مسیر تخت و دستشویی رو رفتم و اومدم که دیگه چشم بسته هم می تونم راهم رو پیدا کنم. بار آخر حوصله ام سر می ره، یه پتوی مسافرتی با خودم می برم و چمباتمه می خانمم توی دستشویی.سعی می کنم با بازیهای گوشیم سرم رو گرم کنم؛ ولی نه کوچولو امروز قصد جونم رو کرده؛ دو ساعته که هر ده پونزده دقیقه من رو تحت فشار می ذاره تا دل و روده ام با کل محتویاتش رو از حلقم بفرستم بیرون.بار آخر سعی می کنم باهاش رابطه برقرار کنم. توی گوشیم چند تا آهنگ بی کلام از ناصر چشم آذر پیدا می کنم و دکمه پخش رو فشار می دم ببین کوچولوی مامان، من فقط چهار روز دیگه وقت دارم؛ خودتم خوب می دونی که مامی هر تصمیمی بگیره روی سرنوشت تو هم تأثیر می ذاره؛ پس بهتره نی نی خوبی بشی و بذاری مامانی فکرهای خوب خوب بکنه. حالا تو هم سعی کن مثل من از این موسیقی خوشگل حال کنی…بیست و پنج دقیقه است که اوضاع سفیده خودم هم باورم نمی شه یعنی این مغز و قلبی که تازه چند روزه پا به هستی گذاشتن انقدر شعور دارن؟؟روی تختم ولو می شم و یه کاسه پر از یخ می ذارم کنار دستم. یخ ها رو تیکه تیکه برمی دارم و می جوم؛ چه ویار کم خرجییک ساعت بعد، در حالی که نشانه های بارداری کمرنگ شده اند، می شینم پشت میز تحریر و آماده می شم برای زیر و رو کردن خاطراتم با اشکان…کنار اومدن با روزها و شبهای بدون رضا یک طرف، تحمل برنامه های رنگ و وارنگ سهیلا و مادر اشکان یک طرف. هر وقت مامانها صلاح می دونستن ما باید همدیگه رو می دیدیم، هر وقت اونها می خواستن ما باید با هم شام می خوردیم، هر وقت اونها از گُر گرفتن دوران یائسگیشون کم می شد باید راه می افتادیم تو بازار بزرگ و آفتابه لگن می خریدیم…مراسم بله برون و نامزدی کاملاً با سلیقه سهیلا و مادر اشکان، مهدخت جون، برگزار شد.کارآیی روباتهای اولیه از عملکرد من در روز بله برون بیشتر بوددرسا جون، برای مهمونا شربت بیار… حالا بشین رو این مبل پیش آقای داماد… حالا برو پیش خاله های شوهرت و یه کم باهاشون حرف بزن… حالا بیا اینجا پارچه چادری گل گلی که برات گرفتن رو بنداز سرت تا ازت عکس بندازن… حالا کادوهایی که برات گرفتن رو باز کن، برو پدر شوهر مادر شوهرت رو ببوس و ازشون تشکر کن… ای پدر پس چرا ساکتین؟ کجاست این سی دی که برای امشب دختر خاله داماد سِلِکت کرده بود؟؟ این عروس و داماد هم که چقدر بی بخارن خاله جون شما بلندشون کن یه ذره برقصن ببینیم این عروس خانوم غیر از درس خوندن چه هنری داره…جشن نامزدیمون هم که در واقع پیش پرداخت مفصلی بود برای تذکر به خانواده داماد که اگه جرأت دارن واسه عروسی کم بذارن تا دودمانشون جلوی چشمشون بیاد.دو روز پیش از جشن نامزدی، رفتیم یه محضر معروف و عقد کردیم. چند شب قبل از اون خونه پدری داماد شام می خوردیم که شجاع شدم و توی جمع پرسیدم اگه دوران نامزدی برای شناخت و آمادگی برای عروسیه، پس این عقد کردن چیه؟ همه دنیا اول نامزد می کنن، بعد از چند وقت هم عروسی می گیرن؟ پس چرا من اول باید عقد کنم بعد نامزد بشم؟این دو تا سؤال به ظاهر منطقی همانا و رو تُرش کردن مادر شوهر و رنگ به رنگ شدن سهیلا همانا. مهدخت جون هم با وجود اینکه بعد از اون شب کلی اشکان رو تعلیم داده بود که جلوی دهن زنش رو تو جمع بگیره، سر عقد دلش طاقت نیاورد و موقع بستن ساعت کادوییش به مچم گفت ایشالله که توجیه شدی و بله رو گفتی، یا هنوز سؤالات نامربوطت ادامه داره؟…شب نامزدی، کفن خرجهای گل آرایی و شام و پذیرایی هنوز خشک نشده، حلقه های متعددی از دوستان و اقوام در گوشه و کنار با ذره بین مشغول عیب یابی از مجلس بودن؛ یکی از کوچیک بودن برّه برای اون تعداد مهمون می نالید؛ یکی دیگه حالش از ارکستر به هم می خورد؛ چندین نفر آرایش من رو موشکافی می کردن؛ چند نفر هم مسؤول بررسی مدل لباس من و داماد بودند…غمگین از این همه بی مغزی های خاله زنکی، خوشحال بودم که حتی یک نفر از دوستای دانشگاه یا محل کارم رو برای تماشای این کارزار دعوت نکردم.از اونجایی که شب عقد، اشکان رفت دنبال گمرک و ترخیص پارچه های جدید برای مغازش، نامزدی اولین موقعیتی بود که احتمالاً برخوردهای تازه ای بین من و آقا داماد ساکت باید رخ می داد. وقتی از تعداد مهمونها کم شد، با هم رفتیم توی اتاقم و برای اولین بار من رو کامل بغل کرد و گونه ام رو بوسید.درسا جون، خودت شنیدی که هنوز مجلس تموم نشده پچ پچ های اکیپ مامانامون راه افتاده؛ برای جلوگیری از قصه های خاله خانوما اگه اجازه بدی تا شب عروسیمون هر کسی خونه باباش بخوابه؟ حتماً؛ نمی دونستم تو هم از این حرف و حدیث ها خسته ایای بابا، حالم از این کاراشون به هم می خوره؛ ولش کن، امشب جای این حرفها نیست.از اون شب به بعد، همین که فهمیدم با اشکان یه درد مشترک داریم، نگاهم بهش دوستانه تر شد. دیگه سعی می کردم طی روز دو سه باری بهش زنگ بزنم، یا برای قرار گذاشتن و با هم بودن پیشقدم شم. اما اون بیشتر اوقات گرفتار مغازه پارچه فروشیش بود؛ چون تازه هم از باباش جدا شده بود و یه مغازه مستقل راه انداخته بود، خیلی تلاش می کرد که زودتر به سودآوری برسه و بتونه توی هم صنفی هاشون سرش رو بالا بگیره. بعضی هفته ها می شد که ارتباطمون از حد تلفن فراتر نمی رفت و من برای اثبات حسن نیتم کیکی یا غذایی درست می کردم و آخر ساعت می رفتم مغازه پیشش.خوشبختانه رفت و آمد کم اشکان به خونه ما باعث شد درِ خیلی از وراجّی ها تخته بشه و همه این رو به حساب حجب و حیای داماد بذارن.من هم یه سری کتاب از الهام آرام نیا پیدا کرده بودم و به کمک اونها خودم رو متقاعد می کردم که با زندگی آشتی کنم. یکی از کتابهای شاهکارش به آن مرد تلفن نکن بود که هر باری انگشتم می رفت تا شماره رضا رو بگیره، دستم رو از وسط قطع می کرد.با اینکه اشکان فقط سه سال ازم بزرگتر بود، اما حرف زیادی نداشتیم بزنیم؛ اون بعد از لیسانس مهندسی معدن که به قول خودش به زور مامانش گرفته بود، همه همّ و غمش رو گذاشته بود روی کسب و کارش. با کتاب و روزنامه میونه خوبی نداشت، ولی از اینکه من با کتاب دمخور بودم و همش توی سایتهای علمی می چرخیدم هم شکایتی نمی کرد. فقط هر موقع هیچ چی پیدا نمی کردیم که راجع بهش حرف بزنیم، با لحن تمسخرآمیز می گفت به جای اینکه بیای بشینی ورِ دل من فاکتور و صورت حساب تماشا کنی، پاشو برو با دوستات بحث های فلسفی بکنین که ظاهراً حالش بیشتره…چند هفته ای به عروسی مونده بود که بابای اشکان یه آپارتمان دوخوابه به اسمش کرد و قرار شد زندگیمون رو اونجا شروع کنیم. من هم تصمیم گرفته بودم که برای وسایل خونه و مراسم عروسی از حالت انفعال خارج شم و تا جایی که باعث درگیری نشه سلیقه خودم رو اعمال کنم.بر خلاف نامزدی، سعی کردم توی عروسی بهم خوش بگذره؛ دیگه واسه عکاس اخم نمی کردم؛ با همه دخترهای فامیل رقصیدم؛ برای مراسم رقص چاقو و پرت کردن دسته گلم هم کلی مسخره بازی درآوردم.ساعت یک و نیم بعد از نصفه شب بود که توی خونه جدیدم، خانواده ها ما رو دست به دست کردن و رفتن که خودشون رو واسه پاتختی آماده کنن…با بی حالی روی مبل سالن ولو شدم که اشکان پرسید تو تا الان سکس داشتی؟ به نظرت برای شب اول زندگی مشترک سؤال قشنگی پرسیدی؟ نه نداشتم.پس لابد پرده هم داری؟ بله اون رو هم دارم. می شه سعی کنی یه ذره بهتر حرف بزنی؟می خوای که بکارتت رو با من از دست بدی؟ چه طور؟ مگه جز تو قراره با کسِ دیگه ای هم ازدواج کنم؟می خواستم بگم اگه حال نمی کنی، من اصراری ندارم با من سکس داشته باشی. می شه یه ذره واضحتر حرف بزنی فکر نمی کنی مکالماتمون بیشتر شبیه شهرِ نو شده تا عروس دامادهاببین خانوم خانوما، من به اندازه کافی پایه سکس دارم؛ خیلی به حالم توفیری نمی کنه که یه نفر به زور و با هزار تا ناز و ادا بیاد با من بخوابه، تازه بلدم نباشه چه جوری حال بده و حال کنه. کاش یکی پیدا شه بزنه تو گوشم بگه دارم خواب می بینم؛ خب شما که ماشالله وضعت خوبه، پس چرا خانم گرفتی؟؟ اصلاً چرا این حرفا رو امشب داری به من می گی؟سؤال خوبیه. مثل اینکه یادت رفته مامانامون از یه خورجین غذا می خورن؟به همون دلیل که حضرت عالی به خاطر مامانت و دار و دسته اش رفتی دو میلیون پول بی زبون رو دادی آرایشگاه مثل نانسی عجرم روت نقاشی بکشن تا اشکان جون خر شه و یه عمر خوشبختت کنه، بنده هم ناچار شدم نفری پنجاه هزار تومن محض رضای مادرم بریزم تو حلق خاله و دایی تا اعلام کنم که نه تنها دیگه عزب و بدبخت نیستم، بلکه با درسا خانوم سعادتمندترین مرد زمینم. کاری ندارم که چه هنرپیشه قهاری هستی و با چه مهارتی این چهره بی ادبت رو تا امشب مخفی نگه داشتی؛ حداقل حرمت پدر و مادرها رو نگه دار.چه حرمتی؟می خوای بگی دروغ می گم؟ نگو که تو کشته مرده اشکان بودی و واسه این ازدواج لحظه شماری می کردی؟ تو رو خدا نگو که مامانت بی تقصیر بودهمنم یکی مثل خودت، داشتم زندگیم رو می کردم، عشق و حالم رو می کردم که مادرم عین بختک افتاد روم و تا خیالش از اینکه دستم تا آرنج توی حناست راحت نشد ولم نکرد. علاوه بر بددهنی، قدرت غیب گویی هم داشتی و من ساده لوح نفهمیده بودم؟؟اون وقت کجای رفتار من به شما ثابت کرده که دلم نمی خواسته باهات ازدواج کنم؟ تلفنهام؟ اس ام اس هام؟ یا این خونه ای که با علاقه واسه شب زفافمون و یه عمر زندگی تزئینش کردم؟من شکی ندارم که تو دختر خوب و خانومی هستی؛ اما نجیب بودن تضمین نمی کنه که آیا یه دختر به پختگی و حس نیاز برای ازدواج رسیده یا نه.من توی کارم که نود و پنج درصد با خانومها سر و کار دارم چیزهایی رو دربارشون یاد گرفتم که شاید خود زنها هم ازشون بی اطلاع باشن. اشتباه نکنی ها، من دوست دخترام رو از مشتریهام انتخاب نمی کنم، کار جدا، عشق و صفام هم جدا. به هرحال، کار سختی برام نیست که بفهمم نیاز به ازدواج در تو مثل شعله آتیش زبونه می کشه یا نه. اونوقت تو با فوق تخصص امور زنان، چرا کُمکم نمی کنی تا این نیاز بیدار شه و بتونم یه زندگی رومانتیک داشته باشم؟؟ به فرض هم که حق با تو باشه؛ به چه اجازه ای یه دختر نپخته رو کشوندی تو این زندگی تا مهمترین شب زندگیش رو به لجن بکشونی؟؟ببین شاید من اولش رو خوب شروع نکردم، معذرت.اصل ماجرا اینه که، طبق فرمول خانواده هامون، هم من هم تو دیر یا زود باید با یکی ازدواج می کردیم و کاسه کوزه مون رو از خونه ننه پدر می ریختیم بیرون؛ من هم دیدم با ازدواج با تو، هم خودم یه جورایی راحت می شم هم اینکه تو نمی ری یه عمر کلفتی یه احمق رو بکنی. در واقع، حالا من از شرّ متلک های مادرم و رفقاش خلاص شدم، تو هم از دست خانوادت.اگه امشب هم یه ذره تند رفتم واسه اینه که می خوام از همین الان آب پاکی رو بریزم روی دستت که اگه پس فردا دیدی از اشکان شوهر برات در نمی یاد، با عینک آفتابی و چادر راه نیفتی تو کوچه ها ادای کارآگاه ها رو در بیاری و مچ من رو بگیری.می دونم دختر احمقی هم نیستی که آبغوره بگیری و از مامانت کمک بخوای. چون می دونی که اون جوابی نداره به جزاینکه «برای شوهرت خانومی کن، غذای خوب بپز، جلوش خوشگل بگرد، براش یه کاکل زری بیار، توکل به خدا کن، ایشالله شوهرت کم کم رامِت می شه». اگه فکر می کنی من دختر احمقی نیستم، پس بیخود کردی از جانب من تصمیم گرفتی. این چه جور لطف کردنیه که الان من یه راه بیشتر ندارم، اونم تماشای کثافت کاریهای شوهریه که نمی خواد شوهر باشه شاید من دلم می خواست یه عمر کلفتی کنم، اونش دیگه به تو مربوط نبود. خیلی فردین بودی و می خواستی من رو از دست خونواده نجات بدی، باید موقع خواستگاری نقشه ات رو مطرح می کردی، بعد اگه من می پذیرفتم، بازی رو ادامه می دادی؛ به کار تو در حال حاضر می گن کَلاشیقبول، شاید تا این جا با دوز و کلک کشوندمت توی این زندگی، اما از این جا به بعد می خوام بهت حال بدم. اگه می خوای باهام سکس نداشته باشی من حرفی ندارم، اگه می خوای غذا نپزی و خونه تمیز نکنی هم حرفی ندارم. موسی به دین خود عیسی هم به دین خود، می شیم عین دو تا همخونه. فقط کاری که باید بکنیم اینه که جمعه ها ناهاری شامی بریم خونه شما یا خونه ما، ادای خانم و شوهرهای خوشبخت رو در بیاریم، یه کم خودمونو پیششون لوس کنیم، از کار و زندگی بنالیم و از همین کارها که خوششون می یاد.اصلاً فکر کن من فرشته نجاتتم؛ هر کاری دلت خواسته و توی این بیست و سه سال نتونستی انجامش بدی، حالا با خیال راحت برو سراغشون. هر جوری عشقت می کشه صفا کن؛ اگه دوست داری با دوستات شب کس و شعر بگیری، این خونه در اختیارت. اگه دلت می خواد فالگیر دعوت کنی با دوستات جادو جنبل راه بندازی، بازم خونه مال تو؛ خلاصه هر چی که امثال مامانامون از انجامش ترسوندنت برو سراغش. فقط یه نصیحت، خط قرمز هم برای خودت داشته باش، به خصوص درباره مواد و سکس با آدمهای عوضی، چون راه برگشت از اینها خیلی تاریکه. واقعاً چه نصیحتهای شوهرانه ای اگر خیلی دوست داری فرشته نجات باشی و می بینی که دردهای مشترک هست که من و تو رو زیر یه سقف کشونده، خب چرا نمی یای یه زندگی پر عشق و حال با همدیگه بسازیم؟برای اینکه من هنوز با اصل ازدواج مشکل دارم. بالاخره همین که اسم شوهر می یاد روی آدم، مجبوره یه چیزایی رو رعایت کنه، اما من فعلاً حتی حاضر نیستم بهشون فکر کنم. این همون پختگی برای ازدواجه که بهت می گم، من هنوز بهش نرسیدم. شاید یه روزی در آینده دور یا نزدیک دلم یه خلوت گرم و نرم فقط با یه خانم رو هوس کنه، ولی الان بدم می یاد از اینکه هر شب بیام خونه و ببینم یکی مثل تو غمبرک زده و می ناله که من بهش توجه نمی کنم؛ اصلاً حوصله تعهد ندارم، هر کاری می کنم نمی تونم خودم رو راضی کنم که منظم بهت تلفن بزنم و هوات رو داشته باشم، دکتر یا گردش باهات بیام، خرید خونه کنم، نگرانت بشم، باهات بحث آینده و برنامه ریزی بکنم؛ نه درسا جون، شرمنده، من نیستم.اما توجه کن، در عین حال دارم این آوانس رو هم بهت می دم که زندانی خودخواهی های من نباشی. خیلی ممنون؛ نمی دونم با چه زبونی از اینهمه خیرخواهی جنابعالی تشکر کنماونوقت تو از کجا انقدر مطمئنی که من آبروت رو نمی برم یا قانونی ازت شکایت نمی کنم؟چی بگم؟ خودتم می دونی دهنت سرویس می شه تا بتونی حق خودتو توی این مملکت بگیری؛ اونا که خانوادتن واسه عقایدت ارزشی قائل نیستن، حالا چه جوری هنوز به هفته نرسیده، می خوای قاضی دادگاه رو متقاعد کنی که شوهرت به درد نخوره؟ببین، نمی خوام با این حرفها برم تو موضع تهدید؛ فعلاً یه ذره دندون رو جیگر بذار، اگه از همخونگی با من خیری ندیدی، بعد یه کاری بکن. الان به هر جا پناه ببری دعوتت می کنن به سازش. از قرار معلوم، فکر همه جاشُ کردی؛ فقط منِ بدبختم که قربانی انتقامت از مامانت شدم؟من نمی خوام اذیتت کنم؛ حتی می خوام از الان به بعد بهت خوش هم بگذره، اما مدل خوشگذرونیش با اون چیزی که خودت رو براش آماده کرده بودی فرق داره. اگه یه ذره دیگه صدات رو بشنوم نمی دونم چه برخوردی خواهم داشت؛ حرفات بوی زباله می دن؛ فعلاً بهتره بس کنیم وگرنه یا خودم رو می کشم یا تو رو شاید هم هر دومون رو.اووو، چه خبرته؟ هر چه قدر دلت می خواد بشین به حرفام فکر کن.منم با اجازت با رفقام می رم لواسون، ناسلامتی شب عروسیمه می خوایم بریم عشق و حال.یه نگاهی از سرِ نفرت به شوهر عجیب الخلقه ام انداختم و دیگه حرفی نزدم.دامن لباسم رو دودستی گرفتم و رفتم تو اتاق خواب. چه اتاق خوابی واسه خریدنش تهران رو زیر و رو کرده بودیم، آخرش هم داده بودیم برامون بسازنش. روتختی ها و ملافه ها رو هم که سهیلا از ژورنال پیدا کرد به پدر دستور داد از ترکیه بخرتشون.از دیدن سرویس خوابم و گلهای رز جلوی آینه چندشم شد؛ رفتم توی اون یکی اتاق که جز میز اتو و یه کتابخونه کوچیک چیز دیگه ای نداشت. در رو بستم و نشستم رو زمین. سرم رو بین دستام گرفتم و تا شنیدن صدای بسته شدن درِ خونه تو همون حالت موندم. اشکان راست می گفت، شونه ای هم نداشتم که روش گریه زاری کنم؛ به خونواده بگم که می گه «بسوز و بساز»، به دوستام بگم که می گن «خاک تو سر بی لیاقتش، سریع طلاقت رو بگیر». روزی که رضا منو سپرد دست این مار خوش خط و خال، فکرشم نمی کرد که به پاتختی نرسیده سیاه بخت بشم.نمی دونم چند ساعت گریه زاری کردم و کی روی زمین خوابم برد…با صدای زنگ تلفن بیدار شدم؛ اومدم بلند شم که پام گرفت به ژپون لباسم و خوردم زمین؛ تازه فهمیدم هنوز لباس عروس تنمه. تلفن انقدر زنگ خورد تا قطع شد.تا در اتاق رو باز کردم، صدای موبایلم در اومدسلام، عروس خانوم؛ خسته نباشی خیلی خوش گذشته مثل اینکه سلام مامان.زن شدنت مبارک باشه؛ هنوز توی رختخوابین؟ از صدات معلومه که دیر خوابیدین.زن شدنت حالا از این به بعد باید منتظر ابراز عقاید مادر درباره رختخوابم باشم بله، خواب بودم.می خواستم بگم اگه حاضری بابات بیاد دنبالت ببرتت آرایشگاه؛ بذار بچم اشکان یه ذره استراحت کنه. اِ، فقط اشکان باید استراحت کنه؟خوب دخترم، پاتختی مالِ خانوماست دیگه.گوشی دستم بود که یه دوری تو خونه زدم و دیدم از اشکان خبری نیست.به دروغ گفتم بذارید از اشکان بپرسم… مامان، اشکان می گه، خودش من رو می بره…وقتی سهیلا گوشی رو گذاشت، رفتم جلوی آینه. از دیدن خودم وحشت کردم؛ خط چشمها، سایه ها، رژ گونه، همه چی در اثر گریه زاری دیشب قاطی شده بود؛ بیشتر شبیه جادوگرا بودم تا عروسها؛ دستم به زیپ لباسم نمی رسید، حال نداشتم صورتم رو پاک کنم، ده هزار تا سوزن و سنجاق توی موهام که در اثر اسپری مو مثل چوب شده بودن ذوق ذوق می کردن؛ بد و بیراه گفتن به زمین و زمان هم دردی ازم دوا نمی کرد…بعد از یک ساعت کلنجار رفتن با خودم، لباسم رو درآوردم و صورتم رو پاک کردم؛ ولی باز کردن موهام کار یه نفر نبود. پیراهن آبی پاتختیم رو گذاشتم تو کاوِر و با آژانس رفتم آرایشگاه.مامان اشکان آرایشگاهی که خودش معمولاً می رفت رو برای پاتختی رزرو کرده بود؛ یکی از کارکنان اومد لباسم رو بگیره که پوزخندی بهم زد و گفت آقای داماد انرژی برات باقی نذاشته که؛ زیر چشمات چرا انقدر گوده؟ چه قدر هول بودین که حتی موهاتم باز نکردین؟از طرز صحبتش دلم می خواست کتکش بزنم، فقط یه چشم غره بهش رفتم و ازش نشونی اتاق آرایشگرم رو گرفتم.وقتی رفتم توی اتاق، آرایشگر از جاش پاشد و پرسید تو عروس مهدخت جونی؟ بله.پس چرا انگاری کتک خوردی؟ موهاتو چرا باز نکردی؟ انتظار نداری که کارکنان من توی این شلوغی بیان بشینن پای کله تو؟ این صورت درب و داغون تو ماسک لازم داره الان من روی این صورت کار کنم، میکاپم خراب می شه، اونوقت اسم خودم رو توی مجلست بی ارزش می کنم. کاش مهدخت یه بار با خودش تو رو می آورد اینجا، همون موقع قبول نمی کردم.حرفهای آرایشگر از خود راضی مثل پتک می کوبید تو سرم؛ به بهانه دستشویی عذرخواهی کردم و از اتاق اومدم بیرون.سریع مانتوم و پیراهنم رو توی کمد سالن پیدا کردم و از در رفتم بیرون.زنگ زدم به یکی از دوستام که مامانش توی یکی از اتاقای خونشون آرایشگاه داشت. دلم نمی خواست کسی از دوستام من رو با اون حال نزار ببینه، اما بهتر از این بود که یه سوژه فراموش نشدنی بیفته به دست خانومهای مجلس…مامان دوستم روی صورتم یه ماسک گذاشت تا یه ذره سرحال شه؛ بعد یه آرایش ملایم و دخترونه روی صورتم انجام داد. آخرش هم از وسایل خودش یه تاج با نگین های آبی گذاشت روی موهام و ترکیب شب عروسی رو به هم نزد.مدتی از رسیدنم به خونه دوستم می گذشت که اشکان زنگ زد سلام درسا. کجایی؟ آرایشگاه رو چرا دو دَر کردی؟ آرایشگرت زنگ زده به مادرم گفته یهو غیبت زده آرایشگر مامانت هر چی حرف زشت بلد بود بهم گفت. من هم نتونستم تحمل کنم و الان خدمت یکی از دوستانم هستم که دارن کارم رو انجام می دن.دختر دمِت گرم گفتم عروس فراری شدی قول می دم جبران کنم؛ همین که آبرومُ خریدی و واسه مجلس امروز آماده شدی، کلی مدیونتم…شرمنده، دیشب مشروب زیاد خوردم، تا نیم ساعت پیش خواب بودم. حالا آدرس بده بیام دنبالت…ادامه…زنِ اثیری

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *