دُرسا (6)

0 views
0%

…قسمت قبلفصل ششم دُرسا و زندگی مشترکخسته از هلهله و جیغ و سوت خانومهایی که توی پاتختی به قیافه من زل زده بودن تا آثار زنانگی رو توی چهره ام پیدا کنند، برای خودم یک دست رختخواب بردم توی اتاق دوم خونه و روز بعد هم تا وقتی از رفتن اشکان مطمئن نشدم از اتاق بیرون نیومدم.اشکان روی میز ناهارخوری یک نامه گذاشته بود «دُرسا جان هر چه قدر که پول نقد از عقد و پاتختی هدیه گرفتی برو و برای خودت یک حساب بلند مدت باز کن. در ضمن دویست هزار تومن هم روی میز گذاشتم برای خرج خونه.»عجب پس منظورش از «جبران می کنم و مدیونتم» این بودهبه هزار نفر فکر کردم که مشکلم رو باهاشون در میون بذارم، اما هیچ کس اونجور که باید و شاید مطلوب به نظر نمی رسید. مشاور و مددکار هم که طبیعتاً جلسه مشترک با مردم تجویز می کردن، ولی راضی کردن اشکان از عهده من خارج بود.قیافه رضا یک دقیقه هم از جلوی چشمم کنار نمی رفت. نمی دونستم اگه زنگ بزنم جوابم رو می ده یا نه. اگر هم جواب داد، آیا اجازه دارم اون رو وارد بازی اشکان بکنم؟ در هر صورت من یک خانم شوهردار بودم و ایجاد رابطه با هر مرد دیگه ای قانون رو به نفع اشکان تغییر می داد. اگر هم طلاق می گرفتم، نمی دونستم رضا می تونه درسای مطلقه رو باز هم دوست داشته باشه و با خانوادش برای اون بجنگه یا نهبه هر راهکاری فکر می کردم به بن بست می خوردم. یک میلیون سؤال بی جواب توی ذهنم معلق مونده بودن. خشم و عصبانیت تک تک سلولهای بدنم رو تسخیر کرده بود. نمی دونستم خرخره چه کسی رو باید بجوم. هیچ کار اشتباهی توی زندگیم نکرده بودم که عقوبتش از دست دادن رضا و گرفتار شدن در نقشه های اشکان باشه؛ دست به سر کردن چهار پنج تا خواستگار هم که خیلی گناه بزرگی محسوب نمی شد چون اونها عاشقم نبودن که آه دل شکسته شون گریبانگیرم بشه…چند روز در سکوت مطلق گذشت حتی بدون سلام و خداحافظی. اولین پنج شنبه زندگی (نا)مشترک، اشکان یک نامه دیگه برام گذاشته بود روی میز «دُرسا جان، جمعه باید بریم به دو تا خانواده ها سر بزنیم. من کل روز خونه ام. هر ساعتی صلاح دونستی هماهنگ کن.»مامان و باباها از اینکه فقط یک ساعت برای دیدنشون بریم کلی ناراحت شدند و بالاخره قرار شد ناهار در خدمت پدر و مادر اشکان باشیم و شام مهمونِ سهیلا.توی مسیر، اشکان برای اولین بار بعد از یک هفته سکوت رو شکست نفرت و انزجاری که از توی چشمات زبونه می کشه، هر بیننده ای رو می سوزونه. نمی خوای یه ذره با زندگی آشتی کنی؟ با کجای زندگیم باید آشتی کنم؟ چی داره که دلم رو بهش خوش کنم؟یعنی فقط شوهره که به زندگی تو خوشی می ده؟ هیچ کار دیگه ای بلد نیستی که از انجامش حس خوشحالی کنی؟ اگه اسم و فامیل نحس تو توی شناسنامه ام نبود، می تونستم خوش باشم؛ ولی الان بودنت یه مصیبته، نبودنت هزار تا. وقتی که شوهر داری هر غلطی بکنی می گن شوهر داره و انقدر خوش می گذرونه، وقتی هم مطلقه ای می شی تف سر بالا توی جامعه ای که فقط دنبال یه سوراخ باز می گرده.نمی شه بری کلاس ورزش، کلاس نقاشی، کلاس موسیقی؟ نمی شه با دوستات بری تور و تفریح و گشت و گذار؟ دستتون درد نکنه بهش فکر می کنم. اینهمه دلسوزی رو مادرم هم برام نکردههاها؛ تو اگه چهل هفته دیگه هم توی اون اتاق خودت رو زندونی کنی و هر موقع دهنت باز شد به من بد وبیراه بگی، فقط خودتی که اذیت می شی. یه راهی پیدا کن که وضعیت فعلی رو قبول کنی و به خودت هم خوش بگذرونی.در ضمن، یادت هست که چهار روز دیگه بلیط داریم برای کیش. دوست داری بریم ماه عسل یا کنسلش کنم؟ لطفاً کنسلش کن. به همه هم می گیم کار مغازه سنگین بوده، وقت عسل خوری نداشتیمطی دید و بازدید، چندین بار وسوسه شدم ماجرا رو به پدر مردم یا بابای خودم بگم، ولی می ترسیدم از اینکه همون سکوت و آرامش موقتی هم از بین بره…هفته ها پشت سر هم می گذشتند و احساسات تلخ من هر روز تقویت می شدند. اگر چه هر روز غذا می پختم و به سر و شکل خونه می رسیدم، ولی تعداد دفعاتی که اشکان از غذاهای من خورده بود به انگشتان دست هم نمی رسید، اون هم زمانی بود که من شامم رو قبلش خورده بودم. همه کارهای شخصیش مثل شستن لباس و اتو کردن رو هم خودش انجام می داد.چندین بار سر صحبت رو باز کردم و ازش خواستم که شانسمون رو توی زناشویی واقعی محک بزنیم، ولی جوابش با شب ازدواجمون فرقی نکرده بود. تنها چیزی که ابراز تمایل می کرد تا در صورت نیاز من باهام همراهی کنه، سکس بود. بالطبع من هم کششی نداشتم تا سکس رو برای اولین بار با مردی تجربه کنم که قانون اجتماعی تأییدش می کنه ولی قانون عشق دست رد به سینه اش می زنه.در عوض، وقتی پیش خانواده ها بودیم، اشکان از کنار من تکون نمی خورد، دستش رو دور گردنم می انداخت، برام میوه پوست می کند یا دعوتم می کرد که با برادرش یا خواهر من تخته یا ورق بازی کنیم و … از این همه هنرمندیش دهنم باز می موند و حتی بهش غبطه می خوردم که انقدر راحت آزادیش از یوغ خانواده رو جشن گرفته.هر چی بیشتر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم. توی هیچ کتاب و سایتی هم نمونه این اتفاق یا راه چاره ای برای اون پیدا نمی شد. نمی دونستم تا کی می تونم با خاطرات رضا شبها بالشم رو بغل کنم وعدم حضور یک مرد متعهد توی زندگیم رو نادیده بگیرم.بالاخره اولین راهی که برای کاستن از بیهودگی زندگیم به ذهنم رسید، کار کردن مجدد بود. به چند مدرسه غیر انتفاعی تقاضای کار دادم، و خیلی سریع به خاطر سابقه تدریسم، دو تا از مدارس من رو قبول کردند. اولین حقوقم رو که گرفتم، اتاقم رو با تخت، میز، تلویزیون، یک عالمه کتاب و دو سه تا تابلوی قشنگ مجهز کردم. اشکان بارها ازم خواسته بود که اتاق اصلی رو برای خودم بردارم، ولی من از هر چیزی که مربوط به جهیزیه ام می شد متنفر بودم. حتی بعد از چند وقت، یک سری ظرف تازه برای آشپزخونه خریدم تا چشمم به انبوه ظروفی که سهیلا برای کوری چشم اقوام تلنبار کرده بود نخوره.سر و کله زدن با شاگردها و حضور در اجتماع، روحیه خوبی بهم می داد؛ با گذشت دو سه ماه از شروع کارم، یکی از مدارس برخی از کلاسهای کنکورش در بعد از ظهرها رو هم به من سپرد که باعث می شد کمتر به شرایط عجیب زندگیم فکر کنم و کمتر زجر بکشم.یک روز غروب وقتی از مدرسه رسیدم خونه، اشکان به اتفاق چند دختر و پسر دیگه توی سالن مشغول بگو و بخند بودند. روی میز هم چهار پنج تا شیشه رنگارنگ وودکا به علاوه کلی مزه های مختلف بود. از همون دم در سلام کردم و اشکان هم من رو دُرسا معرفی کرد و اسمی از عنوان خانمم یا همسرم نبرد. من هم بدون هیچ صحبت دیگه ای خودم رو توی اتاقم حبس کردم.تا اون موقع از دوستان اشکان برای خودم یک سری افراد لاابالی و آشغال ترسیم کرده بودم، ولی اونهایی که من یک نظر بهشون انداختم اصلاً چندش آور نبودند. گوشم رو چسبیدم به در تا از حرفهاشون سر در بیارم؛ منتظر بودم تا در عالم مستی فقط چرت و پرت تحویل هم بدن، ولی در کمال تعجب خیلی قشنگ بحث می کردند و از مذهب و سیاست گرفته تا عالم مهندسی و پزشکی حرف می زدند. دخترهای گروه آزادانه می خندیدند و در خیلی از مواقع تونستند با نظراتشون پسرها رو مجاب کنند.توی اون وضعیت، به پایان سؤالات ذهنیم، چند تا دیگه هم اضافه شدند چه چیزی توی این دخترها وجود داشت که اشکان بودن با اونها رو به من ترجیح می داد؟ آیا مشروب خوردن و سیگار کشیدن دلیلی بر بد بودن آدم ها نیست؟ آیا رشد فکری و اجتماعی من توی دانشگاه و در کنار رضا کافی نبوده؟ آیا آیا آیا؟؟؟تا موقع خداحافظیشون پشت در چمباتمه زده بودم و از بحث های رفقای اشکان لذت می بردم. جالب اینجا بود که به ندرت از اشکان حرفی می شنیدم و بیشتر صدای خنده هاش بود که به گوش می رسید. وقتی مطمئن شدم که همه رفتند، سریع خودم رو رسوندم به سالن و با عصبانیت گفتم درسته که مثل دو تا غریبه توی این خونه زندگی می کنیم ولی همین حساسیت موضوع رو بیشتر می کنه و اگر می خواهیم مهمون بیاریم باید از قبل به هم اطلاع بدیم.حالا تو چرا مثل آدم ندیده ها رفتی توی اتاق قایم شدی؟ تو که خیلی ادعای باسوادیت می شه نمی تونستی بیای چهار تا کلمه با اینا حرف بزنی؟ اولاً که من بعد از ده ساعت کار، خسته و داغون رسیدم خونه. دوماً از کجا باید می فهمیدم که شما از حضور من بین دوستات خوشحال می شی یا ناراحت؟ در ضمن، من هنوز نمی دونم که تو بین رفقات متأهل محسوب می شی یا مجرد؟دوستام از قرار بین من و تو خبر دارن. من هم اصلاً ناراحت نمی شم که تو با رفقام قاطی بشی. اینها هم که دیدی تا الان به اندازه موهای سرم بهم حال دادن، منم خواستم یه روز دو ساعت از خجالتشون در بیام که تو با اون رفتارت زود فراریشون دادی. من قرار و مداری با تو ندارم، بهتر بود بهشون می گفتی که یه دختر رو با نقشه قبلی فریب دادی. اگر هم از مهمونیتون مطلع بودم، اصلاً خونه نمی یومدم که عیش شما کوفتتون نشه.تو نمی خوای دست از زخم زبونات برداری؟ اگه یه شوهری بودم که هر روز به یه بهونه ای زندگی رو می کردم عین جهنم، اونوقت حس خوشبختی می کردی؟ الان از هفت دولت آزادی؛ اگه نمی تونی حال کنی این دیگه مشکل توئه. ولی دیگه بهت اجازه نمی دم که با چشمات نفرت تحویلم بدی و با زبونت بهم نیش بزنی با شما زنها چه خوب باشی چه بد رفتار کنی، آخرش چرند تحویل می گیری.این بار آخرت باشه که با من مثل طلبکارها صحبت می کنی. خیالت راحت، من هیچ عذاب وجدانی ندارم و با تلخ زبونی های جنابعالی هم نظرم عوض نمی شه. تو دختر خوبی هستی، منم برات احترام قائلم؛ به تنت هم دست نزدم که اگه یه روزی راه حل بهتری پیدا کردیم، جسمت رو خرج اونی کنی که به جز انزجار یه لبخندم تحویلش بدی.به فرموده حضرت عالی، از این به بعد، آمد و شد رفقام رو هم به اطلاعت می رسونم؛ تو هم اگه دوست داشتی بیا باهاشون آشنا شو برات ضرر نداره. یه عمر تو پیله مامانامون زندگی کردیم، حداقل بذار چهار صباح حال کنیم…با اینکه صحبتهای اشکان، هردفعه مثل خنجر می رفت توی قلبم و کل رگهای حس و عاطفه ام رو زخمی می کرد، ولی ته حرفهاش یه پیامی داشت اون نمی خواست شوهر من باشه ولی با من بد اخلاقی نمی کرد، اما من می خواستم همسر اون باشم بدون اینکه روی خوشی نشون بدم.از ماجرای مهمونی به بعد، سعی می کردم بیشتر توی دید اشکان باشم و مکالماتی هر چند کوتاه پیش بکشم. ناهار براش آماده می کردم که ببره مغازه، یا شبها توی سالن کنارش می نشستم و وقتی اون تلویزیون تماشا می کرد، من هم کارهای تدریسم رو انجام می دادم. برای ملاقات های خانوادگی جمعه ها پیشقدم می شدم و توی جمع توجه بیشتری بهش داشتم. هر جوری حساب می کردم، رسیدن به رضا تقریباً از محالات بود خصوصاً اینکه از بچه های دانشکده شنیده بودم برگشته شیراز. اشکان هم ذاتاً آدم بدی به نظر نمی رسید، پس ترجیح می دادم با محبت ازش یه شوهر بسازم تا اینکه با مُهر طلاق برگردم خدمت سهیلا خانوم تا یک عوضی دیگه رو از توی چنته اش بکشه بیرون و به خورد من بده. با این وجود، برای خوش رفتاری هام یک مدت چهار پنج ماهه معین کردم که اگر جواب نگرفتم بی خیال شم و یه راه تازه پیدا کنم.برای مهمونی های بعدی اشکان، پذیرایی و آماده کردن شام رو خودم به عهده گرفتم. با دخترها و پسرهای جالبی دوست بود؛ قید خیلی از سنت ها رو زده و چارچوب های تازه ای تعریف کرده بودند. تازه می فهمیدم که توی خانواده های بسته ای که افرادی مثل سهیلا اداره شون می کنن، چه قدر دایره آدمهایی که خوب محسوب می شدند کوچیک بود و در عوض قشر عظیمی از آدم ها رو به صِرف عدم هماهنگی با ایده هامون بد تلقی می کردیم.بی شیله پیله بودن اعضای جمع باعث شد که بینشون حس راحتی کنم و کم کم علاوه بر شرکت در بحث های مختلف، یکی دو پیک هم با مهمونها همراهی می کردم یا چند تا پُک به سیگار اشکان می زدم. جمعشون طوری نبود که ادای روشنفکری در بیارن؛ واقعاً با مطالعه حرف می زدن و با دید باز درباره هر چیزی بحث می کردن. اگر هم روی دست و پاشون تتو یا به بینی شون حلقه آویزون کرده بودن، از روی فکر بود و حق خودشون می دونستند که تابوها رو پشت سر بگذارن و به جای تمرکز روی حاشیه ها به مسائل بزرگتر بپردازند.سکوت اشکان هم از گذشته محدودش ناشی می شد و اون جمع بهش فرصتی می داد تا از کشف و شهودهای تازه لذت ببره. اما متأسفانه یا خوشبختانه، به عنوان اولین گام روشنفکریش تصمیم گرفته بود که کورکورانه زیر بار تعهد زناشویی نره و از بدِ روزگار مهمونِ گرداب تغییر و تحولاتش کسی نبود جز دُرسایی که به تازگی عشق رو از دست داده بود و حالا زیر چتر بی عشقی باید روشنفکری نشخوار می کرد.تغییر رفتارم و کم کردن از جوّ سنگین و پر از کینه خونه مون، تأثیر چندانی در بهبود روابط خصوصی من و اشکان نداشت به جز احترام متقابل و همراهی در خوشگذرونی های خانوادگی یا دوستانه.قراری که با خودم گذاشته بودم مثل ناقوس کلیسا توی مغزم دَنگ دنگ می کرد و یادآور می شد که هرچه سریعتر راه حلی پیدا کنم برای رهایی از برزخی که بهشتش اشکان بود و جهنمش سهیلا. در حین کشمکش های ذهنی با خودم، متوجه شدم که چند وقته اشکان تا پاسی از شب با تلفن صحبت می کنه. یک شب گوشم رو به در اتاقش چسبیدم و لا به لای صحبتهاش با یک مخاطب نامعلوم، چندین بار کلمه ویزا، اقامت و پاسپورت رو شنیدم همون شب جرقه ای توی ذهنم زده شد. چرا من تا اون روز به خروج از ایران و رهایی از قفس طلایی سهیلا یا اشکان فکر نکرده بودم؟…جرقه اون شب سرآغازی شد برای اینکه هر ساعتی از حضورم توی خونه رو بشینم پای اینترنت و اطلاعات خروج از کشور رو جستجو و بررسی بکنم. تا مدتی انقدر فکرم درگیر انتخاب کشور، شغل یا رشته دانشگاهی شده بود که از سفرهای دو هفته در میون اشکان به ترکیه غافل مونده بودم.اما وقتی تصمیمم برای ادامه تحصیل در سوئد قطعی شد و از اونجایی که بدون اجازه شوهر اقدامی نمی تونستم بکنم، یک شب از اشکان درباره علت رفت و آمدهاش به ترکیه پرسیدم. امیدوار بودم جوابی بشنوم که راه رو برای یکسره کردن تکلیفم باز بذاره.اشکان اولش طفره می رفت و همه سفرهاش رو به خرید پارچه های جدید برای مغازه ربط می داد… ببین اشکان، خودتم خوب می دونی که چند وقته دارم نقش اول همون فیلمی رو بازی می کنم که تو کارگردانشی. اما خودت همیشه وعده می دادی که بالاخره یه روزی راهی پیدا می کنی برای خروج از مخمصه ای که خانواده ها برامون ساختن. پس اگر شرایط تازه ای توی ترکیه برات پیش اومده و می تونیم از این زندگی خلاص شیم، لطفاً معطل نکن.می دونم که دختر دهن لقی نیستی، ولی اگه یک کلمه از برنامه های جدیدم رو از دهن کَسی بشنوم، من می دونم و تو امیدوارم وارد باند قاچاق نشده باشی در غیر اینصورت، چه موضوعیه که تو به خاطرش حاضری من رو تهدید بکنی؟راستش توی آنکارا با یکی از نمایندگی های کارخونه ای که همیشه ازشون پارچه می خریدم، شریک شدم؛ اگه بتونم اقامت کاریم رو بگیرم که همونجا بمونم، همینقدر که دیگه هر روز مادرم زنگ نزنه و ازم تقاضای نوه نکنه برام کافیه. خُب اگه تو بری، من باید چی کار کنم؟حقیقتاً تا الان وقت نکردم درست حسابی به این موضوع فکر کنم. از یه طرف با خودم می گم که دُرسا به نوبه خودش تا الان بهم حال داده، خوبه که با خودم ببرمش تا اون هم یه مدت از بکن نکن های خانواده دور باشه؛ از یک طرف هم منتظر بودم تا برنامه هام قطعی شه، بعد اومدن یا نیومدن رو به عهده خودت بذارم. ایرادی بهت نیست؛ خودت شب عروسی اعتراف کردی که شعور زندگی مشترک نداری، وگرنه تا الان حداقل با کاربرد واژه مشورت آشنا شده بودی. اصلاً تا حالا با خودت فکر کردی این موجودی که شما یک سال و نیمه تشخیص صلاح زندگیش رو به عهده گرفتی، شاید حق داشته باشه از برنامه هایی که بهش مربوطه زودتر مطلع بشه؟؟شرمنده ام، دیگه بهت اجازه نمی دم تنهایی ببُری و بدوزی، بعد تنم کنی. فقط می تونم آخرین لطف این زندگی رو بهت بکنم.همین هفته تقاضای طلاق توافقی می دیم. ولی بعد از طلاق تا روزی که از ایران نرفتی باهات زندگی می کنم که کسی بهت گیر نده.اشکان که از صراحت من و شنیدن کلمه طلاق جا خورده بود، چند دقیقه ای سکوت کرد.بعد از طلاق می خواهی چی کار کنی؟ طلاق اسمش روشه. یعنی دیگه به تو ربطی نداره که من می خوام چی کار کنم.راستش، انتظار شنیدن همچین چیزی رو نداشتم؛ آخه تا الان همش در تلاش بودی که من رو راضی به زندگی مشترک کنی شاید پای کسی توی زندگیت باز شده؟ … آخه… من… چیزه… توی این اوضاع شاید نتونم مهریه ات رو جور کنم… همون قدر که تو با زرنگی دوست دخترات رو خونه نمی یاری تا آتو دست من ندی، من هم انقدر احمق نیستم که پای یک مرد رو توی این شرایط به زندگیم باز کنم. در ضمن، مهریه رو می گیرن واسه عمری که به پای یه احمق تلف شده، ولی من تیکه های قلبم تلف شده که اون هم بی قیمته.یعنی چی؟ مهریه ات رو نمی خوای؟ اونجوری که مامانت توی قطب شمال هم باشم پیدام می کنه از حلقومم می کشه بیرون اگر خوب گوش کرده باشی، گفتم طلاق توافقی؛ یعنی همه چی رو من و تو بین خودمون مشخص می کنیم. سهیلا هم وقتی قانون حقی بهش نده کاری از دستش بر نمی یاد. بعدش هم من حاضرم تا زمان خروج دائمی تو از کشور، باهات زندگی کنم که تا اون موقع هم کلی از روی طلاق گذشته.یه چیزی این وسط جور در نمی یاد؛ چرا حاضری بهم حال بدی و تا قبل از رفتنم تو این خونه بمونی؟ برای اینکه نمی خوام وقتی جداییمون علنی می شه، کسی دستش بهت برسه و بخواد آشتیمون بده.به من فرصت بده به پیشنهادت فکر کنم. بهت خبر می دم…با تابیدن اولین کورسوهای امید به رهایی و همزمان با پایان کلاسهای تابستونی مدارس، از کارم استعفا دادم. اگر مراحل طلاق و پذیرش و ویزا خوب پیش می رفت، مجبور می شدم که وسط سال تحصیلی کلاسهام رو معلق و مدیر رو توی مضیقه بذارم، اما اینطوری مدرسه زودتر می تونست به فکر معلم جایگزین باشه. با این وجود، به محض اینکه خبر استعفای من بین بچه ها پخش شد، پدر و مادرهای زیادی اومدن سراغم و ازم تقاضای کلاس خصوصی برای بچه هاشون کردن.با قبول احتمال نیمه کاره موندن کلاسها از طرف بچه ها و خانواده هاشون، تعداد قابل توجهی شاگرد خصوصی گرفتم که درآمدش در پیشبرد برنامه هام مؤثر بود. به علاوه، چون ساعتهای بیشتری توی خونه بودم، می تونستم خودم رو برای امتحان زبان انگلیسی (آیلتس) آماده کنم.چند هفته ای از آخرین مکالمه جدی من با اشکان گذشته بود که رضایتش از طلاق توافقی رو اعلام کرد. به این ترتیب، هر کدوم جداگانه وکیل گرفتیم تا در دادگاه بر عدم توافق ما شهادت بدن. کارهای مربوط به طلاق با سرعتی دور از انتظار و خیلی راحت پیش می رفتند.همزمان با گرفتن نتیجه موفقیت آمیز از امتحان زبانم، جدایی از اشکان هم رسمی شد و اسمش از صفحه هویتم خط خورد. اما نمی دونم چرا حاملان غم و شادی از مغزم به قلبم مسیرشون رو گم کرده بودند؛ قاعتاً باید ابراز خوشحالی می کردم از اینکه دو پله به هدفی نزدیک شده بودم که جز خودم کسی در طراحی اون دخالت نداشت اما برعکس، غم و ترس ناشناخته ای در وجودم ریشه کرده بود که نمی فهمیدم آیا از شکست زناشوییم نشأت می گیره یا حرکت به سوی آینده ای نامعلوم در کل، حسم شبیه جوجه ای بود که وقت پروازش رسیده، ولی ترس از افتادن و شکستنِ بالهاش جلوی حرکتش رو می گیره.بعد از گذشت یک ماه و نیم سردرگمی و بیقراری، دریافت پذیرشم برای رشته MBA از یکی از دانشگاه های استکهلم باعث شد که سدهای تردید یکی یکی توی ذهنم بشکنند و باور کنم که توی مسیر اشتباهی قدم نذاشتم. از اون روز به بعد یقین کردم که پشت همه اتفاقاتی که مثل حلقه های زنجیر به نفع من به هم متصل می شدن، حتماً نشانه های محکمی رقم خورده اند.من هم برای بالا بردن ضریب موفقیت، بعد از درخواست ویزا، یک معلم خصوصی زبان سوئدی گرفتم تا علاوه بر درس خوندن که قرار بود به زبان انگلیسی باشه، بتونم وارد مناسبات اجتماعی زندگی تازه ام هم بشم.اشکان از برنامه های من کاملاً بی اطلاع بود؛ علاوه بر اون، خیلی هم به ندرت خونه می یومد و سعی می کرد کمترین برخورد رو داشته باشیم. شاید ازم خجالت می کشید، شاید هم می خواست قبل از صدور بلیط بازگشتم به خونه پدری، بیشترین آرامش رو داشته باشم.یک نیمه شب زمستونی، پتو رو دور خودم پیچیده بودم و داشتم فیلم سوئدی تماشا می کردم تا دانسته های جدیدم رو محک بزنم که اشکان وارد خونه شد. بعد از سلام و احوال پرسی، گفت یه کم وقت داری با هم حرف بزنیم؟ آره، خیر باشه.من تا سه چهار هفته دیگه باید بار و بندیلم رو جمع کنم و برم آنکارا. سرقفلی مغازه رو واگذار کردم به دو تا از دوستام. می خوام خونه رو هم اجاره بدم. دوست داری تو اجاره اش کنی تا مجبور نباشی برگردی پیش مادر و بابات؟ضربان قلبم یک لحظه رفت روی دور تند؛ همون چیزی که نگرانش بودم اتفاق افتاد؛ کار اشکان زودتر از من درست شده بود اما من تصمیمم رو گرفته بودم و دلم نمی خواست از برنامه هام چیزی به اشکان بگم.چند دقیقه سکوت کردم و گفتم ممنون از پیشنهادت؛ ولی قبل از اون می خوام بدونم که برنامه ات درباره پدر و مادرها چیه؟ نمی خوای بهشون اطلاع بدی که جدا شدیم؟ یا نمی خوای قضیه خارج رفتنت رو مطرح کنی؟خُب… راستش، شخصاً دلم می خواد یه شبه جمع کنم و بذارم برم… به نظر من، شاید بهتر باشه که یه بار پدر و مادرها رو جمع کنیم و قاطعانه بهشون بگیم که با عقاید به ظاهر خیرخواهانه شون چه بلایی سر ما آوردننظر بدی نیست؛ اما مطمئن باش که اونها کم نمی یارن و توی موج تازه ای غرقمون می کنن درسته؛ ولی تا ابد نمی شه دولا دولا شترسواری کرد. من می گم باهاشون رو در رو شیم و قضیه طلاقمون رو هم بگیم. من هم بعد از اینکه برخوردشون رو بررسی کردم، راحت تر می تونم تصمیم بگیرم که می خوام تو این خونه بمونم یا برگردم پیششون.اگه این کار تو رو راضی نگه می داره، من حرفی ندارم. چون که من نهایتاً تا یه ماه دیگه خلاص می شم؛ نمی خوام تو بیفتی توی دردسر…حرف های اون شب و حس و حال بلاتکلیفی خودم تا امروز بارها مثل یک تئاتر زنده از جلوی چشمم رد شده اند، و هر بار بیش از پیش متحیر می مونم از نیروهای کائنات و دست تقدیر که چه طور امکان داره دقیقاً سه روز بعد از درجا زدن من روی مرز استیصال، ویزام صادر بشه و مهتاب سرزمین های دور روی آسمون شبهای تارم نورافشانی بکنهادامه…زنِ اثیری

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *