دُرسا (7)

0 views
0%

…قسمت قبلفصل هفتم پایان زندگی مشترک دُرسادست راستم رو بی اختیار روی گونه ام می ذارم و سوزش سیلی محکم مادرم رو نه تنها روی پوست صورتم بلکه تا اعماق قلبم حس می کنم. مدت زیادی گذشته، اما صدای جیغش هنوز گوشم رو اذیت می کنه جوونیم رو به پات ریختم، دار و ندار بابات رو خرجت کردم، مثل یه شاهزاده توی پر قو نگهت داشتم جوابش اینه که بیای بگی عرضه نداشتی یه زندگی ساده دو نفره رو بچرخونی؟؟ من همین جا بمیرم برام خیلی بهتره تا مجبور شم با وجود یه دختر مطلقه چشم تو چشم مردم بشم. دختره خودسَر، فکر می کنی با این پنهان کاریت اوضاع رو بهتر کردی؟؟ نه جونم، بد اشتباهی کردی اون موقع که روزی چند بار بهت زنگ می زدم، گلو درد می گرفتی اگه می گفتی با شوهرت مشکل داری؟ ما این موها رو توی آسیاب سفید نکردیم، بلدیم چه طوری سوسول فوفول هایی مثل تو و این شادوماد قلابی رو به راه راست هدایت کنیم…دلم برای مادرم تنگ شده؛ الان که خودم در آستانه مادر شدن هستم انگار بیشتر درکش می کنم. اصل تقصیرها به گردن جامعه و خانواده است که نسل به نسل امثال سهیلا رو پرورونده و یاد داده با قهر و حلال نکردن شیرشون می تونند جلوی خطاهای بچه ها رو بگیرند.پَس یعنی مادر کاملاً بی تقصیره؟ با انواع و اقسام آدم ها رابطه داشت؛ یعنی حتی یک نفر هم نبود که مادرم برای بالا بردن فرهنگ کلام و رفتارش از اون الگوبرداری کنه؟؟حالا که من همه اینها رو می دونم و چوبش رو هم خوردم، چی کار باید بکنم؟کوچولو تو که دو ماه هم نیست پا توی دلم گذاشتی ولی با شنیدن یه آهنگ قشنگ آروم می شی و احوال مامانت رو درک می کنی، تو بگو چی کار کنم؟ فکر می کنی من، با رگ و ریشه ایرانی، از عهده تربیت یه نی نی بیگناه توی اروپا بر می یام؟ نمی خوام شرمنده ات بشم؛ دلم نمی خواد افکار خودم رو بهت تحمیل کنم؛ ولی می ترسم که توان نداشته باشم پا به پای رشد تو در یک فرهنگ جدید راه بیام و خودم رو تطبیق بدممامان مادر سهیلای عزیزم به جون نی نی کوچولوم دلم هواتُ کرده. وقتی فهمیدی دخترت انقدر عرضه داره که از چشمه علمش به سی نفر دانش آموز توی کلاسش هم یک جرعه پیشکش کنه، مسخره ام کردی زمانی که عشق قلبم رو لرزوند، حتی بهم جرأت ابرازش رو ندادی وقتی پسری که مورد تأییدت بود پشتم رو خالی کرد، بهم سیلی زدی و مخالفتت رو با قهر نشون دادی زمانی که شنیدی دخترت با جسارت سدها رو پشت سرش گذاشته و داره می ره به سوی افقهای روشن، پیغام فرستادی که دیگه دختری به اسم دُرسا نداری و برات مهم نیست که من خوشبختم یا بدبخت…کوچولوی من می دونی چیه؟ احتمالاً من نمی تونم مادر خوبی بشم. در خودم نمی بینم که بتونم تو رو از عشق سیراب کنم در حالی که خودم تشنه مادری هستم که موهام رو نوازش کنه و بهم بگه «دخترم هر جور که باشی تو دخترمی و من دوستت دارم».نی نی ناز من، ممکنه دوستای خوبی برای هم بشیم، ولی راستش رو بخوای فکر می کنم صلاح باشه توی بهشت یه فرشته مهربون برات مادری کنه؛ مادر دُرسای تو سردرگم تر از اونه که مسؤولیت به این بزرگی رو بپذیره…..بعد از ظهر یکی از روزهای دی ماه، باد سرد و خشکی می وزید؛ آخرین اشعه های خورشید هم دامنشون رو از روی زمین جمع می کردن که من و اشکان زنگ خونه مادر سهیلا و پدر مسعود رو به صدا در آوردیم. نگرانی توی چشمهای اشکان موج می زد؛ من هم توی آشیونه کودکی و نوجوونیم از هر غریبه ای ناآشناتر به نظر می رسیدم.غروب زودهنگام زمستونی،سکوت مرموز من و اشکان،قار قار کلاغهای درخت خشکیده پشت پنجره اتاق پذیرایی،نگاه سنگین سهیلا،تلاش مذبوحانه پدر مسعود برای صمیمی کردن فضا،و سلام و علیک پر از پرسش مادر و پدر اشکان که کمی بعد از ما دو نفر وارد شدند…….- راستش، من و دُرسا از شما خواستیم که یک جا جمع شیم تا مسأله ای رو باهاتون مطرح کنیم.• الهی فدات شم مادر. بگو پسرم که ایشالله من و سهیلا جون قراره تا چند وقت دیگه مادر بزرگ بشیم؟اتفاقاً موضوعی که می خوایم درباره اش حرف بزنیم مربوط به همین توقعات بی انتهای شما و مادر دُرسا هست که تمایل دارین همه چی اونجوری پیش بره که شما دوست دارین.• اشکان جون پسرم، شما دو ساله که داماد ما هستی؛ مگه از من و مسعود چیزی یا دخالتی دیدی که دور برداشتی؟سهیلا جون، اگه شما و دایی مسعود رفتارتون با من خوب بوده، برای اینه که من هم در ظاهر اون کارهایی رو می کنم که شما رو راضی نگه می داره. اما هم شما، هم خانواده خودم می دونید که این ازدواج یک نسخه از پیش نوشته شده از جانب بزرگترها بوده؛ نسخه ای که هر روز دستورالعمل های رنگ و وارنگی بهش اضافه می شه، تازه از ما هم توقع دارید که عین عروسک خیمه شب بازی همون حرکتی رو بکنیم که شما دلتون می خواد• مهدخت جون، پسرت گنده تر از دهنش حرف می زنه، جریان چیه؟ شما آقای امروزی که خودتون صلاح امور رو بهتر تشخیص می دین، بفرمایید ببینم کدوم حرف ما به ضرر زندگی شما دو نفر بوده؟ مادر جان، اگه می شه یه ذره خودتون رو کنترل کنید، بذارید ما هم حرفامون رو بزنیم. چیزی که اشکان داره تلاش می کنه بگه اینه که ما دو نفر یا از روی حماقت یا فقط برای فرار از فشار خانواده ها به این ازدواج تن دادیم. ولی متأسفانه، دو دو تا چهارتا ها این بار جور در نیومدن و من و اشکان زندگی موفقی نداشتیم.• دُرسا جان، دخترم، این خیلی طبیعیه که زوجهای جوون بعضی وقتها به پوچی می رسن. خوبه که شما دارید این حرفها رو با ما مطرح می کنید، حالا یه ذره دقیق تر بگید که مشکلتون از کجا شروع شده تا من و پدرت به کمک مادرهاتون عقلامون رو بذاریم رو هم و مثل همیشه دستتون رو بگیریم. پدر جون، همونجوری که اشکان گفت، شما بزرگترها بودین که ما رو برای هم لقمه گرفتید. باید اعتراف کنم که من زمان خواستگاری و اوایل نامزدی هیچ علاقه ای به اشکان نداشتم، ولی تلقینهای مادر و بسته شدن همه راههای فرار مجبورم کرد که قلبم رو راضی به مهر ورزیدن به پسر شما بکنم. اما قرار نیست همه یک جور باشن و اشکان تا الان نتونسته خودش رو راضی کنه که من رو به عنوان همسرش دوست داشته باشه. در واقع، انقدر عقل و روح اشکان درگیر فشارهایی بوده که خانواده روش گذاشتن، فرصت فکر کردن به من و زندگیمون رو پیدا نکرده.• سهیلا جون، از قرار معلوم، دختر خانوم شماست که حد و حدود دهنش رو نمی شناسه و کوچیک و بزرگ رو با زبونش سر می بُرهمامان، حرفهایی که می شنوید هیچ کدوم حرف درسا یا من به تنهایی نیست. ما دو تا مشترکاً قربونی خودخواهی خانواده ها شدیم. من حرفهای درسا رو تکذیب نمی کنم؛ دُرسا برای من فقط یه خانوم قابل احترامه و نمی تونم به عنوان همسرم قبولش کنم.• پسر جون، به احترام پدرت تا جایی که بتونم خودم رو کنترل می کنم؛ اما بدون که تو خیلی بیجا کردی راجع به جگرگوشه من اینطوری حرف می زنی دُرسای من از زیبایی و نجابت و تحصیلات چی کم داره که جنابعالی نمی تونی قبولش کنی؟ این حرفها رو دو سال پیش به پدر و مادرت می زدی، نه به من بدبخت که تا سکته دومم چند قدم بیشتر فاصله ندارم• اشکان جون، پسرم، من که همیشه بهترین دوستت بودم؛ خُب دوستش نداشتی به خودم می گفتی می رفتم سراغ یکی دیگهمامان، تو رو خدا ادای مامانهایی رو در نیار که واسه تصمیم ها و حریم خصوصی بچه شون احترام قائلند؛ به همین زودی یادت رفت که چندین بار شماره دخترهای بیچاره رو که اصلاً نمی دونستی همکلاسیم هستند یا مشتری مغازه از توی گوشیم ورداشتی و با حیثیت و اعصابشون بازی کردی؟؟• من از همه خواهش می کنم یک دقیقه سکوت کنند. پسرم و عروس گلم مطمئناً هیچ پدر و مادری شیوه تربیتی بدون خطایی نداشته، ما هم مستثنا نیستیم. حالا منظور شما دو تا از اینکه امروز دارید این حرفها رو به ما می زنید چیه؟ طبیعتاً مادرهاتون احساساتی تر برخورد می کنند و شما نباید ازشون کینه ای به دل بگیرید. به ما بگید که چه طوری می تونیم کمکتون کنیم تا به زندگی عادی برگردید؟بابا، حرفی که می خوایم بزنیم احتمالاً براتون خوشایند نیست. امیدوارم جنبه داشته باشید و عاقلانه با این موضوع برخورد کنیدراستش من و دُرسا از هم جدا شدیم و دیگه قرار نیست با هم زندگی کنیم…• پدر جان، دُرسا جانم، چه خاکی به سر پدرت ریختی؟؟…• اشکان جان، مادر، چرا من امروز باید بفهمم که این دختره لیاقت عزیز دردونه من رو نداشته؟؟…سهیلا تا چند دقیقه سکوت کرد؛ بعد خیلی ناگهانی از جاش بلند شد؛ اون سیلی به یاد موندنی رو به گوشم نواخت و با فریاد حرفهایی رو زد که هر وقت یادم می افته مو به تنم سیخ می شهاشکان که از واکنش سهیلا جا خورده بود، سینه به سینه سهیلا ایستاد و با صدایی بلندتر از قبل گفت خانوم، شما مطمئنید که دُرسا دخترتونه؟ نشنیدید که یه جورایی مقصر اصلی من هستم که هیچ وقت دُرسا رو به عنوان همسرم قبول نکردم؟ احتمالاً سیلی شما باید صورت من رو نوازش می کرد نه دخترتون رو؟در ضمن، همون قرآن و قبله ای که روزی پنج بار جلوش خم و راست می شید و فقط ازش یه «وَ بِالوالدَینِ احسانا» یاد گرفتین، گفته که فرزند هم به گردن پدر و مادر حق داره و شما مدیونید اگه حق بچه رو با رفتار زشت لگدمال کنید.• به به، مار تو آستین خودم پرورونده بودم و خبر نداشتم تو رو که واگذارت می کنم به همون خدای نداشته ات و مادر پدر متظاهرت. این دختر خودمه که می تونم ادبش کنم و به خاطر ندونم کاری هاش تنبیهش کنمواقعاً برای طرز فکرتون متأسفم. به هر چهار تای شما مثلاً پدر و مادرها دوباره اعلام می کنم که طلاق من و دُرسا رسمی شده و هیچ کس دیگه نمی تونه ما رو مجبور به حماقت مجدد بکنه. فکر هم می کنم به نفع دُرسا باشه که قید برگشت به خونه پدری رو بزنه؛ سختی کشیدن واسه اداره کردن یه زندگی تک نفره شرافت داره به این بی عدالتیپاشو مانتوت رو بپوش دُرسا، اینجا جای ما نیست دیگه• اگه می گی دختر من دیگه زنت نیست، پس دیگه با خودت کجا می بریش آقاجون؟ بذار بمونه ببینم ریشه این طاعون از کجا آبیاری شده؟عمو مسعود، شوهرش نیستم، دشمنی که باهاش ندارم بذارمش اینجا خانومتون دَمار از روزگارش در بیارهخداحافظ…….- یه عمره با مادرم و دار و دسته اش زندگی کردم، هنوزم درست و حسابی نشناختمشون اصلاً به آدم اجازه حرف زدن نمی دن، وقتی هم اون چیزی رو نمی شنون که دلشون می خواد، تبدیل می شن به بی منطق ترین موجودات کره خاک اصلاً نمی تونم سیلی مامانت رو هضم کنم اگه جوابش رو نمی دادم، بعداً از مرد بودن خودم پشیمون می شدمقبول دارم، بد جوری غرورت رو لِه کرد؛ اما خواهش می کنم اینجوری بی صدا گریه زاری نکن، حداقل با صدای بلند زار بزن و بد و بیراه بگو تا دلت خالی شه من فقط برای بی پناهی خودم گریه زاری نمی کنم؛ یه جورایی دلم واسه خانواده هامون سوخت، به خصوص پدرهامون؛ بدجوری شُکّه شدنمن هم دوست ندشتم انقدر بی مقدمه آب پاکی رو بریزم رو دستشون، ولی انقدر مادر ها کلفت گفتن که حوصله ام سر رفت و فقط خواستم کار رو یکسره کنم و بزنم به چاکالان هم نگران تلفن ها و رفت و آمدهای راه و بیراهشونم. اگه بلیط گیر بیارم همین امشب می رم آنکارا تا هم بیفتم دنبال اجاره کردن خونه و وسایل، هم چند روزی کَسی دستش بهم نرسه.دوست داری برای تو هم هتل بگیرم تا دو سه روز دور باشی و برای آینده ات با اعصاب راحت تصمیم بگیری؟ نه، ممنون. تو برو به زندگی تازه ات برس، من هم برنامه هایی دارم که توی همین چند روز باید بهشون سر و سامون بدم….دوباره من موندم و انبوهی از تنهایی ها و سؤال های بی جواب؛ اما بی حوصله تر از اون بودم که به برخورد خانواده ها فکر کنم، حتی انگیزه برنامه ریزی برای سفرم رو هم نداشتم.یک شب از رفتن اشکان گذشته بود که به سرم زد مشروب بخورم و توی خلسه بی خبری معلق بشم. برای اولین بار بود که می خواستم در تنهایی لبی تَر کنم؛ از لا به لای شیشه های رنگارنگ اشکان، چشمم به شراب قرمزی افتاد که اخیراً یکی از دوستاش بهش هدیه داده بود.پیک اول رو به نیمه رسونده بودم که دیوان حافظ رو باز کردمبرگیر شراب طرب انگیز و بیا پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیامشنو سخن خصم که بنشین و مرو بشنو ز من این نکته که برخیز و بیاای لسان الغیب، کجا باید بیام؟نکنه منظور زیارت آرامگاه شماست یا در واقع همونجایی که گرمای عشق قدیمم زیر خاکستر هم هنوز داغه؟حافظ، حق با توئه؛ دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. یا شانس یا اقبال باید به رضا زنگ بزنم دو سال و نیم پیش، رضا با تصمیم به ظاهر منطقیش تسلیمم کرد؛ حالا این منم که حتی اگر یک درصد راه برگشت وجود داشته باشه باید رضا رو تسلیم کنم…. سلام، من دُرسا هستم، هم دانشکده ای قدیمت. اگر برات مقدور نیست که صحبت کنی، قطع کن هیچ اشکالی نداره.سلام درسا جان. یاد فقیر فقرا کردی از این طرفا؟ خوبی؟ سلامتی؟ من خوبم. خیلی دلم می خواست ازت یه حال و احوالی بگیرم، اما می ترسیدم موقعیت حرف زدن نداشته باشی تو چه طوری؟ چه کارها می کنی؟ممنون، خانوم خانوما؛ من هم خوبم. یک سال بیشتره که برگشتم شیراز؛ همین جا توی یه شرکتی مدیر بازاریابی شدم. به به آقای مدیرتو چی؟ شاغلی یا خونه دار؟ من؟ … آره… من هم شاغلم… اِم… راستش… اِم… توی آموزش و پرورش کار می کنم.باریک الله به تو. خب دیگه چه خبرا؟ خبر سلامتی. حقیقتش، … اِم… یه مأموریت یه روزه توی شیراز دارم. می خواستم بدونم اگه یه روز جلوتر بیام، امکانش رو داری چند ساعتی با هم باشیم و شیراز رو نشونم بدی؟بله خانوم؛ حتماً شما تاریخش رو بفرمایید، در خدمتم. راستی با همسرت می یای یا تنها؟ جا داری یا می خوای برات ردیف کنم؟ تنها می یام. خانه معلم می مونم……وقتی توی فرودگاه شیراز، سرم رو بالا آوردم و بعد از دو سال و خورده ای رضا رو در حال لبخند زدن دیدم، یه لبخند محو روی صورتم نشست و بدون کوچکترین اختیاری اشکهام سرازیر شد. قدم زنان بهش نزدیک تر می شدم و همچنان اشک می ریختم. رضا که من رو در اون حالت دید، از بین جمعیت کمی عقب تر رفت تا وقتی من بهش می رسم توجه کمتری رو جلب کنم؛ نه سلامی نه علیکی، سرم رو روی سینه اش گذاشت و اجازه داد هر چه قدر که دلم می خواد در سکوت گریه زاری کنم و ریه هام رو به مهمونی ادکلن پیراهنش ببرم.بالاخره وقتی تونستم توی چشمهاش نگاه کنم، سلام کردم معذرت می خوام؛ نمی خواستم اینجوری بشه، واقعاً از کنترلم خارج بود.سلام. عیب نداره. خوش اومدی به شهر عشّاق. بیا بریم دستشویی رو نشونت بدم تا یه آبی به صورتت بزنی.توی آینه دستشویی فرودگاه، با تعجب به صورت سُرخم نگاه می کردم و دنبال منبع ذخیره اون همه اشک می گشتم که با دیدن رضا عنان اختیار از کف داده و بی مهابا سرازیر شده بودند جالب تر از واکنش من، خونسردی رضا و رفتار پدرانه اش بود…صبحانه، هتل هما؛جفتمون ساکت بودیم، انگار حرفی برای گفتن نداشتیم، شاید هم انقدر حرف داشتیم که نمی دونستیم کدومش رو انتخاب و درباره اش صحبت کنیم حتی نگاهمون رو از همدیگه می دزدیدیم؛ شاید همه حرفها توی چشمهامون بود و از سنگینی حجمشون نمی تونستیم سرمون رو بالا بگیریمتخت جمشید؛دیدن اون همه شکوه و ابهت از دست رفته که یه عده روش خط خطی می کردن و برخی بدون دغدغه روی بقایای ناتوانش عکس یادگاری می انداختن، بی شباهت به عشق پر طمطراق من و رضا نبود که حالا گرد سکوت و افسوس روش چمبره زده بود و تصمیم های بی خردانه دیگران به سمت آینده ای نامعلوم می کشوندش.ناهار، رستوران صوفی خیابان عفیف آباد؛- خُب، یه ذره از خودت بگو. توی سازمان کار می کنی یا توی مدارس تدریس می کنی؟ از زندگیت راضی هستی؟ مثل قدیم تدریس می کنم. به طور خلاصه، یه زندگی خیلی معمولی و عاری از هیجان دارم. فقط کار و کمی خونه داری.دروغ چرا، هنوزم با خودم درگیرم که آیا می تونستم در کنار تو زندگی بهتری داشته باشم یا نهتو همیشه دختر عاقل و صبوری بودی. مطمئنم انقدر باشعور هستی که با خاطرات یک عشق نافرجام، زندگی رو به کام مردی، که تو رو خانم زندگیش می دونه، زهر نکنی. خُب، تلاشم رو می کنم ولی همیشه هم صد در صد موفق نبودم. به هر حال، امیدوارم فکر نکنی که امروز اومدم تا ازت گله کنم یا ادای آدمهایی رو در بیارم که توی گذشته گیر کردن و نمی تونن خودشون رو نجات بدن.حالا، تو یه ذره از کار و زندگیت تعریف کن. کارشناسی ارشد رو چی کار کردی؟ جریان این حلقه توی دست چپت چیه؟ نکنه تو هم داماد شدی؟من بعد از فارغ التحصیلی یه مدت برای ارشد خوندم، ولی قبول نشدم. مادر و پدرم هم به همه آشناها سپردن تا برام کار پیدا کنن و من رو از تهران بکشونن اینجا. امروز که در خدمت شما هستم، یک ساله که توی بخش بازاریابی یک شرکت خصوصی کار می کنم. دو سه ماهی هم هست که دختر خاله ام رو عقد کرده ام. عجب، پس بالاخره قسمتت این بود که توی شیراز مشغول به کار بشیتبریک به خاطر ازدواجت. یه موقع امروز برات دردسر نشه که همه وقتت رو با من می گذرونی؟نگران نباش. مثل اینکه یادت رفته من هیچ وقت بی گدار به آب نمی زنمباغ عفیف آباد؛نارنجستان قوام؛خونه خانم زینت المُلک؛ارگ کریمخان؛شام، رستوران شرزه؛و بالاخره حافظیه؛ رضا، امروز به من خیلی خوش گذشت و همه این خوشی رو مدیون تو هستم.اختیار داری. وظیفه من بود که خیلی زودتر از اینها توی شیراز در خدمتت باشم. هر چند یک روز هم زمان کافی نبود که همه جا رو نشونت بدم و اون جور که باید ازت پذیرایی کنم. می تونم ازت یه سؤال بپرسم؟حتماً. اگر جلوی خانواده ها وایساده بودیم و به هر قیمتی با هم ازدواج می کردیم، امروز زوج خوشبختی بودیم؟رضا دستم رو گرفت و برای اولین بار در اون روز پیله خونسردی و بی تفاوتی رو کنار گذاشت و با مهربونی به چشمهام زل زد تو واسه من همیشه دُری کوچولوی معصومم بودی و هستی. دُری جون، من که پیشگو نیستم، ولی از شواهد اجتماع و خانواده ها می فهمم که رومانتیک هایی مثل قصه من و تو سختی های زیادی رو باید متحمل بشن که خیلی اوقات یکی از طرفین یا هر دو بالاخره کم می یارن و آتو می افته دست مادر باباها که بله اون ازدواج از نطفه باید خفه می شده. اگه یه ذره صبر می کردیم نمی شد بریم خارج از ایران و با خیال راحت زندگی کنیم؟خانوم خانوما، من سه سال پیش توی تأمین قوت روزانه ام دچار مشکل بودم، چه برسه به خارج رفتن فکر کنم الان هم اگر می بینی بهم خانم دادن، به خاطر قول و قرارهای پشت پرده مادر و خاله ام بوده و رو در وایسی های فامیلی که پدرم رو مجبور می کنه خرج و مخارج عروسی رو بده؛ وگرنه من خیلی زور بزنم شاید بتونم اجاره خونه و خورد و خوراک رو تأمین کنم الان خودت رو خوشحال می دونی و از این وضعیت راضی هستی؟دُرسا، اگه الان بگم از خانمم بدم می یاد یا بدون تو هیچ وقت دیگه آب خوش از گلوم پایین نرفت، خیالت راحت می شه؟تو این حرف رو از من نمی شنویخودت رو گول نزن؛ دوستی من و تو یکی از بهترین ها بود و یکی از بهترین ها هم باقی خواهد موند. ولی ما نمی تونستیم به هم برسیم در شرایط امروز هم که دیگه اصلاً حرفش رو نزن.جای تعجبه دُرسایی که من می شناسم، دختری نیست که با وجود تعهد به یک نفر دیگه یه همچین حرفهای مشکوکی بزنه خیلی دیگه تند نرو. من که چیز خاصی نگفتم. فقط می خواستم بدونم که چه افکار و اندیشه هایی تو رو بعد از طوفان عشقمون به ساحل آرامش رسوندن؟پذیرش واقعیت.اینکه من در جامعه و خانواده ای زندگی می کنم که افق دیدشون محدوده و من هم برای بقای خودم مجبورم که بلندپروازی های خودم رو در همون حدود تعریف کنم.من برای ازدواج با تو هم می تونستم گام هایی رو بردارم، اما احتیاج به زمان داشتم که متأسفانه محدودیت های خانوادگی تو مزید بر علت شدن و من رو وادار کردن که بالهای پروازم رو کوتاه تر کنم.دُرسا، خواهش می کنم اگر هنوز با این مسأله کنار نیومدی، هر چه سریعتر یه راهی پیدا کن و از زندگی جدیدت لذت ببر. ممنونم ازت. حرفهات مثل همیشه قشنگن و آدم مجبوره فقط ازشون اطاعت کنه.خُب، رضا جون، من کم کم باید برم مهمونسرا. ولی قبلش می خوام یه ذره اینجا تنها باشم و با حافظ خلوت کنم. اگه اجازه بدی همینجا از هم خداحافظی کنیم….با چه خیالی رفتم و با چه حالی باید برمی گشتمرضا تسلیم شده بود؛ تسلیم سنّت، خانواده، اجتماع و عشقی که شاید بعد از ازدواج به وجود بیاد…اما من مصمّم بودم، دیگه نمی خواستم تسلیم بشم.حافظ هم مهر تأییدش رو به تصمیمم زد و من رو راهی مسیری کرد که اراده ای آهنین لازم داشت و صبری بی پایانما آزموده ایم در این شهر بخت خویش بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش…آنچه از جهیزیه ام قابل فروش بود رو فروختم و بقیه رو بین دوستانم تقسیم کردم. هر چی طلا از قبل و بعد از ازدواج هم داشتم، به جز دستبند و گردنبندی که رضا هدیه داده بود، فروختم و یورو خریدم.چمدون هام رو بستم و دو روز قبل از پرواز راهی خونه پدری شدم.از آخرین باری که با اشکان رفته بودیم اونجا، پدر مسعود چندین بار تماس گرفته بود و ازم خواسته بود که برگردم، ولی من هر دفعه یه بهونه آوردم و موکولش کردم به چند روز بعد…. مادر کجاست؟توی اتاقشه دخترم. فعلاً طول می کشه تا با قضیه کنار بیاد، یه کم بهش زمان بده.خُب، نمی خوای برای پدر بگی که چی شد که کار تو و اشکان به بن بست خورد؟دو سه ساعتی با پدر حرف می زدم و راز و نیاز می کردم. گاهی من اشک می ریختم و گاهی بابا. بابایی، با شرمندگی دو تا خبر دیگه هم هست که بنا به دلایلی مجبور بودم اونها رو هم مخفی نگه دارم.اول اینکه، من بخشی از جهیزیه ام رو فروخته ام. می خوام بدونم شما دوست دارید که پول فروش وسایل رو به شما برگردونم؟ای بابا، چه حرفها می زنی دخترم؟ درسته که مادرت بارها بابت هر قرونش به سر تو و فک و فامیل منّت گذاشته، اما من که نمی خوام این پولها رو به گور ببرم مال خودت پدر جون، اما به راه صحیح خرجشون کن. خبر دوم اینه که من با اجازه تون، می خوام از ایران برم و در سوئد ادامه تحصیل بدم. دو روز دیگه پرواز دارم…ادامه دارد…زنِ اثیری

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *