دکتر جوان در جنوب

0 views
0%

سلام.این خاطره مال حدود15 سال پیشه.من اون موقع تازه دوره پزشکی روتموم کرده بودم وبرای خدمت افتاده بودم یکی ازشهرهای جنوب.بعدازظهرهاوقتم ازادبودویه مطب راه انداخته بودم. تااون سن باجنس مخالف فقط درحدصحبت تلفنی رابطه داشتم .صاحب مطب یه دختروبرای منشی به من معرفی کردکه یه دخترزشت باصورت پرازجوش بود.منم که کس دیگه ایرونمی شناختم قبولش کردم.یه چندماهی ازافتتاح مطب می گذشت .این دختره هیچ حسی روتومن بیدارنمی کرد.البته سعی می کردخودشوبه من نزدیک کنه ولی من تحویلش نمی گرفتم.تا اینکه…عصر یه روز بهاری جلو مطب از مینی بوس پیاده شدم.هواکم کم داشت گرم می شد. با یکی دو رهگذر سلام وعلیک کردم و واردکوچه ای شدم که مطب در انتهای اون قرارداشت.واردحیات شدم.برادرصاحب ملک که خونش کنارمطب بودداشت گل هایحیاطواب می داد.سلام کردم وواردمطب شدم.یه دخترنسبتاخوشگل وسبزه به جایمنشی ایکبیری من نشسته بود.جاخوردم.گفتم خانم علی پورکجاست؟گفت منشیم کاریبراش پیش اومده وازاون که همسایشونه واسمش زهراخواسته امروزبیادجاش.همونلحظه یه مریض اومدومن رفتم تواتاق معاینه نشستم تامریضوبفرسته داخل.یهچندتایی مریض پشت سرهم اومدن وویزیت شدن.زهراتزریق بلدنبودومن خودم امپولمریضاروزدم وحین زدن امپول به زهراهم سعی می کردم امپولزدنویادبدم.زهراقدبلندی نداشت ولی اندامش قشنگ بودوکون نسبتابزرگی همداشت.سبزه وبانمک بودوحسابی ازش خوشم اومده بود.بیست سال داشت ودوسال بودکه دیپلمشوگرفته بود.یه بارم کنکورداده بودولی قبول نشده بود.کم حرف بود.ولیدرکل دخترنازی بود.اون روزسعی کردم بااحتیاط بهش حالی کنم که ازش خوشماومده.اونجایه شهرکوچیک بودومن نمی خواستم بدنام بشم.اون روزصداش کردماومدتواتاق وکمی باهاش حرف زدم.البته بااحتیاط کامل.گفت که فرداهممیاد.تمام اون شب به این فکرمی کردم که چطورباهاش رابطه دوستیبرقرارکنم.فرداعصرباشوروشوق خاصی به طرف مطب حرکت کردم.وقتی واردمطب شدمدیدم زهرابادوسه نفرمریض نشستن.یه نگاه سریع بهش کردم.ارایش دخترانه ایکرده بودوزیباتربه نظرمی رسید.سریع مریضارودیدم وصداش کردم داخل.بهش گفتمامروزچقدرخوشگل شدی.باشرم سرشوانداخت پایین وتشکرکرد.یه نیم ساعتی باهم حرف زدیم وبعدمریض اومد.نمی دونستم چیکاربایدبکنم.اگه بهش پیشنهاددوستی میدادم وردمی کردمی تونست ابروموببره وحتی شایدمجبورمی شدم ازاونجابرم.اخروقت دلوبه دریازدم وصداش کردم.اومدونشست.گفتم زهرافرداخانم علیپورخودشمیاد؟گفت اره.گفتم ولی من به توعادت کردم.چیزی نگفت.گفتم زهراتودخترقابلاعتمادی هستی؟گفت اره.گفتم یه چیزی به تومی گم.اگه قبول نکردی حساب کن اینحرفومن نزدم.ازحالتش فهمیدم که متوجه منظورم شده.گفتم اگه ازت بخوام رابطه بین ماصمیمانه بشه قبول می کنی؟جواب نداد.ولی معلوم بودکه بدشنیومده.باکمی اصرارونازدخترانه بله گفت .دستشوگرفتم ویه بوس ارلپشگرفتم.سرخ شدولی ممانعت نکرد.گستاخ ترشدم وغرق بوسه اش کردم.اولین باربودکه دختری رامی بوسیدم.حس خاصی داشتم.لذتی گنگ وشیرین وجودم رادرمی نوردیدوبیتابم می کرد.تجربه جدیدی بود.گمان نمی کردم که دختران حوااینگونه انسانرادیوانه ومست وازخودبیخودکنند.ازبوییدن وبوسیدنش سیرنمی شدم ونمی شومونخواهم شدکه پسران ادم را از دختران حوا سیری نخواهدبود تا ابد.ادامه شایدوقتی دیگرنوشته‌ حکیم علی

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *