قسمت قبلقبل از شروع قسمت سوم داستان ، باید از همه ی دوستانی که با اظهارلطف خودشون به من انگیزه دادن تا قسمت سوم رو بنویسم تشکر کنم . امتیاز دهی و نوشتن نظرات شما برای قسمت های اول و دوم وظیفه منو برای حفظ کیفیت و جلوگیری از افت داستان به شدت سنگین کرد ، تا جائی که مجبور شدم بین قسمت دوم تا نگارش قسمت سوم داستان یک وقفه 3 ماهه ایجاد کنم . به هر حال از اینکه این داستان رو میخونید ممنونم و امیدوارم بازهم بتونم لذت خوندن یک داستان خوب رو در شما ایجاد کنم .طبق معمول برای صبحونه هیچی تو خونه نداشتم حتی یه تیکه نون … زدم بیرون تا برای خونه یه کم خرید کنم . توی این یکسالی که در کرمانشاه بودم کم کم داشتم شناخته میشدم و این به لطف اعمال جراحی زیادی بود که در بخش اورژانس انجام میدادم . با پس انداز پولهام تصمیم داشتم ماشینو عوض کنم . علتش هم این بود که جلوی همکارام خجالت میکشیدم با یه پراید درب و داغون اینطرف و اونطرف برم . آقای ثابت یکی از بیماران من بود که نمایشگاه اتومبیل داشت ، برای جراحی آپاندیس بهم مراجعه کرده بود و باهم دوست شدیم . بهش سپرده بودم برام یه ماشین توی حدود قیمت 35 میلیون تومان پیدا کنه همین که از خونه اومدم بیرون موبایلم زنگ خورد ، دیدم آقای ثابت پشت خطه -سلام جناب ثابت-سلااااااااااااااام آقای دکتر ، خوبی ؟-ممنون ، شما چطوری ؟-من که خوب نیستم ، خودت که میدونی ، این چربی خون و دیابت پدر منو در آورده … بگذریم ….. برات یه ماشین پیدا کردم میرسی بیای ببینیش ؟-چی هست ؟-یه مزدا 3 ، صاحبش یه خانوم مهندسه ، بهش زنگ میزنم ماشینو بیاره ، بیا ببین اگه خوشت اومد معاملش کنیم -باشه ، من امروز بیکارم ، هر وقت شما بگی میام نمایشگاه -اونم وقتش خالیه ، ساعت 11 بیا نمایشگاه تا هماهنگ کنم اونم بیاد .ثابت آدم خوبی بود ، هرچند که مثل همه ی نمایشگاهیا کلاه سرش نمیرفت ، اما از اونائی هم که توی عالم رفاقت کلاه سر مردم میذارن نبود بهاره-منشیم- برای دیدن پدر و مامانش چند روزی رفته بود کنگاور- یکی از شهرستانهای کرمانشاه – ، منم خسته از یکسال کار، مطب رو برای یک هفته تعطیل کرده بودم …بعد از دوش گرفتن و خوردن صبحونه راه افتادم به سمت نمایشگاه . ساعت 1030 رسیدم ، ثابت داشت با یکی از دلال های نمایشگاه تخته بازی میکرد 3-4 تا دلال دیگه هم داشتن نگاه میکردن ، منو که دید جاشو داد به یکی از دلالها و خودش به استقبالم اومد .-خوش اومدی دکتر جان-ممنون .-یه ماشین برات پیدا کردم عینهو نقل … ماه … باور کن از بس که ازش استفاده نشده بوی نوئی میده هنوز -لابد واسه یه خانوم دکتره بوده که صبح میرفته مطب و ظهر میومده ؟؟؟از ته دل زد زیر خنده ، کلا آدم خوش اخلاقی بود …-نه …. این یکی خانوم مهندس بوده باهاش میرفته سر ساختمون مردم ….برام چائی ریخت … مشغول حرف زدن بودیم که دیدم یه مزدا 3 نوک مدادی جلوی نمایشگاه توقف کرد . ثابت گفت -بیا … اینم از ماشین ..ببین چه عروسکیه راست میگفت ظاهرش که تمیز و سالم بود .. منم خیلی اهل مته به خشخاش گذاشتن و ایراد گرفتن نبودم ، خانم میانسالی اومد داخل نمایشگاه ، قد بلند و خوش اندام بود ، یه مانتوی سفید آستین سه ربع کوتاه تنش بود که با یه شال صورتی و شلوار سفید ست شده بود.موهای طلائی رنگش زیبائی خاصی به چشمای عسلی و درشتش میداد و در یک کلام خیلی زیبا بود ….ثابت جلوی پاش بلند شد و ما رو به هم معرفی کرد . زنی زیبا که شخصیت و کلاس برخوردش هم مثل چهره ی زیباش مثال زدنی بود . خانم یوسفی مهندس آرشیتکت بود والبته انگشتهای کشیده و هنرمندش هم گویای همین مطلب بود .خیلی سریع تر از اونی که بشه فکرشو کرد ماشین معامله شد و من در پایان این مدت محو تماشای اثر هنری خداوند بودم ، زنی که با وجود سن حدود 45 سالش بسیار شاداب و زیبا بود .بیعانه ماشین رو به ثابت دادم و قرار شد که باقی مبلغ رو هم توی محضر پرداخت کنم برای محضر قرار فردا رو گذاشتیم و از هم خدا حافظی کردیم پایان شب توی فکر خانم یوسفی بودم … صبح که از خواب پاشدم اصلاح کردم و کت و شلواری رو که تازه خریده بودم تنم کردم تیپم بد نشده بود ، نه اینکه خوش تیپ باشم اما کلا بد نشده بودم راس ساعت 10 توی دفتر اسناد رسمی بودم ، خانم یوسفی قبل از من رسیده بود -سلام .. دیر که نکردم با خوشروئی گفت -نه منم تازه رسیدم البته اینجا خیلی شلوغه فکر کنم یه 2 ساعتی علاف بشیم -بله ، ظاهرا همینطوره مدارکو دادیم به دفتر یار ، و توی سالن نشستیم تا نوبتمون بشه ، خانم یوسفی کلا مشکی پوشیده بود و همین مطلب زیبائی شو دو چندان میکرد ، روبروش نشسته بودم و محو تماشای زیبائی باور نکردنیش بودم چهره ی زیباش توی اون شال و مانتوی مشکیش مثل خورشید میدرخشید و موهای طلائی رنگش هم مثل تلالو پرتوهای خورشید به زیبائیش وجهه ی آرتیستی داده بود . با صدای خانم یوسفی به خودم اومدم -آقای دکتر .. آقای دکتر ؟-جانم ؟-شما همیشه همینجوری به خانوما زل میزنید ؟یه لحظه خشک شدم ، خیلی جدی داشت نگاهم میکرد ، خجالت کشیدم -معذرت میخوام ، منظوری نداشتم یهو زد زیر خنده و گفت -شوخی کردم آقای دکتر ، اما کلا باید بگم اصلا بلد نیستید چشم چرونی کنید توی دلم داشتم بهش بد وبیراه میگفتم که اینجور منو شوکه کرده بود ، توی دلم گفتم مرده شور شوخی خرکیتو ببرن سعی کردم خودمو جمع و جور کنم -من قصد چشم چرونی نداشتم ، فقط داشتم به بینی شما نگاه میکردم ، خیلی ماهرانه جراحی شده خیلی تند و جدی گفت -دماغ من عملی نیست ، نکنه پزشکیتونم مثل چشم چرونی کردنتونه ؟ یعنی واقعا نتونستید بفهمید جراحی نشده ؟؟؟دماغش عملی نبود ، من اینو گفتم که یه بهونه ای جور کرده باشم برای چشم چرونی مسخره ام گفتم -از بس که بینیتون خوش فرمه انگار که جراحی شده حس کردم خیلی خوشش اومد ، با یه ذوق کودکانه ای گفت -خیلی ها اینو میگن …به دستش نگاه کردم دیدم حلقه نداره ، بلافاصله گفتم -شوهرتون هم همینو میگه ؟یه لحظه یه غمی اومد توی صورتش اما نمیخواست بروز بده ، سر شو بالا گرفت وگفت -از هم جدا شدیم -چرا ؟ خانومی به این خوبی ، آرزوی خیلی از مردها میتونه باشه -بله ، ولی شما الان گفتی (مرد) … اون نامرد هم نبود …سعی کردم بحثو عوض کنم ، تا از حال و هوای غمگین توی سینه اش فاصله بگیره …-خب ، ماشینو دارید میفروشید که یه مدل بالاترشو بگیرید ؟-نه دارم میرم خارج ، همه چیزو دارم میفروشم ، خونه رو هم که بفروشم دیگه با خیال راحت میرم اونور پاشو روی پا انداخته بود و با دسته کلیدش دائم بازی میکرد ، واقعا چهره ی زیبا و اغوا کننده ای داشت …-شما تخصصتون چیه ؟-من جراح عمومی هستم …-همسر شما چکاره اس ؟-من هم مثل شما متارکه کردم .زد زیر خنده ، با عشوه خاصی گفت -پس شما هم مثل من از هفت دولت آزادی ؟-بله … منم راحت شدم .-پس خوش به حالمون …..و بازهم صدای خندش پیچید خودشو جمع و جور کرد و گفت -دکتر من رگهای پاهام متورم شده و مویرگهام مشخصه ، کمی هم پا درد دارم ، مشکلم چی میتونه باشه ؟-خب به این مشکل میگن واریس ، ولی برای جواب قطعی باید معاینه بشید -اونوقت اگه واریس باشه باید چیکار کنم ؟-چیزی نیست ، یه عمل کوچولو حلش میکنه -پس من میام مطب خدمتتون ، یه معاینه بکنید مشکلی نیست ؟-نه خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم -پس من همین امروز مزاحم میشم -راستش ، مطب تا آخر هفته تعطیله -چه بد خب پس یه کار دیگه میکنیم ، البته اگه اشکالی نداشته باشه -امر بفرمائید -شما امشب شام تشریف بیارید منزل ما هم یه شام باهم میخوریم و هم شما پای منو معاینه میکنی البته من حق الزحمه شما رو هم پایان و کمال پرداخت میکنم یه لحظه موندم که چی بگم ، در همین حین صدای سر دفتر رو شنیدم که ازمون میخواست دفتر رو امضا کنیم حرفمون نیمه کاره موند … بعد از انجام کارهای دفتری ، جلوی در میخواستیم خداحافظی کنیم مونده بودم چجوری بهش بگم شب میام که گفت -پس شب تشریف میارید دیگه ؟بدون مکث گفتم -به شرطی که خیلی خودتونو توی زحمت نندازید -باشه ، قول میدم پس شب میبینمتون از هم جدا شدیم و من راهی خونه شدم رفتارش برام عجیب بود ، شاید یوسفی منظوری داشت و قصدش این بود منو به خونه بکشونه ، و شاید هم از اون دست زنهائی بود که فقط راحت رفتار میکرد و میخواست با دکتری که از قضا خریدار ماشینش هم هست یه دوستی خانوادگی سالم رو پایه ریزی کنه ، که در هر صورت به حال من فرقی نمیکرد ، شایسته این بود که من در برابر رفتار راحت خانوم یوسفی رفتاریه جنتلمن رو داشته باشم و همیشه هم از این متنفر بودم که رفتار خوب یک خانوم یا لبخند ساده ی اون رو به حساب علاقه اش به خودم بذارم ، همیشه برداشتم از این نوع رفتار (لطف و محبت طرف مقابل ) بود و هرگز بیش از این فکرنکردم و در ذهنم به کسی برچسب نزدمدیگه نمی تونستم کت وشلوار صبح رو بپوشم ، دلم میخواست تیپم با صبح فرق کنه ، رفتم و یه دست کت و شلوار خاکستری خریدم ، دلم نمیخواست جلوی یوسفی کم بیارم ، یه دسته گل زیبا سفارش دادم و برای اصلاح به آرایشگاه رفتم … دم غروب ، به خانوم یوسفی زنگ زدم ، بعد از پرسیدن آدرس دوباره ازش خواهش کردم که خودشو خیلی به زحمت نندازه …خونه اش توی خیابون کسرا بود ، بهترین و باکلاس ترین محله ی شهر … ظاهر خونه از قیمت بالای اون حکایت داشت ، زنگ رو که زدم ، صدای مرد مسنی از اون سمت آیفون گفت -بفرمائید تو آقای دکتر …وارد حیاط شدم … درب ورودی تا جلوی ساختمون نزدیک 20 متر راه بود ، راهی که سنگفرش بود و دوطرفش با درختچه های زیبا و چراغهای رنگی تزئین شده بود …. سمت راست باغچه بزرگی بود که درختهای زیادی داخلش کاشته شده بود و پشت درختها آلاچیقی با چوب های قهوه ای رنگ منو به یاد ویلاهای شمال می انداخت … انتهای حیاط ساختمون بود ، ساختمون 2 طبقه زیبائی که بسیار هنرمندانه طراحی شده بود و به نظرم کار خود یوسفی بود …پیرمردی به تندی از پله ها پائین اومد ، با خوشروئی و متانت سلام داد -شما تشریف ببرید بالا … و لطف کنید سوئیچ ماشینو بدید تا بیارم داخل … بیرون معلوم نیست این دزدای از خدا بی خبر چی به سر ماشینا میارن …سوئیچ رو بهش دادم . به سمت ساختمون رفتم ، خانوم یوسفی جلوی در ساختمون وایساده بود …انوم یوسفی ….؟؟؟؟ نه نه … یه فرشته بود ، فرشته ای که لباس ماکسی بلند نقره ای رنگ و موهای طلائی جمع کرده پشت سرش ، منو برای لحظه ای در جای خودم میخکوب کرد …. لبخندی روی لبش بود که برای هر بیننده ای زیبائی بهشت رو تداعی میکرد وبرای من حکم رویائی رو داشت که شاید امشب تحقق پیدا میکرد و شاید هم هرگز………….دهنم خشک شده بود ، دست و پام میلرزید ، سعی کردم به خودم مسلط بشم و محکم قدم بردارم … جلوی چشمم 6 تا پله بود ، ولی پاهام گوئی که تا میانه ی هیمالیا بالا رفته باشن و تاب ادامه ی راه رو نداشته باشن ، نای بالا رفتن از پله ها رو نداشتن ومن در میانه ی راه به قله ای فکر میکردم که ازطرفی دست یافتن بهش بسیار دشوار مینمود و از طرفی به شکلی وسوسه انگیز منو به سمت خودش فرا میخوند …. به هر زحمتی بود رفتم بالا ، تا بحال اینقدر تحت تاثیر زنی قرار نگرفته بودم …-سلام-سلام آقای دکتر … خوش اومدین … کلبه ی درویشی ما رو منور فرمودین ….-خواهش میکنم … محبت دارید …گل رو به خانوم یوسفی دادم … تشکر و خنده شیرینش نشون میداد که خوشحال شده … هرچند که زیباترین گلهای دنیا هم جلوی خانوم یوسفی حقیر و ناچیز بودن …با دست منو به داخل هدایت کرد … خونه بسیار زیبا و هنرمندانه طراحی شده بود … تزئینات داخلی خونه کاملا معماری بود و مجسمه های ریز و درشت داخل خونه گویای این بود که خانوم یوسفی به مجسمه علاقه زیادی داره …قبل از اینکه بشینم ، خانوم یوسفی ازم خواست که کتم رو بهش بدم تا به رخت آویز بزنه … پشتشو که به من کرد قلبم ریخت … لباس زیبای تنش که جنس لخت وبراقی داشت ، چنان بدن زیبای اونو نمایان میکرد که برای لحظه ای دلم میخواست مثل شیر گرسنه بهش حمله کنم و لباس تنش رو جر بدم و خودم رو به بدن زیبا و سکسیش برسونم ….یه لحظه متوجه قطرات عرقی که به سرعت از پیشونیم به پائین میلغزید شدم … سریع جستی زدم ویه دستمال کاغذی برداشتم وصورتمو خشک کردم ، درهمین حین پیرمردی که به استقبالم اومد وارد شد ، صدای خانوم یوسفی رو شنیدم که خطاب به پیرمرد گفت -سید ، برای آقای دکتر شربت ببر ، فکر کنم خیلی گرمشون شده جمله اش آمیخته با لحنی پیروزمندانه بود ، مثل شکارچی که بعد از شکار شیر پاشو گذاشته روی سینه اش و داره لبخند میزنه تا عکس بگیره خانوم یوسفی برگشت ، مثل کبک میخرامید و من مست و مفتون این خانم میانسال زیبا شده بودم ….-خب آقای دکتر ، از ماشینی که بهتون فروختم رضایت دارید یا نه ؟؟؟سید با یه سینی که توش دو تا لیوان شربت بود ، وارد سالن شد و بهم شربت تعارف کرد ، در حالیکه یکی از شربتها رو برمیداشتم با صدائی خفه گفتم -خیلی خوبه هرچند که من قبلا بی ام و سوار میشدم ، اما باید اقرار کنم اینم خیلی ماشین خوبیه -آره منم اگه عازم خارج نبودم هرگز نمی فروختمش …کمی از شربت رو نوشیدم ، گلوم تازه شد ، تا بحال پیش نیومده بود جلوی زنی اینطور زانو بزنم ، اما در برابر یوسفی داستان فرق میکرد ، دلم میخواست ساعتها بهش زل بزنم و بی هیچ حرفی فقط از زیبائی حیرت آورش لذت ببرم … خانوم یوسفیاومد نشست ، پاشو روی پای دیگه اش انداخت و ناگهان لباس نقره ای رنگش بالا رفت و قسمتی از ساق پای تکیه گاهش بیرون افتاد ، خدای من … شاهکاری بود از بهترین اثر یک هنرمند چیره دست که گوئی با بهترین سنگ مرمر دنیا ساخته شده بود ، ساقی سفید رنگ و سفت که منو هر لحظه دیوونه تر میکرد ، دوباره یک قطره عرق از پیشونیم چکید ، به سرعت پاکش کردم ، یه آن متوجه شدم که لیوان شربت توی دستم میلرزه لیوانو روی میز گذاشتم ، دیگه حالت شیر شکار شده رو نداشتم ، حالا دیگه حس بچه آهوئی رو داشتم که توی چنگال یه پلنگ تیزچنگ اسیر شده بود وراه فراری نداشت …. خدای من این چه حالتیه که داره بر من میگذره ؟ آتش تند هوس درونم زبانه میکشید ومن به تندی میسوختم و از درون بیقرار و آشفته بودم هوس بوسیدن لبهای خانوم یوسفی مثل رعد وبرق سلول به سلول بدنم رو در مینوردید و من بی تابانه به چیزی فکر میکردم که نه سهل بود ونه محال ….یک ساعتی بود که با خانوم یوسفی حرف میزدم ، حرف که چه عرض کنم ، بیشتر مثل کسی که نشئه ی بنگ و افیون باشه فقط زر میزدم که چیزی گفته باشم … میز شام آماده شد ، سید خیلی حرفه ای میز رو چیده بود و از همه جالب تر اینکه سر میز شام ، سه نوع مشروب هم وجود داشت شامپاین ، ویسکی و شراب ، سه نوع مشروب متفاوت با تاثیری متفاوت -من نمیدونم شما مشروب میخوری یا نه ؟ اما من از سید خواستم که مشروب هم سر شام بذاره شاید شما بخوای لبی تر کنی -اتفاقا خیلی وقته مشروب نخوردم ، ممنون که به فکر بودید -خواهش میکنم … پس شما از هرکدوم که میخواید هم برای خودتون بریزید هم برای من دو تا گیلاس کشیدم جلو ، در بطری ویسکی رو باز کردم ، چقدر سرد بود ، معلوم بود که از صبح توی یخچال بوده گیلاس ها رو تا نصفه پرکردم ادکلن خوش ویسکی توی فضا پیچید …یه تیکه ماهی برای خودم گذاشتم و کمی هم سالاد کرفس کشیدم اشتهائی به غذا نداشتم ولی دلم شدیدا ویسکی میخواست دلم میخواست از خودم بیرون بیام ، دلم میخواست آروم بشم … گیلاس خانوم یوسفی رو دادم دستش ، و گیلاس خودمو بردم بالا …-به سلامتی …گیلاسشو جلو آورد وبه گیلاسم زد-به سلامتی …پیکمو رفتم بالا ، گلوم سوخت … طعم تلخ ویسکی رو خیلی وقت بود حس نکرده بودم … چشممو بستم و دادم پائین … چشممو که باز کردم دیدم بشقاب سالاد کرفس با یه قاشق جلوی صورتمه ….معطلش نکردم ، یه قاشق سالاد زدم …-تند بود ؟-نه ، من خیلی وقته مشروب نخوردم ، مشکل از منه -پس دومیشم بریزید بخوریم … شاید حالا حالاها وقت نشه مشروب بخوریدا ….و چشمکی به من زد که منو متوجه شوخی بودن حرفش بکنه و یه لبخند ملیح روی لبای برجسته و زیباش نشست نشستیم روبروی هم ، میز کوچیک بود و میشه گفت دو نفره … با هم گرم صحبت شدیم … نفهمیدم چقدر گذشت … همینو میدونم که خانوم یوسفی دیگه بعد از پیک سوم با من همراهی نکرد … اما من تا آخرین قطره مشروبو رفتم بالا….ادامه …نوشته دکتر کامران
0 views
Date: November 25, 2018