اسمم امیره،25 سالمه،قد بلندم و لاغر، و با یه چهره و تیپ معمولیخاطره ای که میخام براتون تعریف کنم مربوط میشه به همین عید پارسال که برام اتفاق افتاد،ما همیشه چن روز قبل عید میریم و چند روزی رو باغ می مونیم، و یه سری به پدربزرگم اینا میزنیم، خونه ی پدربزرگم یه طرف یه باغه تقریبا کوچیکهو خونه ی داییمم اون طرف باغه، و این وسط یه حیات مشاعی هست که هردوشون استفاده میکنن…سرتونو درد نیارمدر ورودی اصلی اول از خونه ی داییم باز میشه و بعد میره اونور خونه ی بابابزرگم،تو روستا هم دره خونه ها بیشتر وقتا بازه و بچه ها همش دم در و تو کوچه ولنواسه همینبیشتر موقع ها که می خواستیم بریم خونه شون و در باز بود،اول مادرم میرفت که یه وقت خانم داییم با لباس راحتی تو ایوون و تو حیاط نباشهو اما از اصل کاری بگم،زن داییمبا اینکه دو تا بچه داره که خیلی هم کوچیک نیستن، و سنش فک کنم 37 یا هشت باشهیه خانم توپر ، تقریباخوشگل،با یه پوست خیلی سفید…و یه کون گنده و سینه های بزرگ که من هر وقت دیدمش تو دلم گفتم دایی نوش جونت…ههچون تو روستان خیلی آرایش نمیکرد اما بدون آرایش عالی بودپارسال یکی دو هفته قبل عید که رفتیم یه سری بهشون بزنیم دیدیم از زیر در حیاطشون آب و کف میاد،گفتیم حتما دارن فرش میشورن،به برادر کوچیکم گفتم برو یه یالا بگو تا ما بیایم، رفت و بعد چن دقه خانم داییم گفت بفرمایینرفتیم تو…چشمتون روز بد نبینه…گویا خانم داییم با تاپ و شلوارک بوده و یه چادر گلدار نازک سرش کرده بود و از زیرش مشخص بود یه چیزایی…و اون چادر نازک خیلی سکسي ترش کرده بودسلام کردیم و یه دید ریز زدم و گفتم کمک نمیخوای؟گفت نه دایی الان میاد ، مرسیو ما هم رفتیم خونه…ولی دلم طاقت نمی آورد لامصب…به بهونه ی دسشویی رفتم بیرون تو حیاط و دیدم بعله…با تاپ و شلوارک داره فرش میشوره پشتش به سمت من بود…وقتی هی خم و راست می شد یکم از تاپش میرفت بالا و.بالای کونش مشخص میشد که خیلی خیلی سفید بود لامصبفرچه که می کشید بازی سینه هاش روانیم میکرد به زور جا شده بودن تو تاپشسیخ کرده بودم ناجور…ولی داییمم بود و نشد درست حسابی دید بزنم و بیخیال شدم و.رفتم خونهبعد یکی دوساعت که اومدیم بیرون، کارشون تموم شده بود…و ما هم رفتیم خونه خودموناما فردای اون روز دوباره رفتم ولی کسی نبود،پدربزرگم گفت اگه وقت داری بمون چند روزی خونه تکونی کنیم گرد گیری کنیم دست تنهاییم،گفتم چشم میمونم…ولی خونوادمون کلی کار داشتن و رفتن…و من موندم تنها و…شب شد و داییم و خانم داییم اومدن و دیدن منم هستم ، داییم گفت موندی کمک؟گفتم آره دیگهزن داییم که اسمش مرضیه بود گفت عه چه خوب پس فردا میام خونه بابابزرگو یه روزه تمیزش کنیم که بعدش بیای کمک ما…گفتم ای به چشم…فردا صبح زود بیدار شدم و لباس پوشیدم و مرضیه هم اومد با یه مانتو بلند و چسب قرمز که برجستگی کونش و سینه هاش دیوونه کننده بود یه روسری گلگلی هم سرش بود که بیشتر وقتانصف موهاش بیرون بود داییم هم رفته بود سر زمین و باغشون سر بزنهبا هم دیگه کلی وسایل جابجا کردیم و تمیز کاری کردیم تا ظهر که حسابی گرم شد و خیس عرق شدیم خانم داییم روسریشو درآورد و گفت امیرجون از خودمونه دیگه پختم از گرما… معلوم بود موهاشو تازه رنگ شرابی زده بود…که بدجوری منو مست کرد…موهای شرابی روی صورت سفیدش ترکیب فوق العاده ای بودداشتیم با یه سطل آب کف آشپزخونه رو تمیز میکردیم که دستم خورد و ریخت روی مرضیه و مانتوش خیس شد،گفتم آخ ببخشید عزیزمیهو با تعجب نگا کرد و بالبخند گفت خواهش میکنم عزیزمسرمو انداختم پایین مثلا خجالت کشیدم ههههرفت اون اتاق که یه مانتو از مادربزرگم بگیره گفت همه لباسارو جم کردم پیدا نمیکنی الان کهمنم ذوقمرگ شدم که الانه که بیخیال شه وبا بلوز شلوار بیاد،که بعلهههه…طبیعی کرد دیگهاومد یه بلوز مشکی یقه باز که بالای سینه های مرمریش مشخص میشد و البته یکمی گشاد بود کونشم که اصلا تو شلوارش جا نمیشد خم که میشد میخواست جر بخوره خخخرفتیم سراغ کابینت ها و ظرفاش،آشپزخونه،که یکم کوچیک بود و منم فرصت طلب،دیگه طاقت نداشتمپشتش به من بود و سر راه ورودی رو گرفته بود،منم نگفتم بروکنار تا رد شمبه زور خودمو جا دادم و کیرمو مالوندم به کون نررررم مرضیه و یه کوچولو هلش دادم و باخنده گفتم جلوراهو گرفتی چاقالووویهو با تعجب نگام کرد و بعدش خندید گفت نه توخوبی نی قلیون گفتم البته شما چاق نیستیاااا مث پژو 206 اس دی میمونیصندوقت بزرگه پاره شد از خنده و گفت دیگه پررو نشو روی کابینتارو دستمال میکشید و منم چشام زوم شده بود رو کونش که سرپا توش جا میشدم ههههوقتی تند تند دستمال می کشید سینه هاش اینور و اونور میرفتن و صحنه ای بود ک نگو…دلم میخواست با کله برم تو ممه هاشآخرای کار بود و خسته شده بودیم حسابی و مرضیه نشست رو صندلی،و.شونه هاشو گرفت،رفتم پیشش.گفتم میخای یکم ماساژ بدم؟ گفت نه مرسیولی.من شرو کردم گفتم تعارف میکنیشونه هاشو و.گردنشو می مالیدم وااااای که چقدنرم بود بدنش از بالا سینه هاشو.دید میزدم دیگه.شق درد.گرفته بودم ازبس ک همش کیرم راست بود اخ اخ اخمادربزرگم اومد و بلند شد و.رفت ،مانتو پوشید و گفت خسته نباشی امیرجان گفتم سلامت باشي،کنارشما آدم خسته نمیشه خندید و.گفت شیطونمن کهدلم میخاست کار اصلا تموم نشه…ولی شد،مرضیه رفت خونه شون و منم شبش به یاد اون صحنه ها کیرم بدجوری سیخ شده بود و مجبور شدم یه دست جق بزنم…صبح زود بیدار شدم و منتظر بودم که صدام بزنه برم کمکش، ولی تا ظهر خبری نشد که یهو اومد و صدام زد امیر گفتم جانگفت بیا کمک گن همین فرش کوچیکه رو بشوریمرفتم با خوشحالی اما دیدم منظورش من و پسرش بودیم خخخخچ ضد حالی خوردم خودش تو خونه مشغول بود و ما تو حیاطفرشو شستیم و تموم شد و داییم از سرکار اومد و منم رفتم خونه، و خسته و کوفته خوابیدم به امید فردافرداش دیگه صبح زود اومد و صدام زد واسه کمک، با انرژی رفتمدیدم این دفه دیگه بلوز و شلوار چسب خونگی پوشیده ،خیلی حال کردم گفت چهارپایه رو.نگه میدارمبا جارو سقفو تمیز کن لطفاگفتم چشم،ولی لامصب یکم کیرم باد کرده بود و خیلی تو چشم بود و هی با دستم جابجاش میکردمچن جای سقفو زدم یه فکری زد به سرم یهو انگار یه چیزی رفته باشه تو چشمم گفتم اخ اخ گفت چی شددستم.گرفتم به چشمم و اومدم پاییین و.رفتم صورتمو شستمگفتم یه فوت میکنی تو.چشممصورتشو آورد جلو صورتم و.یه فوت کرد توچشمم، و چشممو واکردم چشم تو چشم شدیمتودلم.گفت اخ یه لب بگیرم الان…یه زبون دور لبم چرخوندم و فاصله گرفت،گفتم نمیدونم چی رفت تو چشمم نمی تونم برم بالا من نگه میدارم شما برو بالابا تعجب گفت من برم؟گفتم آره دیگه نترس هواتو دارماومد و پاشو گذاشت رو پله ی اول،یه نگا کردم دیدم بچه ها تو حیاط مشغولن و حواسشون نیس،پاشو ک رو پله ی سوم گذاشتنفسم بالا نمیومد کونش جلوی صورتم بودواااای خیلی با حال بودیه لحظه تعادلش بهم خورد و منم دستمو گذاشتم زیر کونش و گفتم برو هواتو دارموااااای که چقد نرم و گرم بود دستم چهار پنج سانت فرو رفت لامصبچشماش گرد شده بود ولی هیچی نگفتو رفت بالا…مشغول تمیز کردن شد و منم از زیر کس و کونشو دید میزدم…خط چاک کونش دیوونه کننده بود ،با دقت به کسش زل زده بودم معلوم بود کسش ازاون تپل مپلای خوشمزست از بس کیرم سیخ شده بود کم مونده بود شلوار و جر بدهسقف تموم شد و اومد پایین یواش یواش، و یه نگاهی کرد بهم و گفت حواست کجاس امیر؟گفتم حواسم به شماس ک.یه وقت نیفتی خدانکردههههه گفت آره جون خودتگفتم دیگه کجا مونده تمیز کنیم؟گفت بالای کابینتا…منم چهار پایه رو بردم همونجا و گفتم من نگه میدارم برو بالا هواتو دارم خندید و گفت خسته نشی یه وقت خودت برو بالا بچه پررو مثلا اومدی کمکاینو گفت و رفت تو حال، و من خودم رفتم بالا و سریع تمیز کردم و برگشتم پیشش،گفتم دیگه کجاها مونده مرضیه خانوم؟گفت مرسی امیر جون الان دایی میاد کمک میکنع وسایلارو میچینیم ،دیگه کار زیادی نموندهمنم بادم خالی شد و برگشتم خونه اونم فهمیده بود یه چیزایی و بدشم نمیومد من دید بزنمش رفتم خونه مادربزرگم ،تا شب که پسرش اومد و گفت امیر یه دقه میای تلویزیونمونو وصل کنی؟گفتم بابات کجاس مگه؟گفت خسته بوده خوابیده پدر گفتم مامانتم خوابه؟گفت نه ، گفتم الان میامرفتم تو خونه و تا مرضیه خانومو دیدم برق از سرم پرید…با یه تاپ شلوارک مشکی، دوزانو حالت داگی نشسته بود جلو تلویزیون و هی الکی سیخ میکرد …کونشو داده بود عقب و کمرشو قوس داده بود مطمئنم از قصد اونجوری نشسته بود، با اون پوست سفیدش تو اون لباس مشکی خیلی سکسی شده بودا…خیلی دستا و بازوهای سفیدش ، ساق پاهای گوشتی و خوشگلش آب از لب و لوچم آویزون شده بود…گفتم سلام، بزارین من درستش کنمگفت مرسی امیر جونیکمی سیخ گردم گفتم فک کنم از آنتن باشه،گفت یعنی باید بری بالا پشت بوم؟گفتم میخای شما برو من از پشت هواتو دارم هههه یه خنده ی ریزی اومد و گفت عوضی نمیخاد خودت بروگفتم شوخی کردم الان درست میشهدرستش کردم و بلند شدم که برم گفت کجا؟ یشین یه میوه بخور الان فیلم داره ببینیم بعد بروگفتم چشم نشستیم و اون فیلم نگا می کرد و منم اونو…خیره شده بودم به سینه هاش که یهو گفت امیر؟ پشمام ریختتلویزیون اون طرفه هااااابرق از سرم پرید بلند شدم و خداحافظی کردم و رفتم خونه…دیگه از بس تو کفش بودم داغان شده بودم…همش دوروز مهلت داشتم و بعد باید برمی گشتم شهرخودمون،اعصابم تخمی بود باید یه کاری میکردم…صبح روز بعد زودتر بیدارشدم و رفتم تو حیاط دیدم خبری نیس،ولی صدای آب میاد…نیگا کردم و دیدم بعععععله، صدای مرضیه و بچه هاشه که رفتن حموم، آخه حمومشون تو حیاطه…گفتم امروز دیگه روز منهیه گوشه قایم شدمو منتظر شدم بیاد بیرون،پسر اولی با یه حوله دورش از حموم اومد بیرون و دوید سمت خونه،دومی هم همینطور،و یه نیم ساعت بعدش، لحظه ی دیدار رسید…زن داییم سرش رو از در حموم آورد بیرون و یه این ور و اونور نیگا کرد و ااومد بیرون…چه اووووووومدنی آخهههههه یه حوله ی نسبتا کوتاه نارنجی پیچیده بود دور خودش، که از نصف سینه هاشو پوشونده بود تاااا بالای زانوش،تنش تو آفتاب برق میزد و می درخشید…کیرم داشت منفجر می شد…دلم میخاس برم همونجا بکنمش، داشت میرفت سمت خونه اما یهو برگشت رفتتو حموم و یه سبد کوچیک لباسه شسته رو دراورد و میخواست با همون وضع لباس پهن کنه…دیدم نه دیگه اینجوری نمیشهدلو زدم به دریا و یواشکی پا شدم و رفتم سمتش،پشتش به من بود و داشت لباس روی طناب پهن می کرد…یواش گفتم عافیت باشه مرضیه جونیهو لباس از دستش افتاد و یه جیغ کوچیک زد و پرید تو حمومو گفت دیوونه ی بیشور از کی اینجایی؟ گفتم از اولشگفت خیلی خری نمیگی یه وقت دایی بیاد ببینهگفتم یعنی خودت مشکلی نداری اگه ببینم؟ جواب ندادگفت برو زشته امیر میخام برم خونهگفتم خب بیا اول لباسارو پهن کن کاریت ندارم تو پهن کن منم هواتو دارم از پشتخندید…گفتم جون…بیا دیگه الان یکی میاددر حمومو وا کرد و اومد بیرون و رفت سمت طناب…پشتش به من بود تا خم شد لباس از تو سبد برداره زیپ شلوارمو بازکردم و کیرمو از پشت چسبیدم به کونش و بغلش کردم ،لباسو برداشت پهن کنه و منم از پشت کونشو گرفته بودم تو دستام …کیرمم لای کونش بودچ لحظه ای فراموش نشدنی بودتو خوابم نمیدیدم این لحظه رو، استرس اینکه یکی ببینه لذتش رو بیشتر کرده بوداز پشت بغلش کردم دستمو بردم از زیر حوله و سینه هاشو مالیدم و اون هیچی نمیگفت…دستشو گرفتم و بردمش تو حموم و دروبستم لبامو چسبیدم به لباش،فقط چند ثانیه…شیرین بود مثل عسلحولش افتاد و لخته لخت روبه روم بودبدنش سفید و فوق العاده خوشگل بود مثل یه حوری،برگردوندمشبغلش کردم دستمو گذاشتم دهنش و خیسش کرد و آوردمش پایین و انگشتمو کردم توکس تروتمیزو خوگلش…یکم بازی کردم آهش دراومدوقت نبود شاید کسی میومد،انگشتم تو کسش بود و ازعقب کیرمو گذاشتم لای پاش، از بس داغ کرده بودم پنج ثانیه نشد ارضا شدم و آبم پاشید لای پاش و یهو صدای زنگشون اومدپشمام ریخت سریع کشیدم بالا و از حموم زدم یبرون ولی مرضیه موند تو حمومیه گوشه حیاط قایم شدم قلبم رو هزار میزدپسر کوچیکش رفت درو باز کرد…داییم بود، شانس آوردم کلید نداشت واگرنه بگا میرفتیمخواستم برم خونه دیدم داییم رفت سمت خونه زنداییمو صدازد ، مرضیه از تو حموم جواب داد و داییمم رفت تو حموم…اوه گفتم ای کاش دیرتر میومدی دیوث خخخعملیاتو آغاز کرده بود، چند باری از جلوی درحموم رد شدم که چ سروصدایی میومد،،،رفتم خونه و دیگه مطمئن بودم فرصتی پیش نمیاد و بی خیال شده بودم و قانع بودم به همون یه بارداشتم وسایلامو جم می کردم که فردای اون روز پدرم اینا بیان دنبالم و برگردیم ،شب شد و دپرس تو گوشیم بودم که یهوداییم اومد خونه و گفت، بابات اینا کی میان؟گفتم فردا میان دنبالم ،گفت جا دارین؟گفتم چطور؟گفت خانم دایی و بچه ها بیان واسه خرید عید، من باید به باغ برسم وقت نمیشه…من خشکم زده بود…توکونم عروسی بودگفتم بله که جا داریم…فرداش مرضیه آماده شده بود و تیپ زده بود و یه نگاه معناداری کرد به من ؟ گفت سلام امیر جان،…اومدن دنبالمون و خانم دایی چند روزی شد مهمون ماکه ادامه شو اکه دوست داشتین میگم که چییییی شد و….چه.کردیییییم مااااانوشته امیر
0 views
Date: August 20, 2019