دیوانه وار دنبالش بودم

0 views
0%

سلام به دوستان عزیربهزاد هستم 26 سالمه از تهران الان دیگه متاهلم این خاطره بر میگرده به دوران مجردیم. من داستان ننوشتم اما چند تایی رو خوندم دیدم قانون نانوشته ای ایجاد شده که دوستان ابتدا خودشون رو توصیف میکنن حتی سایز آلتو، سینه و قد اینا و خوشبختانه همه هم از بچه های خوشتیپ و پول دارو داف و مخ خانم هستن. اما بنده با اجازتون این چیزا رو خیلی اجمالی توصیف میکنم چون فکر میکنم زیبا یا زشت بودن کوتاه یا بلند بودن من فقیر یا غنی بودن من به حال شما فرقی نداره و شما اومدید فقط خاطره بخونید و امیدوارم لذت ببرید.من و خواهرم دو قلو هستیم خواهرم دوستی داشت به اسم نگار. نگار و خواهرم خیلی با هم صمیمی هستن. نگار اون موقع زیاد به خونه ی ما رفت و آمد داشت چون خونه هامون تو یک کوچه بود. اولا حس خاصی بهش نداشتم تا اینکه سال پیش دانشگاهیمون بود که اونجا میومد بعضی وقتا اونجا درس میخوندن با خواهرم. دختر زیبایی بود یعنی به دل من مینشست قدش از من حدود 5 سانت پایین تر بود و نه زیاد لاغر بود نه چاق. یه مدت روش زوم کرده بودم خیلی هیکل خوبی داشت کون خوش فرم و سینه های خوش تراش، بدنسازی هم که می رفت و دیگه هیکلش ساخته و پرداخته شده بود یک روز خواهرم رفته بود خونشون زنگ زد به مادر گفت به بهزاد بگو وسایل شنای منو بیاره مادر وسایلشو گذاشت تو یه ساک داد به من که براش ببرم .زنگ و که زدم در و باز کردن رفتم تو حیاط منتظر بودم شیرین بیاد وسایلشو بگیره درب ورودی ساختمون باز شد و شیرین اومد بیرون پشت سرش نگار اومد، از این حوله های سرتا پایی تنش کرده بود من همین جوری محو تماشای نگار بودم که صدای شیرین منو از افکارم بیرون کشید. وسایلو دادمو حواسم به نگار بود که داشت از پله ها پایین میرفت دوباره شیرین شروع کرد صحبت کردن منم چند کلمه ای باهاش صحبت کردمو اومدم بیرون. تو راه همش به این فکر می کردم چی میشد اگه نگار مال من بود اما افکار منفی نمیذاشت زیاد بهش فکر کنم این که یه وقت آقا و خانوم میرزاده فکر کنن به دخترشون نظر بد دارم و رابطه هامون بهم بخوره این که شیرین چه فکری درباره ی من میکنه. گدشت تا نتیجه ها اومد شیرین رتبش از من و نگار بهتر شده بود تو انتخاب رشته اول تهران و زده بود بعد یزد، چون ما اصالتا یزدی هستیم نگار اینا هم یزدی هستن ولی برعکس خیلی از یزدی ها خیلی مومن نیستیم البته بی بند و بار هم نیستیم. من و نگار هم اول تهران و زدیم بعد یزد. نتیجه ها که اومد شیرین تهران قبول شد من و نگار یزد. واسه ثبت نام من با آقای میرزاده و نگار رفتم یزد کارای ثبت نامو که انجام دادیم برگشتیم تهران تا آماده بشیم برای رفتن چند ماهه به یزد. ما اونجا خونه داریم نگار اینا هم همینطور. خانوم میرزاده تصمیم گرفت همراه نگار بیاد یزد اما پدرش نمیتونست کارای کارخونشو بزاره زمین و با اونا بیاد.زوری که میخواستیم حرکت کنیم به سمت یزد آقای میرزاده منو کشید به یه گوشه گفت بهزاد جان اونجا که هستی اگه نگار مشکلی داشت کمکش کن هر چند مامانش هست اما تو هم مثل برادرش باش. این حرفش یه آشوبی توی دلم به پا کرد همش فکر میکردم که آیا خود نگارم همین دید و نسبت به من داره ؟ گذشتو ما کم کم داشتیم به محیط انس می گرفتیم، بعضی وقتا خانوم میرزاده میومد تهران و یه مدتی رو پیش شوهرش میموند اما وقتایی که یزد بود بعضی وقتا با نگار میومدن پیش من که شام و دور هم باشیم و حس تنهایی نکنیم. یه مدت که از دانشگاه گذشت میدیدم پسرا بعضاشون میخوان خودشونو به نگار نزدیک کنن منم خیلی سختم بود چون تا اون موقع به نگار درباره ی احساسم نسبت بهش چیزی نگفتم از طرفی هم میترسیدم اونم مثل پدرش منو برادر خودش بدونه. یه روز که دیگه تحمل این وضع واسم سخت شده بود بهش زنگ زدم گفتم نگار بعد از کلاس وایسا با هم بریم یه گشتی بزنیم تو شهر گفت باشه. بعد کلاس سوار ماشینش شدیم و رفتیم یه کافی شاپ اولش خیلی طفره رفتم از همه چی حرف میزدیم .همین طور سرم پایین بود نفسمو دادم تو سینم و بلافاصله هوای گرم سینمو با شدت ب به بیرون هل دادم. نگار نگاهم کرد و با خنده گفت چی شد پیر مرد منم یه لبخند زد مو گفتم هیچی عزیزم .تا لون موقع شده بود که به هم بگیم عزیزم اما همش از روی دوستی چند ساله ی خانوادگیمون بود نه از روی حس قلبی اما اون عزیزم واقعا از صمیم قلبم بود چون فکر نمیکردم انقدر بهش علاقه داشته باشم که حتی نتونم ببینم با پسر دیگه داره حرف میزنه آدم حسودی نبودم اما روی اون حساس شده بودم که از روی دوست داشتن بود نمیتونستم ببینم بعد این همه مدت اون مال کس دیگه بشه از همین رو همه ی توانمو جمع کردمو گفتم نگار جان امشب به حرفام فقط گوش کن اونم با یه حالت بچگانه گفت من به گوشم قربان. شروع کردم حرف زدن هر چی بیشتر پیش میرفتم اون قیافش جدی تر میشد از حالت چهرش ترسیده بودم. به حودم که اومدم دیدم دارم بهش این حرفا رو میزنمنگار یه مدتیه میخوام یه چیزیو بهت بگم اما میترسم ترس از دست دادن یه چیز با ارزش گفت چی بهزاد از چی میترسی ؟ گفتم نگار چطوری بهت بگم گفت راحت باش بهزاد من هر چی بگی رو میشنوم.دوباره برای لحظاتی تردید پایان وجودمو گرفت اما یاد گرفته بودم اگه میخوام حسرت چیزیو نخورم باید براش تلاش کنم. اگر نگار بهم جواب رد میداد خیلی واسم سخت بود اما سخت تر از اون این بود که یه عمر تو حسرت حرفای نزده ای بمونم که شاید با گفتنش مسیر زندگیم همون جایی رقم میزد که باب میل من بود. دوباره صدای نگار منو از افکارم بیرون کشید که گفت بهزاد نمیخوای چیزی بگی ؟ دیر میشه ها باید بریم گفتم چرا میگم. دوباره همه ی جراتمو جمع کردم و اینبار بهش گفتم نگار یه مدته که نسبت به تو حسی دارم، نمیخوام با کسی باشی. با تعجب گفت من که با کسی نیستم گفتم میدونم فقط گوش کن دوباره ساکت شدو من شروع کردم. گفتم نگار من دوست دارم از تو خوشم میاد نمیتونم تو رو با کسه دیگه ببینم همیشه آرزوی با تو بود ن و داشتم آرزوی این که داشته باشمت حس من به تو واقعا از ته دلمه. چند لحظه ای منو نگاه میکرد. منم ساکت شدم اما فقط در ظاهر. درونم پِر هیاهو بود. تا اینکه اون سکوت و شکست. بهزاد من میفهمم اما نمیخوام خونواده هامون فکر بدی راجع به ما بکنن پریدم وسط حرفش و گفتم قرار نیست کار خلافی بکنبم من فقط تو رو میخوام مطمئن باش انقدر دوست دارم که به خاطرت هر کاری بکنم . یه مقدار دیگه اون حرف زد و بلند شدیم که بریم گفتم فکر کن به حرفام. تو راه زیاد حرف نزدیم از ماشینش که پیاده شدم گفتم زیاد منتطرم نذار و خدا حافظی کردمو چند گامی رو به عقب برداشتمو رفتنش رو تماشا کردم اون شب یه ساعت توی رخت خوابم همش با خودم فکر میکردم که جوابش چیه ؟ بالاخره بعد از کلی کلنجار با خودم خوابم برد صبح بیدار شدمو با کلی استرس صبحانه خوردمو رفتم حمام . بعد اومدم و حاضر شدم برم دانشکاه یه اس ام اس دادم به نگار که کجایی گفت دانشگاهم منم راه افتادم به سمت دانشگاه وقتی رسیدم بلافاصله رفتم سر کلاس و دیگه بی خیاله اس ام اس و اینا شدم چون استرس داشتم .ظهر که کلاس تموم شد گوشیمو از تو جیبم درآوردم دیدم یه میسدکال دارم دیدم نگاره. زنگ زدم بهش گفتم کجایی ؟ گفت پارکینگم گفتم بیا جلو دانشگاه گه با هم بریم گفت باشه الان میام. وقتی اومد رفتم بالا و نشستم رو صندلی یه ذره جا به جا شدم و سلام کردم اونم سلام و احوال پرسی کردو گازشو گرفت به طرف شهر.تو راه گفتم موافقی ناهارو بیرون یزنیم گفت باشه فقط مهمونه تو منم با خنده گفتم اگه بزارم. رفتیم رستوران سنتی شبستان نشستیم اهل قلیون نبودیم یه خورده از این تنقلاتشو خوردیم تا غذا آماده بشه حرف زدیم . گفتم خوب نگار خانوم چی شد جواب ما با خنده گفت بزار 12 ساعت بشه بعد. بعدش گفت بهزاد من میترسم پدرم فکر بد کنه میشناسیش که روی من حساسه منم رو حرفش حرف نزدم تا حالا گفتم اونش بمونه واسه بعد اما بزار فعلا همو بشناسیم . با یه حالت با مزه گفت نه اینکه دفعه اولمون همو میبینبم منم خندیدم گفتم آره اما خوب از الان به بعد فرق می کنه. با یه حالته لوندی گفت چه فرقی ؟ منم واسه اینکه دلشو بدست بیارم گفتم از الان به بعد به چشم عشق بهت نگاه می کنم ساکت شد و خودشو مشغول آجیلای پیش روش کرد منم دیگه حرفی نزدم.ناهارو خوردیمو اومدیم بیرون یه دوری زدیمو رفتیم سمت خونه. از اون روز به بعد رابطمون صمیمی تر شده بود و تا سال اول اتفاق خاصی بیتمون نیفتاد اما بعد از اون وقتایی که مامانش میرفت تهران میرفتم پیشش و شبو پیشش بودم البته نمیزاشت زیاده روی کنیم و فقط لبو عشق بازی بود حتی نمیذاشت لباساشو در بیارم. تا اینکه 22 سالمون شد و سال آخر دانشگاه دیگه خیلی به هم وابسته شده بودیم. شب تولد من بود بعد از اینکه تو شهر کلی چرخیدیمو با چند تا از دوستای مشترکمون شب و گذروندیمو واسم تو کافی شاپ یه تولد کوچیک گرفتن اومدیم به سمت خونه نگار اینا چون مامانش تهران بود . رفتیم تو و نگار دوباره یه جشن تولد جداگونه واسم گرفت و البته بهتر از قبلی یه آهنگ گذاشتو با هم رقصیدیم .اوایل زمستون بود و چند وقتی تا امتحانای ترم آخر مونده بود هوا سرد شده بود اما انقدر ورجه وورجه کردیم که گرممون شده بود بعد پخش و خاموش کردمو اومدم نزدیکش دستمو انداختم دور گردنش و تو چشماش نگاه می کردم بهش گفتم به خاطره همه چی ممنون، به خاطره اینکه تو زندگیم هستی واسه اینکه دارمت اون چیزی نگفت فقط خودشو کشید سمتم و منم آروم سرم رو بردم جلو چشماشو بست و لبام رو گذاشتم رو لباش نمیدونم چرا لباش یخ بود بعد چند ثانیه از هم جدا شدیم. بهش گفتم نگار تو سهم منی واسه همیشه لبخند زدو گفت دوست دارم عزیزم.یه بوسه از گونش کردم و دوباره اومدم رو لباش با دستم موهاشو گرفته بودم و سرش رو یه کم عقب کشیدم بوسه هامو بردم رو گردنش نفسهامون پوست همدیگرو نوازش میداد . تو اون حالت سختمون بود .ازش جدا شدمو بهش گفتم عشق من بریم تو اتاق اونم با سر تایید کرد .با هر قدم که به سمت اتاق بر میداشتم نفسم به شماره می افتاد نگارم تو چشماش میشد علاقش نسبت به منو دید دیگه بعد از این چند سال واقعا عشقمون به هم عمیق شده بود به اتاق پدر مامانش که رسیدیم نشوندمش رو تخت مجلل اونا دستاشو گرفتم و بوسه زدم بهشون گفتم همه دنیام تویی نگار. نشستم کنارش گفتم بعد این سالا تو تمامه جونم ریشه دواندی دیگه بدون تو نمیتونم زندگیمو تصور کنم. اونم دستاشو انداخت دور گردنم گفت بهزاد قول بده همیشه کنارم باشی قول بده حالا که عاشقم کردی پام وایسی قول بده مسئول کاری که کردی باشی و سرشو گذاشت رو شونم منم دستمو بردم پشت سرش و گفتم قول میدم عزیزم. بعد چند دقیقه سرشو از شونم بلند کرد تو چشمام نگاه کرد گفت امشب تولد بهترین آدمه زندگیمه امشب تولد توئه کسی که دیگه با هیچی عوضش نمیکنم. اینو گفتو لباشو گداشت رو لبام چند دقیقه با پایان وجود لبای هم دیگرو میمکیدیم که دیدم دستاشو می کشه رو لباسم جدا شدیم از هم. نگاهم کرد گفت امشب میخوام بهترین هدیه عمرتو بهت بدم امشب میخوام شروع با هم بودنمونو با هم رقم بزنیم دستاشو برد سمت دکمه ی بالای پیرهنم شروع کرد به باز کردن من برای چند لحظه مونده بودم چون تو این مدت تا این حد پیش نرفته بودیم. به خودم اومدم دیدم داره دکمه ها مو باز میکنه آخریشو که باز کرد پیرهنمو از تنم در آوردم زیر پوشمم در آورد و دوباره اومد رو لبام. لبای همو می خوردیم و اون با دستش تنمو نوازش میکرد دیگه از اون سردی خبری نبود لباش گرم شده بود انگار که خون دویده توش.منم دست انداختم تی شرتی که تنش بود و در آوردم و انداختم کنار تخت برای چند لحظه به بدنش خیره شدم حرف نداشت.بی نظیر بود دست انداختم پشتش بند سوتینش رو باز کردم و سوتینشم در آوردم دیگه هنگ کرده بودم دو تا سینه ی خوش تراش جلوی روم بود نه بزرگ و نه کوچک سفت و ورزشکاری بی اختیار خوابوندمش و شروع کردم از گردنش خوردن اون خودشو کاملا در اختیار من گذاشته بود. با پایان وجود تنش رو میمکیدم اونم دستش رو روی شونه هام گذاشته بود و با چشمان بسته زیبا ترین شب زندگیمون رو تجربه می کرد همون جور اومدم پایین تر و به سینه هاش رسیدم شروع کردم به مکیدن یکی از اونا و یکی دیگشو با دست میمالیدم.بعد از چنددقیقه حالت رو بر عکس کردم و شروع کردم به خوردن اون یکی سینش بعد از اینکه حسابی سینه هاشو خوردم رفتم ما بقی تنش رو لیسیدن با زبون ازراف نافش می کشیدم تا رسیدم به شلوارش کمر بند و دکمه ی شلوارش و باز کردم و شلوارش رو کشیدم پایین و انداختم یه گوشه ای بلافاصله شرتشم در آوردم و حالا دیگه عشقم کاملا زیرم لخت بود.گفت شلوارتو میخوام در بیارم از تخت اومدم پاییت و وایسادم اونم بلند شد و روی تخت نشست یه نگاه تو صورتم کرد خم شدم و لبام روگذاشتم رو لباش دوباره بلند شدم اون دستشو آورد سمت کمربندم و اونو باز کرد دکمه ی شلوارمو باز کرد و با دو تا دستاش شلوارمو کشید پایین. خودم کمکش کردمو شلوارمو کامل از پام در آوردم دستشو گذاشت روی کیرم و با کنار صورت مالید و انگشت کرد بهش از روی شرت سرش و بلند کرد و شرتمم در آورد.حالا منم کامل لخت بودم.دوباره خوابیدم روش و کل تنش رو خوردم صداش کم کم داشت در میومدرفتم پایین با دستام کسش رو که کامل بسته بود کمی باز کردمو آروم زبونمو کشیدم تو چاک کسش و شروع کردم با پایان قدرت کسشو مکیدن .صداش بلند شده بود و آه می کشیدبا دستاش لای موهام رو چنگ چنگ می کرد کیر خودم هم سفت شده بود خودمو کشیدم روش و کاملا بهش مسلط بودم کیرمو گداشتم لای پاش و عقب جلو میکردم و ازش لب می گرفتم . دوباره اومدم پایین و با ولع کسش رو می خوردم که حس کردم یه لرزش خفیف کرد.و یه آهه بلند کشید منو کشید رو خودش و در گوشم میگفت دوستت دارم.چند دقیقه روش خوابیده بودم و اونم دستاشو دور کمرم حلقه کرده بود. سرم و بلند کردم و نگاش کردم اونم چشماشو باز کرد و یه بوسه از لبش گرفتمو گفتم ارضا شدی عزیزم ؟ خوب بود ؟ که با سر تایید کرد. گفت بلند شو میخوام ارضات کنمو بلند شدم وایسادم اونم اومد لبه ی تخت کیرمو با دستش یه کم بازی داد تا خوب بلند بشه.بهش گفتم عزیزم اگر دوست نداری نمیخوام اذیت بشی و ساک بزنی. گفت نه من واسه عشقم هر کاری میکنم. اون زیاد خوشش نمیاد تو سکس حرف بزنی و میگه دو طرف باید بفهمن چی میخوان از هم با رفتارشون و تو سکوت سکس باید آرامشتو پیدا کنی . برای همین زیاد توی سکس بهش نمیگم چه کار بکن چه کار نکن.خلاصه کیرمو با دست گرفت و گذاشت تو دهنش و شروع کرد به ساک زدن. چشمامو بسته بودمو لذت میبردم اما بعضی وقنا دندوناش میخورد به کیرم و اذیتم می کرداحساس کردم آبم داره میاد تا ومد بگم آبم اومد تو دهنش. خیلی ناراحت شدم امااون چیزی بهم نگفت و رفت دستشویی وقتی برگشت ازش عذر خواهی کردم اما اون گفت اشکال نداره عزیرم طبیعیه.گفت بهزاد امشب میخوام کامل باهات باشم دخترگیمو ازم بگیر من میخوام زنت باشم من هم از خدام بود هم هیجان داشتم .کانذومم نداشتم چون فکرشو نمی کردم اون شب اون طوری بشه. بعد از کلی معاشقه گفتم آماده ای ؟ گفت آره عزیزم.دراز کشیدم و سرمو تکیه دادم به بالای تخت و اون اومد که بشینه رو کیرم. کیرم لذج شده بود کس اونم که خیس بود یه پتو هم انداخته بودیم رو تخت که خونی نشه و بشه حداقل پتو رو شست.کیرمو با دستش تنطیم کرد رو کیریم و نشست یه کم اومد پایین و یه آه کشید و دوباره بلند شد چندین بار این حالت تکرار شد تا بار آخر که با دست پهلوهاشو گرفتمو یه کم به سمت پایین فشار آوردمکه یه جیغ کشید و زد زیر گریه زاری داشت اشک میریخت منم نوازشش میکردمو بهش میگفتم که الان تموم میشه یه چند دقیقه کیرمو تو کسش نگه داشتم و درش آوردم کیرم و لای پای نگار خونی شده بود پتو هم خیلی کم خونی شده بود دوباره خوابوندمشو پاهاشو باز کردمو کیرم گذاشتم رو کسش و با کمی فشار فرستادمش تو دوباره یکم سرو صدا کردوقتی یکم آروم شد شروع کردم عقب جلو کردن حس میکردم داره اذیت میشه اما واقعا تو اون حال نتونستم بکشم بیرون همین جوری داشتم میکردمش که حس کردم میخوام ارضابشم کیرمو در آوردمو آبمو خالی کردم و ریخت رو پتو آروم افتادم کنارش اما اصلا خسته نبودم چون بهترین شب زندگیمو با عشقم تجربه کردم .نگار و بوسیدم و گفتم نمیخواستم اذیت بشی اما تو انقدر واسه من جذابی که نتونستم مقاومت کنم اینو گفتمو لباشو بوسیدم با هم رفتیم حمام صبح و خودمونو شستیم و دیگه مثل خانم و شوهرا زندکی میکردیم وقتی مامانش نبود. درسمون هم که تموم شد برگشتیم و من رفتم سربازی تو دوران سربازی هم با مادر حرف زدمو بعد از خدمتم برای خواستکاری پا پیش گذاشتیم و الان دارم کنار همسرم زندگی خوبی رو میگذرونم . با آرزوی موفقیت برای همگی ،ایام به کام.

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *