سلام میخوام خاطره ی اولین سکسمو واستون تعریف کنم که میتونم بگم شیرین ترین تجربه ی زندگیم بود.پارسال همین موقع ها توی تابستون بود که با فامیلامون تصمیم گرفتیم دسته جمعی بریم مسافرت شمال همه جمع شده بودیم خونه ی مادر بزرگم قرار شد از اونجا حرکت کنیم شب اونجا خوابیدیم صبح بیدار شدیم حرکت کنیم وقتی از خواب بیدار شدم دیدم هیچکس تو خونه نیستو درو قفل کردنو رفتنباورم نمیشد منو اونجا تنها گذاشتنو رفتن همون طور که با در کلنجار میرفتم یهو برادر زنداییم امیرو پشت سرم دیدم…امیر خیلی مرده خوشتیپو خوش قیافه ای بودو همیشه بهم یه جوره خاصی نگاه میکرد و چند بارم به خاطره نگاهاش پدرم نزدیک بود بگیره بزنتش…خلاصه دیدم باهاش تو خونه تنها موندمو در هم از رومون قفل شدهبا همه ی علاقه ای که بهش داشتم ترسیدم تو یه خونه باهاش تنها بمونم با صدای بلندی داد زدم تو اینجا چیکار میکنی در چرا قفله؟اونم در حالی که وانمود میکرد از چیزی خبر نداره گفت منم الان از خواب بیدار شدم چیزی نمیدونماون موقع امیره عوضی طوری رفتار کرد انگار خودشم چیزی نمیدونه ولی بعد ها فهمیدم واسه تنها موندن با من از قبل این نقشه رو کشیده و به دروغ به همه گفته من با داییم و زنداییم رفتم و باعث شد اینجا باهاش تنها بمونمگوشی تلفنو برداشتمو با سرعت شماره ی مامانمو گرفتم ولی چون تو جاده بودن انتن نمیداد شماره ی هرکدومشونو که تونستم گرفتم ولی یا خاموش بودن یا جواب نمیدادن.با اعصاب خورد رفتم نشستم رو زمین اونم خواست کنارم بشینه نگاه خیرشو که روم دیدم ترسیدم…رنگ نگاهش با همیشه فرق داشت یه جوره عجیبی بودو همین نگاه زنگ خطری شد واسماز ترس اینکه نکنه بلایی سرم بیاره با سرعت از جام بلند شدم به سمت اتاقی رفتم و درو بستمو از روی خودم قفل کردم.چند ساعت همون تو بودمو وقتی حسابی گشنم شده بود از اتاق بیرون اومدمهمه جارو نگاه کردم ولی اثری از امیر نبود با فکره اینکه تونسته درو باز کنه و رفته نفس راحتی کشیدم ولی وقتی دیدمش که با یه حوله که دور کمرش بود داره از حموم بیرون میاد چشمام از تعجب داشت از حدقه میزد بیرون.امیر با موهای خیس و بدنی که هنوز قطره های اب روش غوطه و بود روبه روم وایستاده بودو خونسرد نگاهم میکردبی توجه از کنارش رد شدمو به سمت اشپزخونه رفتم یکمی سیب زمینی برداشتمو ریز کردم تو تابه و شروع کردم سرخ کردنش…همونطور که شورشون میدادم دستی دور کمرم حلقه شد وقتی که برگشتم امیرو دیدم بدون اینکه مهلت بده حرفی بزنم لباشو چسبوند به لبامو شروع کرد بوسیدنم با ولع لبامو میمکید کل تنم از تماس لباش با لبام داغ شده بودسعی کردم هولش بدم انقدر به سینش کوبیدم که با زور تونستم از خودم جداش کنم همونطور که از خودم جداش میکردم دستمو بردم بالا و سیلی محکمی بهش زدم با صدای بلندی جیغ زدم و گفتم تو به چه جرئتی باهام اینکارو کردی اشغاله عوضیاونم که سرش پایین بود با صدای ارومی گفت بهار بخدا دسته خودم نبود چیکار کنم یک لحظه هم از فکرم بیرون نمیریبهار من عاشقتمبا ناباوری تو چشماش نگاه کردمو گفتم چی؟تو چی داری میگی زده به سرت؟توی چشمای بهت زدم خیرو شدو ادامه دادهمه ی اینکارا واسه این بود که باهات تنها بمونمو از بودن کناره عشقم لذت ببرم واسه همین این نقشه رو کشیدم ولی به قران اگه تو منو نمیخوای و از من بدت بیاد حتی انگشتمو هم بهت نمیزنم…دنیا دوره سرم میچرخید این ادم به خاطره عشق مسخرش حاضر شده بود این طوری همه رو گول بزنه و ابروریزی درست کنه اگه پدرم میفهمید بدونه شک هم منو میکشت هم اونو…سیلی بعدی رو زدم بهش و اون بی صدا نگاهم میکرد خواستم برم که دستمو گرفتاروم گفت بهار از من متنفری نه؟ازش متنفر بودم؟نه نبودمنمیتونستم باشم منم بهش علاقه داشتم شاید از همون لحظه ای که دیدمش ازش خوشم میومدبدون اینکه چیزی بگم سیب زمینی هارو توی ظرفی ریختم و از اشپزخونه بیرون اومدمو نشستم جلوی تلویزیونچیزی نگذشت که اونم اومدو کنارم نشست…سیب زمینی هارو به سمتش گرفتمو گفتم گشنت نیس؟اونم لبخندی به لبش اومدو گفت مگه میشه عشقم چیزی درست کرده باشه و من نخورم؟و شروع کرد به خوردن فیلم تقریبا ترسناکی داشت از تلویزیون پخش میشد همون لحظه از ترس جیغی کشیدم امیرم سریعا به سمتم اومدو منو توی بغلش گرفت خیره شدم بهش مسیره نگاهش از لبام به چشمام در حرکت بود چقدر دلم میخواست دوباره ببوستمبا این فکر چشمامو بستم سرشو به سمت گوشم اوردو اروم گفت منو ببخش بهار من دوست دارمبا صدایی اروم تر از خودش زمزمه کردم لازم نیست معذرت خواهی کنی امیرتو کاره اشتباهی نکردی…با ناباوری زل زد تو چشمام هنوز باورش نمیشد حرفی که شنیده بود رولباشو به لبام چسبوندو شروع کرد خوردنشون.دستمو دور گردنش حلقه کردمو شروع کردم همراهی کردن باهاش همونطور که لبامو میخورد گاز کوچیکی از لب پایینیم گرفتاینبار مطمعن بودم که با پایان وجودم میخوامش تنامون داغ شده بود شروع کرد گاز گرفتنه گردنم و با دستش منو به خودش فشار میداددلم میخواست همین جا تو همین خونه باهاش باشم شروع کردم باز کردنه دکمه های پیرهنش…دستشو گذاشت رو دستمو گفت بهار مطمعنی؟سرمو به نشانه ی مثبت تکون دادم با لبخند نگاهم کرد…لباسای همو دراوردیمو لخت تو بغل هم افتاده بودیمتمام بدنمو میخوردو میمکید طوری که مطمعن بودم جاش کاملا کبود میشهاز لبام شروع کردو بعد شروع کرد به خوردنو مالیدن سینه هام…هر از گاهی گوشم گاز میگرفتو از درد اخی میگفتم همینطور که لبامو میخوردو خودشو به دنم میکوبید ناگهان حس کردم وسط پام سوختفهمیدم کیرشو کامل داخلم فرو کرده از درد ناله ای کردم با دیدن درده من خواست بکشتش بیرون ولی دستمو گذاشتم رو کیرشو مانعش شدم اروم کیرشو داخلم بردو شروع کرد عقب جلو کردن درد عجیبی تو بدنم پیچید جریان داغ خون رو بین پاهام حس می کردم درد داشتم دردی که همراه با لذت بودیکم که عقب جلو کرد یهو توی کسم داغ شد انگار کل کسم اتیش گرفت فهمیدم ابشو ریخته توماروم کیرشو دراوردو بیرون کشید به خاطره زدن پردم کاملا خونی شده بود روم خوابیدو شروع کرد به بوسیدنم با شدت پسش زدمو اون با تعجب نگاهم میکردقطرات اشک از روی صورتم پایین میومد یه حس پشیمونیه عجیبی به جونم افتاده بودهر چقدر امیر سعی میکرد ارومم کنه من بیشتر سرش داد میکشیدم بلند شدمو به سمت حموم رفتم دوشو باز کردمو بین پاهامو که پره خون شده بود شستمتوی اینه ی حموم به صورتم نگاه کردم تموم ارایش چشمام ریخته بودو قیافم مثل زنای خراب شده بود شروع کردم با صدای بلند گریه زاری کردنو به اینه مشت میکوبیدم از شدت کمر درد نمیتونستم روی دو تا پاهام وایستم سریع حولمو پوشیدمو اومدم بیرون چند قدم بررداشتم که با صحنه ای که رو به روم دیدم تقریبا خشکم زد قلبم شروع کرد با صدای بلند تپیدن…تموم فامیل توی خونه بودنو داشتن با حالت تحقیر امیزی نگاهم میکردن کل وجودم انگار داشت اتیش میگرفتو خاکستر میشد از ترس این بی ابرویی پدر ملافه ی خونیه رو زمینو چنگ زدو با ناباوری خیره شد بهم شروع کرد به فحش دادنو تحقیر کردنم همون موقع به قصده کشت شروع کرد به کتک زدن امیر انقدر کتکش زد که کل صورتشو خودن فرا گرفتهمونطور که اشک میریختم زل زدم به صحنه ی دلخراشه رو به روم مادرم داد میزد ولش کن کشتیشولی پدرم توجهی نمیکردو بی رحمانه کتکش میزد پسر داییم امید که خاستگارم بودو خانواده هامون قراره ازدواجمونو گذاشته بودن با تحقیر به سرتاپام نگاه میکردو با نفرت سرشو برگردوندو اون هم پا به پای پدرم شروع کرد به کتک زددنه امیرطفلی امیر مثل یه مرده روی زمین افتاده بودو کتک میخورد و فقط داد میزد دوستش دارم قلبم داشت تیکه تیکه میشدکل فامیل از بی ابروییمون با خبر شدنامیر اومد خاستگاریمو به پدرم گفت که چون راضی به ازدواجمون نمیشده اینکارو کرده و ازش خواست که ببخشتش ولی پدرم قبول نکردو گفت نعشه دخترمم رو دوشت نمیندازمو با کتک از خونه بیرونش کردهربار که میومد دره خونمون بکتکش میزدو مینداختش بیرونچند وقت به همین منوال گذشت که یه شب به پدرم گفتم که منم عاشق امیرم و میخوام باهاش باشم اول تو گوشی محکمی بهم زد ولی بعد گفت اگه با اون مرده ازدواج کنی دیگه بابایی نداریبا همه ی اینا از امیر نگذشتم پدر راضی شد و ما با هم ازدواج کردیمکل فامیل از بی ابروییمون خبر دار شده بودن و تقریبا از طرف همه طرد شدیمالانم فقط چند هفته تا عروسیمون موندهدرسته خیلی تحقیر شدم ولی پشیمون نیستممیدونم شاید خیلی هاتون فکر کنید من دختره خرابی بودم که با یه پسری که حتی بهش محرم هم نبودم سکس کردم ولی خوشحالم اگه با کسی بودم اون کسی بود که عاشقش بودم نه کسی که هیچ حسی بهش نداشتم و دوسش نداشتمامیدوارم شما هم تجربه ی اولین عشق بازیتون با عشقتون باشه نوشته بهار
0 views
Date: January 26, 2019