راننده تاکسی

0 views
0%

سالها پیش قبل از اینکه مغازه لوازم یدکی باز کنم راننده تاکسی بودم . تازه سربازیمو تموم کرده بودم و پدرم با کمی قرض و قوله و اینوراونور کردن یه تاکسی خرید برام و افتادیم تو خیابونا واسه مسافرکشی . درآمدش بد نبود و البته سطح توقع هم کم بود و خیلی از هزینه های امروزی مثل موبایل و اینترنت که قسمت اعظم هزینه های توده جامعه رو شکل میده هنوز نیومده بود . موبایل تازه امده بود و حکم تلفن رو داشت و افراد کمی اونم بنا بر وضعیت کاریشون استفاده میکردن . تاکسی من یه پیکان مدل 77 بود که تازه داشت وارد دومین یا سومین سالش میشد و منم جوون و ماشین باز کلی زرق و برق آویزون کرده بودم به تاکسیم و کلی انرژی داشتم . از سایه بان روی شیشه جلو و نصب پرچم انگلیس روی سپر جلو سمت شاگرد بگیر تا زلم زیمبوهای آویزون شده از زیر آینه وسط و یه سیم تلفن که از پشت همون آینه کشیده بودم تا داخل جا سیگاری که کنار دکمه های چراغ و بخاری و فلاشر و اینا بود و رودریها رو داده بودم عکس معین و داریوش و هایده و شکیلا و خواننده های اون زمان رو زده بودن و یه لایه پلاستیکی شفاف کشیده بودم روش مثلا برای محافظت . روی داشبورد و طاق پشت صندلی های عقب هم خز نرم گذاشته بودم و صندلی های ماشین رو با روکش های قالیچه ای مزین کرده بودم . خلاصه هر جور خز بازی که شما فکر کنین من رو اون تاکسی پیاده کردم . آها از لاستیکای مارشال دور سفید 185 به اصطلاح پهن و کمکهای کوتاه که به هر چه بیشتر خسته شدن ماشین کمک شایانی میکرد غافل نشیم که نمای بیرونی خوشگل رو (تاکسیمو عرض میکنم) حسابی تودل برو میکرد . مخصوصا با اضافه کردن پروژکتورهای گرد زرد بزرگ روی سپر جلو و یک چراغ خطر مستطیلی برعکس زیر سپر عقب. همیشه خدا یه لنگ دستم بود و اینقد ماشینو میسابیدم که از کت و کول میفتادم . مهم نبود ماشین تمیز باشه یا مثلا یه جاییش لک باشه . معتاد دستمال کشیدن شده بودم . شیشه های ماشین به حدی تمیز بودن همیشه که انگار شیشه نداشت و میتونستی از مناظر بیرون لذت کافی و وافی رو ببری .بین راننده های تاکسی منطقه معروف شده بودم و کامی بنز لقبی بود که بهم داده بودن و الانم که لوازم یدکی دارم هنوزم با کامی بنز میشناسن منو و یجورایی برند شدم واسه خودم و کارو بارم ای …بدک نیست خداروشکر .بریم سرداستان . یا درواقع داستانا . چون چندین جریان جالب واسم اتفاق افتاد که شنیدن چند تاش خالی از لطف نیست . من همیشه صبح زود از خونه میرفتم بیرون . تقریبا 6 و نیم و اینا که برسم به مسافرای کارمند و معلم و بعضا دانش آموزا و تقریبا اون یه ساعت اندازه ساعت 9 تا 1 بعد از ظهر کار میکردم . ساعت 6 و نیم میرفتم تا 8 و نیم برمیگشتم خونه با نون تازه و صبونه میخوردم و دوباره برمیگشتم تو خیابونا . یه روز بعد صبونه پدرم که تازه بازنشست شده بود بهم گفت امروز یه سرویس ببر تا …(یه شهر نزدیک شهر ما که یه ساعت راه بود تا اونجا) و برگرد اندازه یه روز کامل کرایتو میده . ناهار هم نیا خونه مسافرت ساعت 1 تو غذاخوری دایی رحمان منتظرته . برو همونجام نهارتو بخور که سر وقت بری و برگردی . آقا ما رفتیم غذاخوری دایی و بعد احوال پرسی و اینا یه دیزی برام آورد پرگوشت و پرنخود . جای شما خالی دیزی رو زدیم تو رگ و مسافرمون هم از راه رسید . یه آقای 35 یا 36 ساله خوشتیپ با کت و شلوار و کیف و موهای روغن زده صاف و عینک و شق و رق . دایی منو بهش معرفی کرد و راه افتادیم . آدم خیلی خشکی بود و یکی دوبار که خواستم سر حرفو باز کنم با جوابای کوتاه و سرد منو از ادامه صحبت دلسرد کرد . ازشهر که خارج شدیم دست بردم و پخش ماشین رو روشن کردم و معین شروع کرد به خوندن محض رضای خدابه من بگو بی وفابعد یه عمری آشنایی چرا گشتی جدامسافرم که دایی ایشون رو آقای نصرتی معرفی کرده بود بهم گفت لطفا میشه خاموشش کنید ؟ منم بدون اینکه نگاهش کنم یا جوابشو بدم خاموش کردم و راهمو ادامه دادم . یه چند کیلومتری که رفتم یه باد بدی پیچید تو گلوم که فکر کنم مال دوغ محلی بود که با دیزی خورده بودم . دستمو گرفتم جلو دهنم و هرچی سعی کردم آروغ نزنم نشد و بالاخره از دستم دررفت و یه آروغ زدم . فوری دستمو از رو دهنم برداشتم گفتم ببخشید واقعا معذرت میخوام قصد بی ادبی نداشتم . نصرتی که انگار فحش خواهر مادر بهش داده باشی سرخ شد و گفت آقا خجالت نمیکشی همچین حرکت زشتی رو انجام میدی . گفتم قربان معذرت میخوام عمدی نبود بخدا . بازم معذرت . با عصبانیت نگام کرد کیفشو کوبید روپاش و با حرص خاصی گفت واقعا که . منم ناراحت از جو سنگینی که حاکم شده بود تو ماشین و مسیر هم که انگار کش امده باشه تموم نمیشد . حدود 60 کیلومتر یا بیشتر فاصله بود و پلیس راه هم نداشت و عبور تاکسی آزاد بود ولی انگار تمومی نداشت مسیر . دلم میخواست زود برسونمش و برگردم . واسه امروز دیگه کار نمیکردم میرفتم پیش وحید دوستم که اونم تازه سربازیش تموم شده بود و یه مکانیکی کوچیک زده بود ماهی یبار میرفتم پیشش یه بازدیدی میکرد موتور و جلوبندی ماشین رو . تو همین فکرا بودم که دیدم نصرتی داره سر جاش وول میخوره . نگاش کردم و گفتم اتفاقی افتاده ؟ گفت نه چیزی نیست شما رانندگی تونو بکنید . حسابی کفری شده بودم خواستم یه چیزی بگم که یهو نصرتی گوزید و پشت بندش گفت آخیش لامصب گیر کرده بود . با چشای باز داشتم جاده رو نگا میکردم . شوکه شده بودم فوری شیشه پنجره سمت خودمو تا اخر دادم پایین و بهش گفتم اقای نصرتی خجالت نمیکشین . اون پنجره رو بدین پایین . من یه آروغ زدم شما چیکار کردین حالا خودتون ….یهو نصرتی با یه حالت حق به جانب گفت نه پسرجان . آروغ یه گازه که خارج کردنش باید از پایین باشه نه از بالا . درواقع کاری که من کردم یه عکس العمل طبیعی هستش ولی کار شما نه . با بهت و ناباوری توجیه احمقانشو که حتی پایه علمی نداشت(حالا نه اینکه خودم علامه دهر باشم ولی خوب) گوش کردم و خواستم جوابشو بدم که یهو یه نقشه دیگه امد تو ذهنم . گفتم بله بله البته حق با شماست . این یه چیز کاملا طبیعیه و با یه خنده شیطانی به راهم ادامه دادم . بیچاره نصرتی نمیدونست همین یه ساعت پیش یه دیزی پر گوشت پر نخود خوردم و باک خودم تا 200 کیلومتر دیگه پره . آقا مارو میگی ؟ دست میبردم سمت دنده میگوزیدم . گاز میدادم میگوزیدم سبقت میگرفتم …. ترمز میگرفتم ….. خلاصه بلایی سر نصرتی آوردم که تا مقصد صورتش رو گرفته بود سمت پنجره و تو ماشین حسابی …. نگم براتون . به ورودی شهر مقصد که رسیدیم با نفس تنگی گفت نگهدار پیاده میشم . یه میدون بود ورودی شهر نگهداشتم . از ماشین پرید بیرون و چندتا نفس صدادار کشید و گفت مقصدم همینجاست ممنون . بیا کرایتو بگیر . 5 تا هزاری بهم داد و یه رسید که امضا کنم از اداره پولشو بگیره ظاهرا مامورت امده بود و همه خرجا با اداره بود . منم پولو گرفتم و رسیدو خوندم و اسممو نوشتم به عنوان راننده و امضا کردم دادم بهش . رسیدو گذاشت تو جیبش و گفت ببین آقا ظاهرا مشکل داری برو یه سر دکتر خودتو مداوا کن . منم گفتم اتفاقا هیچ مشکلی ندارم و بدنم مثل توپ کار میکنه . هم پایین هم بالا . هاج و واج مونده بود . خداحافظی کردم و سوار شدم و کسکش گویان و خنده زنان برگشتم سمت خونه . البته تا غروب مشغول سم زدایی ماشین نازنینم بودم لامصب چنان بو به داخل تاروپود صندلی قالیچه ای ماشینم نفوذ کرده بود که کلا صندلی راننده رو باز کردم بردم تو حیاط شستمش . البته دیگه نصرتی رو ندیدم ولی داستان نصرتی تا مدتها سرزبونها بود .یبارم یه مسافر به تورم خورد حسابی اولش حالم گرفته شد و عصبانی شدم ولی بعدش اینقد پشیمون شدم که حد و مرز نداره . رفته بودم بنزین بگیرم پمپ بنزین کنار یه ترمینال حومه شهر بود که در واقع ترمینال روستاهای مجاور بود . از پمپ بنزین که امدم بیرون دیدم یه مرد امد دست تکون داد . وایسادم گفت این بنده خدا دایی خانوممه امده شهر بره دکتر برسونش خونه پسرش و آدرس خونه پسر یارو رو داد . پیرمرده که امد مثل اینکه تازه از سر زمین برگشته باشه با کفشای گلی و لباس گلی امد . یه لظه پشیمون شدم از سوار کردنش ولی نمیدونم چرا نتونستم بگم . خلاصه امد و با اینکه ماشینو دربست گرفته بود امد جلو نشست . حالا نشستنشم مصیبتی بود . به جای اینکه اول پای چپشو بیاره تو و بشینه با کله امد تو ماشین و با همون فرمون امد تو آینه وسط ماشین . آینه شکست و با همه زلم زیمبوهاش ریخت رو دنده و نمیدونم دقیقا چجوری اون سیم تلفن که آویزون کرده بودم به کلاهش گیر کرده بود . بعد کلی فین فین کردن بالاخره جاگیر شد و نشست . کلاهش که سیم تلفن بهش گیر کرده بود از سرش افتاده بود رو دنده . کلاهشو برداشت و گفت پسرم ماشین تلفن میخواد چیکار ؟ کفرم امده بود بالا . انگار نه انگار که زده آینه ماشینو شکسته به جای معذرت خواهی بلبل زبونی هم میکرد . گفتم پدرجان تلفن نیست . بعدشم زدی آینه رو شکوندی ایراد هم میگیری ؟ گفت معذرت فکر کردم سرم خورده به شیشه مثل همیشه . یعنی هر دفعه که سوار ماشین میشده سرش به شیشه میخورد . گفتم خوب پدر عقب مینشستی . گفت خوب دربست گرفتم جلو بشینم . از ادامه حرف منصرف شدم و آینه و وسایل اویزون بهش رو انداختم رو صندلی عقب و خواستم حرکت کنم که چشمم به کفشای گلی و کف پای ماشینم که همیشه برق میزد افتاد . منقلب شدم از دیدن اون صحنه ولی بروز ندادم و راه افتادم . یه ربعی راه بود تا خونه پسرش . بعد که رسیدیم دم خونه دست کرد تو جیب لباس زیریش و سه تا هزار تومنی داد . گفتم پدر داری چیکار میکنی کرایت میشه سیصد تومن . گفت نه پسرم معذرت میخوام . اینو بگیر برای ماشینت یه آینه و یه تلفن جدید بخر کفشم بده برات تمیز کنن ماشینت خیلی تمیزه حتما خیلی ناراحت شدی کثیفش کردم . از حرف زدن افتادم . چی فکر میکردم و چی شد . حتی نتونستم خداحافظی کنم . دیدم داره میره فوری پیاده شدم و هزارو پونصدتومن بردم دادم بهش گفتم پدرجان اینه و تلفن(واقعا نمیخواستم توضیح بدم تلفنی درکار نیست چون ظاهرا باور هم نمیکرد) هزارودویست تومنه سیصد هم کرایت اینم بقیه پولت . گفت پس ماشینت چی . سرشو ماچ کردم و گفتم فدا سرت . خودم تمیزش میکنم بعدشم . بذار یه چند ساعتی تبرک باشه خاک پای یه مشتی مثل شما .بعدش کلی تعارفات و سلام و صلوات و اینا بود که توضیحش زیاد ضروری نیست که اشکتون دیگه درمیاد (واقعا نمیدونم داریم بکجا میریم . قدیما اصلا مثل الان نبودیم . شرف داشتیم وجدان داشتیم …عصبانی میشدیم ولی میبخشیدیم . وقار داشتیم دارای فضیلت بودیم . کجا رفته اینا ؟ الانمو با اون موقع مقایسه میکنم حالم از خودم بهم میخوره )اواخر دوران مسافرکشیم بود که یه روز صبح بعد از خوردن صبونه از خونه زدم بیرون . بی هدف تو خیابونا میگشتم و اون روز اصلا حوصله هیچکس و هیچ چیزی رو نداشتم . دور زدم برگردم سمت خونه که یه خانم تقریبا 60 ساله ولی خیلی سرحال و شاداب دست زد جلو ماشین . وایسادم امد سوار شد . گفتم کجا بریم خانم ؟ گفت آقا یه کاری بگم برام انجام میدین پولش هرچی باشه میدم . گفتم خانم من راننده هستم هرجا بخواین میبرمتون ولی کار دیگه ای که …. زد وسط حرفم و گفت نه سوتفاهم نشه . یه هفته قبل تلویزیونم رو دادم تعمیرگاه امروز زنگ زده که آمادس بیا ببر . منم تنها کسی نیست برام تلویزیونو بیاره و بذاره تو خونه زحمتشو به شما میدم حق زحمتتونو هرچقدر هم که شد پرداخت میکنم . یکم فکر کردم و گفتم باشه چشم . فقط آدرسو لطف کنید . آدرسو داد رفتیم تلویزیونو آوردیم . تو راه هم کلی از شوهر مرحومش حرف زد و نوه بزرگش که باهاش زندگی میکنه و الان تو یه شهر دیگه دانشجوئه و ماهی یبار میاد سر میزنه و بچه هاش دیر دیر میان دیدنش و این جور حرفای خاله زنکی که من فقط گوش میدادم و حرفی نمیزدم . راستش حرفی هم برای گفتن نداشتم . ولی جالب بود برام از اون پیرزنای سنتی نبود . حتی تو حرفاشم اصلا دعای خیر و اینا نبود . یا میگفت ممنون یا تشکر میکرد . البته شاید تاثیر سفرهای خارجیش باشه چون یکی دوبار اسم هلند رو آورد که پسر کوچیکش اونجا زندگی میکنه . رسیدیم دم خونشون . تلویزیون رو با بدبختی بردم تو خونه . یه خونه قدیمی ولی با چیدمان جدید و مبلای مدرن نسبت به اون روزگار و حال و هوای خونه جوون هارو میداد بیشتر . تلویزیون رو گذاشتم رو میز و گفتم خانم امری ندارید دیگه ؟ یهو گفت بشین برات یه چای بیارم خستگیت بره . گفتم نه مزاحم نمیشم که گفت میگم بشین من اینهمه بهت زحمت دادم حداقل بذار خستگیتو درکنم . بعد خندید و روسریشو برداشت و مانتوشو درآورد . یه لحظه حس خجالت زیادی بهم دست داد و خودمو رو مبل جمع کردم و سرمو انداختم پایین . روسری و مانتوشو آویزون کرد و رفت سمت آشپزخونه . یه لحظه از رو کنجکاوی سرمو بلند کردم و دیدمش . شلوار و بلوز تنش بود ولی من همچنان خجالت میکشیدم . یکم خونه رو برانداز کردم که از تو آشپزخونه داد زد میشه تلویزیونو روشن کنی و آنتنشو وصل کنی ببینی کار میکنه ؟ یه چشم بلند گفتم و سیم تلویزیونو زدم به برق و فیش آنتنو جا زدم و روشنش کردم . تصویر امد و کانالارو عوض کردم و گفتم روشنه . با صداش به خودم امدم . امد کنار و سینی چای رو گذاشت رو میز و امد کنارم وایساد . با اینکه مسن بود ولی قدش حدود 10 سانتی از من کوتاهتر بود و هنوز آثار پیری تو هیکلش ننشسته بود . معلوم بود از اون خوشگذروناس و وضع مالیشم به ظاهر که خوب بود . گفت بشین چاییتو بخور داغ نیست . باهاش چشم تو چشم شدم برای حدود دو ثانیه . واقعا از اون چیزی که فکر میکردم بهتر بود . چشای عسلی که یکم اطرافش چروک بود و یکمی هم افتاده بود ولی هنوز هم بشدت خوشگل بود . پوست گندمگون صورتش با دماغ کشیده و لبای باریک و کوچیک که هنوز فرمشو از دست نداده بود . خیلی از چیزی که تصور میکردم بهتر بود . یه لحظه عرق سردی از این همه نزدیکی رو تنم نشست و فوری نشستم . فکر کنم متوجه شد و نشست کنارم و با نگرانی گفت چیزی شده ؟ گفتم نه . دقیقا مطمئن نبود چی شده ولی ظاهرا از اینکه یه پسر جوون مثل براش اینجور دست و پاشو گم کرده تو دلش قند آب میشد . چای رو برداشتم ریختم تو نعلبکی ولی دستام آشکارا میلرزیدن . دستمو گرفت نعلبکی رو گذاشت گفت چی شده ؟ حالت بده یا فشارت افتاده ؟ دستمو که گرفت نفسام تند شد و پاشدم که برم . گفت وایسا چی شده چرا اینجور شدی ؟ نمیتونستم حرف بزنم . گفت وایسا حداقل کرایتو بگیر . گفتم نه نمیخوام همون چای کرایمه . امد بازومو گرفت گفت تا نگی چی شده نمیذارم بری . تو نگاهش یه چیز دیگه بود . انگار میدونست چمه ولی میخواست از زبون خودم بشنوه . گفتم راستش شما خیلی خوبین و من نمیتونم … راستش ….همه حرفا یادم رفته بود . گفت راستش چی ؟ جون به لبم کردی . گفتم نمیخوام به گناه بیفتم . یهو چشماش درخشید . گفت گناه کدومه پدر . ببینم متاهلی ؟ گفتم نه . گفت پس مشکلی نیست . امروز بهت زیاد زحمت دادم میخوام جبران کنم . گناهی هم نیست من خودم راضیم و نشست فوری کمربندمو باز کرد . خیلی سریع اتفاق افتاد . کیرمو درآورد و یکم با دستاش باهاش ور رفت تا شق شد . بعد پاشد و دستمو گرفت برد توی یکی از اتاقا که تخت بزرگی توش بود . شلوارشو درآورد و منو چسبوند به خودش و بغلم کرد . منم کم کم یخم باز شده بود ولی هنوز هم تو حالت گیجی بودم . اصلا فکر نمیکردم که واقعا داره این اتفاق میفته . بعد یکم لباساشو درآورد و نشست رو تخت و گفت بیا . رفتم و سینه هاش یکم آویزون شده بودن ولی بازم خوب بودن . نسبت به اون سن خیلی خوب بودن . رونای کشیده و تقریبا لاغرش که کم کم آثار پیری شل شدن پوست روشون داشت نمایان میشد برای من جوون هنوز هم تحریک آمیز بودن . خودش شورتشو درآورد و رو تخت نشست و یقه منو که هنوز لباس تنم بود کشید رو خودش . دست برد کیرمو گرفت و آروم گذاشت رو کوسش . و اطراف باسنمو گرفت و سمت خودش کشید . کیرم رفت تو کوسش . هنوز هم باورم نمیشد . تا حدی که کیرم قبل رفتن تو کوسش داشت شل میشد . ولی وقتی رفت انگار یهو همه چی از سیاه و سفیدی درامد و واقعی شد . روش خوابیده بودم و داشتم میکردمش . خیلی هیجانی شده بود . از اینکه یه جوون رو اینجوری تحت سیطره خودش درآورده داشت بال درمیاورد . یه ده دقیقه ای تلمبه زدم که حس کردم داره آبم میاد . متوجه شد بغلم کرد گفت مشکلی نیست خیلی وقته یائسه شدم . با لذت وصف ناشدنی ارضا شدم . گفت واینسا ادامه بده . منم بی هیچ حرفی ادامه دادم ولی اثرات ارضا بشدت سرکیرمو حساس کرده بود و یکم برام سخت شده بود تلمبه زدن مخصوصا اینکه کم کم داشت کیرم شل میشد که حس کردم نفساش داره تند تر میشه . دستشو برد سمت چوچولش و همزمان مالید و انگشت کرد و دو سه دقیقه بعد اونم ارضا شد . منم از حرکت ایستادم و خواستم از روش بلند شم که بغلم کرد و گفت پنج دقیقه . فقط پنج دقیقه . همونجور روش بودم . خودمم کم کم داشت بیحال میشدم . قبل از پنج دقیقش خودش گفت پاشو . پاشدم و زود شلوارمو پوشیدم . خندید و گفت نه به اون خجالتی بودنت نه به کردنت . خیلی خوب بود مرسی از دوسال پیش که از خارج برگشتم سکس نکرده بودم . مخصوصا با یه جوون به سن و سال تو . راستی نگران نباش . من کاندوم زنونه گذاشته بودم . بعد دست کرد از لای کوسش یه کاندوم زنونه که اولین بار بود میدیدم درآورد . البته کاندوم مخصوص مردا رو هم تا اون موقع ندیده بودم ولی بهرحال …ازش تشکر کردم و با سر پایین خواستم برم که گفت وایسا … بیشتر از پولی که باهم طی کرده بودیم بهم داد و گفت اینم شیرینی کار خوبت . امیدوارم به هرچیزی که میخوای برسی که امروز منو ساختی . خوبه که با یه خاطره خوب از ایران میرم . پس فکر همه جاشو کرده بود . داشت میرفت . گفتم که تو که داری میری تلویزیون میخوای چیکار . گفت برای نوم میخوام که وقتی برمیگرده تلویزیون داشته باشه . یه سری تکون دادم و گفتم خیلی خوبو راه افتادم که برم منو نگهداشت و گفت دعای خیرم پشت سرته ایشالا که عاقبت بخیر شی .عاقبت بخیریشو که هنوز نمیدونم ولی واقعا دعای خیرش کارساز بود و بعد چندماه بالاخره پدرم پول بازنشستگیشو گرفت و یه وام آورد و منم تاکسی رو فروختم و یه مغازه لوازم یدکی باهم راه انداختیم و آوازه کامی بنز خیلی زود تو شهر پیچید و همه راننده تاکسیا میومدن پیشم واسه لوازم یدکی و کم کم کارو بارم …. ای خدارو شکر .نویسنده کیرمرد (dickerman)

Date: November 15, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *