رسیدن پلیس وسط عشقبازی

0 views
0%

سلام من کلا دوتا دوست پسر داشتم . که هر دوشونم ب قصد ازدواج بود. با اولی هیچگونه رابطه فیزیکی نداشتم اونموقع ها خیلی مقید بودم. اما دوست پسر دومم که عشق زندگیم بود منو وارد دنیای روابط جنسی کرد. البته اوایل مقاومت میکردم اما کم کم مزش رفت لای دندونم و خودمم مایل بودم. ما هردومون خونواده های شلوغی داشتیم و هیچوقت خونمون خالی نمیشد. خودشم خیلی مثبت بود که بخاد از دوست و اشناهاش مکان جور کنه. واسه همین اکثر عشقبازیمون تو ماشین و کوچه های خلوت بود. یبار از دانشگاه اومد دنبالم ک برسونتم خونه. دوتامون تو کف بودیم . هرچی تو شهر گشتیم جایی پیدا نکردیم. زدیم بیرون شهر. از شیراز خارج شدیم رفتیم سمت زنیون. تو یکی از جاده های فرعی خاکی پیچید. رفتیم یکم جلوتر و دیدیم خبری نیس مشغول شدیم. هردومون مست بودیم . چشمامون بسته بودیم و لب بازی میکردیم. هوا گرم بود خیس عرق بودیم. خیلی دوس داشت گردن و گوشش رو بخورم منم همیشه بعد لب سراغ گردنش میرفتم و از پایین گلو تا چونش زبون میکشیدم. دستش رو سینه هام بود و می مالید. من سینه هام کوچیکه 65. همیشه هم خجالت میکشم با وجود قد بلند و هیکل توپرم اما سینه هام زیاد رشد نکردن. درواقع از روی مانتو و اون سوتین سفتی ک من بسته بودم چیزی عملا تو دستش نمیومد. واسه همین مانتومو باز کردم تاپمو دادم بالا سینه هامو از زیر سوتینم دادم بیرون. هیچوقت این صحنه رو یادم نمیره. با اینکه قبلا چن بار جسته و گریخته سینه هامو دیده بود و مالیده بود اما بازم ترس داشتم که وقتی کامل ببینه خوشش نیاد. اما در کمال ناباوری وقتی دیدشون گفت وااااای ……. (اسممو صدا زد) و حمله کرد سمتشون . یکیشو تو مشتش گرفته بود و یکیشو میخورد. یه حس بی نظیر داشتم. همه استرس و ترسم ریخته بود. دستمو گرفت گذاشت رو شلوارش . سفت و سیخ شده بود. شروع کردم به مالوندنش . زیپ و کمربندشو باز کرد و کیرشو داد بیرون . البته من قبلا هم دیده بودم کیرشو. (یه چیزی برام عجیبه که چرا پسرا ترسی ندارن که ما از شکل و قیافه کیرشون خوشمون نیاد و سریع درش میارن تو همون عشقبازی اول. ولی ما دخترا همش نگرانیم نکنه از شکل سینه و واژن و باسنمون و…. پسرا خوششون نیاد). دستمو بردم کیرشو گرفتم. مالیدم. سرمو با دستش خم کرد که برم واسش بخورم. که چشمتون روز بد نبینه دیدم یه ماشین گشت داره 300 400 متر پایین تر میاد سمت ما. ینی لحظه مرگ هم کم میاره پیش اون لحظه. گفتم ….. (اسمشو صدا زدم) پلیس پلیس. وای دوتامون در حد مرگ ترسیده بودیم و با اون استرس شروع کردیم ب جمع و جور کردن خودمون. در عرض چند ثانیه رسیدن پشت ماشین. و اون هنوز داشت کمربندشو میبست. من ارایشم پاک شده بود موهام خیس عرق روی صورتم بود.. وضع اسفناکی داشتیم. کمربندشو ک بست بهم گفت نگران نباش درستش میکنم( این جملش همیشه تو ذهنم هست که چطور تو اون شرایط اینقدر به فکر من بود) پیاده شد. من فقط دعا و صلوات میفرستادم. دوتا مامور بودن. باهاشون صحبت میکرد. از ترسم حتی برنمیگشتم صورتشون رو نگاه کنم. یکیشون اومد بغل ماشین. درو باز کرد. گفت بچه کجایی گفتم شیراز . گفت کجای شیراز گفتم …… گفت با هم چه نسبتی دارین. گفتم دوستیم. بعدش گفت شغل بابات چیه. جوابشو دادم . گفت پیاده شو. وای که دیگه همه چی تموم شده بود . پیاده که شدم چشمم به دوست پسرم افتاد. گفتم …… (اسمشو) کجا میبرنمون؟ گفت صبر کن. داشت با مامور دومی حرف میزد. تا اومدم سوار ماشین پلیس بشم مامور دومی گفت سوار نشو. برو بشین داخل ماشین خودتون . عین مرده متحرک بودم. رفتم داخل ماشین. بعد چن ثانیه مامورا سوار ماشین شدن. دوست پسرمم اومد داخل ماشین پیشم. گفتم چیشد گفت هیچی اشنا بودن. فامیل دورمون بود. اون لحظه هزاربار خداروشکر کردم. برگشتیم شیراز رسوندم خونه. هنوزم از یاد اوریش عذاب میکشم.نوشته دالیای سیاه

Date: February 6, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *