تنها 19سال داشتم که دانشگاه قبول شدم،با اونکه دانشگاه دولتی قبول شدم ولی دادن هزینه هاش برای پدرم مشکل بود.بعد از اینکه پدرم پایان هست و نیستشو تو شراکت از دست داد،یه نا امیدی خانواده ی ما رو فرا گرفته بود و با قبول شدن من امید دوباره به خونه برگشته بود.یک سال از درس خوندن من تو شهرستان میگذشت و تنها تفریح من درس و مشق بود با اون که آدم گوشه گیری نبودم ولی ترجیح میدادم مثل بقیه دوستام نباشم و بیشتر با پسر ها میپریدم و خوش بودم.تا اون زمان چیزی از جبر و اختیار نمیدونستم نمی دونستم خیلی از اتفاقات جبر الهی است و یه جورایی سرنوشته آدماست و ما اختیاری از خود نداریم،آشنا شدن من با رویا هم از همین نوع بود.وقتی برای اولین بار چشمم به چشمای روشن و آبی با اون رگه های سفید افتاد حس کردم اون صحنه رو قبلا دیدم باورم نمیشد قراره روزی عاشقو دل بسته ی هم شیم.رویا از من دو سال بزرگتر بود و تو یه خانواده ی مرفح زندگی میکرد ولی اون دختری نبود اهل فخر فروشی باشه برعکس سادگی خاصی داشت،نه اهل دروغ بود نه خیانت.با دخترای دیگه فرق میکرد با دخترایی که فقط پولو میبینن.رویا بومی همون شهری بود که من درس میخوندم.یک سال از دوستیمون میگذشت با هم زیاد بیرون میرفتیم ولی هنوز دست همدیگرو نمیگرفتیم نمیخواستیم رابطمون مثل دیگران رابطه ی جنسی باشه با اون که هر دو حرفی در این مورد نمیزدیم ولی از نگاهمون معلوم بود هنوز وقتش نرسیده.دو سال گذشت و منو رویا واقعا همدیگرو دوست داشتیم،هر جا میخواست بره بهم خبر میداد اگه خونه فامیل میرفت اجازه میگرفت که بمونه یا نه.اهل دوست بازی و رفیق بازی نبود ولی اگه با اون دو تا دوستش که کم و بیش در رابطه بود باز زیر نظر من جایی میرفت.رابطمون به مرحله ای رسیده بود که دیگه جای برگشتی وجود نداشت،تو خلوتم با خودم فکر میکردم که عاقبت ما چی میشه؟هنوز بعد دو سال خانوادم خبری از این رابطه ندارن من هم که تو شرایطی بدی هستم تا درسم تموم شه برم خدمت چند سال طول میکشه تازه رویا از من دو سال بزرگتره و اگه من نبودم با اون همه خواستگار تا الان شاید یه بچه هم داشت،ولی انقدر این فکرا آزارم میداد که رفته رفته شرایط روحیم داغون شد و افسردگی شدید گرفتم.یه روز هایی میشد تو خونه دانشجوییم هیچی برای خوردن نبود و این رویا بود که کمک مالی به من میکرد حتی برام غذا می آورد.با اون که پایان تلاشمو برای کار کردن میکردم تو شهری بودم که آماره بیکاری برای بومی ها زیاد بود.یه مدت تو یه رستوران کار کردم ولی اون ترمو مشروط شدم و ترجیح دادم سریع درسمو تموم کنم.چهار سال گذشت رویا دیگه همه کسم بود،ما واقعا همدیگرو دوست داشتیم دیگه نه تنها دست همدیگرو میگرفتیم بلکه از رو عشق بوسه های رومانتیک بهم میدادیم،رویا چند بار خونه من آومده بود ولی من به خودم اجازه ندادم این عشق رو آلوده کنم به هوس بازی چون میترسیدم ازش زده بشم.یه روز ازطرف حلال احمر یه اتوبوس که دارای تجهیزات اهدای خون بود اومد دانشگاه ما که از اساتید و دانشجو های داوطلب خون بگیره منم رفتم و خون دادم.6 ماه از این ماجرا گذشت و آموزش دانشگامون منو خواست و منو بردن پیش رییس دانشگامون رییس دانشگامون با مهربونی و دلسوزی ماجرا رو برام گفتمن هپاتیت داشتم از نوع A.اولش باورم نمیشد ولی به یه آزمایشگاه دیگه رفتم و مشخص شد که آزمایش درست بوده.دنیا تو سرم خراب شد،یه چشمم اشک بود یه چشمم خون…دنیا دیگه برام همون دنیا نبود حتی آدماش دیگه اون آدمای قبل نبودن،با نگاه کردن به اینکه آدما این همه دوندگی میکنن و قراره برن سر آخر زیر خاک نا امیدی پایان وجودمو فرا میگرفت..رویا از این ماجرا بی خبر بود چی باید بهش میگفتم؟؟؟اینکه دیگه نمیتونیم با هم باشیم؟اینکه اگه با من ازدواج کنه اونم یه بیمار میشه…تازه اگه میدونست آیا راضی میشد یک دقیقه دیگه با من ادامه بده؟؟؟اینها همه سوالاتی بود که از خودم میپرسیدم..نمی خوام بگم چه شب هایی تا صبح بیدار موندمو گریه زاری کردم..الانم که دارم میگم اشک از چشمام جاری شده و بغز گلومو گرفته …..سیگاری نبودم سر این جریان شب تا صبح بسته بسته سیگار کشیدم.تا صبح داریوش گوش میدادم و بعد از مرگمو تصور میکردم که رویا دست تو دست کسی دیگه است حتی جلو چشمام میومد کسی دیگه هم بستر رویا شده و این فکرا باعث میشد بغذم بترکه…یک هفته ای از این جریان گذشت هر کسی از اطرافیان حاله منو میدید میگفتم مادربزرگم مرده منم بهش وابسته بودم و از این جور حرفا…رویا هم از دستم شاکی بود آخه تو این یه هفته باهاش سرد بودم و حتی دست خودم نبود یه چند باریم بهش بدو بیرا گفته بودم…شب جمعه بود تو حالو هوای این بودم که قراره بمیرم بلند شدم رفتم امام زاده ای که با خونه ما نیم ساعتم فاصله داشت…وقتی وارده امام زاده شدم انگار که فردا قراره بمیرم دنیا رو سرم خراب شد وقتی دستم به زری رسید با صدای بلند گریه زاری میکردم زجه میزدم هرکی اونجا بود فکر میکرد به خاطره عشق به آقاست ولی همش از اتفاق اخیر بود یادمه داد میزدم خدا چرا آخه من؟؟مگه من کم مشکل داشتم؟؟خدایا رویا رو چی کنم؟؟ تا نیمه شب امام زاده بودم و شب برگشتم خونه،وقتی رسیدم خونه تصمیممو گرفتم…….من دیگه نمیتونستم با رویا باشم،وقتی این فکرو با خودم مرور میکردم اشک بی اختیار از چشمام جاری میشد.به خودم میگفتم بعد چهار سال بهش چی بگم؟بگم نمیخوامت..بیشترین ناراحتیم از این بود در موردم چه فکری میکنه؟ولی میدونستم سر آخر از من متنفر میشه…یادمه بهم زنگ زد و برای اولین بار که زنگ زد بغز گلومو گرفت..موندم چی بگم گفتم بعدا بهم زنگ بزن..یه مدت بی محلی بهش کردم تا اینکه به حرف اومد گفت تو یه چی رو از من پنهون میکنی..منم جوری رفتار میکردم که فکر کنه برام عادی شده و تمامه شب به خاطر حرف هایی که بهش میزدم و اون دلیلشو نمیدونست میشستم زار زار گریه زاری میکردم..دیگه شروع کرده بودم به نماز خوندن و واقعا تاثیرشم میدیدم چون بهم آرامش میداد و از طرفی جوری که کسی متوجه نشه از اطرافیانم حلالیت میگرفتم ولی اون کسی که میدونستم حلالم نخواهد کرد کسی نبود جز رویا…………موضوع جدایی منو رویا جدی شد بعد از یک ماه بی محلی و توهینو بد دهنی…یادمه بهش گفتم اگه تو سالم بودی خونه من نمیومدی و اگه بهت دست نزدم خودم نخواستم مگه نه تو خرابی و از این جور حرفا که باعث شد دیگه چیزی برای موندن بین ما نزاره و یه تنفری از سمت اون به وجود بیاد که دیگه برنگرده گرچه اون نمیدونست قلب من پاره پاره میشد اون لحضه های آخر اون حرفارو بهش زدم و تو چشماش نگاه میکردم…امید وارم منو ببخشهمنو رویا از هم جدا شدیم یادمه به من میگفت حالا که همه منو تورو با هم تو شهرمون دیدن یاده آشغال بازیت افتادی…ای خدااابعد از اینکه خیالم از بابت رویا راحت شد و اینکه اون الان فقط یه ناراحتی داره اونم ناراحتی جدایست که اونم فراموش میشه بیماریمو با خانوادم در میان گداشتم و با حامی مالی که پیدا کردیم،آخه داروهاش گرونه الان دو ساله دارم درمان میشم.دلیل بیماریم هنوز صد در صد مشخص نیست ولی جنسی یا ارثی نبوده یا تیغ آلوده موقع رفتن به آرایشگاه بوده …یا موقع اینکه دندونپزشکی رفته بودم با اون حال نتونستیم بفهمیم و چیزی رو ثابت کنیم….از رویا بگم رویایی که میگفت تو نباشی من میمیرم ااگه تو یه روز منو نخوای تا آخر عمر اسم هیچ مردی رو نمیارم،چون از تو خیر نبینم از یه مرد دیگه میخوام خیرببینم.هشت ماه بعد از ماجرای من براش خواستگار اومد و اون بله رو گفت…..من بعد از عقدش فهمیدم،بلند شدم رفتم شهرشون و با اون مرده دیدمش..دست تو دست همدیگه..انگار نه انگار…؟؟؟؟دلم میخواست فریاد بزنم ولی دیگه چه سود؟؟؟من یه آدمه بی پول تو یه شهره غریب با چشمونی گریون که نای دیدن نداره دارم کسی رو میبینم که روزی همه کسم بود.حالا دارم میبینم دست تو دست اون پسرست…شب عروسیشون رو به هزار زخمت فهمیدم،انقدر فشار عصبی روم بود اون شب میخواستم برم و عروسیشو بهم بزنم ولی دیگه دیر بود و این کار تو واقعیت امکانش نبود.انقدر جلو تالار ایستادم جوری که منو کسی نبینه آخه مامانش منو میشناخت،تا اینکه با لباش عروس دیدمش با داماد اومدن..نمیتو نستم برم داخل ،صدای بزنو برقص و آدمایی که میدیدم از عمق فاجعه بی خبرن حالمو از ادامه ی زندگی بهم میزد.هیچ وقت قیافه رویا رو یادم نمیره..انقدر خوشحال بود کهآقا دومادم مثل پروانه دورش می چرخید..آخر شب که از تالار در اومدن رو هم ایستادم با چشمانی گریون دیدم و برگشتم شهرمون…الان 15 ماه شده اون ازدواج کرده،من اونو مقصر نمیدونم ولی حرف هایی نا گفته بینمون مونده که میدونم نا گفته باقی میمونه..من دیگه اون آدمه گذشته نیستم دلی از سنگ تو سینه ی من جای اون قلب قدیمی رو گرفته با اون که بیماریمو کنترل کردم ولی انگیزه ای برای خودم نمیبینم.من برای خودم گهگاهی کس و شعر میگم.اینم تقدیم میکنم به همه دل شکسته ها…آسمان ابریست…آب از چشمانم جاریست…و تبسمی تلخ نگاهم را به خود میدوزد…با خود مینگرم که به کدامین ره دل سپردم..و به کدامین مقصود به اندیشه نظر کردم…زیر باران چشمانم میروم به سوی نا کجاآباد…آهی میکشم از سر دلتنگی…فریاد میکشم از فقان…چشمانم خیره به جاده ای که تنها رهگذرش منم..و افسوس میکشم چه دیر است برای بازگشت..افسوس….نوشته ایلیا
0 views
Date: November 25, 2018