سلام به همه ی بچه ها…من اولین باره داستان مینویسم، امیدوارم اگه اشتباهی این وسط دیدین، به بزرگواری خودتون ببخشین و فحش ندین…در ضمن اسمهای انتخابی همه مستعار هستند…من سعید هستم، یک پسر 19 ساله از مشهد و راستشو بخواین، دختر داییم که اسمش رو اینجا بصورت مستعار پردیس مینویسم و زیبایی بی نظیری داره، خیلی دوست داشتم…تا جایی که میترسیدم برای ازدواج، پسر عمّم امیر بیاد و از من جلو بزنه و با پردیس ازدواج کنه…اما کاش همش همین ترس درونی بود، اما نه آخه چند بار بصورت صریح توی جمع ازش شنیده بودم که میخواد داماد داییش(همون عموی من-بابای پردیس) بشه…منم که یکسال از امیر کوچیکترم و بدلیل قبول شدن توی دانشگاه دور از مشهد یکسال وایسادم تا شاید بتونم توی نیروی انتظامی ثبت نام کنم یا حداقل سال دیگه دوباره کنکور بدم، اما امیر یکسال بخاطر سنش و یکسال بخاطر اینکه رشته ی فنی و حرفه ای درس خونده، مجموعاً دوسال از من جلو تره و من نمیخواستم از ش عقب بیفتم، برای همین تصمیم گرفتم بیشتر به پردیس نزدیک بشم، واسه همین کارای زیادی کردم، مثلاً رفتم با دختر خالم که هم سن من بود و شوهر داشت و با پردیس هم صمیمی بود صحبت کردم و ازش خواستم با پردیس صحبت کنه تا ببینم مزه دهانش درباره من چیه؟ یا مثلاً رفتم یه سیم کارت خریدم و شمارشو به هیچ کس ندادم و شروع کردم به پیام بازی با پردیس(البته بصورت ناشناس) تا ببینم اگه کسی بهش پیشنهاد رفاقت یا سکس یا حتی ازدواج بده جواب پردیس چیه که دیدم تا حد صحبت و پیام بازی مشکلی نداره…حالا دیگه بریم سر اصل داستان…یه روز داشتیم خانوادگی میرفتیم مسافرت، به اول آزادراه خروجی مشهد رسیدیم، دیدیم به به، عمّم و بچه هاش (امیر هم بود) توی جاده هستن و ما کاملاً اتفاقی همدیگرو دیدیم و از اونجا به بعد همسفر شدیم…یه جورایی با امیر حال میکنم و ازش خوشم میاد، اما وقتی کار به جایی میکشه که به یاد پردیس میفتم، از امیر بدم میاد…راستی اینو نگفتم که پردیس و خونوادش مشهد نیستن و تو یه شهر دیگه زندگی میکنن که بدلیل مسائل فوق سری نمیتونم بگم کجاست…نمیدونم سر چه مسئله ای بود که گوشی امیر دست من بود…اما همینجور اتفاقی رفتم توی پیامهای گوشیش و یه اسم به نام حسین محمدی دیدم که متوجه شدم پایان پیام هاش جملات رومانتیک و فدات بشم و حتی درباره سکس و از اینجور چیز ها داره…کمی شک کردم و با خودم گفتم این یارو صد در صد دختره که پسر عمّم بخاطر اینکه اگه کسی مخاطب های گوشیش رو دید بزنه چیز مشکوکی نبینه،اما مثل اینکه فراموش کرده پیام هاشو پاک کنه…خلاصه از توی پیام ها فهمیدم که طرف خیلی هات بوده و تا حالا نمیدونسته که امیر بهش پیام میداده(یعنی همون نقشه ای که من کشیدم و بنا به دلایلی نتونسم ادامه بدم…اما ظاهراً امیر توی کارش موفق بوده و بهش قول داده بود که یه روز همدیگرو میبینن…بعد یه فکری زد به سرم که برم و شماره طرفو نگاه کنم و با یه کم توجه فهمیدم که خیلی آشناست و با نگاه کردن به گوشی خودم فهمیدم که بــــــــــــلـــه…طرف همون پردیس خانوم خودمونه که امیر خان مخشو زده تا با هم دیگه برن و یه شب رو با هم بخوابن…اونقدر اعصابم خورد شده بود که گفتم برم اینو به همه بگم و آبروی امیرو بریزم، اما دلم واسه پردیس سوخت که هنوز نمیدونست با چه کسی داشته پیام بازی میکرده و نخواستم از دست من ناراحت بشه…اومدم و ریسک بزرگ کردم، بطوری که امیر نفهمید سیم کارتی که با پردیس پیام رد و بدر میکرده رو از گوشیش برداشتم و شماره پردیس یا همون حسین محمدی رو از داخل دفترچه تلفنش عوض کردم و شماره خودمو نوشتم و یه سیم کارت دیگه که بیمصرف بود گذاشتم توی گوشیش و کاری کردم که اگه امیر و پردیس خواستم پیامی بفرستن، من اونو میخونم و میتونم بینشون خراب کنم و نقشه های شیطانیمو عملی کنم، تا اینکه یه روز توی روستامون امیر به پردیس پیام داد که بیا خونه ی اونا (آخه عمّم واسه اوقات تعطیلی توی روستا خونه داشتن) تا با هم 2 ساعتی تنها باشن و منم اونو خوندم و قبل از رسیدن پردیس و امیر، خودمو رسوندم و دم در وایسادم تا امیر بیاد تا کلّ ماجرا رو بهش بگم و باهاش دعوا کنم…ساعت حدود 7 شب بود و کسی رو کمتر میشد توی کوچه پیدا کرد،اما از شانس بد من بدبخت بجای اینکه امیر بیاد تا باهاش دعوا کنم، اول پردیس اومد و چون نمیدونست که تا حالا با کی داشته پیام نگاری میکرده ، با دیدن من خیلی شکه شد، اومد جلو و یکمی به من دری وری گفت که اگه پدر میفهمید پوستت رو میکندو از این حرفها که دیدم امیر داره میاد و گفتم تا تنور داغه نون رو باید چسبوند…خلاصه به پردیس گفتم کشی که دنبالش بودی امیره و رفتم و همون اول یکی زدم تو گوش امیر که خیلی عصبانی شد و یقه به یقه شدیم و پریدیم به جون هم…چرا دروغ بگم،ولی همونقدر که زدم، همونقدر هم کتک خوردم و کار به جایی کشید پردیس اومد دست منو گرفت وگرنه میخواستم بکشمش، تا دیدم دستم تو دست پردیسست و چشمم تو چشم پردیس افتاد، بی اراده وایسادم و از کتک کاری دست کشیدم که امیر به نامردی اونجا یه مشت توی فَکم زد که افتادم زمین و دهانم خونی شد، اما یه صحنه دیدم که خیلی حال کردم، پردیس یه تو گوشی خفن به امیر زد یه دفعه زد زیر گریه زاری که چند تا از اقواممون اومدن و من و امیر از هم جدا کردن و کلّ خانوادم، یعنی هم دایی ها و هم خاله هام جریان رو فهمیدن و پدرم خیلی منو تشویق کرد و عموم(بابای پردیس) اومد و توی صورت امیر تف کرد و اومد جلوی من و یه نیم نگاهی کرد و با یه لبخند کوچیک از کنارم گذشت و رفت…اونشب تموم شد و قرار شد ما 2 روز بعد برگردیم مشهد…اما شب آخر که خونواده جمع شده بودند و میخواستن دور هم باشن، من اونقدر فَکّم درد میکرد که نتونسم بیام توی حال و غذا بخورم و توی اتاق خواب توی فکر خودم که یه دفعه در باز شد و دیدم که پردیس اومد داخل و برام غذا آورد…خیلی خوشم اومد و پشت سرش باباش هم اومد و منو بوسید و گفت که خیلی باهات حال کردم و گفت یا درستو ادامه بده ،یا همون نیروی انتظامی ثبت نام کن تا داماد خودم بشی و بهم قول داد پردیس مال توئه…بعد از اینکه داییم از اتاق بیرون رفت، پردیس اشک تو چشاش جمع شد و اومد جلو و بهم گفت که دوستت دارم و منم دردم رو فرامش کردم و یه لب خوشکل ازش گرفتم که 1 دقیقه طول کشید و اگه داییم صداش نمیکرد خیال نداشتم ولش کنم…در آخرین لحظه که میخواستیم برگردیم به مشهد و داشتیم خداحافظی میکردم وقتی به پردیس رسیدم به من یه لبخند زد و گفت که من مال توام و تو هم مال منی و خیالت راحت باشه…انشاءالله بقیش باشه واسه یکی دو هفته بعد…سعید 19 ساله از مشهد
0 views
Date: November 25, 2018