داستانی رو که میخوام بنویسم ماجرای زندگی حقیقی خودم و عشقمه اگه در مواردی داستان رو نیمه کاره رها کردم دیگه واقعا قادر به تایپ نبودم. اگه کسی از خوندنش حس ناراحتی کرد من ازش متشکرم وعذر میخوام از همدردی همه ممنونم ( در ضمن از آوردن اسم خود داری کردم…).جریان از یه مراجعه به واحد ساختمانی شروع شد من که یک جوان 24 ساله و مهندس الکترونیک بودم از طرف شرکت برای نقشه کشی شبکه بندی واحد 18 طبقه ای رفته بودم و …یک لحظه چشمم به یک پری افتاد(دختری 23 ساله بود) اولش فکر کردم خیالاتی شدم از روی کنج کاوی به تعقبش افتادم که دیدم با چند نفر در گوشه ای بحثش شده قفل کرده بودم که دیدم با صدایی به خودم اومدم آقا …وقتی متوجه هنک کردن من شد با لبخندی گفت امرتون. من که پایان وجودم قفل کرده بودم فقط گفتم هان…گفت اگه کارگر جدیدید ما اینجا به کسی احتیاج نداریم. من که تازه خودم رو جمع وجور کرده بودم گفتم بزرگترون رو می خواستم. با تعجب گفت چی…دیدم که خراب کردم خواستم درستش کنم که گفتم شما اینجا چه کاره اید. وقتی دیدم دوباره خراب کردم آخه قلبم داشت وا میساد متوجه خنده کارگرا شدم .گفتم اگه ممکنه لطفا یک لحظه .گفت تشیف داشته باشید الان خدمت می رسم دوباره نگاهم نا خوداگاه قفل شده بود که دیدم به کارگرا با باز کردن نقشه یه چیزایی گفت منم از فرصت استفاده کردم حسابی با صد دل دیدمش درخدمتم .دوباره حول کرده بودم که با لبخندی که دیدم خودم رو جمع کردم وگفتم جهت نقشه برق خدمتتون رسیدم که دیدم زد زیر خنده من که دیگه داشتم میمردم قرمز شده بودم(این خندهش هیچ وقت از یادم نمیره) که با دست جولوی دهنش رو گرفت و ما رو از دیدن این صحنه محروم کرد و گفت ببخشیدوقتی می خندید دو چندان زیبا میشد…خلاصه فهمیدم که مهندسه و نقشه ساختمان از خودشه و باباش مالکه بعد با هم جهت آشنایی من از واحدها به هر طبقه سری زدیم و چون سازه در مراحل اولیه بود و واحدها تازه تکمیل و از آسانسور خبری نبود حسابی من حال کردم تازه متوجه شدم تو واحد همکفیم دوباره با لبخندی از برخوردش معضرت خواهی کرد و گفت که دیگه باید بره منم که از دیدن دختری با این مرتبه وطرح وسیع اجرایی تو کف بودم گفتم که اجازه بدید با ماشین برسونمتون که دیدم در پاسخ گفت ماشین همراهشه بعدش با 206 از کنار پرشیام رد شد…خلاصه تو بازدید بعدی با پدرش هم ملاقات کردیم که دیدم بعد از پوزش از رفتار دخترش در برخورد اول که تازه دو هزاریم افتاد همه چیز لو رفته حول شده بودم که گفت جوونی از این چیزا داره…با لبخند وسلام دختره منم سلام کردم که دیدم دستش جولومه منم با هاش دست دادم داشتم نگاش میکردم که باباش گفت راحت باشید خلاصه منم نقشه واحدها وجاهایی که باید کار میشد رو علامت گذاری کردم و در آخر کار رو قبل از موعد تحویل دادم که پدرش خیلی خوشش اومد و آدرس رو ازم گرفت که از زحمتم تشکر کنه و دختره هم تا دم در همراهیم کرد و رفتم…دو شب بعد به خونه اومدم گفتم مامانی مامانی … قفل کردم دختر آرزوهام جولوم بود سلام کرد منم باهاش دست دادم و یه بوس از دستش کردم دیدم دوباره یکی گفت راحت باشید دیدم بله با خانواده اومدن بعد از سلام دور هم نشستیم اینم بگم که پدرم تو سازمانه و مادرم مدیره و خیلی خوش زبان گیر دادنن که برو و شامت رو بخوروقتی که سیر برگشتم دیدم که بحث تعریف از منه. خودم رو گرفته بودم که مادر گفت عروسم خیلی سره … من گفتم مامانی … پدر گفت که خانوم مزاح گفتن خودشون گفتن که دخترشون ما رو به زور اینجا کشونده من دیگه دیوونه شده بودم گفتم شوخی بسه من قصد ازدواج ندارم که همه زدن زیر خنده مخصوصا عشق گلم… خلاصه همه چیز به همون شب ختم شد ومن در عین اینکه به خواستگاریم اومده بودن به عشق رسیدم…همه چیز به خوبی گذشت و من روز از روز عاشق تر دیگه پسر 2تا خانواده بودم و…ازدواج برگذار شد فاصله کمتر و کمتر نمی تونستم چشم از تو چشمش بر دارم دور و وری هام هم که نمی دونم کی بودن گیر دادنن ببوسش ببوسش … به شب رسیدیم و خلوت. گفت که دارم تو رویا به سر می برم منم که دیگه حالش رو نداشتم ولو رو تخت گرما رو حس میکردم نمی تونستم ببینمش عشق بود و عشق. گفتم فقط یک خواهش دارم گفت جون بخواه گفتم جونت مال خودت یه زوری به من بزن که از خستگی مردم با ورتون نمیشه که تا نشست روپشتم و دستش به سر شونه هام خورد پریدم هوا خندید از همنایی که مخصوص چهره ی پریاست و گفت بالاخره برق گرفتت دوباره تکرار شد و من از روی لذت نمی دونم کی خوابم برد…بیدار که شدم دیدم دستش دور گردنمه رفتم کنار تازه متوجه شدم که هنوز تو لباس دامادیم چشمم که به اون که خورد دیدم عروس قصه هام روی تخت با لباس عروسه و کت منم روش کشیده زنگ که خورد بازم محرومیت منو گرفت مامانی ومادرش با خنده تو اومدن و …منم گفتم تحویل بگیرید در و که باز کردم … ناجیم گفت که آهای نبینم که عزیزم رو ناراحت کنینا و با بوسه ای تو بغلم جا گرفت بعد کت رو روی شونه هام انداخت و گفت حال کردی منم گفتم ما که فداتیم مادرم اینا صدا شون در اومد که اگه رعایتتون رو کردیم پر رو نشید منم که یک هفته مرخصی بودم گفتم که خانوما درسهاتون رو بدید و ما که رفتیم شرکت هنوز کامل بر نگشته بودم که گفت نرو بلندش کردم بعد از یک دور چرخ گفتم دیگه دیونم نکن که از دست میرما و زدم بیرون …به خونه که رسیدم حالم گرفته شده بود دیدم که بله میز چیده شده و شر شر آب … باورتون نمیشه که چی دیدم زدم به سیم آخر گفتم شکرت خدا چی ساختی گفت چه فایده که به چشم تو نمیاد گفتم که دیگه نذار به جای غذا تو رو بخورم گفت ما که از خدا مونه حمله کردم که در رفت گفتم چیه ترسیدی گفت اگه که میترسیدم که عروست نمی شدم دوباره دور میز رو زد که زنگ خورد گفتم لعنت به هر چی مزاحمه در رو که باز کردم دیدم که بله پدر و پدر شن. ببام گفت که فکر نکنی که نشنیدیم پدر خانوم هم گفت که داشتید گرگم به هوا بازی می کردید یا خونه خالی گیر آورده بودین من به قول خودش گفتم که جونی دیگه که همه زدن زیر خنده …غروب که شد همه رفتیم سالن که موبایلم زنگ خورد و از طرف شرکت برای رفتن به لندن منتخب شده بودم (چون زبانم کامل بود) که هر چی دلیل آوردم نشد بعد از شام موضوع رو که گفتم از همه بیشتر حال عزیزم گرفته شد و خلاصه قرار شد فردای اون روز راهی سفر یک ماهه بشم شبش به خونه مادرم اینا رفتیم و من طرح ها رو جمع کردم و صبحش بعد از خدا حافظی از همه بهش گفتم آهای خیال نکنی که در رفتی بعد از برگشت به حسابت میرسم که گفت از ترست در رفتی پر رو نشو دیگه موبایلوکه رومینگ کردم با خودم بردم و لحظه به لحظه در جریان اوضاع بودم… تلفنی خیلی اذیتم می کرد هر بار که گیر میدادم ای نامرد چرا اذیت مکنی میگفت چون نامردم دیگه…شب شد و تو فرودگاه بودم که دیدم دریغ از یک نفر که به استغبال بیاد پیش خودم گفتم لابد چون دیر وقته کسی نیومده رفتم خونه در رو که باز کردم چشمم به قبضهایی پشت در خورد شکه شدم … چند بار صداش زدم که دیدم نیست مثل دیونه ها این در و اون در کردم که دیدم داره روبه روم میخنده نفس عمیقی رو کشیدم و گفتم دختر تو که منو کشتی بازم خندیداز اون خنده ها که صورتش رو زیبا می کرد… و گفت تو که خیلی وقته کشتمی گفتم اه حالا که این جور شد باید تنبیه شی…بعد با زیباترین دختر دنیا تازه دیدم که گفت چیزی ندیدی گفتم تورو زد زیر خنده که باید یه چشم پزشکی ببرمت…خوب که دیدم بله لباس عرسیمون رو پوشیده وحسابی آرایش کرده……………………………………………………………………………………………….صبح با صبحونه خوبش تقویت شدم و قرار شد برای عصر به طبیعت بریم چیزی که خیلی انتظارش رو هر دومون می کشیدیم ساعت 4 راه افتادیم ودو ساعت بعدش به بهشت رسیدیم یه جای توپ و بکر. نهری که خروشش میومد درختایی که سایه انداخته بودن و بادی که توی علفزارمی پیچید وخورشیدی که چشمو نمی زد همه چیز واقعا عالی پیش می رفت …(از این جا به بعد رو می خواستم ننویسم چون میدونستم حالم بد میشه وچشام گریون در حالی که دستام روی کی بورد می لرزن بد جور یادش افتادم آخه خدا چرا اون……………………..)صدای ضبط رو بلند کرده بودیم و آهنگ قسمت از حمید عسگری رو گذاشته بودم …لای درختا بود حس اینکه یه پری تو قاب یه دختر بود بد جورمخمو زده بود …لباس سر تا پا صورتی پوشیده بود …گفت که نمی خوای وارد بهشت بشی جوابش دادم بهشت بی حوری درد نمی خوره…لبخندی زد…تو علفا پر می زد …وارد بهشت اون شدم هر چی جلو میرفتم اون دور تر می شد …بهش که رسیدم لبخندی نصیبم کرد …گفتم معرکه ای دختر …نفسام بلند شده بود رو علفا خوابیدیم نفسم که جا اومد گفت باید به دستم بیاری توی رودخونه مدوید منم دنبالش …شرایط بهشت و نزدیکی به خدا و خوشبختی……………………..چند قدمی فاصله نداشتیم که تو آب افتاد بهش رسیدم طوریت که نشد … نه… بلندش کردم به سمت پرشیا رفتیم در حالی که دستش حلقه دور گردنم و تنش رو دستم بود گفت که اذیت نمی شی گفتم نه اینکه خیلی سنگینی …هنوز نرسیده بودیم که حس کردم شل شد…دستاش از گردنم رها شد منم لبش رو بو سیدم و گفتم دیگه لوس نشو…جوابی نداد …کمی نگران شدم تکونش دادم …وقتی فهمیدم موضوع جدیه بد جوری حول کرده بودم اشک تو چشام موج می زد خودمون رو به ماشین رسوندم…رو صندلی جلو خوابوندمش دندهها رو پر کردم در حالی که با دستم مدام تکانش می دادم از زور اشک جولوم رو نمی دیدم …به جاده که رسیدیم تا 200 تا پر کرده بودم…از ایست پلیسم رد شدم که یه سمند دنبالم کرد خودمون رو به نزدیک ترین بیمارستان رسوندم در حالی که اون رو تو آغوش گرفته بودم به اورزانس رسوندمش که بلا فاصله به بخش مراقبت های ویژه بردنش خواستم با هاش برم که مانعم شدن مدام خدا خدا میکردم منو به بخش پذیرش فرستادن یارو اصلا عین خیالش نبود و دری وری میگفت که جریان رو اعتراف کنم منم زدم بیرون که گفت هزینتون حالم دست خودم نبود یقشو چسبیدم که مرتیکه خانمم داره می میره …یه پیر مرده سعی می کرد آرومم کنه… دکتر به سمتم اومد که اینجا بیمارستانه و منم ولش کردم و یک چک سفید امضا تو صورتش زدم و گفتم هزینتو بنویس …پلیسم سر رسید که راننده یه پرشیا خودمو که معرفی کردم منو از پشت گرفتن منم یه مشت راست تو صورتش خوابوندم که ولو شد در ماشینو بستم همه جمع شده بودن …سربازه ایست داد و من بی خیال رفتم تو… گریم راه افتاده بود با خدا خدا عرض سالنو میرفتم دیگه داشتم دیونه میشدم تازه یادم اومد که باید خبر بدم که کجاییم…نیم ساعت بعد با اسلحه در حال بازداشت بودم که سر رسیدن … چی شده جریان چیه ماشینو چرا دارن میبرن و…منم مقاومت می کردم که حکم بازداشت ندارید و قاضی کشیک همراتون نیست. اون مامور که زده بودم از راهنمایی بود وبنده خدا که جریان رو فهمید و علت سرعتم و درگیری با خودش چون پدر به اون گفته بود اگه خودت این شرایط رو داشتی چی میکردی ضمن عذر خواهی شخصی از من رظایت داد و بازداشت منم منتفی شد…همه که حالم رو درک می کردن چیزی نمی پرسیدن … پدر خانومم سعی داشت آرومم کنه که چیزی نیست یکم حالش بد شده و …ادامشو با گریه زاری و خون دل مینویسم چون فقط این می تونه ارومم کنهعلت رو تومور مغزی تشخیص دادن دکتره مستقیم به خودم گفت دیگه نای ایستادن نداشتم شونم رو گرفت خیلی پیشرفت کرده کاری از دست ما بر نمیاد خدا صبرتون بده…داغون شدم گوشه ای نشستم و دو دستم نا خوداگاه رو صورتم قفل شد …با هزار بد بختی رو سرش رفتم تاریک و روشن بود… فقط دستش رو گرفتم و گریه زاری کردم …می خواستم تا ابد اونجا بشینم تختش رو خیس کرده بودم …فهمیدم که چشاش بازه از دیدن من انگار که همه چیز رو فهمید …اکسیژن رو کنار زد و لبخندی به من…نمی تونستم تو این حال بمونم اشکهامو پاک کردم ولبخند تلخی بهش زدم که هق هق گریم راه افتاد …چشامون تو چشای هم قفل شده بود که نتونستم خودمو نگه دارم از ترس اینکه گریم رو ببینه رومو برگردوندم شیون پشت درحالم رو بدتر میکرد…با نوازشی به دستم عشق رو از چشام تمنا میکرد …دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم داد زدم خدا ……………………..اخ که چه پشیمونم منو که میخواستن بیرون کنن نذاشتم اما با آمپولی نفهمیدم چی شد…به هوش که اومدم همه رو سرم بودن و کیلویی به من وصل تا چشام باز شد منو تو آغوش گرفتن و با شیون گفتن که همه چیز پایان شد …بلند شدم…واقعا دیونه شده بودم گفتم کجاست داد زدم کجاست… از زور گریه زاری جلومو نمی دیدم…تو آغوش باباش بودم که با گریه زاری میگفت خودت رو کنترل کن…تو سرد خونه بودیم …بالای سرش بودم جرئت کنار زدن پارچه رو نداشتم …گفتم که میخوام تنها باشم ولی توجهی نکردن داد زدم میخوام تنها باشم…دستام رو پارچه می لرزید…اونو که کنار زدم خدا حدا میکردم که اون نباشه…سیل اشکام راه افتاده بود…مثل این که خواب بود ولی یه خواب عمیق چشماش بسته بود لبخندی گوشه ی لبش نقش بسته بود …دوباره قفل کرده بودم ولی این بار دیگه رفع شدنی نبود …با پایان وجودم توی آغوش گرفتمش بدنش سرد بودصدای گریه زاری هام بلند شده بود بد جور میلرزیدم …درآهسته کنار رفت صدام زدن داد زدم که میخوام تنها باشم …بالا رو نگاه کردم آخه خدا چرا اون با پایان وجودم فریاد زدم …پدر دستش رو شونم بود دیگه باید بریم گفتم که تنهاش نمی زارم دستش رو کنار زدم دوباره اسرار کرد ولی مگه میشد …گفتم دیگه نمی خوام این جا بمونه توبغلم گرفتمش و بلندش کردم …از جلوی همه رد شدم رو صندلی جلو ماشین پدر گذاشتمش یارو داد زد کارهای ترخیص که گازش رو گرفتم …نمی دونستم کجا برم جولوم رو نمی دیدم پایان حواسم به اون بودمدام تکونش می دادم سرش روی شونه هاش رها شده بود …موبایلم دائم زنگ میخورد که پرتش کردم بیرون …به محلی که آرزوش رو داشت بردمش بهشت خودش …درها رو باز کردم رو دستام گذاشتمش حرفهای دلمو بهش می گفتم …پاک اومد وپاکم رفت…به غروب زل زده بودم داغم رو تازه تر می کرد…اخرین بوسمو از لبهاش گرفتم بد جوری دوباره گریم گرفت…نمی دونم با چه حالی به خونه برگشتم وساعت چند شده بود …روی تخت خوابوندمش مدام موهاش رو نوازش می کردم اختیارم دست خودم نبود سرم رو روی سینش گذاشتم زدم زیر گریه زاری …تلفن زنگ خورد باید خبری میدادم پدرش بود از حالم پرسید که گفتم خوبم گفت که تا صبح کسی مزاحمتون نمیشه …تمام طول شب رو مدام نگاهش میکردم دستش رو میفشردم صداشمی زدم تکونش میدادم و هر مرتبه بدتر از پیش گریه زاری می کردم …صبح که شد دیدم رو سرم اند تو آغوش گرفته بودمش همه یه طوری می خواستن آرومم کنن …مقدمات رو انجام داده بودند یک ساعتی از هم دور موندیم …تو لباس سفید که دیدمش رو پام بند نشدم…می خواستم بدوم به سمتش که مانعم شدن …پدرو باباش زیر بغلم رو گرفته بودن …به محل که رسیدیم گفتم می خوام باهاش وداع کنم حالم رو خوب درک کردن برای آخرین بار بوئیدمش دستش رو گرفتم یه بوس از صورتش کردم …از اشکام خیسش کرده بودم …از محل دورم کردن …وقتی که تو بردنش حالم بد شد دویدم که بیام اما مانعم شدن مرتب صداش می کردم با گریه زاری از همشون التماس می کردم …وقتی رسیدم همهچیز پایان شده بود راهی برام باز کردن به هش که رسیدم رو خاکها ولو شدم گلها رو کنار زدم و زمین رو چنگ می زدم بعدشم با مشت روی خاکها می زدم از زور سیل اشک جولوم رو خوب نمی دیدم زیر بغلم رو خواستن بگیرن که برگشتم و گفتم می خام پیشش بمونم …جز آشنایان کسی نمونده بود گفتن بلند شو که مراسم داریم داد که زدم می خوام تنها باشم ازم دور شدن پدرم برگشت و گفت من پیشت میمونم که با خواهش من اونم رفت …تازه معنی رنگ مشکی رو درک کردم تا شب گلها رو پرپر روی مزارش میکردم خندهش و صورتش مدام جولوم بود بد جوری دلم گرفته بود نیمه شب که شد دنبالم اومدن و به زور مرا کشاندن و بردنیک هفته کامل پیشش موندم و ماهش هر روز…دنیا دیگه برام ارزشی نداشت اگه می تونستم …هر جا وهروقت که اسمش میومد داغون میشدم اشکم در میومد… همکارها خواستن با کار مشغولم کنن که از پیششون رفتم پدرخانومم هر چی سعی کرد منو آروم کنه موفق نشد چون پاره ای از وجودم از دست رفته بود …هر روز با همیم بخصوص 5 شنبه ها. بهش قول دادم که همیشه پیشش میمونم و به هش وفادارم .حالا که اون نیست شبا هم صحبتم همون قسمت از حمید عسگریه …از همه ی شما که حالم رو درک کردید متشکرم اگه حتی یه قطره اشک تو چشمتون جمع شده ازتون تمنا دارم اون رو به اون تقدیم کنین…قربون اون اشکتون … به اونایی که عشق رو به مسخره می گیرن و می گن عشقوتجربه و درک نکردم فقط می گم یک ثانیه هم کافیه چه به یک روزیا یک شب… همیشه دنبال عشق واقعی باشید .هیچ دختری دیگه برام معنی خاصی نداره ……………………..فقط عشقه که با اون زندهم…این اولین و آخرین داستان زندگیمه …لطفا سراغمو نگیرید و راحتم بزارید همین …دیگه نمی تونم ادامه بدم…نویسنده یه عاشقفرستنده eyzed
0 views
Date: November 25, 2018