روزهاي زندگي (2)

0 views
0%

…قسمت قبلكم كم متوجه تغيير رفتار بهنام شدم پريشون وكم حرف شده بودديگه اون بهنام شوخ وشنگ هميشه نبود كه وقتي باهاش بودم از خنده دل درد ميشدمازش ميپرسيدم چت شده ميگفت چيزي نيس نگران نباشداشتم ديوونه ميشدم طاقت نداشتم اينجوري ببينمش اما كاري ازم برنمي اومدچون ازهيچي خبرنداشتمبهنام همه زندگيم بود.تو اين يه سال ثانيه ثانيه زندگيم با فكرش گذشته بودباخودم ميگفتم اگه اون حالش خوب نباشه منم نبايد خوب باشمدو هفته گذشت اما نه حرفي ميزد نه حالش خوب ميشد تا اينكه يه روز صبح رفتم دانشكده ديدم بهنام نيومدهاولين بار بودكه نمي اومدپيش اومده بود كه كلاس نريم اما واسه ديدن همديگه هم كه شده بود دانشكده ميرفتيمواي خدا ديگه دارم ميميرم از نگرانيبهش زنگ زدم آف بود چندبار ديگه گرفتمش اما همش خاموش بودتموم بدنم از دلشوره ميلرزيد رو پاهام بند نبودمخونواده ش شهرستان زندگي ميكردن و خودش تنها تهران بود.رفتم خونه تاصبح خوابم نبردصبح زود رفتم دم خونه ش اما كسي درو وا نكرد رفتم دانشكده منتظر شدم اما نيومدبازم گرفتمشدستگاه مشترك مورد نظر خاموش ميباشدخدايا چه بلايي داره سرم ميادديگه طاقت نياوردم وزدم زيرگريهبچه هابرام آب قند آوردن و دلداريم دادن كه چيزي نشده نگران نباشهيچكس ازش خبر نداشتواي يعني چي شده؟بهنامم الان كجاس داره چيكار ميكنه حالش چطوره خدايا-مامان چرا داري گريه ميكني؟اشكامو پاك كردم ونشوندمش بغلم-هيچي مادر قربونت برم-مامان نقاشيمو برام رنگ ميزني؟-آره گلپسرمنشستم به رنگ كردن نقاشيش ولي هنوز بغض داشتم و دلم گرفته بودبرديا حواسش بهم بودپدرسوخته مث باباش تيز وباهوشهحسين كه از سر كار اومد دويد جلو و تندتند يه چيزايي دم گوش باباش گفت،يه نگاهي بهم انداخت و دويد تواتاقشفهميدم فضولي امروزو كردهسعي كردم عادي باشميه لبخند زدم اما حسين باهوش تر از اينا بود كه فرق لبخند واقعي والكي منو نفهمهاومدجلو وبغلم كرد؛با نگروني پرسيدخوبي؟-آره خوبم خسته نباشي-چرا گريه كردي؟-كي گفته؟-هيچكي از چشاي نازت معلومه-شما پدر وپسر آخه چقد فضوليناصلأ به شما چه من چمهباصداي بلندگفتم برو به اون پسرت بگو اگه بازم فضولي كنه ديگه مامانيش نيستمايهو از اتاقش پريد بيرون و گفت ماماني ببخشيدديگه نميكنمحسين خنديد وگفت آفرين باباجون كردن كارخوبي نيسمنم گفتم اگه خوب نيس خودت چراميكنيدستاشو ازپشت دوركمرم حلقه كرد وآروم توگوشم گفتآخه تو بدجوري كردن داري سفيد برفي ولپمو بوس كردبرديا كه داشت نگامون ميكرد جلواومد و باناراحتي گفتماماني بابايي رو دوس داري اما ميخواي منو تنبيه كني؟منم دست حسينو پس زدم و نشستم روبروي برديا و گفتم تورو از بابات بيشتر دوس دارمحسين يه لبخند تلخ زد و با ناراحتي رفت تو اتاقاصلأ فكر نميكردم از حرفم ناراحت شه اما شدانگار يه بوايي برده بود كه من حواسم يه جاي ديگه ساگه حسين ازچيزي باخبرشده باشه خودموميكشم چون روي نگاه كردن تو صورت مهربونشو ندارمبلندشدم وپشت سرش رفتم تواتاق وسعي كردم چيزي بروي خودم نيارم كه دلخورش كردمبراش دلبري كردم وبايكم ناز و ادا و شيرين زبوني دوباره لبخند قشنگشو ديدم.نشستم رو پاهاش؛نگام كرد وگفت-تو يه چيزيت ميشه دخترچند روزه رفتارت اصلأعادي نيسمن شوهرتم اگه چيزي شده بهم بگو-چيزي نشده و همه چي خوبه فقط ميخوام بيشتر به زندگيمون برسم و از بودن با تو و برديا لذت ببرم-الهي قربون خانومم برم من-خدا نكنه آقامون-طناز دوس داري مشغول كار شي؟-چه كاري؟-تازگيا بايكي آشنا شدم كه داره يه آزمايشگاه ميزنه والان استخدامي دارنباهاش كه صحبت كردم گفت كارشناس ژنتيك هم نيازدارنميخواي بري شرايطشونو ببيني؟-آره اينكه خيلي خوبه-باشه گلم پس برا فردا بعد ازظهر باهاش هماهنگ ميكنم كه بريم آزمايشگاه-ممنون كه به فكرمي حسين-تو همه دنياي مني عسلم-حسين خيلي دوست دارم-منم خيلي دوست دارمبينم طنازي شام چي گذاشتي؟-جوجه بادمجون-آخ جون قربون دستت خانوميحاضره؟-نه فعلأخيلي گشنته؟-اشكال نداره تاحاضر شه من برم يه دوش بگيرم-باشه عزيزم برو-راستي طناز مدارك كارشناسيتو كنار بذار شايد فردا لازم شن-چشم همين الان ميگردم دنبالشونحسين رفت حموم ومنم يه صندلي گذاشتم كه كيف مداركو ازكمدبالايي وردارم دلم آشوب شدميدونستم تو اون كيف جز مدارك تحصيليم نامه هاي بهنامم هستهمون لحظه تصميم گرفتم كه با نابود كردن همشون يه زندگي راحت و آسوده رو شروع كنم…..آها پيدات كردم چقد خاك روت نشستهمثل خاطراتي كه توت داري كهنه وكثيف شديبادستاي لرزونم دركيفو بازكردم اولين كاغذو كه بيرون كشيدم چشمم افتاد به اسم وامضاي بهنامهمه نامه ها وديوونه بازياشو نگه داشته بودمنامه ش خيس اشك شد چقد دلتنگ اون روزا بودمتو دستام مچاله ش كردم وانداختمش تو سطل كنار سختهمه رو دور ميندازم نامه بعدي…نامه هاي بعدي…يعني اين همه ابراز عشق كشك بودحتي نميدونم واسه چي رفت حتي بهم نگفت داره ميره اصلأ كجا ميره با كي ميره حداقل ازم خداحافظي ميكرديعني هيچ حرمتي واسه روزاي باهم بودنمون قائل نبودمگه چيكارش كردمبخدا دست از پا خطانكردم پاك بودم عاشق بودم اما…به هق هق افتاده بودم همه رو تيكه تيكه كردم و ريختم توسطلرفتم يه آب به صورتم زدم و تيكه هاي كاغذو ريختم توي كيسه زبالهانگار سبك شده بودم-آخيش حموم عجب نعمتيه خستگي رو ازتن آدم درميكنه-عافيت باشه-مرسي عزيزم جاي شما خالي بود-بابايي چرا منو حموم نبردي؟-مامان جون خودم فردا حمومت ميكنم-نه ميخوام با بابايي برم ببينم دودول من بزرگتره يا بابايه چش غره بهش رفتم وباتشر گفتم ساكت شو پسربدگفت ببخشيد ورفت بيرون-چرا سرش داد زدي؟گناه داره-اين حرفاچيه ميزنه؟از الان فكراندازه دودولشه خدابه داد برسه چي ازآب درمياد-اون فقط يه بچه سآره بچه توئه ديگهالكي ازش دفاع نكن-بسه طناز ادامه نده خواهشأ-ميرم شامو بكشم………-طناز؟طناز؟-ها؟چيه؟من دارم ميرم پاشو درساتو بخون بعدازظهر ميام دنبالت بريم آزمايشگاه پاشو تنبل خانوم-باشه بيدارم-كاري نداري گلم؟-نه برو خدا به همراتلپمو بوسيد و رفتبيدار شدم وكارامو انجام دادم تابعدازظهر كه حسين اومدمن وبرديام تقريبأ حاضربوديمحسين گفتبادوستم حرف زدم گفت كي بهترازشمااتفاقأ اسم آزمايشگاهشم طنازه-چه جالب ميگفتي چون اسم زنمو روش گذاشتين پس ديگه حتمأ بايداستخدامش كنين-برديامامان بدوديگه چيكارميكني؟-دارم تيپ ميزنم دخملا دلشون بخواد باهام عروس شن-من اگه طنازم بايد تورو ادبت كنم-چيكار داري پسرخوشتيپموقربون شاپسرم برم…بعداز كلي ترافيك وشلوغي رسيديمآزمايشگاه طنازبرديارو توماشين گذاشتيم.رفتيم داخل خلوت بود.منشي گفت منتظربمونيدتاآقاي شاهي تشريف بيارنبرق ازكله م پريدمث جن زده ها شدم اما به خودم گفتم مگه فقط فاميلي بهنام شاهيهنشستم رو صندلياي سالنصداي در اومد يه صداي آشنا سلام كردحتي توان نداشتم سرمو بالابگيرم و نگاش كنمهمونجور كه سرم پايين بود بلندشم صداشون توگوشم ميپيچيدحسين صدام كرد وگفت خانوم ايشون آقاي شاهي هستن مدير آزمايشگاهداشتم خفه ميشدم صداي قلبمو ميشنيدم سرمو بلندكردم نگاهش كه تو صورتم افتاد حالش بدتر ازمن شد-طنازجون خوبي عزيزم؟چرا رنگت پريده؟-بياريدشون تو اتاق من كه راحت باشنخانوم پورمند يه آب قند لطفأبعداز يه ربع اومد تواتاق معلوم بود صورتشو شسته چون جلوي موهاش خيس شده بودسعي كردم بخودم مسلط باشم و نشون بدم كه چقد باحسين خوشبختمدلم نميخواست اينجوري حالم بد ميشد-سلام خانوم كيايي.بهتر شدين؟-سلام بله ممنون-خداروشكرحسين گف پس اگه اجازه بدين راجع به كار حرف بزنيم كه بهنام گفت خانومتون استخدامن و ميتونن از هروقت كه خواستن تشريف بيارنحسين با تعجب پرسيدپس مصاحبه؟آزمون؟-اختيارداري حسين جان گفتم كه ايشون استخدامناما من گفتم كه بايد شرايط كارو بدونم و درباره ش فك كنمبلندشديم كه بريمتادم ماشين همرامون اومد-نازي اين گلپسر بچه شماس؟اسمش چيه؟حسين گف بله برديابهنام يه لحظه شوكه شد و بالبخند الكيش منو نگاه كرد وگفتبرديا بهترين اسم پسرونه سخداحافظي كرديم ورفتيمراستش بيشتر زندگيمو دوس داشتم و به حسين عشق عجيبي پيدا كرده بودمديدن بهنام حالمو بدكرد اما اون حس گذشته رو تودلم زنده نكردبااين وجود بغض گلومو گرفته بودبرديا بهونه گرفت كه من اين همه تيپ زدم به اين زودي خونه نميام بايد منو ببرين شهربازي-حسين منو برسون خونه تو وبرديا برين هرجاخواستين-حالت خوبه خانومم؟مطمئني ميتوني تنهاباشي؟-آره خوبم نگران نباشداشتم لحظه شماري ميكردم تنها شماي خدا پس كي ميرسيمبغض داشت گلومو منفجر ميكرد تارسيدم پشت در شروع كردم به زار زدن ميدونستم قراره يه اتفاقي بيفته كه اين روزا اينقد خاطرات گذشته برام زنده شده بودداشتم ازحال ميرفتم بزوربلندشدم ولباسامو عوض كردم يه دستمال بستم به سرم و نميدونم چطو خوابم برد كه اصلأ متوجه برگشتن حسين وبرديا هم نشدمچشامو بازكردم صبح شده بودحسين رفته بود سركارشتموم بدنم دردميكرد هنوز ازتخت پايين نيومده بودم كه حسين تلفن زد وگفت كه بهنام شاهي بهش زنگ زده كه من بايد برم پيشش تا راجع به كار صحبت كنيمساعت 10بود تقريبأ حاضربودمبرديا رو گذاشتم خونه همسايه بالايي وراه افتادمبا هزار ترس و اضطراب رسيدم آزمايشگاه بامنشي حرف زدمبهنام خودش اومد جلو وگفت-سلام خانوم كيايي خوش اومدين بفرماييد داخل-سلام مرسيرفتم تو وبهنام دروبست-بشين راحت باش-ممنون-خوبي؟-مرسيبامن امري داشتين؟-طناز حق داري ازم دلخورباشيپريدم وسط حرفشو گفتم-كي گفته دلخورم؟همه چيز همون چهار سال پيش تموم شد من الان فقط به زندگي خودم فك ميكنم مردم پسرم درسماتفاقات پيش پا افتاده اون دوران واسه من هيچ ارزشي ندارن-دروغ نگوطنازهنوزمثل اون موقع بلدنيستي دروغ بگي بذارهمه چيوبرات توضيح بدم-اگه راجع به كار مطلبي هست گوش ميدم وگرنه بايد برم برديا خونه همسايه س-همينكه اسم پسرتو گذاشتي برديا يعني احساسي كه بينمون بوده واسه توم ارزش داشتهيكم آروم باش و به حرفام گوش كنسرم پايين بود ونفسام تند وتند ميومدن و ميرفتنجلوم نشست رو زانواشو وگفت-خواهش ميكنم طنازجون برديا گوش بدهمنم مقصرنبودم اين سالا من بيشتر از هركسي عذاب كشيدمدستشو نگاه كردم حلقه نداشت متوجه شد وگفتمگه من مثل توم كه تامن رفتم سريع ازدواج كردي والان بچه ت همسن منهسراپا گوش بودم آخ كه چقد دلم واسه صداش تنگ شده بود-طنازجان عزيزم من ازت توقع ندارم كه الان زندگيتو بخاطرمن ول كني اما دلمم نميخاد ازم متنفر باشيصداش آرومم كرده بودتوچشاش نگاه كردمهمون چشما بود مهربون وصادقميدونستم دروغي دركار نيست وتاچند لحظه ديگه جواب اين معمايي كه چهارساله داره عذابم ميده رو ميفهممكنارم نشست-نميدونم ازكجا شروع كنم فقط ميدونم حق عشق پاك ما اين نبودطنازمن بيماربودم كبدم تقريبأ ازكار افتاده بوداينجا دكترا جوابم كردن وگفتن اميدي به درمانت نيستخواستم كاري كنم قبل از مرگم ازم متنفر شي تا تحملش برات خيلي سخت نباشه رفتم كانادا تصميم گرفتم از بيكاري حداقل درسمو ادامه بدم باهزار بدبختي تونستم تو يه دانشگاه پذيرش بگيرماونجا با استادايي آشناشدم ك پزشكاي فوق العاده اي رو بهم معرفي كرنبالاخره بعد از يه سال عذاب درمان شدمنميدوني با چه ذوق وشوقي برگشتم ايران اما چيزي كه ديدم برام قابل هضم نبوددستاي طنازم تو دستاي يه مرد ديگه در حاليكه احتمالأ ماهاي آخر بارداريت بود با اون شيكم قلنبهدنيا دورسرم چرخيدبا آرزوهاي به باد رفته م با اولين پرواز برگشتم كاناداخيلي طول كشيد با اين قضيه كنار بيامبه توم حق دادم چون ظاهرأ در حقت بد كرده بودمالان كه همه چيو فهميدي طناز خواهش ميكنم منو ببخشهردومون گريه ميكرديم آروم كه شدم گفتم-باشه بهنام ميبخشمت اما بدون در حق جفتمون بد كرديدو نفر كه عاشق هم باشن بايد براهم جون بدن نه اينكه اگه مشكلي پيش بياد از هم فاصله بگيرن اوضاع منم اينجا بهتر از تو نبود رفتنت داغونم كردبه پيشنهاد روانپزشك و اصرار پدرمادرم ازدواج كردمتو برام عزيز بودي بهنامعزيزترين بودي اما الان ديگه تو زندگي من جايي واسه تو نيسمن زندگيمو دوس دارمبلندشدم رفتم خونه ساعت حدودأ يك بود رسيدمرفتم دنبال برديا،ناهارشو خونه سميه خانوم خورده بودحال عجيبي داشتم يه بار سنگين غم بخاطر اينكه بهنام چه روزاي سختي رو تنها پشت سر گذاشته و يه حس سبكي از اينكه بالاخره فهميدم چي به چي بودهبرديا رومحكم تو بغلم گرفتمو نوازشش كردماين كار هميشه آرومم ميكنه من بايد عاقل باشم وزندگيمو سفت ومحكم بچسبم خداي بهنامم بزرگه وايشالا زندگيش سروسامون ميگيرهخوب فك كه ميكردم ميديدم واقعأ حاضر نيستم يه تار موي حسينو به صدتا مثل بهنام بدممن از بهنام و عشق اون دوران واسه خودم يه بت ساخته بودم و ميپرستيدمش امااين فقط يه عادت بود حالا بعد اين اتفاقا حرف دل من چيزي ديگه س اونم ادامه زندگي آروم و پر از عشقم با حسينهبه حسين گفتم كه سركار نميرم چون درسا وكلاسام سنگينه اونم قبول كرد هرطور راحتم تصميم بگيرمبا بهنام تماس گرفت و گفت كه سركار نميرم اونم گفته بود كه اشكالي نداره وتصميم باخودمهچند هفته اي گذشت و ديگه خبري از بهنام نشدحالت تهوع شديدي داشتم وپريودم تأخيرافتاده بودحسين كه خيلي خوشحال بود گفت حتمأ يه قندعسل ديگه قراره بياد تو زندگيمونگفت ميريم آزمايشگاه بهنام كه تست بارداري بديرفتيم داخل بامنشي كه حرف زديم گفت آقاي شاهي مديريت آزمايشگاهو واگذار كردنحسين شماره بهنامو گرفت كه دليل كارشو بپرسه اما آف بود دوباره و دوباره گرفت اما فقط ميشنيديم كهدستگاه مشترك مورد نظر خاموش ميباشدآره بهنام بازم رفته بود اما اينبار ديگه دلتنگش نبودم…پايان نوشته tan-naz

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *